eitaa logo
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
27.2هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1هزار ویدیو
87 فایل
﷽ ✅ آموزشگاه تخصصی استخدام 100 کانال اصلی استخدام ۱۰۰👇👇 @estekhdam_100 ✅ ادمین ثبتنام👈👈 @admin_es100 💫 رضایت داوطلبین استخدامی: 🔗 @rezayat_es100 لینک گروه ذخیره کنید 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2347630962C2eed45eb2d ❤❤❤❤❤❤❤❤❤
مشاهده در ایتا
دانلود
┄┄┅✧°•♥️•°✧┅┄┄ یا غِیٰاثے عِندَ کُربَتے... اے خدایے که فریادرس من ؛ در گرفتاری هایے.... 🍃خدایا هم میدونے هم میتونۍ... 🦋 ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/2678128666C1841f45cfb
•🌸• چہ خوبہ یہ خدایے هست ڪہ میفهمہ چے میگے... ! ؟! ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/2678128666C1841f45cfb
🚨دوستان امشب هم پارت نرسید فردا پارت همراه با توضیحات ارسال میشه🌷 ضمنا اونایی که رمان پرپرواز رو میخواستن عجله کنن ظرفیت محدوده👇🏻🍃 https://eitaa.com/joinchat/2735013943Cbf991e5e57
_ آقا جون؛ این ماموم گناهکارتو هم دوست داری؟؟؟ + به خدا قسم، ما شما را بیشتر از خودتان ،دوست داریم❤️ (وَ اللهِ لَانَا ارحَمُ بِکُم منکُم بِانفُسِکُم) 🍃 ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/2678128666C1841f45cfb
┄┄┅✧°•🍧•°✧┅┄┄ یا خالِقَ کُلِّ مَخلوق... اے خدایے که آفریننده ے هَر آفریده اے... ➕و چه زیباست آفرینش تو 🍃 ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/2678128666C1841f45cfb
•••♥️••• _خودتُ معرفی کن! +الْمُذْنِبُ الَّذِي سَتَرْتَهُ.. *گناه‌کاری‌که‌آبرویش‌راحفظ‌کردی! 🌱 ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/2678128666C1841f45cfb
چند دقیقه اے میشد پشت پرده نگاهش میکردم... روم نمیشد برم جلو... یکم دل دل کردم و بالاخره صداش کردم باخجالت: _آقا محمد!... برگشت طرفم و اومد جلوم ایستاد... مثل همیشه سر بزیر... چرا من از دیدن این چشمان فروافتاده سیر نمیشم _بله هدی خانوم... _میشه این سینی رو تو مجلس مردونه بچرخونید؟... _چشم شما بفرمایید بالا... روی چشمام غیرتیِ من کاش هیچ وقت دلتو نمیشکوندم که حالا حسرتت به دلم بمونه کاش... https://eitaa.com/joinchat/2735013943Cbf991e5e57 💞 شدیدا آموزنده👌
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریک‌خانہ🗝 ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_206 مروه اما جواب این تقاضای عجیب را اینطور
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ 🗝 ✍بہ قلمِ 🍃 حره با نگاه عاقل اندرسفیهی براندازش کرد: _شما خیلی بیجا میکنی! مگه دست خودته؟! خودسر! بی آنکه سر بلند کند با آرامش تمام مشغدل گرفتن پوست نازک سیب زمینی پخته اش شد: _من با حسنا بودم... شما خودتو دخیل نکن! چهره حره از خشم رو به سرخی میرفت و زبانش در کام میچرخید تا حق مروه را کف دستش بگذارد که دست حسنا مقابل صورتش بلند شد و مروه را مخاطب قرار داد: _متوجه منظورت نمیشم مروه... کجا بری گفتم که باقیش با ماست... اصلا ما چنین اجازه ای نداریم که از تو به عنوان طعمه استفاده کنیم! مروه بی تفاوت شانه بالا انداخت: _خب اجازه ش رو بگیرید! شما که همه چی رو تحت کنترل دارید چرا الکی میخواید از خیر مدرک به این مهمی بگذرید؟! من که رضایت دارم حاضرم تعهد هم بدم! پس مشکل کجاست؟! حسنا اگرچه خودش هم موافق این کار بود اما مطمئن بود عماد چنین اجازه ای نخواهد داد: _بعید میدونم تصمیم سرتیم این باشه! +حالا تو بهش بگو... اگر قبول نکرد اونوقت خودم میدونم چکار کنم! نگاهش را از جمع گرفت و به آبی تاریک دریا داد... آنهمه سردرگمی حالا تماما خشم شده بود... خشم و انزجار از بازیگرانی که برای رسیدن به مقاصد پلیدشان به جان و مال و ناموس این مردم چنگ می اندازند و از هیچ رذالتی فروگذار نمیکنند... کمی آنطرف تر در ایوان خانهدی خانوم خاله نگاه خیره ی عماد به این جمع سه نفره دوخته شده بود و زیر لب اذکاری را به امید کمی آرامش زمزمه میکرد که دست یحیی روی شانه اش قرار گرفت... بی حوصله لب باز کرد: _حوصله شنیدن حرف تکراری ندارم... اگه چیز جدیدی هست بگو اگه نه... +خیلی خب بابا توام که دعوا داری! بذار حرفمو بزنم اگر بد بود رد کن عجب دیکتاتوری شدیا خبرمون ماهم کلی برا این پرونده زحمت کشیدیم... با دم عمیقی چشمانش را بست... حق با یحیی بود... ترس از سایه خطر بر وجود مروه خودخواه و زورگویش کرده بود... به راحتی داشت این امکان بزرگ را حیف میکرد... به سختی کندن کوهی از جا، تلاش کرد یکبار دیگر منطقی و به دور از دغدغه قلبی به این امکان فکر کند: _خیلی خب بگو... +عماد جان... بهش گفته فردا ساعت چهار بعد از ظهر بیا ویلا... پس حتما تا فردا چند نفر دیگه باید بیان خودش که به تنهایی از پس کاری برنمیاد... حتی تصور نقشه هایی که برای مروه در سر داشتند هم عماد را تا سرحد مرگ خشمگین میکرد! رگهای گردنش یک به یک متورم میشد اما یحیی بی توجه کماکان ادامه میداد: +...ما هم که رو ویلا سواریم امروز بچه ها تمام سوراخ سمبه هاشو دوربین بستن... خودمون مراقب همه چی هستیم فقط همینقدر که اون عوضیا مطمئن شن به اطلاعاتشون رسیدن و یکی از سه خط مالی که دنبالشیم کار کنه و تکلیف روشن شه! با این جمله فریاد عماد بی اراده بلند شد: _اصلا میفهمی چی میگی یحیی؟ این حرف یعنی اون دختر با اون شرایط عصبی باید یکبار دیگه تمام اون ترس و اضطراب رو تحمل کنه! میفهمی اونا برای اینکه اطلاعات بگیرن ممکنه... لبهایش میلرزید برای کامل کردن جمله... یحیی آهسته و کم جرئت لب زد: _گفتم که ما تصویر داریم قبل از هر اتفاقی... فریاد بلند عماد کوچه را پر کرد طوری که مروه و همراهانش حین برگشت از ساحل نیز آن را شنیدند: گفتم نه و تمام... چند بار عمیق نفس کشید تا آرام شود و بعد عصبی لب زد: _اگر ناموس خودتم باشه چنین ریسکی میکنی؟! اخمهای یحیی درهم شد... هم دلخور شد و به فکر فرو رفت... چند قدمی فاصله گرفت و کنج دیوار سر خورد... دیگر حرفی برای گفتن نداشت... 🎙تمامۍحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇 http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 🚫 🚫 🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ 🗝 ✍بہ قلمِ 🍃 حسنا با لبخندی که موید کلامش بود به مروه اشاره کرد: _بفرما تحویل بگیر... نگفتم؟ محاله راضی بشه... اونم درباره تو... عصبی بود و کنایه کلام حسنا عصبی ترش کرد... پاتند کرد تا از دروازه عبور کند و با حرص غرید: _بیخود... مگه من معطل تصمیم ایشونم! حق نداره با ملاحضات شخصی تصمیم بگیره! هان لحظه نگاه ملتهب عماد دوباره به دریا برگشت اما در کمال ناباوری با جای خالی آنها مواجه شد... آنقدر غرق نزاع با یحیی شده بود که برگشتشان را ندیده بود... آهسته به یحیی اشاره کرد: _بدو بدیم برگشتن... اما قبل از اینکه یحیی فرصت کند از جا بلند شود صدای قدمهای محکم مروه روی چوب پله بلند شد و بعد خودش در آستانه پاگرد نمایان... عماد کمی دستپاچه شد اما نگاهش را به زمین دوخت تا پنهانش کند... مروه با چند قدم بلند روبروی عماد ایستاد و اگرچه خشمگین تر از همیشه بود آرام پرسید: _چرا نه؟! حسنا و حره کنار یحیی که تازه موفق شده بود از جا بلند شود ایستادند و حسنا آهسته مشغول توضیح وضعیت شد اما عماد با کلافگی چشم بست و دستی به پشت سرش کشید: _ما جز در موارد خاص از طعمه غیر امنیتی استفاده نمیکنیم... خصوصا با موقعیت شما که... صدای مروه کمی بلند شد و حسنا را ساکت و جمع کوچکشان را به این گفت و گو معطوف کرد؛ _موقعیت من چشه؟! مشکلات جسمی و روحی من فقط و فقط به خودم مربوطه و خودم با درنظر گرفتن توانم اعلام آمادگی کردم! الانم موفعیت خاص و نادره... به همین سادگی میخواید از چنین اطلاعات مهمی که میتونه اهرم فشار ایران علیه منابع ابن پولای کثیف باشه بگذرید بخاطر چی؟! +ما نمیتونیم برای به دست آوردن یه چیز جیز دیگه ای رو قربانی کنیم! _قربانی کردنی درکار نیست! شما که همه چیز تحت کنترلتونه پس دیگه چه مشکلی میتونه... صدای عماد هم کمی بالا رفت: _هزار جور اتفاق پیش بینی نشده ممکنه بیفته خانوم... این کار منه و خودم به امکان و خطرش واقفم... پس لطفا دخالت نکنید! مروه توقع این برخورد محکم را از عماد نداشت و همین دلشکسته ترش میکرد تا تند تر زبان بچرخاند: _ولی به نظر میاد شما دارید با ملاحظات شخصی تصمیم میگیرید... پوزخندی گوشه لبهای عماد نشست: _ما یاد نگرفتیم توی کار به ملاحظات شخصی حتی فکر کنیم! حق دارید چنین فکری کنید چون حتما میدونید چقدر... چقدر برام اهمیت دارید ولی... من این تصمیم رو با عقل امنیتیم گرفتم و براش توجیه دارم... دستان عماد برای فرار از لرزش به جیب هایش پناه برد و دست و پای مروه گم شد... گونه هایش گر گرفت و از خجالت همین چند کلمه ی به ظاهر ساده ضعف کرد... عماد بی ملاحظه ی حضور حسنا و حره و یحیی حق تندی هایش را اینطور کف دستش گذاشته بود که حتی توان زبان باز کردن را هم از او گرفته بود... چند ثانیه طول کشید تا موفق به لب باز کردن شد... اما اینبار با لکنت و آهسته: _منظور من این نبود... من فقط... میخوام اگر میتونم قدمی برای مملکت و نظام بردارم و ضربه ای به دشمنم بزنم این فرصت رو با عافیت طلبی از دست ندم... من مطمئنم مشکلی پیش نمیاد شما هم میدونید که همه چیز تحت کنترله... چشمان پر از اشک و لرزانش را به عماد دوخت و همین نگاه خیس و لرزان تمام وجود عماد را زیر و رو کرد: _اجازه بدید این زخم با انتقام التیام پیدا کنه! نمیخوام طعمه ی بی دست و پای این ماجرا باشم... میخوام انتقام بلایی که سرم آوردن رو ازشون بگیرم تا فکر نکنن یه دختر شیعه بی دست و پا و تو سری خور و ضعیفه! لطفا اجازه بدید... پ.ن: دوستان گفته بودم گوشیم شکسته و متاسفانه تعمیر نشد و ناچار به تهیه گوشی جدید شدم به همین علت یکم طول کشید تا برسم خدمتتون حلال کنید🌸 سه‌شنبه ها نقد و بررسی داریم تشریف بیارید تالار نظراتتون رو حول داستان مطرح کنید😍👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/3242000447C20e76db847 🎙تمامۍحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇 http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 🚫 🚫 🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
|•♥️•| جنسِ تنـ‌هـایۍِ تو... از نخِ بۍ مهرےِ ماسـٺ... ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💌 | ترسی دلنشین 🌱 رزمایش همدلی: ghadir.org/hamdeli ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/2678128666C1841f45cfb
•° یا سَریعَ الرِضا بِحَّقِ علیِ ابنِ موسیَ الرِضا عَجِّل لِولیکَ الفرج♥️ 🍃 ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/2678128666C1841f45cfb
♥️🍂| یا اباصالح؛ امــروز کجاۍ شـ‌هــرِ ما مۍگــردے؟! ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
♡📻 ❅ঊঈ✿🦋♥️🦋✿ঈঊ❅ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
توی راه یک بند درباره زن گرفتن محمد حرف میزدن... خاله با خنده گفت: _اتفاقا دختر زهرا هم هم سن و سال محمده... مرموز به محمد نگاه کرد... آتیش گرفته بودم... تا اینکه مامان حرف خواستگار جدید رو پیش کشید و محمد پشت فرمون مثل برق گرفته ها شد... دلم خنک شد... با خنده توی دلم گفتم: _حتما باید مجبور بشی تا نشون بدی... حقته تا تو باشی یه جوری خودتو نگیری انگار دیگه منو نمیخوای...😍 https://eitaa.com/joinchat/2735013943Cbf991e5e57
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریک‌خانہ🗝 ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_208 حسنا با لبخندی که موید کلامش بود به مرو
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ 🗝 ✍بہ قلمِ 🍃 دستش میان موهایش مشغول بازی شد و نگاهش به برگ های انتهایی درخت گردو گره خورد... پس لرزه های جملات مروه هنوز درونش را می تَکاند... چند ثانیه تامل کرد و بعد زبان باز کرد: _من نمیتونم چنین تصمیمی رو بگیرم! اجازه بدید کسب تکلیف کنم و بگم شما قصد همکاری دارید و ببینم دستور چیه! مروه مصرانه تاکید کرد: قصد نه اصرار... لطفا... ازتون خواهش میکنم تمام تلاشتون رو بکنید... عماد نگاهش را به موکت کف تالار دوخت و کلافه سرتکان داد: _چشم... حالا بفرمایید استراحت کنید... با رفتن مروه نفسش را پر سر و صدا بیرون داد و با درماندگی به یحیی خیره شد: _اگر سید خلیل قبول کنه چی؟! کار خیلی خطرناکیه... یحیی پرسید: _منظورت اینه که بعدش ممکنه دوباره حالش بدتر بشه؟ عماد کلافه تر سرتکان داد: _قطعا بدتر میشه! میترسم رفتاری باهاش بشه که... لبهایش را با شدت به دندان گرفت و چشمهایش پر از اشک شد... رو برگرداند و باز به دریا خیره شد... هیچ کس حال او را نمیفهمید... خونش به جوش آمده بود و از درد غیرت روی پا بند نبود... اما ناچار به سکوت بود... آنقدر بدحال بود که مطمئن بود نمیتواند تصمیم درستی بگیرد... باید این تصمیم را به شخص دیگری واگذار میکرد... بعد از ارائه توضیحات به مافوق پاسخ همان بود که تصورش را میکرد: _نیازی به انجام این کار نیست... اگر چه خیالش راحت شده بود اما نمیتوانست خوشحال باشد... مدام تصویر غرق خواهش و ملتمس مروه مقابل دیدگانش جان میگرفت و تصور واکنشش؛ اینکه او را مقصر بداند او را میترساند... بنابراین علیرغم میلش دوباره اصرار کرد و توجیهاتی در رد این تصمیم آورد که حاج خلیل را به فکر فروبرد... چند ساعتی مکاتبات و ملاحضات و بررسی ها به طول انجامید تا بالاخره مجوز عمل در دستان عماد گذاشته شد و کارش را از همیشه سخت تر کرد: _مطابق صلاحدید مسئول پرونده مذکور عمل شود... کاش اینطور نمیشد... کاش چوب دو سر طلای این ماجرا نمیشد... کاش میان دل خودش و دل مروه و صلاح پرونده سرگردان نمیشد... کنار حوض کوچک حیاط روی زانو نشست و وضو گرفت... گوشه اتاقش سجاده باز کرد و مشغول ذکر شد... سخت ترین تصمیم عمرش بود... دلش میخواست متل همیشه عماد باشد! ستونی که نه خم میشود و نه فرو میریزد... 🎙تمامۍحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇 http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 🚫 🚫 🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ 🗝 ✍بہ قلمِ 🍃 تا صبح این خلوت را ادامه داد و قربانی اش را به پیشگاه خدا برد و تصمیمش را گرفت... آفتاب که بلند شد یحیی وارد اتاق شد و با احتیاط پرسید: _عماد جان... تکلیف چیه؟! عماد پلک بر هم گذاشت و آهش را بی صدا خارج کرد: _بگو خانوم صفا دقیق توجیهش کنه... دوربیانتون چک شده دیگه؟! یحیی هیجان زده جواب داد: _آره آره بابت اونا خیالت راحت... پس... من میرم بگم... مقدماتش رو فراهم کن... همانطور ایستاده در درگاه تلاش کرد تسلایی بدهد که خودش هم موثر بودنش را باور نداشت: _نگران نباش مشکلی پیش نمیاد... عماد چیزی نگفت... مشغول فکر کردن به دوربین ها بود... اینکه ناچار بود بنشیند و چند دقیقه ای وقایعی را که حتی تصورش تنش را به لرزه می انداخت نظاره کند... میدانست قبل از وقوع هر اتفاقی نیروها وارد عمل خواهند شد ولی نمیدانست قلب خودش، و اعصاب ضعیف مروه، طاقت شنیدن و دیدن حرفها و رفتارهایی را که انتظارشان را میکشید دارد یا نه... مروه اما خوب بود... با اینکه از تصور معرکه ای که برایش مهیا ساخته بودند دچار حسی شبیه تشنج میشد اما به تسلط مامورین ایمان داشت و به هدفی که درنظر داشت مطمئن... وقتی خوشحالی صدای فرانک از شنیدن خبر آمدنش را پای تلفن حس کرد مصمم تر هم شد... کمر بسته بود تا به هر قیمتی عروسی خائنان و بی هویت های پلید را به عزا تبدیل کند... با شکوه و آرامشی که پس از آن بلای شوم دیگر در خودش سراغ نداشت و حالا انگار بازیافته بود مشغول حاضر شدن بود که دل حره طاقت نیاورد و لب به شکوه باز کرد: _مروه جان اگر باز حالت بد بشه یا لکنتت برگرده... +اینطور نمیشه... اگرم بشه مهم نیست... انقدر نگران نباش... همه این دلهره ها به نتیجه ای که به دست میاد می ارزه... حره در برابر شجاعت مروه کمی نرم شده بود... اگرچه هنوز بی نهایت نگران بود اما از اینکه میدید این تصمیم شجاعت و ایتحکامی را که در مروه میشناخت به او برگردانده کمی آرام میگرفت و زیر لب برای سلامتی اش دعا میکرد... با دلهره ای که تا به امروز تجربه نکرده بود او را بدرقه کرد و بعد همراه حسنا به سمت اتاق عماد راه افتاد... حسنا متعجب پرسید: کجا؟! اخم حره عمیقتر از او روی پیشانی اش چین انداخت: _فکر کردی من میتونم برم بالا بشینم باید بیام و ببینم... حسنا با جدیت مخالفت میکرد و حره کوتاه نمی آمد و عماد که دل توی دلش نبود و صدای آن دو از پشت در مخل اعصابش بود به یحیی اشاره کرد در را باز کند و به بحثشان خاتمه دهد... بعد زیر گوش سعید پرسید: _الان دقیقا چند نفر تو خونه ان؟! +جز دختره یه مرد تقریبا ۵۰ ساله و... پیامم هست! از شنیدن نام پیام قلب و پلک عماد با هم فشرده شد و سرش را به دستش تکیه داد... زیر لب با ذکر یا حلیم دم گرفته بود و توجهی به حره و حسنا که گوشه ای ایستاده به مانیتور ها زل زده بودند نداشت... تا اینکه در تصویر متعلق به درب ورودی ویلا تصویر قامت مروه ظاهر شد و همه نفس ها را در سینه حبس کرد... او اما با آرامش عجیبی زنگ در را فشرد و در جواب جملات محبت آمیز فرانک تنها به لبخندی اکتفا کرد... از حیاط سنگریزه پوش ویلا گذر کرد و به درب ورودی رسید که در به رویش باز شد و فرانک با لبخند همیشگی در قاب در نمایان: _سلام عزیز دلم خیلی خوش اومدی میدونستم که میای! 🎙تمامۍحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇 http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 🚫 🚫 🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗