7.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 #کلیپ
♥️مگه میشه از این گذشت؟
🦋اشک شوق حاج آقا پناهیان
پای یک حدیث کربلایی
#یادش_بخیر
#اربعین
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
۶ مهر ۱۳۹۹
۶ مهر ۱۳۹۹
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
#تاریکخانہ🍃 #فانوس_140 _نمیدونم چم شده... یه لحظه هم نمیتونم از فکر مروه بیرون بیام... همش تصویرش
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
♡﷽♡
#تاریکخانہ🗝
✍بہ قلمِ #شین_الف🍃
#فانوس_141
با شیطنت لب به دندان گرفت و سرک کشید...
مقابل کنسول توی راهرو ایستاده بود و موهایش را مرتب میکرد...
میخواست به پیشگاه معشوق که میرسد مثل همیشه خوشتیپ و دلبر باشد...
فرزانه دلش میخواست بپرد و بترساندش اما لز عواقبش ترسید!
بار قبل که از این خوشمزگی ها کرده بود برایش گران تمام شده بود...
پس منتظر ماند تا خودش سمت اتاق بیاید...
همین که میثم به طرف اتاق پا کج کرد مثلا اتفاقی از در اتاق خارج شد و مقابلش سر بلند کرد...
با لبخندی تصنعی: ا... سلام... کی اومدی؟!
میثم با لبخند نگاهی به اطرافش انداخت و وقتی مطمئن شد خبری نیست کوتاه و سریع پیشانی اش را بوسید:
_اتفاقی از اینجا رد میشدی خانوم وکیل؟!
لبخند فرزانه عمیقتر شد و چال گونه اش هم:
+جواب سلام واجبه...
_خب سلام...
معصومه خوابه؟!
+نخیر با آقا حامد بیرونه...
میثم بانمک بینی خاراند و مثلا اخم کرد:
_این حامدم چشم حاجی رو دور دیده هر روز بیرون هر شب بیرون...
باید گوششو بپیچونم اینجوری نمیشه!
فرزانه دست روی دهان گذاشت تا صدای خنده اش بلند نشود:
_نه که خودت چشمشو دور ندیدی!
حالا چون من داداش ندارم گوشتو بپیچونه میتونی راحت باشی دیگه نه؟!
میثم کنایه اش را رد کرد و زد به در دیگری:
_حاجی هم جای بابا هم داداش هم پسرخاله تم پسرعمه زا به حد کافی گوش منو پیچونده...
فرزانه وارد اتاق شد تا صدای خنده اش انسیه را از خواب بعد از ظهر بیدار نکند و میثم هم پشت سرش در را پیش کرد...
فرزانه_چقدرم که تاثیر داشته!
میثم فاتحانه خندید: حالا...
بریم؟!
_آره بابا خیلی دیر شد منتظره از کِی!
فرزانه مانتو و روسری فیروزه ای رنگش را جلوی آینه ی قدی اتاق تن میکرد و به سوالات میثم هم جواب میداد:
میثم_راستی من نبودم حاجی زنگ نزد؟!
+نه... دو روزی میشه زنگ نزده مامان نگران شده یکم...
البته باز الکی چون خودش گفت چند روزی نمیتونه خبر بده...
مامانه دیگه...
میثم قدم جلو گذاشت و سوزن را از فرزانه گرفت...
با فشار دستهای عضلانی اش او را به سمت خود چرخاند و روسری را زیر چانه اش محکم کرد...
در همان حال با لحن مظلوم و حق به جانبی خواهش کرد:
_چغلی منو به خواهرم نکنیا!
اون خودش به اندازه کافی دل مشغولی داره...
فرزانه کلافه سر تکان داد: بچه شدی؟!
مگه عقلمو از دست دادم...
از مقابل صورت خندان و نگاه پرتمنای میثم گذشت و پالتو و شال گردنش را هم تن کرد...
چادر را روی سر انداخت و گفت:
_بریم دیگه دست به سینه وایسادی که چی بشه دیر کنیم دلخور میشه...
تازه شاید با وقت دکترش تداخل پیدا کنه!
میثم با چشمهای گرد شده خندید: بابا منتظر حاضر شدن تو ام عجبا!
_خب برو ماشینو روشن کن منم میام الان!
میثم میفهمید فرزانه از چه بهانه گیر شده و درک میکرد...
بی هیچ حرفی راه افتاد سمت در:
_باشه پس من تو ماشین منتظرتم یه ربع یه بار تک میندازم یادآوری میکنم!
پ.ن: دوستان امشب مشغله ای پیش اومد و فقط همین یک پارت حاضر شد...
فردا جبرانی داریم ان شاالله🌷
🎙تمامۍحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🚫 #کپۍتحت_هرشرایطۍحراموموجبپیگردقانونۍ🚫
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
۶ مهر ۱۳۹۹
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🎥 | ویدئوکلیپ زیبای "لشکرگاه بین الحرمین" 🏴 ♥️جبرئیل این روزها تو جادهی کربلاته با لباس مبدّل، خا
عاقبت یک روز،
تمام این دورےهارا
دوستۍها جبران مۍکند!
عاقبت یک روز...
من بھ تو مۍرسم♥️
#اربعین
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
۶ مهر ۱۳۹۹
۷ مهر ۱۳۹۹
8.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥| #کلیپ
🔸دعای هفتم صحیفه سجادیه
➕حاج محمود کریمی
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
۷ مهر ۱۳۹۹
۷ مهر ۱۳۹۹
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریکخانہ🗝 ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_141 با شیطنت لب به دندان گرفت و سرک کشید..
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
♡﷽♡
#تاریکخانہ🗝
✍بہ قلمِ #شین_الف🍃
#فانوس_142
تقه ای به در زد و پشت سر تازه عروسش وارد اتاق شد...
از این خانه و این اتاق بیزار بود...
هربار از دیدن خواهرش اینجا و با این حال وزنه ای چند تنی رو سینه اش احساس میکرد و تا آنجا را ترک نمیکرد حالش خوب نمیشد...
ولی ناچار بود بخاطر خواهرش لبخند بزند...
باز هم از همان لبخند های زورکی به چشمهای بی فروغ خواهرش پاشید و او را در آغوش کشید...
ولی باز جای شکرش باقی بود در این یکماه و اندی خیلی بهتر شده بود...
هم راحتتر حرف میزد و هم بدون عصا راه میرفت...
هرچند کند ولی باز هم خوب بود...
هرچند همه میفهمیدند با بهتر شدن حال جسمی کم کم زخم های روحش سر باز میکنند اما بازهم از اینکه او را رو به بهبودی میدیدند خوشحال بودند...
کنارش روی صندلی نشستند و او هم روی تخت جا خوش کرد...
فرزانه چشمی به اطراف چرخاند:
_آبجی... حره کجاست نیست؟!
+نه... فرستادَمش... سر بزنه... خونه...
بیخود... اینجا مونده...
من... از پسِ... خودم... ددیگه... برمیام...
میثم با همان لبخند متظاهرانه تشویقش کرد:
_آره الحمدلله... دیگه کاملا خوب شدی!
مروه آهی کشید: کامل که... چه... عرض کنم...
بگذرریم...
خودتون.. خوبید؟... خوش.. میگذره؟
فرزانه سرش را پایین انداخت و میثم لبخند محجوبی زد:
_تو که برگردی خوشیمون تکمیل میشه...
راستی پس دیگه کی میتونی بیای خونه؟
تا کی این وضعیت ادامه داره؟!
مروه کلافه سر تکان داد:
_چه.. میدونم... ممیگن... فعلا... نمیشه...
ححاجی... میدونه... ولی... به من.. نمیگن...
میثم پشیمان از سوالش سعی کرد بحث را عوض کند:
_راستی معصومه آخرین بار کی اومد دیدنت؟
مروه هم تعمدا منحرف شد و فکر کردن به آن سوال همیشگی اش را به بعد موکول کرد:
_دیروز... با آقا... حامد... اینجا بودن...
میثم آهانی گفت و فرزانه مشغول گپ زدن با مروه شد...
آنها که رفتند خورشید در شفق به خون افتاده بود...
سرخ و بی رمق افول میکرد...
سرمای زمستان نفس های آخرش را می کشید و در همین روزهای آخر میخواست حسابی کولاک کند...
برفی که صبح تمام حیاط را پوشانده بود حالا از رد پای رفت و آمد ها و حرارت روز روی زمین ترکیب خاک و یخ ساخته بود و چندان منظره ی جالبی برای تماشا نبود...
برای همین مروه از اتاق بیرون نرفت...
همانجا پشت پرده ایستاد و خورشید سرخ را تماشا کرد...
و به انتظار حره گوشش را به کار انداخت تا صدای در زدنش زا هم از دست ندهد...
با خودش فکر کرد بی خود با غرور و بدخلقی حره را سرزنش میکند و از آنجا ماندن منع میکند...
اگر یک روز حره نباشد و مروه را با خیالاتش تنها بگذارد حتما خواهد مرد...
حسنا تنهایی مروه را خطری بزرگ تلقی میکرد برای همین خیلی زود به اتاقش رفت...
تقه ای به در زد و پرسید:
_منتطر حره ای؟!
مروه دوباره به سمت پنجره برگشت و با سرانگشت گوشه پرده ی سفید و طلاییِ حریر را به بازی گرفت...
دلش نمیخواست نیازش را ببینند ولی جای انکار هم نبود...
پس سکوت بهترین راه بود...
حسنا چند قدم نزدیک شد و دست روی شانه اش گذاشت:
_حالا یعنی تا اون برگرده ما نمیتونیم جایگزینس باشیم؟!
مروه با لبخند کمرنگی نگاهش کرد:
_شما... این مدت... خیلی...زحمت... کشیدید...
ولی من... دیگه... بهترم...
تا کی...قراره... این وضع... ادامه... داشته باشه...
چرا... هیچکس... نمیگه... تا کی... باید اینجا... بمونم... اصلا... چرا...
حسنا متل همیشه فقط یک جمله گفت:
_دلایل مختلفی داره...
ولی فعلا نمیتونی برگردی به شهرک...
مگه اینجا چه مشکلی داره؟!
تو فرض کن اینجا خونه ته خانواده تم که بهت سر میزنن...
مروه تعادلش را از دست داد...
با لحنی تند و عصبی پرخاش کرد: تا کی؟!
تا کی باید... اینجا بمونم؟!
اینجا... خونه ی من... نیست...
من نمیخوام... صبح تا شب... یه عده... مواظبم... باشن... همه جا... تحت کنترل ... باشم...
میخوام تنها... باشم... حالم خوب نیست...
حسنا سعی میکرد آرامش کند:
_متوجهم ولی شرایط تو یکم خاصه عزیزم...
از طرفی اون آدم اعتراف کرده مجموعه تصمیم داره این بازی رو ادامه بده و اگر به مقاصدش نرسه بالاخره زهرش رو به حاج آقا میریزه و تو محتمل ترین گزینه ای...
از طرفی فعلا روند پرونده در وضع بررسی و تحقیقه و نمیخوایم کسی متوجه جاسوس بودن اون آدم بشه و خبرش بسوزه...
خصوصا توی شهرک و بین همکارای حاج آقا...
حالا به من بگو مگه مشکل اینجا چیه؟!
مروه با انگشت سرش را ماساژ میداد تا اعصابش را آرام کند...
دست خودش نبود...
بی هوا عصبی میشد....
_نمیدونم... فقط میدونم... دیگه اینجا رو... نمیتونم... تحمل کنم...
۷ مهر ۱۳۹۹
حسنا فوری سر تکان داد: باشه باشه...
من با مافوقم درباره این مسئله حرف میزنم...
اگر بشه جا به جا میشیم؟
خوبه؟...
مروه چبزی از ذهنش گذشت و با تحکم گفت:
_به جایی که... من میگم!...
🎙تمامۍحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🚫 #کپۍتحت_هرشرایطۍحراموموجبپیگردقانونۍ🚫
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
۷ مهر ۱۳۹۹
♥️🐳|
☕️مصـرعۍ از قلـبِ مَـن
با مصرعۍ از قلـبِ تُو
☕️شاھبیتۍ مۍشـود
در دفتــرِ دیــوانـــِ عـشـ♡ـق...
#شِعْراݩہ🍭
•┈┈••✾•🍃🍧🍃•✾••┈┈•
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
۷ مهر ۱۳۹۹
6.12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔗انتشار نخستینبار
♥️مکالمه بیسیم حاج قاسم سلیمانی
و محسن رضایی در آغاز عملیات کربلای ۵
#روایت_حبیب
#هفته_دفاع_مقدس_گرامی
#شهید_سلیمانی
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
۷ مهر ۱۳۹۹
۷ مهر ۱۳۹۹