eitaa logo
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
27هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1هزار ویدیو
87 فایل
﷽ ✅ آموزشگاه تخصصی استخدام 100 کانال اصلی استخدام ۱۰۰👇👇 @estekhdam_100 ✅ ادمین ثبتنام👈👈 @admin_es100 💫 رضایت داوطلبین استخدامی: 🔗 @rezayat_es100 لینک گروه ذخیره کنید 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2347630962C2eed45eb2d ❤❤❤❤❤❤❤❤❤
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
8.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥| 🔸دعای هفتم صحیفه سجادیه ➕حاج محمود کریمی ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
•┈┈••✾•💞•✾••┈┈• 🍁گفتۍ دلـ‌هــاے شکستہ را مۍخـَرے!... 🍁با دلــِ شکستہ‌ام آمدم آقـاجـان♡♡♡ •┈┈••✾•💞•✾••┈┈• ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریک‌خانہ🗝 ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_120 با ملاحظه زبان روی لب کشید: میدونم عزیز
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ 🗝 ✍بہ قلمِ 🍃 لحظات تکراری برای مروه صرف فکر کردن بہ خانه شان میشد و در خانه هم؛ انسیہ تمام مدت روز و شب را به بهانه ے غذا در آشپزخانه پناه گرفتہ گریہ میکرد و حاجی اگر خانه بود، بہ گوشہ ای خیره میشد و هیچ حرفی نمیزد... کسی نمیدانست در ذهنش چہ میگذرد که اینگونہ ساکتش کرده... میثم هم تمام روز را بیرون از خانہ میگذراند و شبها دیروقت بہ خانہ می آمد... تحمل جو سنگین خانہ را نداشت ولی این دیرآمدن ها و نبودن هایش دوباره فرزانہ را میترساند... ولی چیزی نمیگفت... گوشہ ی اتاق کز کرده بود و همراه معصومه کہ موج به موج اشک میریخت و خاموش شدنی نبود عزاداری میکرد به هر دو درد... هم نگرانی از میثم و هم مصیبت مروه... کاش الان اینجا بود... اگر بود میثم را نگه میداشت و خیالش را راحت میکرد... اگر این اتفاق نیفتاده بود مروه دوباره خیلی زود دستشان را توی دست هم میگذاشت... اشکهایش پی در پی میچکید تا اینکه باز عضو سرگردان خانه وارد اتاق شد... فرشته ی کوچکی که این سایه سنگین را تاکنون بر خانه شان ندیده بود و متعجب از این و آن دلیلش را میپرسید ولی جوابی نمیگرفت... معصومه که گریه اش قابل کنترل نبود پتو را روی سر کشید و خودش را به خواب زد اما فرزانه گیر افتاد.... فوری صورتش را پاک کرد و مقابل صورت معصوم و پر از سوال فرشته مثلا لبخندی زد: _جانم آجی جان چیزی میخوای؟ فرشته چند قدم جلو آمد: میشه سوال بپرسم؟! _آره عزیزم... بگو... +چرا همه ناراحتن؟! _کی گفته همه ناراحتن؟! +فرزانه خانوم من کوچولو نیستم دیگه میفهمم همتون ناراحتید... داداش میثم اومده، حالش خوبِ خوب شده ولی هیچکس خوشحال نیست... چرا؟! اصلا آبجی مروه کجاست چرا نمیاد داداش رو ببینه؟ همس تقصیر شوهرشه حتما نمیاردش! خب ما با ماشین خودمون بریم دنبالش... فرزانه کلافه گفت: عزیزم آبجی مروه براش یه سفر مهم پیش اومده... فعلا نمیتونه بیاد اینجا... لبهای فرشته آویزان شد: آخه دلم تنگ شده... خب زنگ بزن باهاش حرف بزنم... هرچی به مامان میگم فقط میگه نمیشه... اصلا هیچکس با من حرف نمیزنه خسته شدم! فرزانه دلسوزانه فرشته را بغل کرد و دستی به موهایش کشید: عزیز دلم... آبجی الان نمیتونه حرف بزنه... جایی که هست نمیشه بهش زنگ زد... ولی زود برمیگرده... حالا به من بگو ببینم... داداش میثم هنوز نیومده؟! فرشته از بغلش جدا شد: نه... همین الان بهش زنگ زدم گفتم داداش حوصله م سر رفته اینجا هیچکس حوصله نداره کجایی! گفت از مامانت اجازه بگیر لباس بپوش بیلم دنبالت... میخواد منو ببره بیرون... بعد با عجله سمت کمد لباسش پر کشید و مشغول گشتن شد... ذوق کودکانه اش به فرزانه هم سرایت کرد... راضی بود به اینکه حداقل فرشته همراهش باشد! ... دستی به دسته اش کشید... فکر نمیکرد روری از دیدن چنین چیزی تا این حد خوشحال شود... همه از ویلچر نشینی بیزارند اما با تجربه ی چند هفته درازکش افتادن، قطعا ویلچر میتواند نعمت بزرگی باشد... حره با لبخند گفت: الان دکتر میاد کمک میده میشینی... ان شاالله خیلی زود دیگه به اینم احتیاجی نداری... چیزی نگفت... فقط به این رویا فکر کرد... چقدر دور و محالش میدید... دکتر و حسنا با هم وارد شدند و بعد از سلام و علیک دکتر توضیح داد: _اول توی تخت صاف و بدون بالش بشین ببینم درد داری یا نه... با کمک حسنا و حره بدون تکیه نشست... درد ضعیفی را حس میکرد اما ترجیح میداد چیزی نگوید تا از نعمت نشستن محروم نشود... دکتر وقتی سکوتش را دید برای اطمینان سوال کرد: پس درد نداری؟! به نفی سرتکان داد و دکتر گفت: یکم درد طبیعیه ولی اگر میتونی تحملش کنی پس تشخیص درسته و دیگه مشکلی برای نشستن نداری... خب حالا پاهاش رو بگیرید و کمک کنید روی ویلچر بشینه... باز با کمک بچه ها روی ویلچر نشست و از حس لمس چیزی بجز تشک تخت پس از مدتها، بی اختیار و کودکانه لبخند زد... حره خوشحال از شادی اش خواست عیشش را کامل کند: _از فردا میریم فیزیوتراپی... معصومه یکی از اساتیدش رو معرفی کرده و با بچه ها هماهنگ شدن... آخر شبا میتونیم بریم... تازه یه خبر خوش دیگه... حسنا اجازه ی بیرون رفتن واسه عزاداری رو گرفته! با ذوق چشمان لرزانش را به حسنا دوخت و حسنا برای راحت کردن خیالش لبخندی زد... دلش میخواست پرواز کند... خوب میدانست دوای حال بد و آشفته اش چیست... حسنا هم مطمئن بود اینکار قطعا او را پله ها در بهبود جلو میبرد... برای همین آنقدر اصرار کرده بود تابالاخره اجازه اش را گرفته بود... 🎙تمامےحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇 http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 🚫 🚫 🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
💌 | اولین چیزی که خدا از آن تقدیر می‌کند 🌱 رزمایش همدلی: idpay.ir/hamdeli99 ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🍃🌺| خدایا؛ در جستجوے آنچھ برایم مقدر نکردھ اے خستھ ام مکُن💕 ➕صحیفھ فاطمیھ ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریک‌خانہ🗝 ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_121 لحظات تکراری برای مروه صرف فکر کردن بہ
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ 🗝 ✍بہ قلمِ 🍃 مروه با خودش فکر کرد اگرچه مثل هرسال به هیئت همیشگی نمیروند و خانواده اش با او نیستند، ولی تنهایی و آشناگریزی برای حال فعلی اش مناسب تر است و همین که حُره را دارد برای تنها نبودنش کافیست... دست سالمش را روی دسته ی ویلچر قلاب کرد و پرسید: امممشبم... ممیریم؟! حسنا با همان لبخند سرتکان داد: بله میریم... ... حره با حوصله لباس سیاهش را که همراه باقی خورده ریزهایش با یک چمدان از آپارتمانشان جمع کرده و آورده بود، به تنش کرد و روسری را روی سرش انداخت... سوزن های کوچک را برداشت و روسری را محکم بست... بعد کش چادر را روی سرش انداخت و به زحمت روی ویلچر جابجلیش کرد تا چادر روی تنش بنشیند... اگر چه سخت بود اما گله ای نداشت... انگار از اینکه خودش را وقف مروه کند لذت میبرد... اما مروه خجالت زده بود و خودخوری میکرد... از ناتوانی به ستوه آمده بود... از خودخواهی... حره چه گناهی کرده بود که تمام مدت تر و خشکش میکرد و حتی به انسیه و خواهرهایش هم اجازه نمیداد برای انجام کارهایش بیایند... میگفت "اگر میخواید سربزنید قدمتون روی چشم ولی کارهاشو خودم میکنم..."! و این نذری بود که حره کرده بود و بین خودش بود و خدای خودش... او گمان میکرد مروه با این رنجی که متحمل شده حالا در آغوش خداست و به زعم خودش نمیخواست خدمت به این بنده ی نزدیک به خدایش را از دست بدهد... میخواست به چشم بیاید... نه از آن به چشم آمدن های زمینی... میخواست به چشم خدایش بیاید... آماده که شد ویلچر را تا جلوی در، جایی که حسنا و ساجده انتظارشان را میکشیدند برد... حسنا جایش را با حره عوض کرد و حره دوباره چادر را روی پای مروه مرتب کرد... در را باز کردند و وارد ایوان و بعد حیاط بسیار کوچک ابن ویلاییِ کلنگی شدند... مروه مانند کودکان تازه وارد همه جا را به نظر دقت مینگریست... دلش میخواست بداند اینجا کدام محله و کجای شهر است ولی با این لکنت زبان حوصله ی پرسیدن نداشت... بجایش با لذت هوای خنک شبِ پاییزی را بلعید... چند وقت بود هوای آزاد به سرش نخورده بود و آسمان خدا را ندیده بود؟! نگاهش را از آسمانی که انگار او هم پرده ی سیاه غم اربابش را به دل زده بود گرفت و به باغچه ی کوچک حیاط داد که خزان زده بود و جز دو درخت خشکیده چیزی در آن نبود... باخودش فکر کرد این خانه حقیقتا برازنده ی من است‌! اما حسنا به فکر افتاد حتما دستی به سر و روی حیاط بکشد تا من بعد مروه را عصرها برای هواخوری بیرون بیاورند... ویلچر را تا جلوی در راندند و دررا باز کردند اما... مروه با دیدن قامت تکیه داده به ماشین به ناگهان دچار لرزش شد... نگاه هراسان حره و حسنا با هم گره خورد و عماد؛ همان جوانِ تکیه داده به در ماشین با آنکه سرش پایین بود متوجه تغییر حالش شد و سر بلند کرد... نگاه مروه در چشمهای روشنش زنجیر شد.... او را شناخت... با رعشه رو به حره که میپرسید چه شده گفت: بببریم... تتتو... حره هنوز گیج مانده بود که حسنا بی معطلی ویلچر را داخل حیاط برگرداند و در را بست... مقابل پای مروه که حالا اشک میریخت نشست: چی شده؟! تو با ایشون چه مشکلی داری؟! مروه با صدای نسبتا بلند و لرزانی جواب داد: اووون...اوون... نمیخوااام... هههیچ.. ممردی رو... بببینم حسنا با ابروهای گره کرده نگاهش را به حره داد و او با ناتوانی سر تکان داد فکر اینجایش را نکرده بودند انگار فوبیای مروه جدی تر از این حرفها بود و از این به بعد باید هر روز منتظر چیز جدیدی بودند که او را حساس کند و بیازارد هرچند این یک قلمش کاملا قابل درک بود... مروه از هر مرد غریبه ای گریزان بود دیدنشان حالش را بد میکرد اما این یکی کمی بیشتر... او را شناخته بود و میدانست او همه چیز را درباره اش میداند دلش نمیخواست اقرار کند ولی به این دلیل تحملش برای مروه چندین برابر غیر ممکن بود! حسنا با تردید در را باز کرد و در آستانه ی در به نیم رخ متفکر مافوقش زل زد... عماد همه چیز را شنیده بود... حدسش را نمی زد اما میدانست چه باید بکند... دستی به محاسن روشنش کشید و به طرف حسنا برگشت: _خودتون رانندگی کنید راننده رو مرخص میکنم، من دورادور همراهتونم... به همون هیئتی که قرارمون بود برید... نگران نباشید از پسش برمیاید منم دورادور هستم... حسنا بالاجبار سر تکان داد: چشم.. مروه زل زده به همان باغچه ی خزان زده به صدایش گوش میداد و نمیفهمید چرا با هر کلمه ای که به زبان می آورد قلبش با شدت زمین میخورد و دردش در تمام تنش میپیچد... نمیخواست آزارشان دهد ولی دست خودش نبود که از دیدن سایه قامت مردانه اش هم هراس بر وجودش سایه می انداخت... 🎙تمامےحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇 http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 🚫 🚫 🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
9.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 اینجا دیدنیه؛ قابل توصیف نیست!♥️ 👈🏼 گزیده‌ای از مستند معبر 📎 Panahian.ir/post/5057 ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا