💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریکخانہ🗝 ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_108 کیفش را برداشت و از اتاق خارج شد... حس
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
♡﷽♡
#تاریکخانہ🗝
✍بہ قلمِ #شین_الف🍃
#فانوس_109
حره فکری کرد و متفکر گفت:
_درسته...
این هفته رو میتونیم یه جوری بگذرونیم ولی هفته ی دیگه حتما سراغشو میگیرن...
بعد نگاهی به مروه کرد: مروه جون بالاخره که همشون میفهمن و باید بفهمن اون نامرد پست فطرت جاسوس بوده...
ما که نمیتونیم اتفاق به این بزرگی رو مخفی کتیم واضحه... مگه نه؟!
مروه در سکوت و با چشمهای خیس تماشایش میکرد...
چاره ای نداشت... درد بزرگتر از آن بود که بشود در پستوی دل پنهانش کرد!
حره ادامه داد: خب طبیعیه که بعدش بخوان تو رو ببینن...
تو هم که... هرکس ببیندت میفهمه یه بلایی سرت اومده...
نگاه مروه رنگ نگرانی گرفت و حسنا فوری چاره اش را به زبان آورد:
_ولی میشه دقیقا نوع مشکل رو نگفت...
فقط بگیم کتکت زده...
اینجوری بهتر نیست؟!
نگاهش چرخید و روی حسنا نشست... ولی باز هم حرفی برای گفتن نداشت...
باز خود حسنا ادامه داد: ولی به خود حاج آقا و برادرت نمیگیم چیزی اصلا... میگیم فقط بابت این شکست ناراحتی و فعلا نمیخوای اونا رو ببینی...
ولی به همسر پدرت و خواهرات باید احازه بدی بیان ببیننت...
اینجوری خیال پدرتم راحتتره حداقل اونا خیالش رو راحت میکنن...
ولی خیلی هم نمیشه معطل نگهشون داشت بالاخره میخوان ببیننت خصوصا این منع نگران ترشون میکنه...
پس تو به خاطر اونا هم که شده باید زودتر سرپا شی...
بتونی حرف بزنی و آرامشت رو داشته باشی...
پس تا میتونی با پزشکا و مشاورات همکاری کن...
خب؟!
مروه گنگ سر تکان داد و همگی خیالشان راحت شد که تمام معماها را حل کرده اند و دیگر دلدغه ای نیست که ذهن مروه را بیازارد...
اما دغدغه ی اصلی هنوز به قوت تمام باقی بود...
مروه دوباره به صورت حره چشم دوخت و با نگاه گنگ و مظلومش وادارش کرد فکر کند...
حره به یاد نمی آورد و نمیفهمید دوباره چه چیزی رفیقش را آشفته کرده...
مروه سعی کرد آرام باشد و تمام توانش را جمع کرد...
بعد به لبها، ربان حنجره و عضلات صورتش فشار آورد و این اصوات را نواخت:
_هه..هههااااااارررر...
هههاااااررر...تتت...
حره فوری گفت: هارت؟!
ها... هارد؟!
هارد...
راستی حسنا...
چند دقیقه پیش...
هنوز کلامش منعقد نشده بود که به حسنا اطلاع دادند روانپزشک رسیده...
حسنا بلند شد و برای آوردنش بیرون رفت و مروه با نگاهش التماس کرد که تو را بخدا دیگر این کلمه را از یاد نبر...
...
در را آرام پیش کرد و چند قدمی از در فاصله گرفت...
حسنا هم به دنبالش...
دکتر بهزادی عینکش را از چهره برداشت و توی قاب تنظیم کرد:
_گفتید اسم کسی که این بلا رو سرش آورده بهزاد بوده؟!
+بله دکتر...
_برا همینم وقتی فامیلی منو صدا زدی اونطور واکنش نشون داد...
تلنگر خوبی بود که بفهمیم آثار زیست یا اون آدم تا چه حد توی وجودش حک شده و به این راحتی قابل فراموشی نیست...
اما واقعیت اینه که من الان نمیتونم درمانم رو شروع کنم...
باید صبر کنیم تا به حرف بیاد...
الان اگر برای علاج افسردگی بهش دارو بخورونیم دیگه هیچ وقت به زندگی عادی برنمیگرده...
باید کمی بهش زمان بدیم توان جسمیش رو بازیابی کنه...
وقتی از تنشهای جسمی و خانوادگی و مشکل تکلمش عبور کرد،
تازه متوجه اختلالات روانی حاصل از اون اتفاق خواهد شد و برای ما هم قابل تحلیل و قابل درمان میشه...
پس فعلا به حضور من نیازی نیست... حتی مشاور و روانشناس هم تا قبل از به حرف اومدن کار زیادی نمیتونن براش بکنن...
اون برای تخلیه باید حرف بزنه...
پس فعلا درمان جسمیش رو اولویت قرار بدید و خصوصا گفتاردرمانیش رو جدی پیگیری کنید...
فقط توصیه م اینه حتی المقدور دورش رو شلوغ کنید، برنامه های مفرح و مورد علاقه ش رو داشته باشید، محیطش رو تغییر بدید این خونه زیادی بسته ست...
_میدونید که فعلا مقدور نیست نه شرایط جسمیش اجازه میده نه اوضاع امنیتیش...
+پس سعی کنید همینجا براش تنوع ایجاد کنید...
خصوصا اطرافیان و آشناهاش مثلا خواهرهاش و دوستاش رو بیارید پیشش...
اخبار خوب رو بهش برسونید...
مدام باهاش حرف بزنید نزارید تنها بمونه...
اجازه ندید گره ذهنی توی مغزش باقی بمونه هر سوالی داره سعی کنید به نحوی متوجه منظورش بشید و بهش جواب بدید این سوال ها عصبی ترش میکنه...
چون من احساس کردم انگار میخواست چیزی بگه ولی نمیتونست...
حسنا یادش به مکالمه ی غریب بین مروه و حره قبل از آمدن دکتر افتاد و عزم کرد سردربیاورد...
دکتر را تامقابل در همراهی کرد
_اگر مشکل جدی مثلا ناآرامی و پرخاش غیرقابل کنترلی اتفاق افتاد بهم خبر بدید...
از مشاور و روانشناسش هم بخواید برام گزارش بنویسن...
من دیگه مرخص میشم...
+زحمت کشیدید... بسلامت...
به اتاق برگشت تا سر از گره ذهنی مروه دربیاورد و همین که وارد شد مروه را دید که باز تقلا میکرد حرفش را به حره بفهماند...
کسی چه میدانست نگرانی مروه چه میتواند باشد...
میترسید از اینکه دیر شود...
یا اینکه اصلا دیر شده باشد...
🎙تمامےحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🚫 #کپےتحت_هرشرایطےحرام_وموجب_پیگردقانونے🚫
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
💌 اولین شاخصه بلوغ معنوی
#پیام_معنوی
#علیرضا_پناهیان
•┈┈••✾•🍃🔗🍃•✾••┈┈•
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
➣🍂➣🍂➣🍂➣🍂➣🍂
•|ما مشق غـمِ عشـڨِ ټـو را
خـوش ننوشتیـم
•|امــا ݓـو بکش خط
بہ خطـاے همـہـ ے ما...
◦◉◦فاضل نظــرے☕️
#دلانہ ♥️
❅ঊঈ✿🦋✿ঈঊ❅
@non_valghalam
➣🍂➣🍂➣🍂➣🍂➣🍂
•♡•
چشـم امید عالم و آدم بہ ٺو
یا ابوفاضل🌴
#یاڪفیلالزینب♥️
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
|•
شش گوشہ را از شش جهت
ديديم و گفتيم؛
از هر جهت اين كعبہ ے
زيـبا بـهـشت است...♥️🍃
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
46 تماس بی پاسخ از دکتر دایسون ...
تا چراغ رو روشن کردم صدای زنگ در بلند شد ...
پتوی سبکی رو که روی شونه هام بود مثل چادر کشیدم روی سرم و از پله ها رفتم پایین ...
در رو باز کردم، باورم نمی شد ... یان دایسون پشت در بود...با حالت خاصی بهم نگاه کرد ... اومد جلو و یه پلاستیک بزرگ رو گذاشت جلوی پام :
_با پدرت حرف زدم ... گفت از صبح چیزی نخوردی ...
از یه رستوران اسلامی گرفتم ... دیگه هیچ بهانه ای برای نخوردنش نداری ...
https://eitaa.com/joinchat/1654784056C3ba0510a65
عاشقانه دانشجوی ایرانی و دکتر آلمانی♥️
#کاملاواقعی😯
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
46 تماس بی پاسخ از دکتر دایسون ... تا چراغ رو روشن کردم صدای زنگ در بلند شد ... پتوی سبکی رو که روی
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریکخانہ🗝 ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_109 حره فکری کرد و متفکر گفت: _درسته... ای
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
♡﷽♡
#تاریکخانہ🗝
✍بہ قلمِ #شین_الف🍃
#فانوس_110
راس سوم مثلث شد و کنار تخت مروه نشست...
نگاهی به حره کرد: خب چیزی فهمیدی؟!
منظورش از هارد چیه؟
حره کلافه گفت: نه والا...
فقط اسم اون عوضی رو هم آورد... حتما به اون مربوط میشه دیگه!
حسنا به فکر فرو رفت...
معما کمی بزرگتر از ذهن باز و فعالش بود...
معادله ای که بجای دو مجهول فقط دو معلوم داشت...
هارد و بهزاد...
یعنی چه هاردی با چه اطلاعاتی دست بهزاد است که میتواند برای مروه تا این حد اهمیت داشته باشد...
باید از عضدی بخواهد در بازجویی بهزاد پناهی از این موضوع سوال کند...
ولی تا دستش به دنبال گوشی بلند میشود دوباره عقب کشیده میشود...
شاید این کار اشتباه باشد و سوزاندن اطلاعات...
شاید بهتر باشد فعلا صبر کند تا مروه خودش این معما را حل کند...
البته در وقتی که قدرت تکلمش را دوباره به دست آورده باشد!...
..
حره چند بار تا جلوی در رفت و دستگیره را در دست فشرد ولی نتوانست بازش کند...
دوباره به عقب برگشت و نگاه مرددش را به حسنا دوخت: نمیتونم...
حسنا نشد برایش تعریف نشده بود... با جدیت توپید: یعنی چی نمیتونم...
مگه چه کاری سختی ازت خواستم؟
قرار بود توی روند دزمان همکاری کنی یادت رفت؟ ما همه بخاطر سلامت رفیف تو اینجاییم...
تردید حره به لحن کلامش ریخت:
آخه الان اینکار به سلامتیش کمک میکنه؟
دو روزه نسبت به قبل آروم تره روند درمانشم خوب پیش رفته... داره کم کم کلمات رو تلفظ میکنه...
ولی الان اگر این خبرو بهش بدم... میدونم باز حالش بد میشه و...
واقعا واجبه همین حالا؟! نمیشه باهاشون حرف بزنید یکی دو هفته دست نگه دارن تا حالش بهتر بشه؟!
حسنا کلافه سرتکان داد:
نه نمیشه... اونا هم نگرانن حق دارن... بزور راضیشون کردیم فقط خانومها بیان...
من خودم همراه سرتیم رفته بودم.... اونقدر نگرانی و بی تابی میکردن که همین تا امروز صبر کردنم براشون سخت بود...
حتی حال حاج آقا بد شد و زیر زبونی گذاشت وقتی فهمید دامادش کیه و چکاره ست!
بعدم که گفتیم فعلا نمیتونی دخترت رو ببینی نگرانتر شد...
مجبور شدیم بگیم خودش اینطور میخواد... نسبت به شما شرمنده ست... یکم بهش زمان بدید...
بنده ی خدا دلش شکست ولی قبول کرد...
خیلی دلم سوخت براش...
دوباره یه وقت دیگه که حاجی نباشه ما خانوما رفتیم و همه چیز رو براشون توضیح دادیم...
باید حالشون رو میدیدی... مثل خونه های عزادار شیون بلند شد...
خیلی اصرار کردیم یکم زمان بدن ولی حاج خانومشون گفت الا و لله ما باید ببینیمش...
منم دیدم هرچی زودتر این حصار بشکنه بهتره...
درسته الان یکم حالش بد میشه ولی اگر این دوری طولانی بشه به انزوا کشیده میشه...
باید آدم ببینه ولو سخت... خصوصا خانواده ش...
این خجالتش که بریزه از دیدنشون حالش بهترم میشه... اونا هم باید اینجا رفت و آمد کنن... فعلا معلوم نیست این وضع چقدر ادامه داشته باشه...
اونا که بیان کار توهم راحتتر میشه...
حره دستی به پیشانی خیسش کشید و آهسته تر گفت:
_من به فکر این چیزا نیستم من خودم میخوام اینجا باشم اصلا از کنارش جم نمیخورم...
ولی فقط نگرانم حالش بدنشه...
خصوصا وقتی انسیه خانوم و دخترا بیان و شیون کنن...
+ازشون قول گرفتم بی سر و صدا بیان...
_امیدوارم...
دوبارع به سمت در حرکت کرد تا ماموریت غیر ممکنش را به انجام برساند...
زیر لب لاحول و لاقوة الا بالله یی گفت و به زحمت کندن یک کوه دستگیره در را فشرد...
🎙تمامےحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🚫 #کپےتحت_هرشرایطےحرام_وموجب_پیگردقانونے🚫
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
|•♥️•|
༺عزیزٌ علۍَّ أن أرے الخلقَ و لاتُـرۍ!༺
➣بر من سخٺ است کہ همہ ے مردم را ببینم
➣و تو را نہ!...
➕گر دوست نبیند، بہ چہ کار آید چشم؟!
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج♡
✿◉◉🍃🦋🍃◉◉✿
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7