eitaa logo
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
26.5هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1هزار ویدیو
87 فایل
﷽ ✅ آموزشگاه تخصصی استخدام 100 کانال اصلی استخدام ۱۰۰👇👇 @estekhdam_100 ✅ ادمین ثبتنام👈👈 @admin_es100 💫 رضایت داوطلبین استخدامی: 🔗 @rezayat_es100 لینک گروه ذخیره کنید 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2347630962C2eed45eb2d ❤❤❤❤❤❤❤❤❤
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃 لَیسَ لِحاجَتی مَطلَبُُ سِواک ، ولا لِذَنبی غافرُُ غَیرُکَ، حاشاکَ ! الهی جز تو به کسی نیاز ندارم و هرگز غیر از تو آمرزنده ای برای گناهانم نیابم🌸 ➕دعای دوازدهم ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
📣 اهالۍ قلم توجه 🍃از این به بعد هرشب دوپارت تقدیمتون میشه و روزها پارت نداریم مگر اینکه داستان به قسمت حساسی رسیده باشه یا نویسنده وقت داشته باشن و پارت آماده شده باشه که یکی از پارتها صبح تقدیمتون بشه... جمعه ها هم که طبق معمول همیشه پارت نداریم...🌷
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریک‌خانہ🗝 ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_133 _ههمین... الان! جمله ی مروه آنقدر قاطع
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ 🗝 ✍بہ قلمِ 🍃 دستی به روسری اش کشید و با ذوق فاصله گرفت: _ماشاالله چقدر خوشگل شدی خواهرِ عروس! مروه لبخند تلخی زد... از آنهایی که خروارها حرف نگفته پشتش بود... شاید میخواست بگوید در این بدن نحیف و استخوانی و صورت رنگ پریده مگر زیبایی هم مانده؟! یا بگوید وقتی قرار باشد روی ویلچر بنشینم دیگر چه فرقی میکند چه به تن کنم؟! اما هیچ کدام را نگفت... حوصله اش نمیکشید یا توانش را نداشت یا هرچه... سکوت را ترجیح داد... حره با حوصله عصایش را از او گرفت و روی ویلچرش نشاند.... بعد چادر خود را به سر کرد... در همین حال حواسش به صورت گرفته و غرق فکرِ مروه هم بود... تلاش خودش را کرد از آن حال درش بیاورد: _بابا این چه ریختیه! ناسلامتی هم عقد برادرته هم خواهرت! الان باید دوسر خوشحال باشی! تو که خیلی منتظر این ازدواج بودی... مروه سر بلند کرد: _ههنوزم... هستم... وولی... هیچچوقت...فکر. نمی..کردم... این..شکلی... برم... ععقدشون! و به ویلچرش اشاره کرد... حره رو برگرداند تا لرزش چانه اش را نبیند... کیفش را از چوب لباسی پشت در برداشت و نفس عمیقی کشید: _به این چیزا فکر نکن... موقته میگذره... ان شاالله تا روز عروسیشون خوبِ خوب شدی بدون عصا و واکر میریم... خب؟! با لبخند سرتکان داد: میدونم... ولی... ههمش... فکر... میکنم... اگر.. ددائمی بود... چچقدر..سخت بود... ههمش یاد... ااون رفیقِ... جانبازِ... بابا ااینام... ییادته؟ آهی کشید: آره یه بار بچه بودیم رفتیم آسایشگاهشون... با باباها... همون که اصلا نمیتونست تکون بخوره حتی گردنشم... _اآره... ممن دوهفته...هم... طاقت... نیاوردم... به سقف... ززل بزنم! حره کلافه پشت ویلچرش ایستاد: الان اوقاتتو تلخ نکن... بچه ها تو رو اینجوری ببینن ناراحت میشن... با دست صورتش را پاک کرد: باشه... بریم! ... با لبخند محوی بین سفره و صورت گرگرفته فرزانه و چهره ی پر از شعف میثم چشم میچرخاند و در دل برای خوشبختی شان دعا میکرد... اگرچه خواهر بزرگتر بود از ایستادن و سابیدن قند یا تور گرفتن معاف بود و اینکار را به معصومه و حره و انسیه سپرده بود... اگرچه پای ایستادن نداشت ولی اگر هم داشت نمیرفت... خرافاتی نبود ولی دلش نمیخواست حتی به قدر فکر کردن به این موضوع بدشگونی دختر طلاق گرفته بالای سفره ی عقد، کسی یاد ازدواج و طلاق و... شوهری که مایه ی ننگش بود بیفتد... در طرفینش حسنا و ساجده جا گرفته و روبرویش حامد و پدرش نشسته بودند... سراغ فرشته را گرفته بود و گفته بودند درمنزل خاله مشغول بازی است با دخترخاله اش... ولی در واقع نیاوردنش تا او را در این حال نبیند! البته کسی به صراحت چیزی نگفته بود ولی خب میفهمید اوضاع از چه قرار است... فهمیدنش چندان سخت نبود... جمع و جور ترین سفره ی عقدی بود که دیده بود ولی این شرط فرزانه بود که قبلا به گوش پدرش رسانده بود... عقد بی سر و صدا و خانوادگی و تنها اعلام نامزدی دوباره به فامیل... سر و صداها هم بماند برای عروسی... تنها غریبه ی جمع عاقد میان سالی بود که با دیدنش چندان اذیت نشد... انگار مداواهای روانپزشکش کمی آرامش کرده بود... چون به حامد هم هیچ واکنش بدی نداشت! کم کم حس میکرد تنها مشکلش با یک نفر بوده! همانی که پشت در این اتاق مراقب اوضاع است و با تبحر تمام خود را از او پنهان میکند و سایه وار همیشه پشت سرش را باقی میماند... با آنکه میدانست حالش بد میشود اما دلش میخواست یکبار غافلگیرش کند و ببیندش... این مرموز و پنهان بودن کنجکاوش کرده بود یا... با صدای عاقد به خود آمد: _در این روز فرخنده، سال روز ازدواج پیامبر اکرم و حضرت خدیجه(س)؛ خطبه عقد این دو جوان رعنا رو قرائت میکنیم با اجازه ی پدر بزرگوارشون... و با اشاره حاجی شروع به خواندن کرد: _بسم الله الرحمن الرحیم... قال رسول الله(ص) ؛ النکاح السنتی... فمن رغب عن سنتی فلیس منی...
🍃 چشمهای فرزانه روی برق پولک های طلایی پاشیده شده برخنچه میلرزید و دستهایش هم... صورتش گر گرفته بود و تنش یخ کرده بود... با خودش فکر میکرد عاقد چقدر تند پیش میرود... به همین زودی به بار سوم میرسد و او هنوز تارهای صوتی اش را فلج میبیند... انسیه با اشک خدا را شکر میکرد و معصومه از نگاه حامد فرار میکرد و به کله قند ها زل میزد... حره حواسش به مروه ی خیره و ساکت بود و حاجی... وانمود میکرد آرام است ولی دلش آشوب بود... دیگر بعد از آن تجربه تلخ به هیچ چیز و هیچکس اعتماد نداشت حتی پسرش! اگر چه در معذوریت حال و خواست مروه و میل میثم و ایضا فرزانه قرار گرفته بود؛ هنوز به پایداری میثم یقین نداشت و به فکر از امروز به بعدش بود که چطور قدم بردارد تا دوباره بلای جدیدی خانواده اش را از پا نیندازد... میثم اما غرق دلتنگی و ذوق بود... و بی صبرانه در انتظار لحظه ای که بی دغدغه و گناه صورت زیبای فرزانه را زیر نگاه مشتاقش نوازش دهد و دست در دستش خاطرات خوش قبل از تباهی را مرور کند! آنقدر این تجربه شیرین بود که یقین داشت دیگر هرگز آن را تباه نخواهد کرد... فقط نمیدانست چطور خیال پدرِ مارگزیده اش را راحت کند که از ریسمان سیاه و سفید نترسد... در چشم به هم زدنی سوال برای بار سوم هم پرسیده شد و جفت رینگ ساده ای به رنگ سفید مقابلشان باز شد... فرزانه با دلهره صورت غرق آرامش حاجی را که اثری از طوفان درونش در آن نبود کاوید و بعد به اذن پدر و مادرش بله را گفت... جمعیت اندک با شادی کف زدند و میثم نگاهش را بالا کشید... فرزانه خداخدا میکرد تا فرصتِ خلوت دست نگه دارد اما او انگار طاقتش همان دم تمام شده بود... بله را به وکیلمِ عاقد گفت و بعد در نیم رخ گل انداخته و پشت هاله ی چادر پنهان شده ی فرزانه غرق شد... کمی طول کشید تا متوجه صدای انسیه شود که از آنها میخواست حلقه به دست هم کنند... همه زیرزیرکی میخندیدند و به میثم حق میدادند گیج باشد.... میثم هم ابایی از به نمایش گذاشتن شوریدگی اش نداشت ولی فرزانه زیر بار این شرم مثل شمع آب شده عرق میریخت... میثم دست برد و جعبه ی حلقه ها را دست گرفت... هر دو را فرزانه و معصومه به سلیقه خودشان خریده بودند... یکی پلاتین و یکی طلای سفید... ولی دقیقا مثل هم... ساده و براق با حکاکی حرف اول نام هم... یک "میم" و یک "فاء" به خط ثلوث! فرزانه سلیقه اش همیشه خوب بود و زیبایی را در سادگی میدید... میثم جعبه را پیش برد تا اول او حلقه بردارد... انگشتان ظریف و لرزان فرزانه پیش آمد و با دو انگشت حلقه ی میثم را بیرون کشید... انگشتان میثم هم حلقه ی فرزانه را... اما هیچ کدام جرئت پیش قدم شدن نداشتند... آنقدر که حوصله ی حاجی سر رفت: _باباجان بجمبید دیگه من شب مسافرم یه حلقه ست اگر نمیتونید بیام! میثم با لبخند چشمی گفت و فوری دست چپ فرزانه را بلند کرد... کمی برای انداختن حلقه پیش کشید و همانطور که نگاهش به حلقه و انگشت بود آهسته گفت: _چرا انقد سردی؟! فرزانه سکوت کرد... تمام بدنش از گرمای دستان میثم به لرزش افتاده بود... حلقه که به انگشتش نشست زود از آن حرارت فرار کرد و دستش را بیرون کشید... چند بار عمیق نفس کشید تا بتواند بگوید: _دستت... میثم شیطنتش گل کرد: دستم چی؟! فرزانه کلافه پلک برهم کوبید:دستت رو بیار بالا... آهسته تر جواب داد: خودت برش دار! فرزانه نگاه از سر غیضی به چشمهایش کرد ولی در حرارت تیله های میشی اش غرق شد... چیزی نمانده بود دوباره تشر شوخ طبعانه حاجی آبرویشان را ببرد که میثم با لبخند دلبرانه ای دستش را مقابل صورت بالا گرفت... با لرزشی محسوس و احتیاطی فراوان دور رینگ را گرفت و وارد انگشت کرد... زیر چتر نگاه میثم حلقه را همان بالای انگشت رها کرد و دستهایش را مشت کرد بلکه آرام شود... میثم کار نیمه تمامش را تمام کرد و حلقه را در انگشت خوش نشاند... بار دیگر صدای صلوات و نقل در هم آمیخت و حواسها از آن دو پرت شد تا میثم راحتتر دست لرزان فرزانه رو بگیرد و گرمایش را به سرمای او غالب کند... 🎙تمامۍحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇 http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 🚫 🚫 🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
8.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥| 🔸دعای هفتم صحیفه سجادیه ➕حاج محمود کریمی ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
«وَلَنَبلُوَنَّکُم حَتیَ نَعلَمَ المُجَاهِدینَ مِنکُم والصَّابِرینَ وَ نَبلُوَا اَخبَارَکُم» و همه گونه شما را امتحان میکنیم تا از میان شما تلاشگران و صابران را معلوم بداریم ، واحوالتان را بشناسیم 🌱 محمد/ 31 ❤ ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱ بجز وصآل تو هیچ از خدا نخواسته‌ایم که حاجتی نتوان خواست از خدا جز تو ♥️ ⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱ ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🔗 اولین سالیست که نیستی... گره به کار اربعینمان افتاده... ♥️ ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7