eitaa logo
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
27.2هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1هزار ویدیو
87 فایل
﷽ ✅ آموزشگاه تخصصی استخدام 100 کانال اصلی استخدام ۱۰۰👇👇 @estekhdam_100 ✅ ادمین ثبتنام👈👈 @admin_es100 💫 رضایت داوطلبین استخدامی: 🔗 @rezayat_es100 لینک گروه ذخیره کنید 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2347630962C2eed45eb2d ❤❤❤❤❤❤❤❤❤
مشاهده در ایتا
دانلود
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریک‌خانہ🗝 ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_242 پیش از آنکه فرصت کنم لبخند از سر خوشحال
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ 🗝 ✍بہ قلمِ 🍃 صدایش مرا از میان سایه های تاریک افکارم بیرون کشید: _خداحافظی چیه من باهاش شرط کردم نامزدی طولانی اونم من اینجام اگر خواست منو ببینه باید بیاد و بره! اگرچه خبر مسرت بخشی بود ولی ابروهایم گره خورد: _یعنی چی مگه بیکاره که هی بره و بیاد؟ چه فکری کرده قبول کرده؟ بعدم نامزدی طولانی یعنی چی؟ بالاخره که باید بری سر خونه زندگیت شانه بالا انداخت: حالا از این ستون به اون ستون فرجه! متوجه منظورش شدم ولی نفهمیدن به صلاح بود: _من هرچه زودتر با شرایطم کنار بیام بهتره شما هم همین فردا جمع میکنی میری تهران! نوچی کرد و رو گرداند: _این یه مورد دیگه به شما مربوط نیست دوست عزیز من اینجا مهمون خانوم خاله ام! تا ایشون اجازه بدن و شرایط اقتضا کنه اینجا میمونم لبخندم را خوردم: بحث با تو بی فایده ست من باید زنگ بزنم به بابات بیاد تو رو جمع کنه ببره! _اونوقت منم به بابات میگم داری اینجا افسرده میشی که اونم بیاد با پس گردنی ببردت تهران! +چرا لج میکنی؟ بخت خودتو به بخت سوخته من گره نزن به فکر آینده ت باش تو اینجا چکار داری! بیهوا عصبانی شد: _یکبار دیگه از این چرت و پرتا بگی بزرگتری کوچیکتری رو میبوسم میذارم کنار یه جوری میزنمت که... بخت سوخته! خجالت نمیکشی از خودت همچین حرفی میزنی؟ حیف این عمری که خدا بهت داده! حیف اینهمه استعداد! کلافه از نصیحت هایش از اتاق بیرون زدم حق با او بود؟ من حق نداشتم از این تنهایی و پیله اجباری دلتنگ باشم؟! او هم برای ادامه دادن به موعظه هایش از اتاق خارج شد اما صدای خانوم خاله از طبقه پایین به بحثمان خاتمه داد: _کجا ماندی دختر رفتی اونه بیاری خودتم ماندگار شدی؟ از وقت ناشتا گذشت آفتاب میان آسمانه! *** نه حریف حره میشدم و نه میخواستم که باشم او آگاهانه خود را اسیر حال پریشان و احوال نامعلوم من کرده بود تا مرا وادار به ترک این پیله کند اما مگر نمیدانست این حصار به میل من کشیده نشده؟ من هم از آجر به آجر این دیوار تنفر داشتم! اما راه خراب کردنش را نمیدانستم... چطور وقتی هنوز جسم و روحم پر از آسیب است دیگری را به اینهمه سرگردانی مهمان کنم! چیزی از آمدن حره نگذشته بود که یحیی مسافر شهر دریا شد او هم در این کلاف سردرگم گرفتار شده بود 🎙تمامۍحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇 http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 🚫 🚫 🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ 🗝 ✍بہ قلمِ 🍃 چای را مقابل پایش به زمین گذاشتم: خیلی خوش اومدید تبریک میگم لبخند محجوبی زد: _ممنونم ببخشید اسباب زحمت شدیم! شرمنده گفتم: فعلا که من اسباب زحمت شمام باور کنید من اصلا راضی به این وضع نیستم ولی چه کنم حره لج کرده باهام _نه این چه حرفیه به هرحال شما رفیقشید نسبت به شما دغدغه داره منم درک میکنم خودم قبول کردم این شرایط رو حره خانوم گفت که شما چقدر اصرار کردید پیشنهاد منو قبول کنه از این بابت واقعا ممنونم _خواهش میکنم تنها کاری بود که از دستم بر می اومد با باز شدن در و ورود حره یحیی قیام کرد! لبم را له دندان گرفتم که نخندم! حره را چه به اینهمه احترام! حره با ذوقی که پنهان میکرد سلام کرد: _سلام ببخشید من باغ بودم کی رسیدید؟ قبل از خارج شدن از اتاق گفتم: _تازه رسیدن چیزی هم نخوردن میوه تعارف کن من باب تعارف گفت: کجا میری حالا؟ راه حیاط را پیش گرفتم: یکم هوا بخورم خاله گفت حتما برای ناهار نگهشون داری بی هدف در باغ میچرخیدم و حتی نمیدانستم به چه باید فکر کنم؟! نمیخواستم با دیدن لحظاتی که حره پشت سر میگذاشت حتی لحظه ای به دوران نامزدی کذای ام برگردم یا حتی ذره ای به موقعیتش غبطه بخورم یا سرسوزنی دلم برای کسی که میتوانست باشد و نیست تنگ شود! پس به چه باید فکر کنم؟ امان از این سرگردانی! طولی نکشید که یحیی رفت هرچه اصرار کردیم برای ناهار نماند ماشینش که در پیچ کوچه ناپدید شد حره درجواب سوالم پرده از رازش برداشت: _این چرا نموند؟! برا همین دوساعت اینهمه راه رو کوبیده اومده؟! حره_تهران نمیره! چند روزی هست! رفت هتل... _وا هتل دیگه چه صیغه ایه! +خب اینطوری راحت ترن! الانم رفت که رفیقش واسه ناهار تنها نباشه بعد از ظهر دوباره برمیگرده! لبخند مرموز حره موید حدسم بود ناباور و با چشمانی از حدقه بیرون زده لب زدم: مگه اونم اومده! بی تفاوت به حالم راه خانه را پیش گرفت: خوشم میاد ازش بچه پیگیریه! به این راحتی کوتاه نمیاد! ضمنا یه سیاهه هم فرستاده بیا بگیر! ناباور و کنجکاو به دنبالش راه افتادم: _نامه؟ برای من؟! 🎙تمامۍحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇 http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 🚫 🚫 🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
ای صبا سوختگان بر سر ره منتظرند گر از آن یار سفر کرده پیامی داری♥️ ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
Clip-Panahian-YekDonyayeJadid-64k.mp3
2.09M
🌕 یک دنیای جدید ♥️برای چند لحظه زندگی کردن در این دنیای تازه را تخیل کنید ...
‌بایدپاڪ‌باشیم وسخت‌ڪارڪنیم، تازمینه‌ظھورمهیاشود مانع‌ِبزرگی‌ست...! 『اللّٰھُمَ‌عجلْ‌لِّوَلیڪَ‌الفࢪَج』 ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
•√• 🍂|گرچہ این شـ‌هــر شلوغ اسـٺ ولۍ باور کن... ♥️|آنقدر جاے تو خالۍسٺ صدا مۍپیچد!... ♡ ༺‌‌✾➣🔗➣✾༺‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
♡﷽♡ #رمان_ضحی♥️ ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #25 _ بذار راجع به صیغه توی آیه خودش صحبت کنیم _ یه سوال دیگه
♡﷽♡ ♥️ ✍️بہ قلمِ 🍃 از نماز که برگشتم ژانت مشغول گرم کردن کنسرو زبان بود تشکر کردم و در سکوت شام صرف شد بعد از شام برای اینکه کتایون دیرش نشه خیلی زود شروع کردیم تا باقیمانده بحث به اتمام برسه: _خب... آیه ۵۳ میفرماید یهود هیچ سهمی درحکومت روی زمین ندارن حالا چرا؟ چون قبلا امتحان پس دادن! چون اگر در راس قرار بگیرن چیزی به بقیه نمیدن انحصار طلبن همین مسئله توزیع عادلانه ثروت که امروز در جهان می‌بینیم بخش عمده ای از ثروت دنیای امروز در دست تعداد بسیار اندکی از مردم جهانه و به قول خودت تعداد بسیار زیادی از این تعداد اندک یهودی هستن و با مدیریتی که ارائه دادن شکاف طبقاتی بین ابناء بشر رو بیشتر کردن به این دلیل خدا اونها رو محق نمیدونه چون ظالم هستن و ثابت شده هم هست تجربتا ۵۹ آیه ویژه ایه می فرماید مطیع امر خدا و رسول و صاحبان امر باشید این صاحبان امر بر امت چه کسانی هستن؟ خیلی مهمه باید حتما بشناسیمشون چون آیه به ما میگه از اونها تبعیت کنیم خود آیه در ادامه کد هم میده که اگر درمورد تشخیص این افراد مشکل پیدا کردید به خدا و پیامبرش ارجاع بدید* این نکته رو گوشه ذهنتون داشته باشید بعدا بیشتر توضیح میدم آیه ۶۴ رسماً به مسلمان‌ها یاد میده برای بخشش به پیامبر توسل کنید میگه اگر می اومدن پیش تو گفتن خدایا ببخشید و تو براشون استغفار می کردی خدا را توبه پذیر و مهربان می یافتند اونوقت یک عده توسل رو شرک میدونن _ خب اون در زمان حیات پیامبرتون بود ولی بعد از فوت و از قبرش منطقی به نظر نمیاد _ اگر منطق منطق قرآن و یک مسلمان باشه که قرآن میگه شهیدان زنده اند یعنی مقام یک شهید عادی از پیغمبر امت بالاتره؟ میشه گفت بعد از توفی دست پیامبر از دنیا کوتاه میشه و دیگه ناظر هیچی نیست؟ یعنی پیامبر درکی از کسانی که زیارتش می‌کنند نداره؟ میگن مومن زائر قبرش رو میبینه و به خانوادش سر میزنه بعد پیامبر متوجه نمیشه کی اومد سر خاکش چی گفت یا از راه دور بعد مکان مانع درکش میشه؟ فهم ما در دیدگاه اسلامی از روح شعور و آگاهی مطلقه قطعا از جسم خیلی کاراتره در درک اونم روح مومن چه برسه به روح پیامبر! طبق نص صریح آیات همین قرآن که براتون خوندم پیغمبر گواه ماست میشه از اعمال ما بی خبر باشه و گواه ما باشه؟ حالا که درک میکنه ممکنه بی تفاوت باشه؟ پیامبری که در زمان حیات تا این حد برای مردم مهربان و رئوف و دلسوز بود اصلاً فلسفه پیامبری یعنی رافت و دلسوزی برای امت اصلاً چه قدر منطقیه اینکه بگیم پیامبر بعد از توفی امتش رو رها میکنه و دیگه به تدبیر امورشون توجه نداره! یا اینکه وقتی که زنده بود خدا حرفش رو گوش می‌داد و دعاش رو برآورده می کرد حالا که در جوار حق ساکنه خدا خواسته ش رو اجابت نمی کنه؟! خیلی سطحیه این برداشت ها آیه ۶۵ صریحا اطاعت محض در برابر رسول خدا رو دستور میده و این چیزی جز تایید معصومیت پیامبر و امر به ولایت و ولایت‌پذیری نیست _ ۱۲۸ رو ببین چرا همش از زنها می خواد تحمل کنن با وضع ناجور شوهرشون بسازن چرا زن‌ها باید بسوزن و از بین برن به خاطر رفاه مردا؟ _ زنان کارگزاران خدا هستند در امور فرهنگی و تربیتی همونطور که مردان در امور نظامی گفتم آرزو و غایت رشد بشر اینه که وسیله خدا باشه خب خانمها در امور تربیتی و فرهنگی نایب خدا روی زمین هستن برای همین هم تربیت فرزند به اونها واگذار می شه و در درجه بعدی تدبیر همسرانشون چون فقط یک زن میتونه یک مرد معیوب رو به زندگی برگردونه و از انحطاط و جهنمی شدن نجات بده با اخلاق خوش با استفاده از تسلط به زبان خودش اگر کسی با اونها راه نیاد از دست میرن و کلی آدم رو هم با خودشون نابود میکنن نقش تربیتی زن اینجا اینه که این مرد رو کنترل کنه و فقط همون زن میتونه و اصلا هم لازم نیست له بشه! از محبت خار ها گل میشود عطر و بویش سهم بلبل میشود خودش هم از این فضای خوبی که به وجود میاره کیف میکنه مفید بودن خودش رو حس میکنه محبت میده و بالاخره محبت هم میگیره این اجبار نیست یک درجه است یک نوع جهاده چطور یه بچه زبون نفهم رو از صفر تربیت می‌کنی یه آدم بدقلق رو نمیتونی رام کنی؟ اتفاقا فقط تو از پسش برمیای خب از تواناییت استفاده کن همونطور که خدا معایب ما رو تحمل میکنه درجا ولمون نمیکنه ما هم یکم معایب هم رو تحمل کنیم بد نیست ضمنا قرآن فقط به زن سفارش نمیکنه دائم داره به مردها هم سفارش می‌کنه اخلاق خوبی داشته باشید آزار و اذیت نرسوندید برای هر دو طرف وظایفی تعریف میکنه که هرکدوم مکمل همن آیه ۱۲۹ هم که دیگه تمایل خودش رو به تک همسری برای حفظ ساختار خانواده نشون می ده دفعه قبل به این آیه استناد کردم سکوتم که طولانی شد کتایون پرسید: تموم شد؟ _انگار از بلند شد و تک کت چرمش رو تن کرد: پس من دیگه برم قرار بعدی باشه برای یکماه دیگه هماهنگ میکنیم میدونستم عجله ش بخاطر چیه پس خیلی معطلش نکردم
تا دم در همراهش رفتیم و من آهسته گفتم: اگر اتفاقی افتاد یا کمکی لازم داشتی بگو همونطور که بوتش رو به پا میکشید گفت: در تماسیم ژانت کاری نداری؟ ژانت هم با لبخند بدرقه ش کرد: _نه عزیزم مواظب خودت باش فقط خیلی به مادرت سخت نگیر باهاش راه بیا اون دوست داره صداتو شنوه معطلش نکن بعضی وقتا فرصتا زود از دست میرن! لبخند سر حسرتش انگار قلب کتایون رو بدرد آورد که صورتش جمع شد: حتما مواظب خودتون باشید فعلا شب بخیر... کتایون که رفت ژانت هم عزم خوابیدن کرد: من فردا صبح خیلی زود باید برم سر کار اگر ممکنه تو ظرفا رو بشور شبت بخیر _حتما شبت بخیر ... هنوز چند روز از ملاقات آخر نگذشته بود که کتایون زنگ زد دوباره وقتی که درحال حاضر شدن برای خروج از آزمایشگاه بودم انگار ساعت کاریم رو میدونست جواب دادم: سلام جانم _خوبی؟ وقت داری حرف بزنیم؟ قدمزنان به سمت ایستگاه اتوبوس جوابش رو دادم: آره چه خبر؟ شیری یا روباه _چی بگم شیری که روباهه! با مهناز حرف زدم... هرطور بود از زیر زبونش حرف کشیدم حدسم رو به زبان آوردم: حرفهای مامانت رو تایید کرد؟ _تلویحا از دیشب که باهاش حرف زدم چشم رو هم نذاشتم حالم خیلی بده نمیدونم چکار کنم! یه حس تنفری از پدرم پیدا کردم که... حتی تحمل خونه ش هم برام سخته میخوام مستقل شم! از شوک جمله ش سرعت قدمهام کاهش پیدا کرد: _مطمئنی؟ یعنی میخوای همه چیزو به بابات بگی؟ _نه برای چی! میگم میخوام مستقل شم! میدونی که اینجا چیز عجیبی نیست _یعنی مخالفتی نمیکنه؟ _نمیتونه! وقتی من بخوام برم اون که نمیتونه جلومو بگیره تازه فکر کردی فرقی به حالش میکنه؟ اونقدر سرش گرمه که اصلا براش مهم نیست من چکار میکنم! _چی بگم امیدوارم کدورتی پیش نیاد _تو باید یه کاری برام بکنی! _چه کاری؟ _من دیگه از تنهایی خسته شدم با ژانت حرف بزن دست از سر اون سوییت برداره! شما هم با من بیاید تو همون آپارتمانی که اجاره میکنم! همون اجاره ای که به سوییت میدید بدید به من! بی هوا زدم زیر خنده و بعد به ملاحظه نگاه متعجب مردم جمعش کردم: _من؟ تو که میخواستی منو از این سوییته هم بیرون کنی! اونوقت الان دعوتم میکنی خونه ت؟ صدای اونهم از اثر خنده خش افتاد: اون مال اونموقع بود که هنوز حسن نیتت رو ثابت نکرده بودی! بعدم خونه ژانت بود من میخوام دعوتت کنم خونه خودم چی میگی؟ یادت نره سیما منو دست تو سپرده ها! _خیلی خب سوء استفاده نکن الان بحث من نیست بحث راضی کردن ژانت برای دل کندن از سوئیتشه که بعد از کار معدن سخت ترین کار دنیاست! حالا بذار باهاش حرف بزنم ببینم چی میگه _پس بهم خبر میدی؟ _آره ولی یکم زمان میبره! _باشه لی اینم لحاظ کن که ستونای اون خونه دارن منو میبلعن من همین امشب با اردشیر خان حرف میزنم دیگه بعدش همه چی معطل هنر جنابعالیه بالاخره اتوبوس هم رسید همونطور که سوار میشدم گفتم: _خبر میدم فعلا خداحافظ! ... وقتی رسیدم خونه ژانت هنوز برنگشته بود شک داشتم دراین بارهدامشب باهاش حرف بزنم یا به وقت دیگه ای موکولش کنم کارش خیلی فشرده بود و معمولا شبها به شدت خسته بود شاید بهتر بود تا آخر هفته صبر کنم نیم ساعتی از وقت اذان گذشته بود وضو گرفتم و برگشتم اتاق برای نماز در حال چادر سر کردن بودم که صدای باز شدن در پذیرایی به گوش رسید میدونستم الان خسته ست و وقتی استراحت کرد حتما سری بهم میزنه به همین خاطر نمازم رو خوندم هنوز سر سجاده در حال دعا بودم که ژانت به در باز چند تا ضربه زد: سلام خوبی؟! لبخندی به چهره خسته ش زدم: سلام ممنونم خسته نباشی بیا تو... کنارم نشست و با انگشت مشغول بازی با تسبیح روی سجاده شد انگار اونهم اومده بود که حرفی بزنه پرسیدم: طوری شده ژانت؟! _خب راستش چند وقته میخواستم باهات حرف بزنم ولی نمیشد امشب که زود رسیدی گفتم وقتشه _اگر درمورد تخلیه اینجاست امیدوارم حالا که کم کم زمستون تموم میشه یه جایی پیدا بشه و.. _نه اصلا ربطی به اون نداره من یه بدهی به تو دارم هر چی فکر میکنم میبینم اگر ازت عذرخواهی نکنم حالم خوب نمیشه رفتار من با تو خیلی بد بود مخصوصا اون.. اون سیلی بیخود و بی معنی واقعا نمیدونم چرا تا این حد عصبانی بودم وقتی دیدم خونه تغییر کرده انگار تمام خاطره هام رو یک جا ازم گرفته باشن دیوونه شدم ولی تو هیچ وقت به روم نیاوردی و تلافی نکردی و این منو شرمنده تر کرده _دیگه بهش فکر نکن هر چی بود گذشت _یعنی میبخشی؟ _معلومه فراموشش کن _اون زمان از اینکه خون تو توی رگهام بود خیلی احساس بدی داشتم ولی الان از این بابت خیلی خوشحالم و افتخار میکنم _دیگه لوس نشو خون من مگه چه ارزشی داره که بهش افتخار کنی _خون تو پر از شجاعت و عشق به آدمهاست تو واقعا آدم خوبی هستی ضحی! _فکر کنم یکی سرکارت گذاشته آدرس اشتباه بهت دادن پاشو به فکر شام باش بذار منم دعامو تموم کنم با لبخند و در سکوت نگاهی بهم انداخت و بعد بیرون رفت من هم دوباره مشغول شدم
اون شب موقع صرف غذا ماجرا رو با احتیاط با ژانت درمیون گذاشتم و همونطور که حدس مبزدم با مخالفت جدی و قطعیش مواجه شدم اونقدر قاطع بود که باب هرگونه بحث و گفتگو بسته بود صبح روز بعد نظر ژانت رو به کتایون منتقل کردم و گفتم از دست من کاری ساخته نیست و اگر میخواد مشکل رو حل کنه خودش باید ژانت حرف بزنه اگرچه بازهم به موثر بودنش شک داشتم کتایون هم گفت درگیریهای این هفته ش زیاده و نمیتونه سر بزنه و رو در رو حرف بزنه و از طرفی نمیخواد تماس بگیره و تنها با ژانت حرف بزنه پس قرار گذاشتیم صبح یکشنبه که ژانت از کلیسا برمیگرده و حالش خوبه من براش صبحانه آماده کنم و سر میز صبحانه کاملا اتفاقی! کتایون با من تماس تصویری بگیره و بعد به این طریق با ژانت صحبت کنه! صبح یکشنبه وقتی بیدار شدم به زمان برگشت ژانت چیزی نمونده بود نمیشد صبحانه مفصلی حاضر کرد فقط تونستم چای دم بگذارم و از مرباهای خونگی زن عمو خرج کنم به نظر من کره و مربای آلبالو خلق هر انسانی رو باز میکنه! امیدوارم ژانت هم همینطور فکر کنه! میز آماده شده بود و من مشغول ریختن چای برای خودم بودم که در باز شد فوری یک استکان دیگه هم برداشتم و قبل از اینکه نزدیک بشه بلند گفتم: سلام دوربینش رو روی کانتر گذاشت و اومد تو نشست روی صندلی و با ذوق گفت: _ سلام امروز بالاخره موفق شدم چند تا عکس از کلیسا بگیرم! _خب به سلامتی میشه عکساتو دید؟ _آره آره حتما بیا... دوربینش رو برداشت و شروع کرد باهاش کار کردن سینی رو روی میز گذاشتم و کنارش نشستم: چرا تابحال نتونسته بودی عکس بگیری؟ _آخه حین مراسم که نمیشه میخوام حواسم کاملا به نیایش باشه بعدش هم که همیشه مجبور بودم عجله کنم که اتوبوس نره اما امروز نیایش ده دقیقه زودتر تموم شد و با خیال راحت عکس گرفتم هم از داخل هم از بیرون بیا ببین دوربین رو داد دستم و گفت: با این دکمه برو جلو و همه رو ببین همونطور که عکسها رو تماشا میکردم روشون توضیح هم میداد یکم که گذشت گفت: میبینی چه شکوهی داره؟ _آره خیلی بزرگ و لوکسه! ولی خالی! متناسب ظرفیتش جمعیت نداره آهی کشید: بله همیشه همین منو متاسف میکنه که شهری مثل نیویورک با این همه جمعیت چرا باید مراسم نیایشش اینقدر کم جمعیت برگزار بشه اونم وقتی فقط هفته ای یک باره! سر جنباندم: درسته! بقیه عکسها رو هم دیدم و دوربینش رو تحویل دادم: واقعا عکاس خوبی هستی حالا زودتر صبحونه ت رو بخور تا چای یخ نکرده باذوق روی میز چشم گردوند: _چقدر زحپت کشیدی امروز ممنونم و مشغول خوردن شد یکم که گذشت پرسیدم: ژانت متوجه شدی این مربای چیه دیگه؟ _آره آلبالو دیگه _چطوره؟ _خوبه ولی زیادی شیرین نیست؟ مگه آلبالو نباید ترش باشه؟ _بستگی به ذائقه بومی داره دیگه ایرانیا به شیرینی مایلن بیشتر از بقیه طعم ها مثلا شما تلخی رو میپسندید قهوه میخورید ما کمتر تلخی دوست داریم بیشتر شیرینی و شوری خندید: یعنی اینم برات از ایران فرستادن؟ _آره زن عموم هر سال مربا درست میکنه برا منم حتما میفرستن زن عموم همون مامان رضوانه ما تو یه ساختمون زندگی میکنیم خونه قدیمی و پدری باباهامون آهانی گفت و دوباره مشغول خوردن شد طولی نکشید که کتایون بالاخره پیامم رو دید و تماس گرفت رو به ژانت با لبخندی تصنعی گفتم: ا کتایون تماس تصویری گرفته! فوری گفت: حتما بخاطر همون پیشنهادشه جواب بده اگر چیزی گفت خودم جوابشو میدم! با خنده ای که سعی در کنترلش داشتم جواب دادم: _سلام خوبی؟ چه خبرا! کتایون_سلام ممنون شما خوبید؟ خواستم ببینم تعطیلات بدون من چکار میکنید! ژانتم اونجاست؟ ژانت گوشی رو به سمت خودش برگردوند: _بله هستم دلت تنگ شده بود یا حرفی داشتی؟! کتایون هم تعارف رو کنار گذاشت: _هم یکم دلم تنگ شده بود هم یکم کار داشتم! ژانت دلیل مخالفتت چیه؟ _یعنی نمیدونی؟ _خب میدونم ولی نمیشه یکمم به من فکر کنی! منم رفیقتم تو میتونی همه جا به یاد پدر و مادرت باشی ولی من بدون شما تنها میمونم! ژانت سر تکان داد: کتی حرفت منطقی نیست اگر تو میخوای مستقل شی ولی احساس تنهایی میکنی تو باید بیای پیش ما نه که ما بیایم پیش تو! ما دونفریم و تو یه نفری! من هم به اندازه کتایون از این پیشنهاد تعجب کردم چون مطمئن بودم زندگی توی سوییت کوچیکی مقل اینجا برای کتایون ممکن نیست! کتایون_منظورت اینه که منم بیام اونجا و سه نفری با هم تو اون سوییت فسقلی زندگی کنیم؟ اونجا که دوتا اتاق بیشتر نداره! ژانت شانه بالا انداخت: به نظرم تنها راهه! چون من حاضر نیستم اینجا رو ترک کنم! تو هم مختاری اگر اینجا برات کوچیکه میتونی بری یه جای بزرگ اجاره کنی! کپی مجاز🦋 اینستاگرام https://instagram.com/shin_alef_official?igshid=bqnda3ccs7ry ایتا https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 تلگرام https://t.me/joinchat/AAAAAEqkD75BmgrtSeKTpA 🍃تالار نقد https://eitaa.com/joinchat/1914306642Ce8f8367977
از کنج این دل تاریک خود ح‌ُسین♥️ گفتم سلام و این دلِ من روبه‌راه شد... ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
‌•﷽• ‌ خاطراتم را ڪمۍ بالا و پایین میڪنم ، تا بہ میرسد حالم دگرگون مۍشود🍃 ‌ ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
♥️👣 عمرم ز دیر آمدنټ رفتہ رفتہ رفت... ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
◆🌿◆ • عَزیزٌعَلَی‌‌أنْ‌أَرَی‌الْخَلْقَ‌ولاتُری! برمن‌سخت‌است‌ڪه‌همه‌مردم‌راببینم‌وتو دیده‌نشوی...! جنابِ‌غایب :)💔 ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
♡﷽♡ #رمان_ضحی♥️ ✍️بہ قلمِ #شین_الف🍃 #26 از نماز که برگشتم ژانت مشغول گرم کردن کنسرو زبان بود تشکر
♡﷽♡ ♥️ ✍بہ قلمِ 🍃 اون روز گفتگو بین ژانت و کتایون به نتیجه نرسید و منجر به دلخوری شد و البته پادرمیانی من هم دردی رو دوا نکرد و بعد از اون شیرینی مربای آلبالوی زن عمو هم نتونست کام ژانت رو شیرین کنه درکش میکردم توی موقعیت بدی قرار گرفته بود از طرفی نمیخواست خونه ای که پر از خاطرات مشترک با پدر و مادرش بود رو ترک کنه و از طرفی نمیخواست به بی توجهی مقابل رفیقش متهم بشه و دلش رو بشکنه کتایون هم دلخور بود و هم امیدوار و از من هم توقع داشت واسطه گری رو کنار نگذارم و باز با ژانت حرف بزنم عجیب اینکه درخواست ژانت هم همین بود! که با کتایون حرف بزنم! و من این میان سرگردان! کمی با این حرف میزدم کمی با اون هیچ کدوم هم ره به جایی نمیبرد! بعد از گذشت دو هفته یقین کردم ژانت به هیچ وجه قانع نخواهد شد و تمرکزم رو روی کتایون گذاشتم! بهش گفتم یا قبول کنه فعلا با ما زندگی کنه تا چند وقت دیگه من برم و جا براشون باز بشه یا قید همخونگی با ژانت رو بزنه طول کشید تا تقریبا راضی شد برای مدت کوتاهی توی سوییت کوچیک ما زندگی کنه به این امید که بعدها ژانت رو راضی کنه همراهش به آپارتمان بزرگتری کوچ کنه کتایون اگرچه مرفه بزرگ شده بود رفاه زده نبود و با شرایط راحت کنار می اومد اما واقعیت این بود که اون سوییت فقط دو اتاق خواب داشت بنابراین من دوباره مشغول گشتن برای پیدا کردن یک جای مناسب شدم روزهای اسفند مثل همیشه زودتر از بقیه اوقات سال میگذشت حتی وقتی زندگیم با تقویم دیگه ای تنظیم میشد پایان آخرین هفته اسفند در حالی رسید که هوا تقریبا بهاری شده بود و من همیشه با این هوا یاد خرید عید می افتادم! چه توی آلمان و چه اینجا اما خب خرید معنا نداشت وقتی دید و بازدید و مهمان و مهمانی در کار نبود توی اتاق مشغول گردگیری میز و کتابخونه بودم که کتایون رسید دست پر اومده بود با تمام مایحتاج لازم برای هفت سین... بعد از سلام و احوال پرسی متعجب پرسیدم: اینا رو از کجا آوردی تو؟ همونطور که پشت میز مینشست گفت: _از خونه... سفارش آقای فرخی! بود مثل هر سال براش آوردن ولی چون نبود پولشو من دادم برا همین یکمش رو آوردم اینجا من و ژانت هم پشت میز نشستیم و من گفتم: _خیلی لطف کردی ولی نیازی نبود ژانت که براش مهم نیست منم با همون سفره نصفه نیمه همیشگی خودم راضی ام _نه دیگه نشد من راضی نیستم من دوست دارم سفره هفت سین همیشه کامل باشه! _خب تو خونه خودتون کاملشو بنداز _خب همین دیگه خونه من اینجاست چشمهای ژانت تا منتها الیه بالا و پایین باز شد: جدی میگی؟ یعنی تصمیم گرفتی بیای اینجا؟! کتایون کمی دلخور سرتکون داد: فعلا! تا ببینم بعد چی میشه البته اگر جاتون تنگ نیست! ژانت با ذوق شانه هاش رو بغل گرفت: کتی عاشقتم باور کن دلم نمیخواد هیچ وقت ازم ناراحت باشی حتما درکم میکنی! کتایون با همون حالت سر تکون داد: متوجهم! حالا مطمئنید با اومدن من به مشکل برنمیخورید؟ جاتون تنگ نمیشه؟ فوری گفتم: من که دنبال جا هستم یه سوییت پیدا کردم که تا آخر آپریل خالی میشه تا اونموقع اگر تحمل کنی... کتایون فوری گفت: اگر تو بخوای بری من اصلا نمیام! من نمیخوام جای کس دیگه ای رو بگیرم! گفتم: جای کس دیگه کدومه من از اولم قرار بود برم ربطی به اومدن تو نداره! من... ژانت با لحنی که کمی هم پریشانی راشت جمله ام رو نیمه تمام گذاشت: ضحی جون اگر من در حضور کتی ازت عذرخواهی کنم این بحث رو تمومش میکنی؟! _منظورت چیه ژانت مگه قرار نبود بعد از زمستون من از اینجا برم! کلافه گفت: میدونم از دستم دلخوری ولی فراموشش کن دیگه! گیج گفتم: چی رو فراموش کنم کی گفته من از تو دلخورم! ژانت_ای بابا خودتو به اون راه نزن دیگه خیلی خب قبوله اگر من همونجور که ازت خواستم از اینجا بری ازت خواهش کنم اینجا بمونی قبول میکنی؟ همینو میخواستی؟! _آخه چرا؟! _نمیدونی؟ فکر میکردم ما دیگه دوستیم! حالا که کتی میخواد بیاد تو میخوای بری؟! _آخه جاتون... کتایون دفتر جمع و جورش رو از کیف بیرون کشید و روی میز گذاشت: من چیز زیادی نمیارم فقط یه تخت بادی که اونم یه گوشه میذارمش با چند دست لباس و خرت و پرت ریز یعنی واقعا انقدر برات سخته همخونه شدن با دونفر؟ به لوس بازیش خندیدم: من تو خوابگاه تو به اتاق با شیش نفرم زندگی کردم! من گفتم شما اذیت نشید حالا که اصرار میکنید باشه! فعلا میمونم تا ببینم چی میشه! حالا کی رسما تشریف فرما میشید؟ _یکی دو روز دیگه! ژانت کنجکاو پرسید: پدرت نگفت چرا چنین تصمیمی گرفتی؟ _چرا... منم گفتم از تنهایی خسته شدم تو که هیچ وقت خونه نیستی میخوام یه مدت با دوستم زندگی کنم گفتم: خب چی گفت؟ پوزخندی زد: گفت دوستت دختره یا پسر؟ گفت بهم سر بزن! هروقتم خواستی میتونی برگردی _دعوا و دلخوری که پیش نیومد؟ _نه _حالا دقیقا چه روزی میای؟ مثل اینکه امسال جدی جدی خونه تکونی لازم شدیم
_سه شنبه وسایلم رو میارم حالا چه خونه تکونی؟ _عزیزم قبلا هم گفته بودم اگر شما تشریف آوردی قدم سر چشم ما گذاشتی این حال و پذیرایی رو تمیز کنیم و بدون کفش رفت و آمد کنیم که زمینش برای بنده قابل استفاده باشه چون قاعدتا اتاق میشه قرق جنابعالی _باشه بگو چی میخوای برای تمیزکاری بگیرم برات _شرمنده این یه قلمو با پول نمیتونی از زیرش در بری! باید کمک کنی! _جان؟ _جانت بی بلا آستینا رو میدی بالا قشنگ کمک میکنی اینجا خیلی کار داره! آهی کشید: پس بگو کوزت گیر آوردی! _حالا... ژانت با ذوق دستی به هم زد: تنبل نباش کتی مرتب کردن خونه خیلی حال میده! منم دوست دارم بدون کفش تو خونه راه برم میشه اتاق منم کمک کنید تمییزش کنم؟ لبخندی به روی کتایون زدم: البته ژانت جان خیالت راحت! خب اگر موافق باشید شروع کنیم! با تکان سر موافقتشون رو اعلام کردن و من هم با نگاهی به دفترم شروع کردم: _بسم الله الرحمن الرحیم جزء ششم سوره مائده... کتایون کلامم رو قطع کرد: _آیه ۳ آیه ای هست که شیعیان ادعا می‌کنن مربوط به واقعه غدیره ولی این آیه داره درباره حلال و حرام گوشت ها صحبت می کنه و هیچ ربطی به چیزی که شما میگید نداره _ آره داره درباره حلال و حرام گوشت صحبت میکنه بعد یهو میگه امروز دینتان را برایتان کامل کردم و نعمت خود را بر شما تمام کردم و اسلام را به عنوان آیین شما برگزیدم! بعد دوباره میره سر مسئله گوشت حلال و حروم! یکم زیادی حماسی نیست برای یک حکم حلال و حرام غذا؟ واقعاً منطقیه به خاطر مشخص کردن حرام و حلال گوشت دین کامل بشه و نعمت تمام بشه و کافران مایوس بشن و... حکم مهم تر از این در قرآن داده نشده؟ تازه این آیه جزء آخرین آیات نازل شده قرآنه خدا یادش رفته حلال و حرام گوشت ها رو قبلا توی بقره هم گفته بود؟ این یک فن برای حفظ کردن محتوا از تحریفه در جاهای دیگه قرآن هم به کار رفته حالا نشونتون میدم یه پیام وسط یک متن که سر و تهش یک موضوع دیگه قرار میگیره اما قابل تشخیصه که این متن مال اینجا نیست ضمنا فقط هم شیعیان نقل نمی کنن شما برو کتاب الغدیر علامه امینی رو بخون ببین چند تا سند از اهل سنت درباره شان نزول این بخش از آیه اومده* اصلاً قابل انکار نیست خود اهل سنت هم انکار نمی‌کنن اصلا شان نزولش رو فقط میگن این اتفاق به معنای بیعت نیست و کلمه ولی به معنای سرپرست نیست و به معنای دوسته ژانت_ من یکم گیج شدم نمی فهمم چی می گید واضح تر حرف بزنید لطفاً توضیح دادم: _ بعد از فتح مکه پیامبر کماکان محل زندگیشون مدینه بود و برای حج سالانه به مکه مشرف میشدن سال آخری که پیامبر در قید حیات بودن و به حج رفتن و به حج الوداع معروفه همه مسلمانان همراهشون بودن موقع برگشت از مکه به مدینه توی یه محلی بنام غدیر خم همه کاروان رو که از جاهای مختلف اومده بودن جمع می‌کنن سه روز توی اون بیابون اطراق می‌کنن که همه کسایی که عقب تر هستن برسن و همه کسایی که جلوتر بودن برگردن یعنی انقدر مطلب مهمیه که همه باید بشنون خب همه کنجکاو بودند ببینن جریان چیه پیامبر روز سوم فرمودند از جهاز شتر ها یک تل درست کنید که همه جمعیت من رو ببینند وقتی سخنرانی می کنم! وقتی آماده شد از این تل بالا رفت اول خطبه‌ای خوند بعد دست پسرعمو و دامادش علی بن ابیطالب رو گرفت و بالا برد و فرمود: "من کنت مولاه فهذا علی مولاه" یعنی هر کس تاامروز من ولی و سرپرست او بود این علی هم از این به بعد مولا و سرپرست شه و باید بپذیردش ولایت امت رو واگذار کرد برای بعد از توفی خودش به ایشون و جانشین مشخص کرد یادتونه توی یکی از آیات موسی قبل از رفتن به میقات جانشین تعیین کرد؟ یعنی پیغمبر ما تا این حد دوراندیشی نداشت که باید بعد از خودش جانشین معین کنه؟ با اینکه در همین حج اعلام میکنه این آخرین حج منه یعنی میدونه که زمان وفاتش نزدیکه! میگن ولی در اینجا به معنی دوسته نه سرپرست چون کلمه های عربی اکثراً چند کاربردی هستن حالا چقدر منطقیه که یک پیغمبری با این سبقه این دین، سه روز مردم رو توی بیابون علاف کنه که همه بیاید بشنوید که چی هر کی منو دوست داره علی رو هم باید دوست داشته باشه! آخه چه اهمیتی داره اصلا مگه دوست داشتن زوری میشه ممکنه یکی رو دوست داشته باشی یکی رو نداشته باشی تازه تو روایات هست که بعد از این حرف پیامبر همه اومدن تبریک گفتن و بیعت کردن تبریک و بیعت برای چی برای دوست داشتن؟
ژانت با کنجکاوی پرسید: _در نهایت چی شد؟ _هیچی امت در حضور پیامبر پذیرفت ولی بعد از پیامبر اعتنایی نکرد و تصمیم گرفت خلیفه رو خودش انتخاب کنه سقیفه تشکیل دادن خودشون خلیفه مشخص کردن دقیقاً مثل بنی اسرائیل در برخورد با هارون همون چیزی که قرآن تاکید می‌کرد که اون طوری نباشید! حدیثی از پیامبر هست که می فرماید یا علی تو برای من همانند هارون برای موسی هستی جز اینکه بعد از من پیامبری نیست کتایون فوری گفت: ولی مگه چه اشکالی داره حاکم بعدی با رای و نظر مردم انتخاب بشه _ولایت فقط خلافت نیست مفهوم گسترده تر و ریشه دار تریه و چون به امور تربیتی امت مربوط میشه طبعا مثل پیامبر باید منتخب خدا باشه _پس شما اصولا به دموکراسی و رای و انتخابات و این چیزا اعتقادی ندارید دیگه درسته؟ _انتخابات حق رای حق اظهار نظر شورا و مشورت همه اینها چیزهای خیلی خوبی هستن ما حتی در قرآن سوره شورا داریم! پس قبل از هر حاکمیتی برامون این مفاهیم اهمیت داشته اما خیلی مهمه که در چه سطحی و چه حوزه ای اگر بنا باشه همه ی مسائل با نظر انسان تعیین بشه پس خدا چکاره ی زندگی ماست اصلا پیغمبرم خودمون انتخاب کنیم دیگه! جایی که خدا کسی رو معرفی میکنه ما باید بگیم ما خودمون انتخابات برگزار میکنیم؟! روابط بین خدا و بنده هاش این شکلیه؟! اینکه بیشتر شبیه همون باور اسطوره قوم برگزیده ست! اصلا یه جاهایی عمومیت تخصص اظهار نظر در مورد یه مسئله رو نداره مثل این میمونه که نظام پزشکی برا هر پروانه طبابتی که میخواد صادر کنه انتخابات برگزار کنه! ما به مردم سالاری دینی معتقدیم الان هم تو کشورمون انتخابات داریم و و میخوایم که داشته باشیم انتخاباتها مردم رو درگیر سیاست و سرنوشت خودشون میکنه شعور و آگاهی سیاسی مردم رو بالا میبره اونها رو نسبت به امور اجتماعی حساس میکنه همه اینها فاکتورهاییه که برای اسلام خیلی اهمیت داره چون نسخه تربیتی خدا برای بشر آگاهیه خصوصا در بُعد اجتماعی اما در جایی که توجیه داشته باشه بعدا در این باره بیشتر توضیح میدم... آیه ۵ ژانت غذای ما و شما یعنی مسلمان ها و مسیحی ها نسبت به هم حلاله یعنی من طبق فتوای دینم از غذای شما می تونم بخورم شما هم همینطور این یک نماد برای بیان اعتماد و اطمینان بین دو گروهه و مردان مسلمان هم میتونن با خانم هایی که ادیان الهی دارن ازدواج کنن ولی با مشرک و بت پرست و کافر و اینها نه ژانت_ خب عکس چرا صدق نمیکنه چرا زنان مسلمان نمی تونن با مردان غیر مسلمان ازدواج کنن _ خب این چندتا علت داره یکیش همین بحث ولایت شوهر بر زنه _برای چی شوهر بر زن ولایت داره یعنی بیشتر میفهمه دیگه نه؟ _این ولایت در اثر عصمت نیست هیچ ربطی به سطح علم و عقل و درک و اینا نداره مثل ولایتی که پدر و مادر بر فرزند دارن ممکن بچه وزیر و وکیل باشه پدر و مادر بی‌سواد یا حتی به لحاظ ایمانی خیلی از بچه ها از پدر و مادرشون بالاترن ولی به سبب حقی که به گردنش دارن بهش ولایت دارن شوهر هم بر زن ولایت داره چون مسئولیت اقتصادی اجتماعی امنیتیش رو متقبل شده اینکه زن مسلمان بره تحت ولایت کسی که مسلمان نیست اشکال فقهی داره چون دیگه نمیتونه حرفش رو گوش بده و منطق کلی خانواده بهم میریزه همون مدیریت کلان و جزء که گفتم کتایون_ آیه ۶ یه سوال علت تفاوت وضوی اهل سنت و شیعه ها چیه این آیه که یه دستور واضح داره ضمنا مگه تاریخ ثبت نکرده که پیغمبر تون چطور نماز میخونده و چطور وضو می گرفته _ چرا ثبت شده علت تفاوت برداشت متفاوته صراحت آیه داره میگه بشویید صورت و دست هایتان را و مست کنید سر و پاهای تان را یعنی همون مدل وضوی شیعه اما اهل سنت برداشتشون اینه که کسره و فتحه مهمه یعنی چون وجوه و ارجُل و ایدی با کسره اومده و رئوس با فتحه پاها رو هم مثل دست و صورت می شوییم و چون گفته شده دستها را بشوید الی المرافق الی رو اینجا به سوی معنا کردن از کف دست به سمت آرنج شست‌وشو می‌دن در حالی که الی اینجا بیان کننده فاصله است مثلاً وقتی میگیم این دیوار رو تا سقف رنگ کن معنیش این نیست که حتماً از پایین به بالا رنگ کن! _ نگفتی پیغمبرتون چطور وضو می گرفت _ مثل شیعیان اهل سنت هم تا زمان خلیفه سوم همینطوری وضو می گرفتن بعداً به فتوای خلیفه سوم تغییر روش دادن _ مگه میشه پیغمبر یه طوری وضو بگیره و نماز بخونه بعد امت یه طور دیگه مگه نمیگید سنت پیغمبر! _حالا که شده وقتی عصمت پیامبر درک نشه و صرفاً آورنده قرآن تلقی بشه میشه گفت این تحلیل پیامبر از قرآن بود ما هم تحلیل خودمونو داریم _ خب چطوری نماز میخوند؟ _ مثل شیعیان بستن دست ها هم ابداع خلیفه دوم بود که گفت برای احترام بیشتر این کارو بکنید هر چند به نظر ما نماز یک نظامه و نباید انسان در طراحی خدا دخالت کنه _ مهر چطور پیامبرتون روی مهر سجده می کرد؟ _ مهر نمادی برای به خاک افتادن در برابر خداست و قطعاً از سجده روی فرش و موکت خیلی بهتره
پیامبر مهر نمیساخت چون لازم نبود همیشه خاک در دسترسش بود و روی خاک سجده می کرد ائمه هم همین طور اون زمان ساختن مهر دلیلی نداشت چون می تونستن راحت فضایی فراهم کنند که سر بر خاک بگذارن بعدها که شکل معماری عوض شد و همه جا دسترسی به زمین نبود شیعیان مهرها رو ساختن تا همیشه بر خاک سجده کنن تو که بالاخره باید رو یه چیزی سجده کنی یا فرش یا مهر خب چه بهتر که خاک باشه به فلسفه سجده هم نزدیکتره کتایون_آیه ۳۳ جزای قطع دست در ازای دزدی خشونت احکام اسلامی خیلی بالاست چرا خدای شما انقدر با مردم خشنه! _اولاً حکم قطع دست برای دزدی شرایط داره اول اینکه دزدی در اثر گرسنگی و برهنگی نباشه و چند شرط دیگه دیگه که ثابت کنه وقاحت و تعمد در کار بوده تازه باز اگر قبل از اثبات جرم توبه کنه این حکم اجرا نمیشه و فقط رد مال میکنه ولی بر فرض اینکه همه اینها صدق کرد تو داری برای یک دزد دل میسوزونی و میگی خدا با مردم نامهربونه؟ مگه همه مردم دزدن؟ تو اگه سالم زندگی کنی کجا گذرت به این احکام میفته؟ اصلاً بعضی‌ها از این راه کسب درآمد کلان می‌کنن اینجا که دیگه شهر این باند بازیهاست بی زحمت از دسترنج مردم استفاده می کنن یکی دیگه رو به خاک سیاه می شونن برای اینکه هیجانات شون رو ارضا کنن و پول روی پول بذارن اگر یه بار همه داراییت رو ببرن دیگه این گارد رو نمیگیری انگار همه مجبورن دزدی و قتل کنن که میگه حکم ظالمانه! دولت اسلامی وظیفه داره از جان و مال و ناموس مردم حراست کنه میدونی دزدی چه ضربه ای به امنیت روانی جامعه میزنه میدونی چه صدمه‌ای به اعتماد عمومی و رافت بین مردم میزنه؟ این حکم به حد کافی بازدارنده هست چون هیچ پولی در مقایسه با سلامتی ارزش نداره اگر همه قانونمند باشن هیچ وقت حکم اجرا نمیشه که خشن باشه یا نباشه! _منظور من اینه که باید بیشتر روی موضوعات تربیتی کاربشه تا اینجور احکام سلبی _ تربیت مقوله جداگانه ایه جرم و جزا هم هویت منفکی داره هیچ کس به اندازه اسلام داعیه دار تربیت و پرورش و انسان سازی نیست ولی آموزش و پرورش جای قوه قضاییه رو که نمی گیره هر کدوم کار خودش رو میکنه درسته اگر آموزش و پرورش خوب کار کنه کار قوه قضاییه کم میشه ولی در وجودش که نمیشه تشکیک کرد همیشه باید قانون توی جامعه وجود داشته باشه منافاتی نداره وضع قانون با کار تربیتی جفتش رو انجام بده همونطور که در اسلام هم جفتش سفارش شده ساختار باید چند بعدی و کامل باشه خب... آیه ۳۵ رو ببینید خدا می‌فرماید وسیله‌ای برای تقرب به او بجوید استغفرالله یعنی بریم مشرک بشیم؟ خدا خودش میگه برای اومدن به سمت من وسیله بجویید حالا این وسیله چیه؟ چه چیزی روی زمین به اندازه بنده صالح میتونه برای خدا ارزش داشته باشه که انسان اون رو بین خودش و خدا وسیله قرار بده؟ مگه انسان اشرف مخلوقات نیست پس بهترین وسیله انسانه چه انسانی بهتر از رسول خدا و هر کسی که خودش معرفی کنه؟ _چرا خدا بین خودش و بنده هاش واسطه قرار میده اگه ما حرف بزنیم صدامون رو نمیشنوه یا به اندازه کافی دوستمون نداره؟ _سوالت خیلی سوال خوبیه ولی جای جوابش اینجا نیست یادداشتش کنید به وقتش دقیق اینو جواب میدم حتما هم جواب میدم _ آیه ۵۱ دو تا نکته یکی اینکه چرا یه جا میگه مسیحی ها دوست شمان یه جا میگه اونهارو دوست نگیرید یعنی یه مدت حلال بود بعد حرام شد وقتی که ازشون قطع امید کرد؟ و دیگه اینکه بر طبق همین آیه تو نباید با ژانت دوست بشی و خودت هم دچار نافرمانی شدی! چشمهای گرد شده ی ژانت به صورتم دوخته شده بود خندیدم: _ نه اتفاقا اون سفارش پایداره خدا میفرماید دوست ترین امت نسبت به مسلمان ها مسیحی ها هستن چون مستکبر نیستن اینجا هم توی این آیه ولی به معنای سرپرست و پیشواست! آیه ۵۵ آیه ای هست که در روایات به عنوان آیه ولایت ازش یاد می شه و مضمونش اینه که "ولی شما خداست و پیامبرش و کسانی که به او ایمان آوردند همان ها که نماز را برپا می دارند و در حال رکوع زکات می دهند" شان نزول این آیه همون ماجراست که توی آیه نماز اشاره کردی امیرالمومنین علی بن ابی طالب توی مسجد نماز میخونده که یک سائل وارد مسجد می شه ایشون توی رکوع بوده دستش رو به طرف اون فقیر دراز میکنه که انگشترش رو برداره و این آیه بلافاصله در وصفش نازل میشه سکوت بود و تا اینکه کتایون به حرف اومد: _ آیه ۵۶ میگه حزب الله همواره پیروز هستن ولی همیشه هم پیروز نشدن تاریخ که اینو نمیگه
_چون نگاه کلی نداری موردی بررسی می کنی باید دید پیروزی رو در چی تعبیر میکنی یه نگاه سطحی و مقطعی یا برایندی و کلان؟ پیروزی ای واقعه ایه که بیشترین نفع رو بدست بده امت حزب الله هرجا پای خدا بوده برده شاید ظاهرش گاها شکست باشه اما تاریخ اتفاقا برد رو ثبت کرده و متناسب وقایع آینده میشه این رو درک کرد اجازه بده به جاش مثال هم میزنم برات فکر میکنم جزء ششم تمومه نگاهی به ساعت گوشی انداختم: تا اذانم چیزی نمونده بگو ببینم با مامانت چکار کردی؟! کپی مجاز🦋 اینستاگرام https://instagram.com/shin_alef_official?igshid=bqnda3ccs7ry ایتا https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 تلگرام https://t.me/joinchat/AAAAAEqkD75BmgrtSeKTpA 🍃تالار نقد https://eitaa.com/joinchat/1914306642Ce8f8367977
|• شش گوشہ را از شش جهت ديديم و گفتيم؛ از هر جهت اين كعبہ ے زيـبا بـ‌هـشت است...♥️🍃 ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا