eitaa logo
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
27.1هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1هزار ویدیو
87 فایل
﷽ ✅ آموزشگاه تخصصی استخدام 100 کانال اصلی استخدام ۱۰۰👇👇 @estekhdam_100 ✅ ادمین ثبتنام👈👈 @admin_es100 💫 رضایت داوطلبین استخدامی: 🔗 @rezayat_es100 لینک گروه ذخیره کنید 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2347630962C2eed45eb2d ❤❤❤❤❤❤❤❤❤
مشاهده در ایتا
دانلود
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریک‌خانہ🗝 ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_193 حامد_حاجی از بابت طولانی شدن روند این
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ 🗝 ✍بہ قلمِ 🍃 بی حوصله بود و رفتن معصومه بی حوصله ترش کرده بود... نمیدانست چه؟! اما میدانست چیزی کم دارد... با ملال روز را به شب می رساند و با درد شب را به صبح... دیگر نه دریا و تماشای آبی بی انتهایش و نه درد و دل با حره و همصحبتی با خاله خانوم شیرین زبان و گوش دادن خاطراتش، هیچ کدام آرامش نمیکرد... گمشده ای داشت که نه به پیدا شدنش رغبت داشت و نه به مجهول ماندنش طاقت... و این آشفتگی آزاردهنده بود... و این آشفتگی آنقدر ادامه پیدا کرد که زبانش را به اعتراض باز کند و از حره چیزی بخواهد: _یا بهم بگو اینا برای چی اینجان یا بگو برن خسته شدم از زیر ذره بین بودن... البته خودش هم خوب میدانست که این بهانه ای بیش نیست... ماندن آنها در آنجا او را به یاد کسی می انداخت که نباید... و امیدی واهی که او را در عین انکار به انتظار میکشاند... و طلبی که زیر پوست بی تفاوتی رشد میکرد... و چرایی که در ذهنش میرقصید! هرآن منتظر درخواست دوباره ی او بود... منتظر بازگشتش... کمی با خودش بابت این انتظار لج میکرد و کمی اظهار محبت عماد را به سخره میگرفت و به عاشقی که ادعای عاشقی کرده اما به یک نه پا پس کشیده میخندید... اگر چه این خنده ی تلخ از گریه هم غم انگیزتر بود! و برای او هم مزه سوختن چیزی درون سینه اش... حره متعجب چشم دراند: _اینا بخاطر تو اینجان این چه برخوردیه!! +دستشون درد نکنه ولی من دیگه خسته شدم... نباید بدونم چه خبره مثلا دعوا سر منه چرا من هیچی نمیدونم؟! حره که خود هم بی اطلاع بود تنها تلاش میکرد آرامش کند: _یکم دندون رو جیگر بزار میدونی که کارشون فضولی برنمیداره! بی توجه به حرف مروه از روی زیر انداز بلند شد و به سمت حسنا که چند دقیقه پیش ساحل را ترک کرده بود رو به کوچه راه افتاد... حره هم ملتمس به دنبالش: _دوباره دیوونه بازی درنیار مروه... +ولم کن خسته شدم... باید بهم بگن چی به چیه وگرنه من برمیگردم تهران! بابا میخوام به فرزانه سر بزنم!! چه وضعشه تا کی باید این وضع ادامه داشته باشه؟! همانطور نفس نفس زنان تقریبا میدوید و بر نیروی کشش دست حره غلبه میکرد تا وقتی که به ورودی کوچه رسید و حسنا را هراسان میان کوچه در حال آمدن به ساحل یافت... ایستاد تا حسنا به او رسید و با لبخندی تصنعی گفت: _إ مروه جون اومدی؟ داشتم می اومدم دنبالت! مروه بی توجه به حرفهایش غر زد: +حسنا جان تا کی این وضع ادامه داره؟ _منظورت چیه عزیزم؟ +منظورم اینه که تا کی شما باید اینجا بمونید؟ یا من مجبورم اینجا بمونم؟ تا کی شما معطل منید؟ اصلا چرا مگه چه مشکلی وجود داره؟! چرا کسی درباره اون دختر و علت خطر به من چیزی نمیگه؟! حسنا کمی رنگ پریده به نظر میرسید و این از چشم مروه دور نماند... دستانش را که گرفت سردی دستانش هم موید ترس و اضطرابش بود: _حالا بیا بریم خونه... برات توضیح میدم... 🎙تمامۍحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇 http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 🚫 🚫 🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
•🍃•♥️• ‌ حاج‌قاسم با شب چه کند سینه ے این برکه‌ےِ بیتاب؟! وقتۍکه تو اے ماه نخواهۍ که بتابۍ..🌙 ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
•﷽• چہ زیباسٺ آغاز یڪ صبح شیرین بہ نام سلام علے آل یاسین سلامے ڪہ بوے خوش یار دارد دلٺ را پر از عشق دلدار دارد♥️ چہ زیباسٺ آغاز هرروز خود را سلام علے آل یاسین بگوییم🍃 ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🍂 -فَقَدْ هَرَبْتُ إِلَيْڪ... مگَر جُز تُ ... پناھِ دیگري هَم دارم ، ڪھ بھ ‌سویش بگریزم؛ حضرتِ صاحب‌ِ دلم...؟!:) .. ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
|||♥️||| از اینکھ بۍ تُو نفس مۍکشیم درعجبم از اینکھ حوصلھ داریم در نبودِ شما! شبیھ آینھ هاۍ شکستھ ۍ حیران چقدرررر مسئلھ داریم در نبودِ شما...🍂 ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حُبُه یَکفینی ... عشق او برای من کافیست ...🍃 شبتون حسینی ...🌱 ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
گفتم چه باشد کربلا گفتا همه عشق و ولا گفتم چه داری آرزو گفتا به خون گیرم وضو گفتم کجا خوانی نماز گفتا که با مهدی حجاز .. حٰاج‌قٰاسم ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
°بـی تـو ای صـاحـب زمـان بـی قـرارم هـر زمـان....♥️ این جمعه هم گذشت تو اما نیامدی... ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🌱 الف‌لام "ح سِ ی ݩ " سوگند به‌آیه‌هاۍتنت ای‌معجزه مقطعه ! ای سرّ هستی ! تو آݩ رازِخدایی‌که‌بر روی‌نیزه‌هابرملا شد... ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
•🌿🕊• جان‌ فداۍ حرمٺ ،ماھ خراسانی من چارھ ۍ درد‌‌و‌ غم‌ و‌رنج‌ و‌پریشانی من... ‌. ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
✨🌱 نمیدانم این چہ جنونۍاست؟! پنجره‌را ڪہ‌باز میکنم؛ انٺظار دارم گنبدت‌را ببینم، هـر روز منٺظر بانگ اذانت‌هستم :)❤️ 💔 ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
• . مابذریم؛ دفنمان‌کنند، صدها‌برابر میروییم‌و‌میرویانیم  ! . .🌱 ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🍃 °آنـان کـه خـواب آمـریـکا را میـبینند خـدا بـیدارشـان کـند... ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریک‌خانہ🗝 ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_194 بی حوصله بود و رفتن معصومه بی حوصله ترش
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ 🗝 ✍بہ قلمِ 🍃 شوکه از هول دیدن حسنا با او هم قدم شد... تمام طول مدتی که همخانگی داشتند او را هرگز آشفته ندیده بود... نه میتوانست حدس بزند چه اتفاقی افتاده و نه جرئت پرسیدن داشت... وارد منزل خاله که شدند با دیدن ماشین یحیی جاخورد... حره اول به زبان آمد: _آقای سماواتی اینجاس؟! حسنا سر تکان داد: _آره... یعنی... هردوشون اینجان! مروه ایستاد و دستش را از دست حسنا بیرون کشید: _هر دوشون؟ منظورت... حسنا باز سر تکان داد: +آره... آقای عضدی ام اینجاست ولی... چشمان مروه باز شد و خون به صورتش هجوم آورد... هم از دیدنش هیجان زده بود و هم از رویارویی با او عاجز... ناچار به گرفتن دست پیش بود: _ولی نداره بیخود اومده... مگه من نگفته بودم... پیش از آنکه مروه و حسنا فرصت کنند جمله شان را کامل کنند عماد در درگاه چوبی خانه ایستاد: _سلام... میشه داخل حرف بزنیم؟ چشم چرخاند و از رویارویی با او داغ شد... سرش را پایین انداخت و پلک فشرد... دلش میخواست مخالفت کند اما نمیتوانست... لحنش آنقدر محکم بود که نشود روی کلامش کلامی آورد... با قدمهای سنگین رو به در راه افتاد و وقتی از مقابلش میگذشت خشم و هیجان را در چهره اش دید... صورتش به سرخی میزد و رگهای گردنش متورم بود... دلش میخواست بداند دلیل ترس حسنا و خشم عماد چیست... پس بی هیچ مخالفتی گوشه ی اتاق پذیرایی نشست و حره هم کنارش جا گرفت... عماد با گامهای محکم وارد شد و در چوبی را نسبتا محکم پشت سرش بست... رفتارش امروز از همیشه متفاوت بود... حسنا گوشه اتاق ایستاده بود و لبش را میحوید و عماد کنار پنجره رو به ایوان ایستاده بود اما نمینشست... مروه جو را سنگین میدید و این هیجانش را بیشتر میکرد... برای فرار از استرس سوال بی ربطی پرسید: _خاله کجاست؟ حسنا فوری جواب داد: _گفت نذر داره یه سر میره امام زاده و میاد... سری تکان داد و چون موضوع دیگری نبود ناچار سر اصل مطلب رفت: _میشه بگید چه اتفاقی افتاده و چرا... عماد کلامش را قطع کرد: _چا من اینجام؟! من به احترام فرمایش شما از اینحا رفتم خانوم قاضیان... ولی مجبور شدم برگردم... دیگه هم نمیرم... شما هم متاسفانه ناچارید یه مدت تحملم کنید! 🎙تمامۍحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇 http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 🚫 🚫 🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ 🗝 ✍بہ قلمِ 🍃 چشمان مروه چهارتا شد... اما پیش از آنکه سوالی بپرسد خودش جواب داد... کوتاه و صریح: _اون دختری که ما دنبالشیم... الان اینجاست... دو تا کوچه بالاتر ویلا اجاره کرده... منم موظفم جایی باشم که اون هست... ببخشید که ناچارید تحمل کنید! کلامش پر از کنایه بود و قلب مروه را به درد می آورد... شاید برای فرار از همین تلخی کنجکاوی کرد: _خب موضوع چیه؟ برای چی اومده اینجا؟! اصلا هدفش چیه؟! عماد بی هیچ حرفی از اتاق بیرون رفت تا حسنا سیر تا پیازِ ماجرا را برای مروه و حره شرح دهد... توضیحات حسنا که به پایان رسید مروه لب به دندان گرفت: _خب حالا ما باید چکار کنیم؟! +باید منتظر واکنشش باشیم... فعلا بعید میدونم قصد صدمه زدن داشته باشه... باید اجازه بدیم تورش رو پهن کنه... هیچ کدوم از آقایون نباید دیده بشن... از این به بعد هرجا میری من باید حتما همراهت باشم... هرجا... بدون هماهنگی من از اتاقت هم نباید بیرون بری... اون لجبازی های قبلی تعطیل... متوجه شدی؟! مروه سرتکان داد و حسنا ادامه داد: _ممکنه به عنوان یه مسافر بخواد بهت نزدیک بشه و ارتباط برقرار کنه... تو هم باید بهش اجازه بدی... باهاش پیش بری و هر اطلاعاتی میخواد با احتیاط طوری که شک برانگیز نباشه بهش بدی... بجز حضور تیم حفاظتت اینجا... اگرم از ما پرسید هر دو رفیقت هستیم... من دوستتم که از قضا روانشناستم هستم... حله؟! مروه کمی گنگ سرتکان داد اما حره با اضطراب گفت: _نکنه خطرناک باشه؟ یه وقت بلایی سر مروه نیاره؟ +گفتم که اون دنبال یه سری موارد خاصه و تا بهش نرسه کاری نمیکنه... تگران نباشید اوضاع تحت کنترله... شما فقط بدون هماهنگی کاری نکنید... حره به شدت نگران بود اما برای مروه اهمیت چندانی نداشت... بلایایی که از سر گذرانده بود ترس از مرگ و درد را به واژه ای مضحک در نظرش مبدل ساخته بود... چیزی که او را نگران میکرد و به ترس می انداخت حضور دوباره کسی که با انکار بیرونش کرده بود در چند قدمی اش بود... کسی که وجودش پر از هیجان و ناشناخته بود و درکش سخت... حره و حسنا درحال گفتگو حول فرانک و طرحش بودند اما مروه در رفتار چند دقیقه قبل عماد جامانده بود و مدام حرکات و حالاتش را مرور میکرد بلکه به درونش راهی ببرد... بلکه بفهمد حالا نظرش درمورد او چیست... کنایه لحنش میگفت بجای محبت کینه درون قلبش جاخوش کرده... اما چشم های روشنش؛ و نگاهی که میدزدید حرفهای دیگری برای گفتن داشت... 🎙تمامۍحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇 http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 🚫 🚫 🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
بِـه دُنْـبـٰال تُ مـی‌گَـــرْدَمْ نِــمــی یـٰابَـم نِشـٰانَــتْ را 💔 ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
85457da75f-5db456c57a1ed80f008db8a0.mp3
1.43M
📢| ♥️چرا پیامبر(ص) هر هفته پرونده اعمال ما را نگاه می‌کنند؟ ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
••🎈•• سلام می دهم دلخوشم که فرمودید: هر آنکه در دل خود یاد ماست زائر ماست... ♥️🍃 ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🚨🚨🚨 دوستان امشب پارت نرسیده... ان شاالله فردا پارتهای جبرانی تقدیمتون میشه♥️🙏🍃 🚨🚨🚨
----√♥️√---- بیا که خیری ازین زندگی نمی‌بینم که لحظه‌لحظه‌ی عمرم پر از پریشانی‌ست ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
••• 👣 دل را چو انار ترش و شیرین خون بستہ و دانہ دانہ دیدم♥️ ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🦋 مسٺ خیال را بھ وصال احتیاج نیسٺ...! ♥️ ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7