eitaa logo
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
25.7هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1هزار ویدیو
88 فایل
﷽ ✅ آموزشگاه تخصصی استخدام 100 کانال اصلی استخدام ۱۰۰👇👇 @estekhdam_100 ✅ ادمین ثبتنام👈👈 @admin_es100 💫 رضایت داوطلبین استخدامی: 🔗 @rezayat_es100 لینک گروه ذخیره کنید 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2347630962C2eed45eb2d ❤❤❤❤❤❤❤❤❤
مشاهده در ایتا
دانلود
8.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥| 🔸دعای هفتم صحیفه سجادیه ➕حاج محمود کریمی ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
••• | می‌رسدبرگوشِ‌من عصر ِولایتـــ عهدی استــ نوبتــِ صاحب الـزمانیِ امامِ مهدی استــ یَاصاحبَ‌العصرِوالزَّمان🌱💚 http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
❁﷽❁ هر چند غائبے زنظر اے هماے عشق باشد تمام ملڪ جهان زیر بال تو خوش تڪیہ بر اریڪه فرماندهے بزن پاینده است سلطـنت بےزوال تو 🌟💚 💚🌟 http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🌷نبی مکرم اسلام (ص): 💫🌟چه زشت است فقر بعد از ثروتمندی، و از آن زشت‌تر این‌که کسی بعد از مدتی عبادت خداوند، عبادت او را ترک کند. 📕اصول کافی http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🌷 چهار علت نمازهای روزانه از زبان رسول ا‌‌کرم (صلے‌الله‌علیه‌وآله) : 🔹چرا نماز صبح مۍخوانیم؟ «صبح آغاز فعالیت شیطان است هرکه در آن ساعت نماز بگذارد و خود را در معرض نسیم الهی قرار دهد از شر شیطان در امان مےماند.» ‌🔹چرا نماز ظهر میخوانیم؟ ظهر، همه عالم تسبیح خدا مےگویند زشت است که امت من تسبیح خدانگوید. و نیز ظهر وقت به جهنم رفتن جهنمیان است لذا هر که در این ساعت مشغول عبادت شود از جهنم بیمه مےشود. 🔹چرا نماز عصر مۍخوانیم؟ «عصر زمان خطای آدم و حواست و ما ملزم شدیم در این ساعت نماز بخوانیم و بگوییم ما تابع دستور خداییم.» 🔹چرا نماز مغرب میخوانیم؟ «مغرب لحظه پذیرفته شدن توبه حضرت آدم است و ما همه به شکرانه آن نمازمی خوانیم.» 🔹چرا نماز عشا میخوانیم؟ «خداوند متعال نماز عشا را برای روشنایی و راحتی قبر امتم قرارداد.» 📚 علل الشرایع ص ۳۳۷ ‌http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریک‌خانہ🗝 ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_174 گوشی را روی گوشش جابه جا کرد و مصمم
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ 🗝 ✍بہ قلمِ 🍃 یحیی_یعنی چی؟ بابا حرف بزن دیگه کشتی ما رو! آهی کشید: یکم گفتنش سخته. راه بیا... چند دقیقه ای سکوت حاکم شد... بالاخره حوصله یحیی سر رفت: _داداش دست انداختی ما رو؟ +دندون رو جیگر بذار یحیی نمیدونم از کجا شروع کنم! _عماد جدی جدی امشب حالت خوب نیستا... سری تکان داد: +آره... خوب نیست... با خودش فکر کرد بهتر است اینگونه شروع کند و بعد زبان روی لب کشید: _میگم یادته چی میگفتی؟ میگفتی تا کی بایی مجرد بمونی؟ نمیخوای سر و سامون بگیری؟ راست میگفتی! من این چند سال بس که تو این پرونده ها غرقرشدم حواسم به گذر سال و سن و سالم نبود... داره دیر میشه... یحیی لبخندی زد: _کشتی ما رو بابا خبر به این خوبی رو نمیتونی بدی؟ یعنی واقعا سر عقل اومدی الان؟ باورم نمیشه! سری تکان داد: _آره... میخوام ازدواج کنم... یحیی از خدا خواسته گفت: +خب تو نگران هیچی نباش... بسپرش به خودم... میگم حاج خانوم یه دختر خوب از یه خانواده خوب برات پیدا کنه... _نه... تیازی نیست! خودم پیداش کردم... یحیی زد زیر خنده: _نه بابا از این عرضه هام داشتی ما خبر نداشتیم؟! کی هست حالا طرف؟! کلافه سرش را تکان داد و گفت: _میشناسیش! +نه بابا... خب؟ _حدس بزن! آنقدر بیان موضوع سختش بود که به هر بهانه دلش میخواست وقت بخرد... میدانست مورد سرزنش واقع خواهد شد... خودش را برای هر رفتاری آماده کرده بود... اخم ریزی میان ابروهای یحیی نشست: _نمیدونم الان چیزی به ذهنم نمی رسه بگو زودباش... +میخوام... میخوام تو باهاش حرف بزنی... با خودش یا... یا پدرش... _میگم بگو کیه! ناچار شد بگوید: _خانومِ... قاضیان... چشمان یحیی از حدقه بیرون زد... چند ثانیه طول کشید تا به زبان بیاید: _چ..چی؟! 🎙تمامۍحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇 http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 🚫 🚫 🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ 🗝 ✍بہ قلمِ 🍃 عماد چیزی نگفت و یحیی شعله ورتر شد: _شوخی میکنی نه؟ با تو ام... میگم شوخی میکنی؟! دیوونه شدی عماد؟ کلافه دستی به موهایش کشید: _چرا دیوونه شدم؟ چون میخوام زن بگیرم؟ +زن بگیری؟ عماد میفهمی چی داری میگی؟ _این خانوم قبلا ازدواج کرده و جدا شده همین... +همیین؟! عماد همییین؟! وای من چقدر ابله بودم... اون لحظه که بعد پونزده سال رفاقت بخاطرش یقه مو گرفتی باید میفهمیدم! اصلا به دلایلی که خودت اون روز آوردی برام کاری ندارم! با مطلقه بودنشم کاری ندارم... ولی تو بگو این خانوم شرایطش مثل یه مطلقه ی عادیه؟! اون از وضع اعصاب و روانش اون از مشکلات جسمی و... عماد با عصبانیت متوقفش کرد... اگر چه هنوز نسبتی با او نداشت به رگ غیرتش برمیخورد اگر کسی ایرادات او را بشمارد... تصور همین لحظه و همین حرفها تا امروز مردد و در برزخ نگهش داشته بود! اما حالا مصمم بود... _بسه یحیی... مشکلاتش به خودم مربوطه! من به همه اینا فکر کردم و بعد انتخابش کردم... پس تو به اینا کار نداشته باش فقط باهاش حرف بزن! رگهای پیشانی و گردن یحیی بیرون زده بود و چشمانش را خون گرفته بود... عماد برایش از برادر عزیز تر بود نمیتوانست ببیند اشتباه کند... همین باعث خشمی شده بود که افسار زبانش را به دست گرفته بود: _فکر؟! مگه تو فکرم میکنی؟ با فکر به این نتیجه رسیدی؟! +یواش تر صداتو بیار پایین... گفتم تو کارت به این کارا نباشه فقط... یحیی تمام تلاشش را میکرد صدایش را پایین نگه دارد اما موفق نمیشد: _بیخود کردی... کار دارم خوبم کار دارم... من نمیذارم بیفتی تو چاه... پوزخندی زد: _میخواد زن بگیره! گشتی گشتی چشم بازار رو کور کردی! نگرفتی نگرفتی حالا میخوای یه... فریاد عماد در گلو خفه شد: _یحیی دهنت رو ببند! یک کلمه دیگه بهش توهین کنی میزنم دندوناتو خورد میکنم! پوزخند یحیی با بغض همراه شد... از جت بلند شد و اورکتش را سر دست گرفت... سری تکان داد و به مثابه تیر از چله کمان در رفته از در اتاق بیرون زد و از ایوان گذشت... تا خواست کفشش را به پا کند حره را نشسته کنار حوض کوچک خاله در حال شستن دستهایش دید... با چند نفس عمیق سعی کرد خشمش را مهار کند... حره سر بلند کرد و فوری ایستاد: سلام... تنها به گفتن کلمه سلام بسنده کرد و آرام از کنارش عبور کرد... حره ناباور به طرفش برگشت و صدا زد: _آقای سماواتی؟ +بله؟! _تشریف میبرید؟! +بله... وارفته گفت: _به این زودی! +بله؟؟!!... 🎙تمامۍحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇 http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 🚫 🚫 🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
تنها نہ ما بہ شوق ِ ضعف مےكنيم حتے بهشت هم شده مجنون ِ ♥️ .امام.رضا http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
8.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥| 🔸دعای هفتم صحیفه سجادیه ➕حاج محمود کریمی ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریک‌خانہ🗝 ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_176 عماد چیزی نگفت و یحیی شعله ورتر شد: _شو
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ 🗝 ✍بہ قلمِ 🍃 حره با دستپاچگی برای رفع و رجوع به تقلا افتاد: _یعنی... منظورم اینه که... خب... خانوم خاله فکر میکرد میمونید برای سحر پیمونه برنجتون رو برداشت... گفتم اگر نمیمونید بگم کمش کنه! برای همین پرسیدم... یحیی نگاهش را به چمش خیس شده اطراف حوض بتنی داد و دستی به محاسنش کشید... مانده بود برود یا بماند... باید در این موقعیت رفیقش را تنها میگذاشت؟! شاید بیش از حد هیجان زده و گیج بود... با این حال نمیتوانست به او کمکی بکند... باید ابتدا به اعصاب خودش مسلط میشد... حره از سکوت طولانی اش ناامید شد و آهسته گفت: _بااجازتون... یحیی هول گفت: برای سحر هستم... نیازی نیست به خاله چیزی بگید... با اجازتون... و راهش را سمت دروازه پیش گرفت... نیتِ دریا داشت... باید در خلوت خودش به این اتفاق فکر میکرد... عماد کسی نبود که حرفی را بیجا و بی فکر به زبان بیاورد... حتما روزها و ماه ها به این تصمیم سخت فکر کرده و حالا مصمم بود... چطور میتوانست او را از اینکار منصرف کند؟ اصلا کار عاقلانه چه بود؟ ایستادن رو در روی رفیق یا کنارش؟ چطور میتوانست رو در رویش بایستد وقتی خودش به درد او مبتلا بود و میفهمید دست کشیدن از محبوب تا چه حد سخت است!... و چطور میتوانست پشت به پشتش بدهد وقتی به عقلانیت و صحت انتخابش ایمان نداشت؟!... چالش سختی بود برایش... در کشاکش تصمیم از خنکای مرطوب نسیم دریافت به ساحل رسیده و متوقف شد... نگاهش را به مرز نامعلوم آبی دریا و شبِ آسمان داد و فکر کرد و فکرد... در دل تاریکی اتاق اما، عماد از آنچه فکر میکرد گرفته تر و مغموم تر نشسته بود... این رفتار ها ذوق لطیف و غریبانه اش را کور میکرد... اگر چه تصورش را میکرد اما به یقین دیدنش از تصورش دردناک تر بود... نه به چشمش چشمش می آمد و نه به تنش آرام... قصد دریا کرد... از ایوان که گذر میکرد خانوم خاله را در راه رفتن به آشپزخانه دید و مثل همیشه گرم احوال پرسی کرد... کفش هایش را به پا گرفت و همین که وارد کوچه شد تصمیم گرفت تا خود ساحل چشم بسته قدم بزند... سرش سنگین بود و نیاز به سبک کردن داشت... کورمال کورمال به بوی دریا پیش رفت و وقتی صدای موج ها را به وضوح شنید ایستاد... چشم که باز کرد یحیی را کمی دورتر کنار آب ایستاده دید... او هم انگار سنگینی نگاهش را حس کرده باشد رد احساسش را گرفت و به چشمهای خشمگین عماد رسید... پیش از اینکه چیزی بگوید عماد پشت کرد و با قدمهای بلند از ساحل فاصله گرفت... یحیی تازه درک میکرد با حمله به محبوبش چطور او را آزرده... با قدمهای بلندتر خودش را به او رساند و با دستی که به شانه اش گذاشت متوقفش کرد: _کجا رفیق! مگه نمیخواستی دندونامو خورد کنی؟ من آماده ام! کلمه رفیق را به کنایه غلیظ تلفظ کرد... عماد بی آنکه به طرفش بگردد دستش را پس زد: _لایق چک هستی ولی من اهلش نیستم... رفاقتتم امشب تموم کردی در حقم... هنوز قدم بعدی را برنداشته دست یحیی دور بازویش حلقه شد و مطمئنش کرد که یحیی حاضر است به حرفهایش گوش دهد: _حالا بیا خودتو لوس نکن مث دختربچه ها! باید حرف بزنیم! +داشتیم حرف میزدیم که جنابعالی سرسیلندر سوزوندی! _حالا تعویضش کردم بیا... میگم حاضری رو این ماسه ها بشینی؟! عماد عاقل اندرسفیه نگاهش کرد: _اونوقت من دیوونه ام یا تو؟! +جفتمون! بشین بابا میشوریش دیگه... و با کشیدن دست او را هم مثل خودش به نشستن روی ماسه ها وادار کرد... عماد بالاخره به خنده افتاد: _خیلی خلی! یحیی خوشحال از خنده رفیقش لبخند دندان نمایی زد: ما بیشتر! حالا بگو ببینم چته؟! 🎙تمامۍحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇 http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 🚫 🚫 🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗