eitaa logo
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
26.8هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1هزار ویدیو
87 فایل
﷽ ✅ آموزشگاه تخصصی استخدام 100 کانال اصلی استخدام ۱۰۰👇👇 @estekhdam_100 ✅ ادمین ثبتنام👈👈 @admin_es100 💫 رضایت داوطلبین استخدامی: 🔗 @rezayat_es100 لینک گروه ذخیره کنید 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2347630962C2eed45eb2d ❤❤❤❤❤❤❤❤❤
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتي تُحْرِمُنِیَ الْحُسَیْنْ خدایا ببخش گناهانی را که محروم میکند مرا از "حسین" ♥️ ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
8.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥| 🔸دعای هفتم صحیفه سجادیه ➕حاج محمود کریمی ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
•┈┈••✾•🍂♥️🍂•✾••┈┈• مـؤذن از تُـو مۍگـویـد...♡ •|حےعلےخیرالعمـل|•🦋 ༺‌‌✾➣🌴➣✾༺‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریک‌خانہ🗝 ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_124 معصومه آنقدر برایش عزیز بود که هر دردی
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ 🗝 ✍بہ قلمِ 🍃 به اتاق که برگشت مروه مانند فاتحان وزنه برداری بر روی ویلچر افتاده بود و حره با حوله صورت نمدار از عرقش را پاک میکرد... برای او این چند ثانیه ایستادن همان وزنه ی سنگین بود و بی اغراق قهرمان شده بود... آنهم با این سرعت... فرزانه هم با شادمانی او را میبوسید و تشویقش میکرد معصومه اما باز دور ایستاده بود و تماشایش میکرد... حسنا با نگاه از ساغری سوالی کرد و جوابش را گرفت... ظاهرا کار تمام بود و باید برمیگشتند... همگی با هم تا پارکینگ کلینیک هم مسیر بودند اما از آنجا فرزانه و معصومه باید به خانه هایشان برمیگشتند... فرزانه کنار ویلچر روی رانو خم شد و رو به مروه گفت: بالاخره حکم حضور ما توی خونه ی امنت رو حاج بابا گرفت... من و معصوم میتونیم از فردا بیایم پیشت... ولی اونوقت فرشته تنها میمونه و مامان رو اذیت میکنه... قرار گذاشتیم من بیام پیشت بمونم و معصومه هم هر روز سر بزنه... اینجوری حره جون هم به کار و زندگیش میرسه... خوبه؟! مروه لبخندی زد و حره با اخمی تصنعی گفت: من پستمو ترک نمیکنم گلم شما اگر میخواید بیاید قدمتون روی چشم ولی من اینو ول نمیکنم اتقد میمونم تا با خودش از اون خونه بیرون بیام... مروه با همان لبخند سرش را بالا گرفت و نگاه پر از محبتی به صورت حره که پشتش ایستاده بود انداخت... بعد با خرسندی گفت: مممنون... همتون... خخخیلی خوبید... ... سرش را با احتیاط به بالش تکیه داد و کنارش روی زمین رختخوابش را پهن کرد... مثل هرشب... مروه گردن چرخاند و او را روی زمین دید: کککاش... توام... تخت... داشتی... حره لبخندی زد: چه فرقی میکنه... بگیر بخواب راحت باش... _ممیگم... تو... ببه ممامانـِ..ت اینا... چی گفتی؟ گگفتی... کجایی؟! +گفتم یکی از دوستام توی یه حادثه دچار مشکل شده میخوام ازش پرستاری کنم چون کس دیگه ای نیست... اونموقع واقعا کس دیگه ای هم نبود... مروه دل آشوب گفت: _ففقط همین؟ نفس عمیقی کشید: نه خب بابام میدونه ماجرا رو... البته در حد بابای خودت نه بیشتر... ولی مامانم نه... بابام که اجازه داد مامانم نه نیاورد... آهی کشید و نگاهش را به سقف داد... حره خواست حالش را عوض کند: امروز خیلی عالی بودی مطمئنم زودِ زود دوباره راه میری خیالت راحت... مروه بی توجه به حرفهای حره آنچه از دلش گذشت را به زبان آورد: نـ..نگاهش رو... حس میکنم... حره به پهلو چرخید و دستش را عصای سر کرد: چی؟! مروه نگاهش را به چشمانش داد: ممیدونم ااون... ااز دور... هَ..همم..راهِ ماست... هَـ..همین که...ااون... منو ممم..میبینه... عصبیم... میکنه... _کی؟! منظورت اون پسره سرتیم حفاظتته؟! وقتی نمیبینیش چرا باید... مروه کلافه حرفش را قطع کرد: اااون... هَ..همه چچی رو.. میدونه... مممن... اازش... خججالت... میکشم... و اشکهایش مثل باران پاییزی که هماندم به شیشه میخورد روی گونه هایش چکید... حره از این فکر کلافه شد و دستی به سرش کشید: _نه... نه عزیزم اون با جزئیات از چیزی خبر نداره... فقط میدونه که تو شکنجه شدی همین... خودش هم مطمئن نبود اما میخواست خیال مروه را راحت کند... مروه ناباور پلک زد: مممط..مئننی؟! _آره عزیزم به این چیزا فکر نکن بگیر بخواب... سرش را روی بالش گذاشت اما نه خواب به چشم او می آمد و نه به چشم رفیقش... خوب میدانست امشب اولین شبی ست که به تشخیص دکتر بهزادی خواب آور قبل از خواب به مروه داده نشده و این یعنی دردسر... هوشیار پلک بسته بود و هرآن انتظار اتفاق ناگهانی و مهیبی را میکشید... همین هم شد... ساعت از دو شب گذشته چند دقیقه چشم بر هم گذاشت و هنوز سرش گرمی خواب را حس نکرده بود که با وحشت تمام و فریادی گوش خراش از عمق گلو از خواب پرید... فریاد میزد و دستهایش را با شدت روی بدنش میکشید... سر تکان میداد و در خود مچاله میشد اما درد و کمربند دور کمرش نمیگذاشت و او با وحشت بیشتری ناله میکرد و از هیچ فرار میکرد... حره فوری رویش خیمه زد و با دست دست هایش و با زانو پاهایش را به کنترل در آورد تا ساجده که از راه رسیده بود آرامبخش را تزریق کند... این کاری بود که این مدت خوب یاد گرفته بود و در سرعت واکنش مهارت قابل قبولی کسب کرده بود... دیگر از این اتفاقات هول نمیشد و راحت از پس مهارش برمی آمد... آرامبخش که تزریق شد کم کم تصویر لبخند کریه و چشمهای سرخ بهزاد در نظر مروه محو و محو تر شد تا پلکهایش روی هم افتاد... حسنا فوری چراغ را که خودش روشن کرده بود برای زدودن وحشت مروه، خاموش کرد که راحتتر بخوابد... بعد پیامی برای بهزادی نوشت: سلام... زود بود... امشب بعد از دو هفته دوباره حمله ی شدید بهش دست داد... و بعد رو به حره گفت: دیشب که ما صدایی نشنیدیم اصلا از خواب پرید؟! حره نم چشمهایش را با دست گرفت: وقتی برای نماز صبح بیدارش کردم شروع کرد گریه کردن...
معلومه که بازم یه چیزایی میبینه ولی محو و درهم... این دارو ها فقط رمق داد و بیداد رو ازش میگیره... اینجوری براش بدتره... خدا باعث و بانیش رو به زمین گرم بزنه... من یکی که ازش نمیگذرم! 🎙تمامۍحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇 http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 🚫 🚫 🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
أیْن الْقُلُوبُ الّتی وُهِبَتْ لله ... کجایند های به خدا پیش کش شده؟! نهج البلاغه / خطبه 144 🌱 ❅ঊঈ✿🍃🌸🍃✿ঈঊ❅ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
مَا ذَاوَجَدَ مَنْ فَقَدَكَ وَمَا الَّذِي فَقَدَ مَنْ وَجَدَك آن کس که تو را ندارد،چه دارد؟ و آن کسي که تو را يافته اسـت چه ندارد؟! 💔🍃 ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
••• آلودھ تر ز من نبود بر درت ولۍ آقاترے ازین‌کہ برانۍ مرا حسین...❤️ ••• ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریک‌خانہ🗝 ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_125 به اتاق که برگشت مروه مانند فاتحان وزن
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ 🗝 ✍بہ قلمِ 🍃 دسته گل را توی گلدان جابجا کرد و بو کشید: _خیلی خوشبو ان این نرگسا... خیلی گشتم تا گل فروشی پیدا کردم... قشنگه دوستشون داری؟! مروه لبخندی زد: آ..اره عزیزم... لبخندش عمیق تر شد و روی گونه اش چال افتاد: میدونم رز بیشتر دوست داری ولی عطر نرگس بهتره... _ننننرگسم...ـدوست...دارم... حره با سینی چای سر رسید و روی میز گذاشتش... بعد روی صندلی کناریِ فرزانه پشت میز کوچک تراس نشست... مروه به منظره ی هر روزش خیره شد... باغچه ی کوچک حیاط که کمی سر و سامان گرفته بود... بنفشه کاشته بودند اگرچه میدانستند با سرمایی که در راه است دوام نمی آورد... اما چند روز هم مقابل مروه چشم نوازی و طنازی میکردند برای محافظان خدومش چند روز بود... فرزانہ دوباره سر حرف را باز کرد: نمیپرسی چرا معصومه که بی تاب تر بود نیومد پیشت بمونه؟! چرا راضی شد من بیام؟! مروه نپرسیده جوابش را میدانست ولی حره که حس کرد فرزانه به درددل آمده فوری از جایش بلند شد: _حسنا گفت چای بردی بیا یه سری به غذا بزنا... یادم رفت... این ساجده که رفته کارش افتاده گردن من باز خوب شد تو اومدی فرزانه جون حداقل مروه تنها نمیمونه... حسنا که دست به سیاه سفید نمیزنه صبح تا شب گزارش مینویسه! فرزانه با لبخند گفت: إ رفت؟! کجا؟! _کلا که نه... دو روز رفته مرخصی... بعد صدایش را پایین آورد: همه که مثل این حسنا خانوم با کارشون ازدواج نکردن‌! خواستگار داشت مامانش زنگ زد گفت یه سری ام به خونه بزن! فرزانه باذوق گفت: إ بسلامتی! واقعا خیلی کارشون سخته اینجور آدما اصلا چجوری ازدواج میکنن... _والا مثل اینکه خواستگارش همکاره! فرزانه ریز خندید: دیگه بدتر رنگ همم نمیبینن... حره فوری از جا بلند شد: به حرفم نگیر الان ناهارتون ته میگیره... او که رفت فرزانه ته مانده ی لبخندش را خورد و رو کرد به مروه که متفکر به گلدان روی میز و نرگس های پیشکشی اش زل زده بود... دوباره پرسید: ها مروه جان؟! نمیپرسی؟! لبخند کجی صورت پژمرده اش را از هم باز کرد: ممیدونم... ااز... میثم... فرار... میکنی... فرزانه سرش را زیر انداخت: مستاصلم... از وقتی اومده اصلا باهاش روبرو نشدم... اون که خونه اس من تو اتاقم اونم که اصلا خونه نیس آخر شبا میاد برای خواب... خیلی نگرانشم... مروه روی ویلچر جابجا شد و کمی جلو کشید: _پپس... چرا... باهاش... ححرف... نمیزنی... فرزانه با لبخندی عصبی گوشه ی لبش جوابش را داد: _چی بگم... مثلا میخوام ناز کنم ولی دلم طاقت نمیاره... تو که میدونی... من همون میثم تکیده ی خمیده رم دوست داشتم... چه برسه حالا که قد راست کرده... لبخند مشعوفانه ای لبهایش را از هم باز کرد: _... فکر کنم دوباره باشگاه میره... چون خیلی تغییر کرده... داره میشه مثل دوسال پیشش... لبهای مروه هم به خنده کش آمد از ذوق زدگی اش... _خب... پپس... خودت... قایمم میشی و... دزدکی... دداداش ماروو... دید میزنی؟! فرزانه با دل ضعفه خندید و مروه ادامه داد: ططفلک... داداشم... لبخند فرزانه باز محو شد... او هم انگار گرفتار به درد مروه بود که لبخند و اخمش به هم گره خورده بود: _واقعا طفلکیه... مروه دلم میسوزه حاج بابا اصلا تو روش نگاه نمیکنه... منم بخوام کوتاه بیام حاجی نمیذاره! اونقد تنده که فکر میکنم دیگه هیچ وقت رضا نمیده... همش سر منه ولی آخه من راضی نیستم... میترسم سردی ببینه و باز... مروه پلک برهم گذاشت: ننگران... نباش... حاجی... حتما... دووو..رادور... ححواسش... هست... فرزانه سری تکان داد: کدوم حاجی مروه جان... بعد این اتفاق حاجی یا نیست یا اگرم هست همش خیره به گل قالی... با مامانمم حرف نمیزنه... سر ماجرای تو خودشو مقصر میدونه... میترسم تو این آشفته بازار میثم دوباره از دستمون بره... همینطور میگفت و میگفت و هیچ حواسش نبود با حرفهایش چه بلایی سر مروه می آورد... خنجر را هربار بیرون میکشید و دوباره بر قلب صدچاکش فرود می آورد اما نگرانی و اضطراب حواس پرتش کرده بود... یادش نبود از حاجیِ شکسته پیش مروه ی افتاده حرف نزند... یادش نبود تا وقتی که صدای هق هق عصبی مروه بلند شد و او را به خود آورد و حره و حسنا را بالای سرشان کشاند... حسنا تقریبا داد زد: چه خبره چی بهش میگفتی! فرزانه ترسیده چشم چرخاند: ههیچی بخدا... من... 🎙تمامۍحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇 http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 🚫 🚫 🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗