eitaa logo
کانون قرآن و عترت دانشگاه حضرت معصومه (س) قم
865 دنبال‌کننده
830 عکس
311 ویدیو
45 فایل
🔸لینک گروه کانون در ایتا: https://eitaa.com/joinchat/1400832194Ca45865bd10 🔸آیدی کانال تلگرامی و ایتای کانون: @etrat_hmu 🔸ارتباط با دبیر کانون: @SoltanAli_20
مشاهده در ایتا
دانلود
💠نماز جماعت! بهمان گفت:«من تند تر میرم، شما پشت سرم بیاین.» تعجب کرده بودیم. سابقه نداشت بیشتر از صد کیلومتر سرعت بگیرد. غروب نشده رسیدیم گیلان غرب. جلوی مسجدی ایستاد. ما هم پشت سرش. نماز که خواندیم سریع آمدیم بیرون. داشتیم تند تند پوتین‌هایمان را می‌بستیم که زود راه بیفتیم. گفت:«کجا با این عجله؟ می‌خواستیم به نماز جماعت برسیم که رسیدیم.» 🆔https://eitaa.com/etrat_hmu
💠شما كه شهيد نميشي! درمنطقه «ام القصر» در خط پدافندي بوديم. مسئول دسته‌مان برادري به نام «سيدجليل ميرشفيعيان» بود. او فرد مخلصي بود و نماز شبش ترك نمي‌شد. روز آخري كه مي‌خواستيم به عقب بياييم، ايشان شبش در پست نگهباني بود و مسئول شيفت ما به حساب مي‌آمد. ما توي سنگر نشسته بوديم كه ايشان آمد و گفت: «بچه‌ها! بهتر است از همديگر حلاليت بخواهيم چون من تا چند دقيقه ديگر شهيد مي‌شوم!» ما با او شوخي كرديم و گفتيم: «نه بابا، آقاسيد، شما كه شهيد نمي‌شوي.» گفت: «باور كنيد من شهيد مي‌شوم و همين تويوتايي كه الان از اينجا عبور كرد، وقتي برگردد شما مرا داخل آن تويوتا مي‌گذاريد!» ما بازهم مطلب او را شوخي گرفتيم. بالاخره هر طور شد، از ما حلاليت طلبيد و دست و صورت يكديگر را بوسيديم و ايشان از سنگر بيرون رفت. هنوز 7-8 منزل دور نشده بود كه يك خمپاره 60 كنارش به زمين خورد و ايشان را به شهادت رساند. قابل توجه آنكه جنازه مطهر اين شهيد را به وسيله همان تويوتاي مزبور به عقب منتقل كرديم! راوي: حسين تواضعي 🆔https://eitaa.com/etrat_hmu
💠خدا لعنتت كند! احتمالاً زمستان سال ۶۸ بود كه در تالار انديشه فيلمي را نمايش دادند كه اجازه اكران از وزارت ارشاد نگرفته بود. سالن پر بود از هنرمندان، فيلمسازان، نويسندگان و.. در جايي از فيلم آگاهانه يا ناآگاهانه، داشت به حضرت زهرا(س) بي‌ادبي مي‌شد. من اين را فهميدم. لابد ديگران هم همين طور، ولي همه لال شديم و دم بر نياورديم. با جهان بيني روشنفكري خودمان قضيه را حل كرديم. طرف هنرمند بزرگي است و حتما منظوري دارد و انتقادي است بر فرهنگ مردم. اما يك نفر نتوانست ساكت بنشيند و داد زد: خدا لعنتت كند! چرا داري توهين مي‌كني؟! همه سرها به سويش برگشت. در رديف‌هاي وسط آقايي بود چهل و چند ساله با سيمايي بسيار جذاب و نوراني. كلاهي مشكي بر سرش بود و اوركتي سبز بر تنش. از بغل دستي‌ام (سعيد رنجبر) پرسيدم: " آقا را مي‌شناسي؟" گفت: "سيد مرتضي آويني است." راوی: رضا رهگذر 🆔https://eitaa.com/etrat_hmu
💠سهمیه! توی آبادان رفته بود جبهه فیاضیه، شده بود خمپاره‌ انداز شهید شفیع زاده، دیده بانی می‌کرد و گرا بهش می داد، او هم می‌زد. همان روزهایی که آبادان محاصره بود. روزی سه تا گلوله خمپاره صد و بیست هم بیشتر سهمیه نداشتند. این قدر می‌رفتند جلو تا مطمئن شوند گلوله ایشان به هدف می‌خورد. تعریف می‌کردند، می‌گفتند:«یک بار شفیع زاده با بی‌سیم گفته بوده یه هدف خوب دارم. گلوله بده.» آقا مهدی بهش گفته بوده که سه تامون رو زدیم. سهمیه امروزمون تمومه! 🆔https://eitaa.com/etrat_hmu
💠حسین پرزه‌ای، اعزامی از اصفهان! روز تاسوعا قرار شده بود پنج شهید گمنام در شهر دهلران طی مراسمی تشییع شوند. بچه های تفحص، پنج شهید را که مطمئن بودند گمنام هستند، انتخاب کردند. ذره ذره پیکر را گشته بودند. هیچ مدرکی به دست نیامده بود. قرار شد در بین شهدا، یکی از آنها که سر به بدن نداشت، به نیابت از ارباب بی سر، آقا اباعبدالله الحسین(ع) تشییع و دفن شود. کفن‌ها آماده شد. شهدا یکی یکی طی مراسمی کفن می‌شدند. آخرین شهید، پیکر بی سر بود. حال عجیبی در بین بچه‌ها حاکم بود. خدایا! این شهید کیست که توفیق چنین فیضی را یافته، تا به نیابت از ارباب در این جا تشییع شود؟ ناگهان تکه پارچه‌ای از جیب لباس شهید به چشم خورد. روی آن نوشته بود که به سختی خوانده می‌شد:«حسین پرزه ای، اعزامی از اصفهان» 🆔https://eitaa.com/etrat_hmu
💠درس‌خوان واقعی! چند روز قبل از امتحان‏ها از جبهه مي‌آمد، يك صندلي مي‏گذاشت زير درخت نارنگي وسط حياط، آن چند روز را درس مي‌خواند و با نمره‌هاي خوب قبول مي‌شد. نمره‌هاش هست. تازه با همين وضع توي كنكور هم قبول شد. آن هم دانشگاه اميركبير! 🆔https://eitaa.com/etrat_hmu
💠خودت بخور تا در آن دنیا جوابگو باشی! یک روز گرم تابستان، شهید مهندس (مهدی باکری) فرمانده دلاور لشکر ۳۱ عاشورا، از محور به قرارگاه بازگشت. یکی از بچه‌ها که تشنگی مفرط او را دید، یک کمپوت گیلاس خنک برای ایشان باز کرد. مهدی قدری آن را در دست گرفت و به نزدیک دهان برد، که ناگهان چهره اش تغییر کرد و پرسید:«امروز به بچه‌های بسیجی هم کمپوت داده اید؟» جواب دادند: نه، جزء جیره امروز نبوده. مهدی با ناراحتی پرسید:«پس چرا این کمپوت را برای من باز کردید؟» گفتند:«دیدیم شما خیلی خسته و تشنه اید و گفتیم کی بخورد بهتر از شما.» مهدی وقتی این حرف‌ها را شنید، با خشم پاسخ داد:«از من بهتر، بچه‌های بسیجی‌اند که بی‌هیچ چشم‌داشتی می‌جنگند و جان می‌دهند.» به او گفتند: حالا باز کرده‌ایم، بخورید و به خودتان این قدر سخت نگیرید. مهدی با صدای گرفته‌ای به آن برادر پاسخ داد:«خودت بخور تا در آن دنیا جوابگو باشی!» 🆔https://eitaa.com/etrat_hmu
💠همانند مولایم حسین! یکی از همرزمانش برایم تعریف کرد: دوستانش تشنه بودند، باتری بیسیم نیز تمام شده بود و نمی‌توانست تماس بگیرد، نگاهی به بچه‌ها انداخت، باید کاری می‌کرد، به آن‌ها گفت: «کمی تحمل کنید، می‌روم و برای‌تان آب می‌آورم. موتور را برداشت و دور شد، مدتی گذشت و او با یک ظرف آب بازگشت، چند نفر از دوستانش سیراب شدند، اما باز هم برخی تشنه بودند، باید دوباره می‌رفت، هنگام رفتن گفت:« تا لحظه آخر آب نخواهم خورد، می‌خواهم همانند مولایم حسین (ع) با لب تشنه شهید شوم». لبخندی زد و با ظرف خالی از جمع دوستان جدا شد. راوی: قنبرعلی فرزانه 🆔https://eitaa.com/etrat_hmu
💠خاطره‌ای از شهید افضلی به‌نقل از شهید فریدون کریمی! تقریباً دو روز بود که هیچ آب و غذایی به من نرسیده بود، هرچی با کد و رمز اعلام می‌کردم فایده‌ای نداشت، ما تو خط بودیم، چند تا از دوستانم شهید شده بودند و مجروح، آتش جنگ دشمن هم خیلی سنگین بود، کسی اجازه تردد به خط را نداشت، الا در مواقع ضروری مثلاً برای بردن مجروح و انتقال مهمات. دیگر نتوانستم تحمل کنم و پشت بیسیم بی‌رمز و به زبان مازندرانی گفتم: از گشنگی و تشنگی بَمِردِمِه، کسی دَنیِه مِه وِسِه آذوقه بیاره؟ شهید غلام فضلی، این دلاور و چشم و دیده‌بان باتجربه بهشهری با اینکه مشغله زیادی داشت از پشت بیسیم متوجه سن و سال کم من شد و با آن وضعیت برایم آب، بیسکوئیت و آبمیوه با کلی وسایل خوراکی آورد. از شدت صدای مهیب مهمات جنگی، متوجه اطرافم نشدم به خودم آمدم دیدم یکی مرا صدامی‌زند. یک جیپ جلوی سنگرم بود، وسایل را ریخت توی سنگرم، برنج را داد دستم و به شوخی به زبان مازندارنی گفت: بَییر، وِشنامِه وِشنامِه! اینم غذا، اَمه آبرو رِه بَوِردی. باورم نمی‌شد، وقتی جیپ را دیدم، تمام بدنه ماشین، سوراخ سوراخ شده بود، از چادر جیپ فقط تکه پارچه‌ای مانده بود، هر چی اصرار کردم صبر کن کمی خط آرام شود، بعد برو، قبول نکرد و برگشت و رفت سر پست. شهید غلام فضلی به‌علت جراحات جنگ و خیلی غریبانه و مظلومانه بعد از مدت کوتاهی بعد از جنگ به درجه والای شهادت نائل شد. 🆔https://eitaa.com/etrat_hmu
💠 آیه و جعلنا! خدا شهید مهدی خندان را رحمت کند. مرحله دوم عملیات والفجر چهار به عهده نیرو‌های تهران بود. ستون بچه‌ها برای عملیات حرکت کرد که شهید خندان سر ستون بود. وقتی به کمین دشمن رسیدیم، همه عزا گرفته بودند که چطور باید از این کمین رد شوند. فاصله ما تا نیرو‌های دشمن شش کیلومتر بود. «خدایا چه کنیم؟» تنها جمله‌ای بود که از دهان همه شنیده می‌شد. شهید خندان با یک اطمینان خاصی که فقط از دل او می‌توانست بلند شود، گفت: «مگر آیه و جعلنا یادتان رفته، همه بخوانید. قول می‌دهم کسی شمارا نبیند.» بعد از این درخواست سه کیلومتر ستون ما از زیر لوله دوشکا رد شد و کسانی که پشت دوشکا نشسته بودند ما را ندیدند. افراد این ستون از ۱ شب تا چهار صبح این راه را طی کردند، بدون اینکه کوچکترین اتفاقی رخ دهد. همه این‌ها حاکی از اعتقاداتی است که در جنگ ما نیروهایمان به همراه داشتند. راوی: حاج‌آقا پروازی 🆔https://eitaa.com/etrat_hmu
💠به فکر مردم! با پول تو جیبیش، اراذل محل رو می‌برد استخر!! می‌گفتن مصطفی چرا اینکارو می‌کنی؟ می‌گفت دو ساعت کمتر دیگران رو اذیت کنن..! حدودا ۲۵ سالش بود.. 🆔https://eitaa.com/etrat_hmu
💠یک پیمان‌نامه‌‌ سه نفره‌ عجیب 🔺اینجانبان علی سراج، مجتبی سعیدی و احمد مختاری پیمان می‌بندیم بر اینکه هر کدام از ما سه نفر به درجه رفیع شهادت نائل آمد، دو نفر دیگر را در روز قیامت شفاعت نموده و در محضر خداوند از خدا بخواهد که از گناهان دو تن دیگر بگذرد و در نزد خداوند از دو تن دیگر شفاعت نماید. 🔹هر سه نفر شهید شدند و نیاز به شفاعت یکدیگر پیدا نکردند.. 🆔https://eitaa.com/etrat_hmu