eitaa logo
عشقـہ♡ چهارحرفہ
801 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
1.4هزار ویدیو
59 فایل
⊰•✉🔗͜͡•آبۍ‌تَراَزآنیم‌ڪِہ‌بۍرَنگ‌بِمیریم، 💙!! اَزشیشِہ‌نَبۅدیم‌ڪِہ‌بـٰا‌سَنگ‌بِمیریمシ! . . حا سین یا نون:حسین(ع) پ لام یا سین:پلیس سازمان‌اطلاعاتموڹ⇦|‌ @shorot4 فرمانده‌مون ツ @HEYDARYAMM تولد: ۵/۱۱/۹۹ انتقادتون بفرمایید بعد ترک کنید :(!
مشاهده در ایتا
دانلود
روز مَرد نَداشتَند... ݪیڪن روزها را مَردانہ ساختَند... تنها جورابشان سُوراخ نَبود... ڪہ پیڪرے سوراخ شده از گلوله و ترڪش داشتند... •┈┈••✾🖤✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾🖤✾••┈┈•
شهید گمنام •┈┈••✾🖤✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾🖤✾••┈┈•
هدایت شده از عشقـہ♡ چهارحرفہ
شَِرَِوَِعَِ پَِاَِرَِتَِ گَِذَِاَِرَِیَِ
عشقـہ♡ چهارحرفہ
⚡️ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ⚡️ #حٍـجًـابَ_چَـًشَـٍمْـٌانَـٍتّ #پارت_هشتاد_و_نهم گفتم: نمی خوا
⚡️ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ⚡️ من: وااای مهدی برو مامان بگو بهشون بگه نیان 😰 مهدی: خودت که می شناسی مامان و پوووووف بلندی کشیدم و خواستم برم اتاقم که مامان صدام کرد مامان: زینب اول برو حموم بعد آماده شو من: مامان بی خیال یه جوری نگاهم کرد از حرف زدن پشیمون شدم من:چشم زود رفتم اتاقم و لباس برداشتم و رفتم حموم بعد حموم نشستم و موهام و خشک کردم و بافت زدم رفتم رو تختم دراز کشیدم نمیدونم اثر خستگی بود یا حموم که داشت چشمام کم کم گرم خواب می شد ولی با صدای زنگ گوشیم خواب از سرم پرید هرچی نگاه کردم گوشی و ندیدم هییی حالا از کجا پیداش کنم دیدم از زیر تخت صدرا میاد وااا این چرا زیر تخته 🤭 زود گوشی برداشتم که دیدم هادی داره زنگ میزنه ایی جان چقدر دلم براش تنگ شده زود جواب دادم من: سلااااام خان داداش گلم هادی: به به اجی خاااانم خوبی خواهری به به داری عروس میشی قربونت برم کی انقدر بزرگ شدی تو من: خوبم تو خوبی ... نه بابا من جوابم (نه)به مامانم گفتم •┈┈••✾🖤✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾🖤✾••┈┈•
عشقـہ♡ چهارحرفہ
⚡️ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ⚡️ #حٍـجًـابَ_چَـًشَـٍمْـٌانَـٍتّ #پارت_نود من: وااای مهدی برو مام
⚡️ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ⚡️ هادی: وااااا نگی نه هاااا 😱 من: چرااااا؟ هادی: حالا که سنگ تو سر یکی خورده و میخواد تو رو بگیره چرا رد میکنی 😬😂 من: هاااادی 😐 هادی: شوخی کردم خواهری من: ووم دلم برات تنگ شده هادی: دل منم برات تنگ شده خواهری من: هادی میگم نمیـ... یهو در اتاقم باز شد و من،حرفمو خوردم با چشمای گرد به مامان نگاه کردم با صدای هادی به خودم اومدم هادی: زینب زینب چی شد من: هیچی... هیچی مامان بود مامان: با کی داری حرف میزنی من: با هادی مامان: اهان زود باش آماده شو الان میان به هادی هم سلام برسون . با قیافه جمع شده سرمو تکون دادم وقتی مامان رفت دوباره رو تخت دراز کشیدم من: هادی مامان سلام رسوند هادی: سلامت باشه چی میگفت با حرص گفتم: هیچی گفت زود باش اماده شو الان میان هادی خندید و گفت:‌ الهی باشه برو مزاحمت نمیشم من: نه بابا چه مزاحمی باش پس فعلا هادی: فعلا یا علی قطع کردم و رفتم تا آماده شم •┈┈••✾🖤✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾🖤✾••┈┈•
نظری، پیشنهادی، سخنی .... دارید درخدمتیم 👇 https://harfeto.timefriend.net/16392266410987
دنےـا مُشتش را باز ڪرد... "شهداء" گُݪ بودند و ما"پوچ" خدا آنها را بُرد... و زمان مارا •┈┈••✾🖤✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾🖤✾••┈┈•
بہ یاد شهداے گمنام 🕊 اے ڪاش از بهر شهیدانے ڪہ گم شد نامشان ݪایق شور و شهامت یا شهادت مے شدیم... •┈┈••✾🖤✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾🖤✾••┈┈•
افسوس... در شهر بودم دیدم هرڪس بہ دنباݪ چیزے مے دود یڪے بہ دنباݪ پوݪ یڪے بہ دنباݪ چهره دلڪش یڪے بہ دنباݪ لحظہ اے توجہ چشمان هرزگرد یڪے بہ دنباݪ نان یڪے هم بہ دنباݪ اتوبوس ! اما دریغ ڪہ هیچڪس بہ دنباݪ خدا نبود !!! •┈┈••✾🖤✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾🖤✾••┈┈•
تا شهادت باهاتم رفیق!!😌 •┈┈••✾❣✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
وخُدا‌ڪافیسٺ‌بَراےِ‌لَحظہ‌هاےِ‌تَنهایے!! EHGHE FOUR HARFE
مادرم‌خود‌دوخٺ‌لباس‌شهادتم‌را🌱✨ •┈┈••✾❣✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از عشقـہ♡ چهارحرفہ
بسم رب نـور✨♥️
عشقـہ♡ چهارحرفہ
روزی کمی با قرآن 🌱✨ كَدَأْبِ آلِ فِرْعَوْنَ وَالَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ ۚ كَذَّبُوا بِآيَاتِنَا فَأ
روزی کمی با قرآن 🌱✨ الَّذِينَ يَقُولُونَ رَبَّنَا إِنَّنَا آمَنَّا فَاغْفِرْ لَنَا ذُنُوبَنَا وَقِنَا عَذَابَ النَّارِ ﴿١٦﴾ الصَّابِرِينَ وَالصَّادِقِينَ وَالْقَانِتِينَ وَالْمُنْفِقِينَ وَالْمُسْتَغْفِرِينَ بِالْأَسْحَارِ ﴿١٧﴾ شَهِدَ اللَّهُ أَنَّهُ لَا إِلَٰهَ إِلَّا هُوَ وَالْمَلَائِكَةُ وَأُولُو الْعِلْمِ قَائِمًا بِالْقِسْطِ ۚ لَا إِلَٰهَ إِلَّا هُوَ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ ﴿١٨﴾ إِنَّ الدِّينَ عِنْدَ اللَّهِ الْإِسْلَامُ ۗ وَمَا اخْتَلَفَ الَّذِينَ أُوتُوا الْكِتَابَ إِلَّا مِنْ بَعْدِ مَا جَاءَهُمُ الْعِلْمُ بَغْيًا بَيْنَهُمْ ۗ وَمَنْ يَكْفُرْ بِآيَاتِ اللَّهِ فَإِنَّ اللَّهَ سَرِيعُ الْحِسَابِ ﴿١٩﴾ فَإِنْ حَاجُّوكَ فَقُلْ أَسْلَمْتُ وَجْهِيَ لِلَّهِ وَمَنِ اتَّبَعَنِ ۗ وَقُلْ لِلَّذِينَ أُوتُوا الْكِتَابَ وَالْأُمِّيِّينَ أَأَسْلَمْتُمْ ۚ فَإِنْ أَسْلَمُوا فَقَدِ اهْتَدَوْا ۖ وَإِنْ تَوَلَّوْا فَإِنَّمَا عَلَيْكَ الْبَلَاغُ ۗ وَاللَّهُ بَصِيرٌ بِالْعِبَادِ ﴿٢٠﴾
ذڪر روز پـنـجـشـنـبـہ🌱✨ •┈┈••✾🖤✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾🖤✾••┈┈•
فرزند آدم من غنے هستم و فقیر نمےشوم، از من اطاعت ڪن تا تو را بےنیاز قرار دهم ڪه فقیر نشوے و من زنده‌ام و نمےمیرم، آنچہ بہ تو امر مےڪنم اطاعت ڪن تا تو را زنده دایمے قرار دهم ڪہ هرگز نمیرے و من به شےء مے‌گویم باش پس مے‌شود. از من اطاعت ڪن تا تو را آن‌چنان قرار دهم ڪه به شےء بگوے باش پس موجود شود... •┈┈••✾🖤✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾🖤✾••┈┈•
هدایت شده از عشقـہ♡ چهارحرفہ
شَِرَِوَِعَِ پَِاَِرَِتَِ گَِذَِاَِرَِیَِ
عشقـہ♡ چهارحرفہ
⚡️ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ⚡️ #حٍـجًـابَ_چَـًشَـٍمْـٌانَـٍتّ #پارت_نود_و_یکم هادی: وااااا نگ
⚡️ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ⚡️ بعد اینکه لباس مناسب پوشیدم روسریم و لبنانی بستم و چادر رنگیمو هم سرم کردم و نشستم روی تخت و یه سوت آروم زدم که سرو کله شاهین پیدا شد فکر کنم تو بالکن بود بزرگ تر شده بود خوشگل تر شده بود یکم باهاش بازی کردم و بهش غذا دادم که صدای زنگ در بلند شد رفتم بیرون دیدم نازی مامان به جای من استرس دارن مهدی رفت و درو باز کرد همه برای خوش آمد گویی رفته بودن دم در ولی من رفتم تو اتاقم تا وقتی مهدی صدام کرد برم بیرون بعد حدود ده دقیقه مهدی صدام کرد رفتم بیرون با سر پایین یه سلام بلند به همه دادم و بی تفاوت و خونسرد رفتم و روی مبل تک نفره کنار مهدی نشستم ... سرم پایین بود ولی سنگینی نگاهی و حس میکردم توجه ای نکردم و مشغول بازی با انگشتام شدم با حرف بابا که گفت: دخترم با آقا علی برین تو حیاط و باهم حرف بزنید از جام بلند شدم و رفتم تو حیاط آقا علی هم دنبالم میومد از صدای پاش فهمیدم •┈┈••✾🖤✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾🖤✾••┈┈•
عشقـہ♡ چهارحرفہ
⚡️ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ⚡️ #حٍـجًـابَ_چَـًشَـٍمْـٌانَـٍتّ #پارت_نود_و_دوم بعد اینکه لباس م
⚡️ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ⚡️ روی نیمکت زیر درخت انار نشستم اونم اومد و اون سمت نیمکت نشست یه لحظه سرمو بلند کردم که تو دوتا چشم سبز عسلی براق قفل شد ... زبونم بند اومده بود من مـ..ن قبلا دوتا چشم براق مثل اینا دیده بودم این چشما منو یاد کسی مینداخت ولی ولـ..ـی رنگ چشمای اون که رنگشون سبز بود پسره هم بهت زده نگاهم میکرد انگار یه چیز عجیب و غریب دیده باشه ...زود سرمو انداختم پایین تا بیشتر از این آبروم نره یهو صدای شاهین اومد سرمو بلند کردم یه نگاه به بالای سرمون کردم دیدم روی یه شاخه از درخت به حالت حمله نشسته و میخواد بیاد این پسرو یه لقمه کنه😁 صداش کردم : شاهین.... پسر خوب بیا اینجا از اون حالت در اومد و پرواز کرد و اومد روی دستم نشست صدای بهت زده پسره به گوشم رسید که می گفت: [آرمان / علی] هرچی به مامان گفتم من،زن نمی خوام الانم باید زود برگردم من هنوز تو ماموریتم قبول نمیکرد و باز حرف خودشو میزد الانم مجبوری تو راه خونه دختره اینا هستیم بابا یه جا وایستاد و گل و شیرینی خریدم وقتی رسیدیم همگی پیاده شدیم بابا: برو زنگ بزن پوووف کلافه ای کشیدم و زنگ در و زدم بعد چند دقیقه در باز شد رفتیم داخل و بعد از احوال پرسی همه نشستیم •┈┈••✾🖤✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾🖤✾••┈┈•
نظری، پیشنهادی، سخنی .... دارید درخدمتیم 👇 https://harfeto.timefriend.net/16392266410987
اݪهــے دݪم انتہاے نگاه تُو را مـے خواهد...انتہاے نگاه تُو یعنـے... شَهادَتـــ •┈┈••✾🖤✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾🖤✾••┈┈•
بہ اسمٺ قسم تو قلبم حرم دارے! دوسٺ دارمو میدونم دوسم دارے! •┈┈••✾❣✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾❣✾••┈┈•