•| #پاےدرسدل |•
بھ قول #استادپناهیان :
مانندِ کودکی کھ انگشتِ پدر
را در خیابان در دست گرفته...
وقتۍ ازخانه بیرون مۍروید؛ سعۍکنید
انگشت #خدا را در دست بگیرید
و این انگشترا رها نکنید(:
#خدایجانم♥️
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
8.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥| #کلیپ
🔸دعای هفتم صحیفه سجادیه
➕حاج محمود کریمی
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
#دعوتید
♥️قسمت اول رمان تاریکخانه👇🏻
https://eitaa.com/non_valghalam/14094
#امنیتی #عاشقانه #معرفتی #خانوادگی
🦋پارتگذاری هرشب بجز جمعه ها
رمان ضُحی🍃👇
https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8
#ویژه #تحلیلی #دین_پژوهی
#استدلال_محور #اجتماعی #خانوادگی #عاشقانه
🌙دسترسی به رمانهای تکمیل شده
از همین نویسنده 👇🏻
https://eitaa.com/non_valghalam/23403
سَيَجْعَلُ اللَّهُ بَعْدَ عُسْرٍ يُسْرًا
خداوند...
به زودی بعد از سختیها،
آسانی قرار میدهد!♥️
طلاق/۷
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
8.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#فراق♥️
امیرِ بی گزندی تو...
#حاج_قاسم_جان_ماست
#جمعه_های_اضطرار
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
تو اراده کن.mp3
1.73M
#پادکست
تو اراده کن...♥️
➕ استاد #رائفی_پور
و خداوند
صابرین را دوست دارد...
( #سوره آل عمران )
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
•|💚🍃|•
راست میگویند هوای
شـهـر نـفـس گـیـرشده
شـهـری کـہ مهدی ندارد
هوایش نفس گیر است .... 🍂
#أين_صاحبنا
اللّٰھـُــم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَج
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریکخانہ🗝 ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_240 پشت که کرد از شوک در آمدم و با صدایی نه
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
♡﷽♡
#تاریکخانہ🗝
✍بہ قلمِ #شین_الف🍃
#فانوس_241
برای بار چندم پرسیدم:
_بالاخره چی شد؟!
کلافه پوفی کشید و پتو را به طرفم پرت کرد:
_بابا چندبار میپرسی بگیر بخواب دیگه!
گفتم که قرار شد برم تهران و یه بار بیان خواستگاری!
دیگه اونقد اصرار کرد که نشد بگم نه
بذار یه جلسه بیان خیالشون راحت شه بعدش میگم نه و خلاص!
به حد کافی عصبانی بودم و هر جوابی از حره نفت روی آتشم بود:
_بیجا کردی!
یعنی چی که اینو کردی واسه خودت پیش فرض
پسر به این خوبی مگه چشه همچین راحت میگی نه حالا خدا زده پس سرش اومده سراغ تو فکر کردی دیگه همچین موقعیتی پبدا میکنی؟!
با صورتی که سخت گرفته بود تا صدای خنده اش بلند نشود مقابلم روی رختخوابش نشست:
_چته توام دور برداشتی!
من خودم حواسم هست...
شما به فکر قناری که پردادی و رفت باش!
پرشکسته ... تنها...
کلافه سر تکان دادم:
ا... مسخره!
بس کن تو ام!
غلتی زدم و بغ کرده گونه به بالش سرد چسباندم:
اینطوری براش بهتره...
حره آهسته چند ضربه به بازویم زد:
_بقول خودت طرف خودش حاضره با شرایط تو بسازه
اون وقت تو دایه مهربان تر از مادر شدی؟
+اون تصوری از عمق فاجعه نداره!
دلم نمیخواد سرخوردگی و یتیم موندنش رو ببینم
حره جدی شد: پس دوستش داری!
+من کی همچین حرفی زدم؟!!
_وقتی دلت براش میسوزه یعنی برات مهمه دیگه
حالا که برات مهمه انقدر راحت دلش رو نشکن
حالا دل اون هیچی دل خودتو نشکن!
بابا هر چیزی راهی داره میرید مشاوره کم کم مشکل فوبیات برطرف میشه
بعدم پزشک مشاوره میده بهت که چطوری...
عصبی کلامش را قیچی کردم:
_بسه دیگه تمومش کن!
شب بخیر...
...
صداها به مرور واضح میشد ولی ترجیح من هنوز خواب بود...
وقتی تنها دلیل گذر از این روزهای سخت نبود بیداری به صلاح نبود
خواب نعمت خوبی ست برای کسانی که به دنبال فرارند
فرار از خود، از شرایط، از آدمها...
آنقدر به این خواب لجوجانه ادامه دادم که صدای واضحش را از پشت در شنیدم:
این هنوز خوابه خاله؟
بی هوا از جا پریدم
لبخند مهمان لبهایم شد
جای انکار نبود
مثل کودکی که مادرش را یافته از از آمدنش خوشحال بودم!
چطور این چند روز را بدون او سر کردم؟
چطور من بعد بدون او روزها را پشت سر بیندازم؟!
🎙تمامۍحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🚫 #کپۍتحت_هرشرایطۍحراموموجبپیگردقانونۍ🚫
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
♡﷽♡
#تاریکخانہ🗝
✍بہ قلمِ #شین_الف🍃
#فانوس_242
پیش از آنکه فرصت کنم لبخند از سر خوشحالی ام را قورت دهم در به ضرب باز شد و قامت شوخ و شنگش در چارچوب نمایان!
شادابی اش میگفت بناست مرا به صرف خیاری دعوت کند!
خیاری که در ابتدا شیرینی گوشتش زیر زبان مینشیند و در نهایت تلخی انتهایش کام را مکدر میکند
و این همان خبری ست که پشت لبهای خندانش پنهان کرده
یک قدم دیگر برداشت و در آغوشم کشید
عمیق نفس کشیدم
همین چند روز دوری برای این حجم دلتنگی کافی بود؟!
آهسته گفتم:
سلام
چه بی خبر اومدی!
همانطور که سرش روی شانه ام بود با ته خنده ای شناور در صدا نجوا کرد:
_و علیکم السلام
از دیدنم در پوست خودت نمیگنجیا!
از آغوشش بیرون آمدم
نگاهم را به چشمان شوخ و سیاهش دوختم و صادقانه اعتراف کردم:
متاسفانه بله...
از ته دل خندید:
_خب پس یه بغل دیگه بده
دوباره در آغوشش جای گرفتم و اینبار پرسیدم:
_شیری یا روباه؟!
باز خندید
خنده های مکررش میگفت چه اندازه خوشحال است:
_چی بگم والا!
دوباره از آغوشش بیرون آمدم:
_یعنی چی چی بگم یالا توضیح بده بدون حاشیه!
چند قدم دور شد و چادرش را از سر برداشت:
_بابا هیچی یه صیغه خوندیم بیشتر آشنا شیم...
با جیغ خفیفی حمله ور شدم و با مشت شانه هایش را نوازش دادم:
_بدجنس این هیچیه؟
چی شد؟
تو که گفتی نمیخوام و...
خنده های از ته دلش ادامه داشت:
_بابا چکار کنم طرف منو از رو برد!
هرچی گفتم نه نگفت...
دیگه بهونه ای نموند
لبخند روی لبم پهنتر شد:
_حقیقتا دیوونه ای!
خب بسلامتی!
پس...
پس تو اینجا چکار میکنی؟
چجوری میخواید آشنا شید تو که باز برگشتی ور دل من؟!
شایدم اومدی واسه خداحافظی؟
و این همان ته مانده تلخ خیار بود
که گمان نمیکردم به این زودی ناچار به خوردنش شوم
حره باید میرفت
دیر و زود رفتنی شده بود و زندگی من هم انگار با همان سرعت به روزهای خاکستری خود نزدیک میشد!
🎙تمامۍحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🚫 #کپۍتحت_هرشرایطۍحراموموجبپیگردقانونۍ🚫
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗