💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part115 سکوت مطلق بود و رخوت... خیره شده بود به کنجی
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part116
بعد از اومدن پرستار لعیا از اتاق خارج شد و توی راهرو مشغول قدم زدن شد
یکم به گوشیش نگاه کرد و بالاخره تصمیمش رو گرفت
شماره رو گرفت و منتظر جواب شد
جمیله خانوم با دیدن شماره لعیا روی گوشیش متعجب و با عجله جواب داد:
الو جانم لعیا جان عزیز دلم خوبی مادر؟
سلام قربونت برم
باور کن من خیلی تلاش کردم باهات حرف بزنم اما مادرت گفت حاضر نیستی حرفای ما رو بشنوی
باور کن الیاس چنین پسری نیست
پیش من کلی قسم خورده که...
_سلام مامان...
من واسه چیز مهمتری تماس گرفتم لطفا یه لحظه به حرفم گوش کنید
ما چند روز پیش دادگاهمون تشکیل شد و الیاس شرط کرده بود امروز چند دقیقه ببینمش و بعد طلاقم بده...
_چطور راضی شده بچم؟
تورو خدا اینکارو باهاش نکن یه فرصت دیگه
_موضوع اصلا این نیست مامان
الیاس امروز تو خونه قرار گذاشت و منم رقتم
ولی به نتیجه نرسیدیم اما وقتی خواستم برگردم الیاس اجازه نداد
یعنی یه کار عجیبی کرد به زور منو سوار ماشین کرد و از خونه بیرون برد
جواب تلفن پدرمم نمیداد منم ترسیده بودم
بیشتر بخاطر بابا چون قلبش ناراحته...
_خدا مرگم بده این بچه اهل این کارا نیست
بخاطر علاقه زیادشه تو رو خدا به دل نگیر
_گوش کن مامان
میخواست منو ببره خونه ی اون... دختره
اما من گفتم باید جواب تلفن بابام رو بدی میترسم سکته کنه...
اونم جواب داد
بابامم... واقعا حالش بد بود ترسیده بود بلایی سر من بیاد
حتی الانم بیمارستان بستریه باور کنید
_خاک بر سرم حاج محسن چی شده حالش چطوره کدوم بیمارستان؟
حاج غفار که تا این لحظه مشغول چای خوردن بود و در جواب مکالمات همسرش فقط با تاسف سر تکون میداد و زیر لب میگفت "انقدر خودتو کوچیک نکن گندی که این پسره زده جمع شدنی نیست" ؛
حالا صاف نشست و با عجله پرسید:
حاج محسن چی شده این پسره بی عقل باز چکار کرده؟!
اما با اشاره دست جمیله خانوم که گوشش به لعیا بود و هر لحظه سرخ و سرخ تر میشد مجبور به سکوت شد:
_بابا الان حالش خوبه فقط امشب باید بستری بشه اما الیاس...
_الیاس چی؟
_راستش الیاس به حرف بابا گوش نداد و بابا از ترسش که یه وقت الیاس بلایی سرم نیاره... تو عجله یه چیزایی بهش گفت...
بهش گفت که... بچه شما و آقاجون نیست و...
بچه خواهرتونه...
الانم نمیدونم الیاس کجاست و چه حالی داره
خواستم بگم پیداش کنید یه وقت بلایی سر خودش نیاره...
صدامو میشنوی مامان؟
من شرمنده ام ولی...
صدای لعیا برای جمیله محو شد و از شدت ضعف کنار دیوار سر خورد و نشست
حاج غفار فوری خودش رو بهش رسوند و با عجله پرسید:
چت شد زن؟
حاج محسن بلایی سرش اومده؟
اما جوابی نگرفت و ناچار خودش گوشی رو برداشت:
الو دخترم چی شده؟!
پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂
https://eitaa.com/non_valghalam/28941
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
#سݪاماربابـ✋🏻💚°|
هرچہمیخواهیبگیر
اماسـلاممرانـگیـر
#اݪسݪامعݪیڪیااباعبداللهاݪحسین🌹🌱
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part116 بعد از اومدن پرستار لعیا از اتاق خارج شد و ت
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part117
هر دو در سکوت پای دیوار آشپزخونه نشسته بودن و به هم خیره شده بودن...
جمیله از شدت غصه بی صدا اشک میریخت و حاج غفار هم کاری از دستش برنمی اومد و حتی جمله ای براب دلداری به ذهنش نمیرسید
بدترین اتفاق ممکن در بدترین شرایط ممکن رخ داده بود و دیگه حرفی باقی نمیموند
دست آخر وقتی از دیدن اشکهای دردناک همسرش به ستوه اومد ناچار به بهانه ای متوسل شد و با گرفتن زیر بغلش بلندش کرد:
پاشو خانوم به خودت مسلط باش
الان الهه بیاد تو این حال ببیندت چی میخوای بهش بگی؟
اما جمیله ایستاد و دست حاج غفار رو گرفت:
باید بریم دنبالش بگردیم
بچم الان حتما حالش خیلی بده
_کجا رو بگردیم عزیز دلم
شهر به این بزرگی چطور پیداش کنیم
موبایلشم که خاموشه
لابد میخواد تنها باشه دیگه...
بچه که نیست نگرانش نباش کار خطرناکی نمیکنه
اون به این تنهایی احتیاج داره بذار با خودش کنار بیاد
حتما خودش برای پرسیدن یه سری سوالا پیداش میشه...
_اگر ما تا اونموقع صبر کنیم یعنی برامون هیچ اهمیتی نداشته اون چه حالی داره
اصلا من نمیتونم صبر کنم دلم رو آتیشه...
تو رو خدا بیا لباس بپوش بریم خونه ش
احتمالا اونجاست
_اون از کجا میدونه که ما درجریانیم...
اگر الان بریم اونجا اون بچه داغه
عصبیه بابت قضیه لعیا هم دلخوره
یهو یه چیزی میگه رومون به روی هم باز میشه...
یکم دندون رو جیگر بذار تا...
_نمیتونم حاجی این چند روزه انقدر دندون رو این جیگر بی صاحاب گذاشتم که خون شده...
دیگه نمیتونم
باید برم پیداش کنم باهاش حرف بزنم
اون الان به من احتیاج داره...
_تو که حرف گوش نمیدی...
صبر کن برات آژانس بگیرم برو خونه ش...
ولی اگر نبود دیگه راه نیفتی توی شهر دنبالش
بیا خونه بعد با هم یه فکری میکنیم
اگرم دیدیش بهش نگو من در جریانم
بگو لعیا زنگ زده به خودت گفته...
جمیله همونطور که اشک چشمش لحظه ای قطع نمیشد سر تکون داد و برای اوردن چادر و کیفش به اتاق رفت
حاج غفار هم شماره آژانس محل رو گرفت
خودش هم از شدت نگرانی و کنجکاوی حال خوشی نداشت اما به روی خودش نمی آورد
دست و پاش مور مور میشد و صورتش به سرخی میزد
و این یعنی وقت خوردن قرص فشارشه و باید عجله کنه...
بعد از تماس با عجله قرص فشارش رو خورد و جمیله رو راهی کرد
اما دلش آروم نمیگرفت
این مدت از الیاس خیلی دلخور بود اما کی بود که ندونه چقدر الیاس براش عزیزه
همیشه فکر میکرد اگر خدا تو زندگی پسری هم بهش میداد هرگز نمیتونست به قدر الیاس دوستش داشته باشه...
پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂
https://eitaa.com/non_valghalam/28941
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part117 هر دو در سکوت پای دیوار آشپزخونه نشسته بودن
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
°
°
باز دلم یاد تو افتاد شکست
#مرد_میدان
#حاج_قاسم_سلیمانی
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
∞♥∞
#درآغوشخدا
گفتهای آغوشت
بدون تعطیلی باز است
بغلمانکن :)
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
∞♥∞
یَا مَنْ هُوَ إِلَى مَنْ أَحَبَّهُ قَرِیبٌ
ای آن که #نزدیک است به
هرکس که #دوستش دارد :)
#جوشن_کبیر | ۹۶ 🌱
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
9.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌙 بعد از ماه رمضان چه کنیم؟
👈🏻 مراقب حال خوبمون باشیم ...
#تصویری
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
هدایت شده از 💢تیم تخصصی استخدام 100💢
سلام دوستان🌸
خانم شین الف داستان های کوتاهی که مینویسن رو اینجا ارسال میکنن
اگر دوست داشتید بخونید عضو شید👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/3423469688C4b18e5272e
الانم یه داستان ۱۲ قسمتی رو شروع کردن😍
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part117 هر دو در سکوت پای دیوار آشپزخونه نشسته بودن
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part118
جمیله از ماشین پیاده شد و رو به راننده گفت:
لطفا منتظر بمونید تا برگردم
و بعد با اضطراب چادرش رو جمع کرد و راه افتاد
با احتیاط زنگ رو به صدا درآورد و با پیچیدن صدای آیفون توی سکوت خونه الیاس به خودش اومد و تکونی خورد
متعجب از جا بلند شد
خیلی وقت بود کسی سراغش رو نمیگرفت
اونهم اونوقت شب...
با خودش گفت نکنه هنگامه باشه و پاش شل شد...
اما هنگامه که آدرس اینجا رو نداشت
کنجکاوی وادارش کرد تا پای آیفون بره و با دیدن تصویر مشوش مادرش، یا همون خاله ش، اشک خشک شده توی چشمش دوباره جوشید...
کمی توی تصویر تماشاش کرد و بعد باعجله صورتش رو پاک کرد
مطمئن بود هرچقدر هم که بد حال و گیج و ناراحت باشه نمیتونه این زن رو پشت در نگه داره
دکمه درباز کن رو فشرد و با باز شدن در جمیله امیدوار وارد شد
پله ها رو بالا گرفت و به طبقه دوم رسید
حوصله انتظار برای آسانسور رو نداشت...
به محض پشت در رسیدن در به روش باز شد و...
چهره خسته و ورم کرده پسرش توی تاریک و روشن خونه مقابلش نقش بست
اشک خودش هم دوباره راه افتاد:
سلام پسرم
چکار کردی با خودت...
الیاس کنار رفت و جمیله وارد شد
در رو بست و بی هیچ حرفی روی مبل افتاد
جمیله چراغ هالوژن ها رو روشن کرد تا هم نور چشم های از گریه ورم کرده پسرش رو نزنه و هم بتونه راحتتر ببیندش...
روبروش نشست و با مظلومیت گفت:
چرا نیومدی پیش خودم تا حرف بزنیم؟
_کی به شما گفت؟
لعیا؟
صدای الیاس از شدت گرفتگی تیز و برنده شده بود و روح جمیله رو خراش میداد:
_آره...
من... من و بابات...
_حاج غفار هیچوقت دروغ نمیگه
وقتی گفت تو پسر من نیستی باید خودم میفهمیدم
خودمو به خریت زدم
شایدم انتظارش رو نداشتم...
_نه پسرم منظورش این نبوده
همه پدرا تو عصبانیت از این حرفا به اولادشون میزنن...
پوزخندی گوشه لب الیاس نشست:
من همیشه مدیون شما و حاج آقام ولی اولاد...
_تو حق نداری به محبت مادری و پدری من و پدرت شک کنی...
_من به خودمم شک کردم مامان...
پوزخندی زد:
یا شایدم بهتره بگم خاله...
گریه جمیله شدت گرفت:
تو پسر منی... منم مادرتم...
من فقط تا سه ماهگی خاله ت بودم الیاس...
بعدش دیگه مادرت بودم تا همین امروز
خودتم میدونی که چقدر برام عزیزی و هیچ فرقی با الهه نداری
مگر اینکه تو منو قبول نداشته باشی...
پوزخند الیاس عمیقتر شد:
الهه...
یعنی تمام این سالها من و الهه نامحرم بودیم و...
_نه این چه حرفیه...
همون موقع که... فقیهه و شوهر خدابیامرزش خلیل تصادف کردن و...
تو اومدی پیش ما...
ما تازه ازدواج کرده بودیم و عزیزت عمو حمیدت رو باردار بود...
اونکه به دنیا اومد، حاج آقا ثامن رفیق بابات خدا خیرش بده پیشنهاد داد عزیز بهت شیر بده که تو و حاج غفار برادر رضاعی بشید
که اگر بعدها ما دختردار شدیم تو بشی عموی رضاعیش و محرمش باشی...
به مادری که خاله ش بود و خاله ای که براش مادری کرده بود چشم دوخت:
من چطوری از اون تصادف زنده بیرون اومدم؟
اصلا... قبل از تصادف اسمی نداشتم؟
جمیله آهی کشید:
خواست خدا بود
ماشینشون با اتوبوس شاخ به شاخ شد و رفت ته دره اما تو از پنجره پرت شده بودی بیرون
چیزبت نشده بود فقط این گوشه ابروت شکسته بود که هنوزم هست...
اسمت... الیاس رو من روت گذاشتم چون میخواستم بچه خودم باشی
میخواستم باور کنم مادرت منم نه اینکه هر بار صدات میکنم یاد اون خدابیامرز بیفتم
اما فقیهه اسمتو گذاشته بود امیرعباس...
پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂
https://eitaa.com/non_valghalam/28941
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀