46 تماس بی پاسخ از دکتر دایسون ...
تا چراغ رو روشن کردم صدای زنگ در بلند شد ...
پتوی سبکی رو که روی شونه هام بود مثل چادر کشیدم روی سرم و از پله ها رفتم پایین ...
در رو باز کردم، باورم نمی شد ... یان دایسون پشت در بود...با حالت خاصی بهم نگاه کرد ... اومد جلو و یه پلاستیک بزرگ رو گذاشت جلوی پام :
_با پدرت حرف زدم ... گفت از صبح چیزی نخوردی ...
از یه رستوران اسلامی گرفتم ... دیگه هیچ بهانه ای برای نخوردنش نداری ...
https://eitaa.com/joinchat/1654784056C3ba0510a65
عاشقانه دانشجوی ایرانی و دکتر آلمانی♥️
#کاملاواقعی😯
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
46 تماس بی پاسخ از دکتر دایسون ... تا چراغ رو روشن کردم صدای زنگ در بلند شد ... پتوی سبکی رو که روی
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریکخانہ🗝 ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_109 حره فکری کرد و متفکر گفت: _درسته... ای
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
♡﷽♡
#تاریکخانہ🗝
✍بہ قلمِ #شین_الف🍃
#فانوس_110
راس سوم مثلث شد و کنار تخت مروه نشست...
نگاهی به حره کرد: خب چیزی فهمیدی؟!
منظورش از هارد چیه؟
حره کلافه گفت: نه والا...
فقط اسم اون عوضی رو هم آورد... حتما به اون مربوط میشه دیگه!
حسنا به فکر فرو رفت...
معما کمی بزرگتر از ذهن باز و فعالش بود...
معادله ای که بجای دو مجهول فقط دو معلوم داشت...
هارد و بهزاد...
یعنی چه هاردی با چه اطلاعاتی دست بهزاد است که میتواند برای مروه تا این حد اهمیت داشته باشد...
باید از عضدی بخواهد در بازجویی بهزاد پناهی از این موضوع سوال کند...
ولی تا دستش به دنبال گوشی بلند میشود دوباره عقب کشیده میشود...
شاید این کار اشتباه باشد و سوزاندن اطلاعات...
شاید بهتر باشد فعلا صبر کند تا مروه خودش این معما را حل کند...
البته در وقتی که قدرت تکلمش را دوباره به دست آورده باشد!...
..
حره چند بار تا جلوی در رفت و دستگیره را در دست فشرد ولی نتوانست بازش کند...
دوباره به عقب برگشت و نگاه مرددش را به حسنا دوخت: نمیتونم...
حسنا نشد برایش تعریف نشده بود... با جدیت توپید: یعنی چی نمیتونم...
مگه چه کاری سختی ازت خواستم؟
قرار بود توی روند دزمان همکاری کنی یادت رفت؟ ما همه بخاطر سلامت رفیف تو اینجاییم...
تردید حره به لحن کلامش ریخت:
آخه الان اینکار به سلامتیش کمک میکنه؟
دو روزه نسبت به قبل آروم تره روند درمانشم خوب پیش رفته... داره کم کم کلمات رو تلفظ میکنه...
ولی الان اگر این خبرو بهش بدم... میدونم باز حالش بد میشه و...
واقعا واجبه همین حالا؟! نمیشه باهاشون حرف بزنید یکی دو هفته دست نگه دارن تا حالش بهتر بشه؟!
حسنا کلافه سرتکان داد:
نه نمیشه... اونا هم نگرانن حق دارن... بزور راضیشون کردیم فقط خانومها بیان...
من خودم همراه سرتیم رفته بودم.... اونقدر نگرانی و بی تابی میکردن که همین تا امروز صبر کردنم براشون سخت بود...
حتی حال حاج آقا بد شد و زیر زبونی گذاشت وقتی فهمید دامادش کیه و چکاره ست!
بعدم که گفتیم فعلا نمیتونی دخترت رو ببینی نگرانتر شد...
مجبور شدیم بگیم خودش اینطور میخواد... نسبت به شما شرمنده ست... یکم بهش زمان بدید...
بنده ی خدا دلش شکست ولی قبول کرد...
خیلی دلم سوخت براش...
دوباره یه وقت دیگه که حاجی نباشه ما خانوما رفتیم و همه چیز رو براشون توضیح دادیم...
باید حالشون رو میدیدی... مثل خونه های عزادار شیون بلند شد...
خیلی اصرار کردیم یکم زمان بدن ولی حاج خانومشون گفت الا و لله ما باید ببینیمش...
منم دیدم هرچی زودتر این حصار بشکنه بهتره...
درسته الان یکم حالش بد میشه ولی اگر این دوری طولانی بشه به انزوا کشیده میشه...
باید آدم ببینه ولو سخت... خصوصا خانواده ش...
این خجالتش که بریزه از دیدنشون حالش بهترم میشه... اونا هم باید اینجا رفت و آمد کنن... فعلا معلوم نیست این وضع چقدر ادامه داشته باشه...
اونا که بیان کار توهم راحتتر میشه...
حره دستی به پیشانی خیسش کشید و آهسته تر گفت:
_من به فکر این چیزا نیستم من خودم میخوام اینجا باشم اصلا از کنارش جم نمیخورم...
ولی فقط نگرانم حالش بدنشه...
خصوصا وقتی انسیه خانوم و دخترا بیان و شیون کنن...
+ازشون قول گرفتم بی سر و صدا بیان...
_امیدوارم...
دوبارع به سمت در حرکت کرد تا ماموریت غیر ممکنش را به انجام برساند...
زیر لب لاحول و لاقوة الا بالله یی گفت و به زحمت کندن یک کوه دستگیره در را فشرد...
🎙تمامےحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🚫 #کپےتحت_هرشرایطےحرام_وموجب_پیگردقانونے🚫
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
|•♥️•|
༺عزیزٌ علۍَّ أن أرے الخلقَ و لاتُـرۍ!༺
➣بر من سخٺ است کہ همہ ے مردم را ببینم
➣و تو را نہ!...
➕گر دوست نبیند، بہ چہ کار آید چشم؟!
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج♡
✿◉◉🍃🦋🍃◉◉✿
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
8.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥| #کلیپ
🔸دعای هفتم صحیفه سجادیه
➕حاج محمود کریمی
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
هدایت شده از 💢تیم تخصصی استخدام 100💢
46 تماس بی پاسخ از دکتر دایسون ...
تا چراغ رو روشن کردم صدای زنگ در بلند شد ...
پتوی سبکی رو که روی شونه هام بود مثل چادر کشیدم روی سرم و از پله ها رفتم پایین ...
در رو باز کردم، باورم نمی شد ... یان دایسون پشت در بود...با حالت خاصی بهم نگاه کرد ... اومد جلو و یه پلاستیک بزرگ رو گذاشت جلوی پام :
_با پدرت حرف زدم ... گفت از صبح چیزی نخوردی ...
از یه رستوران اسلامی گرفتم ... دیگه هیچ بهانه ای برای نخوردنش نداری ...
https://eitaa.com/joinchat/1654784056C3ba0510a65
عاشقانه دانشجوی ایرانی و دکتر آلمانی♥️
#کاملاواقعی😯
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
46 تماس بی پاسخ از دکتر دایسون ... تا چراغ رو روشن کردم صدای زنگ در بلند شد ... پتوی سبکی رو که روی
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریکخانہ🗝 ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_110 راس سوم مثلث شد و کنار تخت مروه نشست...
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
♡﷽♡
#تاریکخانہ🗝
✍بہ قلمِ #شین_الف🍃
#فانوس_111
چشم های مَروِه رنگش مدام از اشک پر و خالی میشد و اشکها بی صدا روی بالش فرود می آمد...
همان چشمهایی که رنگشان مادرش را بہ این اسم رساند... مَروِه...
نگاهش به آفتاب در حال غروب پشت هاله ی سفید پرده ی روی پنجره خشک شده بود و هیچ صدایی از اینهمه بغض و اشک شنیده نمیشد...
حُره آرام سمت راستش نشسته بود و منتظر بود صورت برگرداند...
از شنیدن خبر داد و قال راه بیندازد و تقلا کند...
دست و پا بزند و او به زحمت مهارش کند...
ولی او بجای تمام این کارها فقط اشک میریخت...
بی صدا... انگار فهمیده بود کاری از تقلاهایش ساخته نیست... خسته بود...
تن داده بود...
نگران بود... خجالت زده بود... اما دلتنگ هم بود...
دلتنگ خواهرهایش... دلتنگ انسیه که کم از مادرش نبود...
آه حاج بابای نازنینش... چقدر دلتنگ او بود و دیدار میسر نبود...
و دلتنگ برادرش... چقدر دلش میخواست روز آزاد شدن مقابل در زندان انتظارش را بکشد و تنگ در آغوشش بگیرد...
تا عذاب این شش ماه زندانی شدن برادرش به خواست و حکمت و تصمیم خودش زایل شود و نفسی تازه کند...
با خودش گفت خدا لعنت کند کسی را که لذت ایستادن و دویدن و حرف زدن و دلِ خوش را از من گرفت...
بایاد آوری اش صورتش جمع شد و باز یاد معلوم دوم افتاد...
هنوز نتوانسته بود چیزی درباره آن هارد کذایی بگوید...
دلش میخواست حرف بزند اما نمبتوانست...
وجودش شده بود سراسر تلخی...
تلخیِ درد تلخیِ ناتوانی تلخیِ تحقیر تلخیِ...
تلخیِ خجالت... و خجالت و خجالت و خجالت...
با خودش فکر کرد چطور با آنها روبرو شوم؟!
اما قبل از اینکه فرصت کند جوابی برای سوالش پیدا کند تقه ای به در خورد و ساجده از لای در سرک کشید: اومدن...بگم بیان داخل؟!...
حره نگاهی به مروه ی همچنان ساکت انداخت و ناچار گفت: بیان...
ساجده بیرون رفت و وارد پذیرایی کوچک خانه ی کوچکِ حفاظتی مروه شد...
با اشاره به حسنا فهماند میهمانها میتوانند وارد شوند اما حسنا با این ظاهر راه دادنشان را صلاخ نمیدید...
انسیه و فرزانه و معصومه هر سه کنار هم نشسته و با شدت ولی بی صدا اشک میریختند و هق هق در گلو میشکستند...
چیزی درون جعبه ی دستمال کاغذی روی میز نمانده بود در عوض درون سطل آشغال کوچک کنار مبل، پشته ی سفیدی از دستمال های مچاله شده ظاهر شده بود...
درون دل هر یک چہ میگذشت؟!
انسیه از خوش باوری ش و زحماتی که برای آن بی چشم و رو کشیده بود حرص میخورد و از تشویق کردن مروه پشیمان بود...
و از فکر اینکه روزی همسرش بداند و بفهمد چه بلایی به سر دخترش آمده اشک میریخت...
معصومه نگران دردها و سلامتی خواهرش بود و با یادآوری زجرهایی که کشیده اشک میریخت...
فرزانه اما از این به بعد مروه را میدید و حس میکرد، کمالِ وجاهت و ملاحت مقابلش سوخته و خاکستر شده...
و از این فکر که آیا روزی از این تل خاکستر ققنوسی برخواهدخاست یا نه؟! و از جواب نزدیک به نه ای کہ به خودش میداد اشک میریخت...
درد آنقدر بزرگ بود که هر کس جز به گوشه ای از آن نمیتوانست بپردازد...
حسنا تک سرفه ای کرد و آهسته گفت: من معذورم با این حال نمیتونم راهتون بدم تو اتاق...
انسیه مظلومانه گفت: دخترم نمیشه به این داغ گریه نکرد...
ما هم دلمون میخواد آروم باشیم بخندیم بهش روحیه بدیم ولی آخه...
باز اشک امانش را برید و برای گرفتن صدایش دست روی دهان گذاشت...
حسنا چاره ای جز متاثر شدن نداشت: خب با این اوقاف میخواید قرار رو به چند هفته بعد موکول کنیم که شما دلتون سبک شده باشه و اونم حالش بهتر باشه؟!
_ما هرموقع ببینیمش حالمون همین طور میشه... فرقی نمیکنه...
یکم بهمون فرصت بدید آروم میشیم بعد میریم داخل... اینجا که نشستیم مزاحمیم؟!
اگر اینطوره میتونیم بریم بیرون...
حسنا خجالت زده گفت: نه خواهش میکنم راحت باشید...
دلش میسوخت به حال این خانواده ی نجیب...
داشت فکر میکرد آیا این زخم برازنده ی تن آنها بود؟!
به چرایی و حکمتش می اندیشید...
مثل همه ی کسانی که این ماجرا را میدانستند و این سوال رهایشان نمیکرد...
کمی که گذشت گریه ها فروکش کرد اما چشمها هر یک به قاعده ی دو کاسه ی خون به قوت خود باقی بودند...
با قول و تعهد آماده شدند تا وارد اتاق شوند...
تقه که به در خورد نه دل در سینه ی مروه بند شد و نه در سینه ی آن سه نفر...
و نه حتی در سینه ی حره و حسنا و ساجده!...
شاید حتی چوب راش در و دستگیره ی فلزی اش هم از سنگینی لحظات قیام کرده بودند...
کسی چه میداند!
مرد میدان چرخاندن دستگیره فقط حسنا بود که داوطلب شد و بقیه پشتش قطار شدند...
آخر صف هم معصومه ی ته تغاری ایستاد که دلش از تصور روبرو شدن با خواهری که جای مادرش بود و همیشه او را کوه دیده بود و کوه خواسته بود در آن حالی که توصیفش کرده بودند، با شدت به سینه لگد میزد و بیقراری میکرد...
🎙تمامےحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🚫 #کپےتحت_هرشرایطےحرام_وموجب_پیگردقانونے🚫
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗