eitaa logo
🕊️عشـــ❤ـــق‌آسمانے🕊️
16.5هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
1.7هزار ویدیو
38 فایل
#اللهم‌بارک‌لمولانا‌صاحب‌الزمان💚 🔴در آخرالزمان همه هلاک میشوند مگر کسانی که برای تعجیل فرج دعاکنن🌷 #رفیق👈 هر کاری میکنی به نیابت از حضرت نذر سلامتی و فرج مولا کن❗
مشاهده در ایتا
دانلود
AUD-20220506-WA0021.mp3
10.88M
🎧 صلوات ابوالحسن ضراب اصفهانی 🎙 ‌ 🌷اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه🌷 🌼🌿به نیت فرج مولا نشر دهید 🆔 @eshgheasemani 🌿🌿🌸
سلام عصرتون مهدوی چون امشب شب شهادت حضرت زینب سلام الله علیها هست پارت رو قبل از اذان میذارم پارت بعدی فردا شب ارسال میشه🌹
سلام شبتون مهدوی 🌹14 صلوات🌹 برای سلامتی وظهور اقا بفرسین تا ان شاالله قسمت جدید رو بذارم😊
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ تماس رو قطع کردم و پیش استاد برگشتم. سحر نگاهم کرد و پرسید - کی بود؟ نگاهی به استاد کردم و جواب دادم - مامان بود دیروز نتونستم بهش زنگ بزنم، امروز خودش بهم زنگ زد. استاد فکر کنم متوجه شد مامان به خاطر تلفنش زنگ زده، سعی کردم نذارم بحث به خواستگاری بکشه به خاطر همین گفتم. -راستی استاد میشه تا زمانی که تو مشهد هستیم، درباره خودسازی هم صحبت کنین؟ - اره عزیزم، حیف الان بچه ها اینجا نیستن تا باهم بحث کنیم، ولی قول میدم توهمین چند روز یه بحث مفید داشته باشیم. سحر در ادامه صحبت استاد گفت - اتفاقا اونروز که درباره ی همسرداری حرف زدین بچه ها خیلی خوششون اومد استاد نگاهی به من کرد و تو جواب سحر گفت - خدارو شکر که راضی بودن، ولی حیف که زهرا نبود. با یادآوری اتفاقات اونروز و حرف های حدیث شرمنده سرم رو پایین انداختم. به خاطر شلوغ شدن اطرافمون جامون رو عوض کردیم. گوشی استاد زنگ خورد، نگاهی به شماره کرد و تماس رو وصل کرد - سلام پسرم، خوبی؟ - ممنون عزیزم، ما حرمیم. - اره اینجاست! - نه مادر فعلا اینجاییم، باشه شماهم بیاین برگشتنی باهم برمی گردیم با این حرف استاد حس کردم خون به مغزم نمیرسه‌، امیدوارم نگه که امروز حرف بزنیم، گوشم به صحبت استاد بود که گفت - باشه پسرم، عجله نکن بذار بهش بگم خبر میدم. خدانگهدار تماس رو قطع کرد و رو به من گفت - زهرا جان، مهدی بود میگه اگه زهرا خانم راضی باشه یه صحبتی باهم داشته باشیم، گفت الان میان حرم... حس کردم یه سطل آب سرد روی سرم ریختن و رنگم پرید. هاج و واج موندم که چه جوابی بدم، یاد حرف مامان افتادم که گفت به خاطرش حرف بزنم، لب هام رو تر کردم و طوری که انگار صدام از ته چاه درمیومد گفتم - هرچی خودتون صلاح میدونین لبخندی زد و گفت - پس بذار یه زنگی به مادرت بزنم و هماهنگ شم باهاش چشمی گفتم، یاد قولم افتادم. اگه علی آقا بفهمه ناراحت میشه. بهتره تا فرصت دارم هم برم تجدید وضو کنم، هم به زینب زنگ بزنم به خاطر همین گفتم - ببخشین استاد اگه اجازه میدین من برم یه تجدید وضو کنم و برگردم استاد با خوشرویی گفت - برو عزیزم سحر متوجه حالم شد و فهمید که تو بد مخمصه ای گیر کردم، با دیدن حالم گفت - صبر کن منم بیام باهم بریم از استاد جدا شدیم، وقتی که کاملا ازش فاصله رفتیم رو به سحر گفتم - چیکار کنم سحر، دارم دیوونه میشم - چته تو؟ فقط میخواین باهم حرف بزنین دیگه، این همه نگرانی نداره که کلافه گفتم - تو متوجه نیستی سحر، اصلا بحث حرف زدن نیست، بحث سر اینه که من به علی اقا قول دادم تواین مدت به خواستگار دیگه ای فکر نکنم. سحر چشم هاش گرد شد و گفت - خودش اینو ازت خواست؟ درمونده گفتم - اره، ولی اصلا فکر نمی کردم که پسر استاد این همه جدی پیگیر این قضیه باشه. - خب یه زنگی به زینب بزن باهاش درمیون بذار بگو به داداشش بگه فکر خوبیه، سریع گوشیم رو دراوردم و شماره زینب رو گرفتم. بعداز چند بوق بالاخره جواب داد - سلام زهرا جونم، خوبی؟ رفقای بی معرفت کجا بدون من رفتین؟ - سلام زینب الان وقت این حرف ها نیست، ببین میخوام یه چیزی بهت بگم که به داداشت بگی نگران گفت - چیزی شده زهرا؟ - نه ببین فقط به داداشت بگو زهرا گفت من مجبورم با آقا مهدی حرف بزنم - درست حرف بزن ببینم چی میگی؟ - ببین زینب اون شب که توحرم باهم صحبت کردیم برادرت ازم خواست تو این مهلتی که ازش خواستم به خواستگار دیگه ای فکر نکنم منم قبول کردم. اما الان با استاد تو حرمیم و از،شانس من، پسرش زنگ زد که ماباهم حرف بزنیم. دیشبم استاد زنگ زده به مامانم و باهاش حرف زده. فقط خواستم تو درجریان باشه که به خاطر رودربایستی با استاد و حرف مامانم مجبورم باهاش حرف بزنم ناراحت گفت - باشه من بهش میگم، خودت رو نگران نکن . به هرحال تومختاری که برا زندگیت تصمیم بگیری به سختی لب زدم - آخه نمیخوام ناراحت بشن و سوءتفاهمی پیش بیاد - نگران نباش خودم باهاش حرف میزنم - ممنونم کاری نداری من باید برم. بعد از خداحافظی تماس رو قطع کردم و نفس راحتی کشیم. تجدید وضو کردیم و موقع برگشتن پیش استاد ازچیزی که دیدم حالم بدتر شد، ازشانسم آقا مهدی با علی آقا هردو باهم با فاصله کنار استاد نشسته بودن..... ♥️پارت‌اول‌رمان‌ ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
آجرک الله یا عجل‌الله‌تعالی‌فرجه‌الشریف
🌹☘ 🟢 این استغفار امیرالمؤمنین علیه السلام هست که 70 بند میباشد و مولا آن را هر سحر بعد از نماز صبح میخواندند: ✅هر شب یک بند از استغفار هفتاد بندی امیرالمؤمنین علیه السلام در کانال گذاشته میشه 💠فراز 65 استغفار امیرالمؤمنین 🌸🌿 65- اللَّهُمَّ وَ أَسْتَغْفِرُكَ لِكُلِّ ذَنْبٍ لَحِقَنِي بِسَبَبِ عُتْبَي عَلَيْكَ فِي احْتِبَاسِ الرِّزْقِ عَنِّي وَ إِعْرَاضِي عَنْكَ وَ مَيْلِي إِلَى عِبَادِكَ بِالِاسْتِكَانَةِ لَهُمْ وَ التَّضَرُّعِ إِلَيْهِمْ وَ قَدْ أَسْمَعْتَنِي قَوْلَكَ فِي مُحْكَمِ كِتَابِكَ فَمَا اسْتَكانُوا لِرَبِّهِمْ وَ ما يَتَضَرَّعُونَ فَصَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ اغْفِرْهُ لِي يَا خَيْرَ الْغَافِرِينَ. بند 65: بار خدایا ! از تو آمرزش میطلبم برای هر گناهی که مرا به خاطر پرخاش و ناشکری و روگردانی از تو و رفتن در خانه ی بندگانت با خواری و ذلت در هنگام حبس رزق و بسته شدن در روزی در برگرفته، آن گاه که با زاری به سراغ بندگانت رفتم در حالی که کلامت را در کتاب محکمت به گوشم رسانده بودی که "آنان برای پروردگارشان اظهار خضوع و تضرّع نکردند." ؛ پس بر محمد و آل محمد درود فرست و این گونه گناهم را بیامرز ای بهترین آمرزندگان! 💎خدایا به حق حضرت فاطمه ی زهرا سلام الله علیها فرج مولامون تعجیل بفرما و مارو از خدمتگزاران وفادار مولا قرار بده 🤲 💎یا رب محمد وآل محمد، صل علی محمد وآل محمد، وعجل فرج محمد وآل محمد"💎 🌹اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه🌹 🌼🌿به نیت فرج مولا نشر دهید 🆔 @eshgheasemani 🌿🌿🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا