عــــــــــــطر بــــــــــــــاران☔
سلام
صبحتون بخیر
این ذکر پنجشنبه ها خیلیی عجیب منو یاد پدر بزرگم(بابا حجی) میندازه ...
اخی.....چقدر مبین گفتن رو میکشید...😢😭
صبح بعد نماز و دعاها، صبحانه رو میخورد
بعداز اتمام صبحانه اش یا هر وعده ای ،دعای سفره رو میخوند
دعای معروفش تو فامیل اینجوری بود ....
⚜الهی که این سفره مامور باد، همیشه پر از نعمت و نور باد ،بلایی که نازل شود بر زمین از این خاندان و دوستان خمینی و خامنه ای دور باد ، دشمنانشون نابود باد ....آمین یا رب العالمین .....
بعد از اون مینشست و با یه تسبیح در دستش ذکر روزها رو میگفت
چقدر به حاج خانومش محبت داشت ...😭
بهشون میگفتن مرغ عشق ...
خیلیییی هواشو داشت ❤️
کوچکترین کاری که بی بی میکرد واسش ،اینقدر تشکر میکرد که حد نداشت❤️👌
بی بی هم خدایی هوای بابا رو داشت ....
آخرشم ۶۳ روز بعد از فوت بابا حجی.... با اینکه بی بی الزایمر داشت و متوجه ی فوت بابا نشده بود.... اونم هم رفت ... 😔
من که اعتقاد دارم بابا دلش میخواست بی بی بره پیشش و از دعای بابا حجی بود...
😭❤️❤️❤️👆✅
راسی.... ما ها چقدر عاشق همسرمونیم و قدردان محبت هاش هستیم ؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#همسرانه
🔸️ ببینید...
عشق همین است..
جاودان و همیشگی
از ابتدا تا انتها
از تولد تا مرگ..
💕 عشق است که زندگی را معنا می دهد...
🌸🍃 شـمـیـم بــاران...
@Shamim_Baran
❇️ بکر بن صالح می گوید:
در نامه ای به امام کاظم(ع) نوشتم:
📝 من مدت پنج سال است که از بچهدار شدن جلوگيری می کنم و اين به خاطر آن است که همسرم فرزند نمی خواهد و می گويد: تربيت و ادارۀ فرزندان برايم دشوار است؛
زيرا فقير هستيم و از امکانات زيادی برخوردار نيستيم.
نظر حضرتعالي چيست؟
امام در پاسخ فرمودند:
💠 «فرزند طلب کن! همانا خدا روزیِ آنها را می دهد.»
🔷کافی ج6، ص9
#فرزند_آوری
#رزاقیت_الهی
🌸🍃 شـمـیـم بــاران
🌸🍃 @Shamim_Baran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ای جاااانم ....😘😘
آرزو میکنم همه ی شما عزیزان شمیم بارانی ،این حس خوبو با #فرزندان_زیاد تجربه کنید...
واقعا از بهترین لذت های دنیا همین لذت پدر و مادر شدن هست 😍👏👏👏
حقیقتا همه ی ما رو به عناوین مختلف فرهنگی فریب دادن که باعث شده به یکی دو تا بچه اکتفا کنیم و مغایر قانون خلقت و طبیعت جلو بریم ... دیر یا
زود ،ضررشم خودمون میبینیم
تا دیر نشده فرزند آوریتو به عقب ننداز 😇👌
#فرزند_آوری
🌸🍃 شـمـیـم بــاران
🌸🍃 @Shamim_Baran
🍁🌧🍁
🌧
#زندگی
💎اگر کاسهی خود را بیش از اندازه پر کنید؛
لبریز میشود.
چاقوی خود را بیش از حد تیز کنید؛
کند میشود.
در پیِ پول و راحتی باشید،
دلتان هرگز آرام نمیگیرد.
🔹️🔹️🔹️
اگر دنبال تایید دیگران باشید؛
برده آنها خواهید بود.
کار خود را انجام دهید،
و رها باشید به سمت خدا...
👈 این تنها راه آرامش یافتن است ...
🌸🍃 شـمـیـم بــاران...
@Shamim_Baran
Reza Sadeghi - Ye Chizi Mishe Dige (128).mp3
2.78M
یه چیزی میشه دیگه .... ❤️
🌸🍃 شـمـیـم بــاران
🌸🍃 @Shamim_Baran
#شبهای_دلتنگی
◽️خفگی ......
به نفس افتادن سینه، پشت این تکه پارچهها که گرفتارش شدهایم؛ نیست!
خفگی .....
به شماره افتادن نفسهایی است که؛
به دم و بازدم "حسین حسین" در هوای تازهی بینالحرمین زنده بودند و ... !
◽️خفگی یعنی یکسال؛
در حسرت کرب و بلا، خاطرههایت را گز کنی و....
نفست باز بنـــد بیاید !
#شب_زیارتی
✍ خط : محمد احمدزاده
🌸🍃 شـمـیـم بــاران
🌸🍃 @Shamim_Baran
Hossein Khalaji - Salam Hameye Zendegim (128).mp3
2.91M
❤️سلام همه ی زندگیم ....
🌸🍃 شـمـیـم بــاران
🌸🍃 @Shamim_Baran
عــــــــــــطر بــــــــــــــاران☔
#او_را.... 127 از همون اول میفهمیدم یه الدنگ از حماقتت سوءاستفاده کرده و مغزتو پر کرده! -من با آخ
#او_را.... 128
صبح با صدای زنگ گوشیم،چشمام رو باز کردم.
شماره ناشناس بود.
-بله؟
-سلام خانوم. وقت بخیر.
-ممنونم .بفرمایید؟
-من از بیمارستان تماس میگیرم،ممکنه تشریف بیارید اینجا؟
سریع نشستم.😰
-بیمارستان؟برای چی؟
-نگران نشید. راستش خواهرتون رو آوردن اینجا،خیلی حال خوبی ندارن.
-من که خواهر ندارم خانوم!
-نمیدونم. شماره ی شما به اسم آبجی سیو بود.
بدنم یخ زد!
-مرجان؟؟؟
-نگران نباشید؛ممکنه تشریف بیارید بیمارستان؟
اینجا همه چی رو میفهمید.
-بله بله،لطفا آدرس رو بهم بدید.
از دلشوره حالت تهوع گرفته بودم،خدا خدا میکردم که اتفاقی براش نیفتاده باشه!
سریع مانتوم رو پوشیدم و از خونه زدم بیرون.
فاصله ی خونه تا اونجا زیاد بود.
فکرم هزار جا رفت،مردم و زنده شدم تا به بیمارستان برسم.
سریع ماشین رو پارک کردم و دویدم داخل.
مثل مرغ سرکنده اینور و اونور میرفتم و از همه سراغش رو میگرفتم تا اینکه پیداش کردم.
ولی روی تخت و زیر یه پارچه ی سفید...
دنیا دور سرم چرخید.
به دیوار تکیه دادم و همونجور که نفس نفس میزدم با بهت و ناباوری بهش خیره شدم...
یه جوری خوابیده بود که انگار هیچوقت بیدار نبوده!
دستم رو گذاشتم لبه ی تخت و از ته دل زجه زدم.
😭😭😭😭
بیمارستان رو گذاشته بودم روی سرم.
هر دکتر و پرستاری رو که میدیدم یقش رو میگرفتم و فحشش میدادم.😭
جمعیت زیادی دورم جمع شده بودن.
مرجان رو بغل کردم و بلند بلند گریه میکردم.
لباس مناسبی تنش نبود،دوباره پارچه رو کشیدم روش تا تنش مشخص نشه!
تمام غم های عالم ریخته بود رو دلم...
یکم که آرومتر شدم یکی از پرستارها اومد کنارم و دستش رو گذاشت رو شونم.
-متاسفم. ولی باور کن کاری از دست ما برنمیومد؛
قبل از اینکه برسوننش اینجا،تموم کرده بود...!
سرم رو به دیوار تکیه دادم و با چشم های اشکبار نگاهش کردم.
-چرا؟؟
-دیشب... خبرداشتی کجاست؟
با وحشت نگاهش کردم
-فکرکنم پارتی...
سرش رو انداخت پایین.😓😞
-متاسفانه اوور دوز کرده...!
بدنم یخ زد. یاد دعوای پریروز افتادم.
با حال داغون رفتم بالای سرش و موهاش رو ناز کردم.
"محدثه افشاری "
لطفا اسم نویسنده و لینک را در ارسال حفظ کنید
🌸🍃 شـمـیـم بــاران
🌸🍃 @Shamim_Baran
#او_را .... 129
دیدی گفتم نرو؟مرجان دیدی چیکار کردی!؟
کنارش زانو زدم و دستش رو گرفتم.
مرجان تموم شده بود. صمیمی ترین دوستم تو تمام این سالها...!
😭❤️😔
روزی که بدن همیشه گرمش رو به دست سرد خاک دادیم، احساس میکردم من روهم دارن کنارش دفن میکنن...
😞
دلم به حال گریه های مامانش نمیسوخت.
دلم به حال پشیمونی بابای ندیدش نمیسوخت.
دلم فقط به حال داداشش میلاد میسوخت که بهش قول داده بود یه روزی این کابوس هاش رو تموم میکنه!
روز خاکسپاریش،خبری از هیچ کدوم رفیقهای هرزه و دوست پسراش نبود.
اونایی که بهش اظهار عشق میکردن....
هیچکدوم از اونایی که اون مهمونی رو ترتیب داده بودن تا باهم خوش بگذرونن نیومدن....
دیگه اشکهام نمیومدن!
شوکه شده بودم و خروار،خروار خاکی که روی بدنش ریخته میشد رو نگاه میکردم.
به کفنی که شبیه هیچکدوم از لباس هایی که میپوشید نبود!
به صورتی که خیلیا برای بار اول آرایش نشدش رو میدیدن
و به بدن بی جونی که حتی نمیتونست خاک ها رو از خودش کنار بزنه...
😔
بعد از اینکه خاک ها رو روش ریختن،دونه به دونه همه رفتن!
هیچکس نموند تا از تنهایی نجاتش بده.
هیچکس نموند تا کنارش باشه.
هیچکس نموند...
تنهایی رفتم کنار قبرش.
دستم رو گذاشتم رو خاک ها،
"اگر به حرفم گوش داده بودی،الان...."
گریه نذاشت بقیه ی حرفم رو بگم!
احساس میکردم همه ی این اتفاق ها افتاد تا دوباره یاد درس های چندماه اخیرم بیفتم.
بلند شدم که برگردم خونه.
نیاز به خلوت داشتم.
نیاز به آرامش داشتم.
تو ماشینم نشستم.
نگاهم رو داخلش چرخوندم.
یعنی این ماشین و اون خونه میتونستن برام جای تمام اون آرامش،جای خدا و جای تمام لذت های واقعی رو بگیرن؟!
از حماقت خودم حرصم گرفت.
من از وسط همین ثروت،به خدا پناه برده بودم.
چی رو میخواستم کتمان کنم؟
به این فکرکردم که اگر پارسال کسی من رو نجات نداده بود،شاید حالا من هم یه درس عبرت بودم!
روم نمیشد سرم رو بالا بگیرم.
بدجور خراب کرده بودم!شرمنده اشک میریختم و خیابون گردی میکردم
چجوری باید برمیگشتم و دوباره به خدا قول میدادم؟!
روم نمیشد اما به زهرا زنگ زدم.
نزدیک یه هفته بود که جوابش رو نداده بودم...
-خب دیوونه چرا جواب منو نمیدادی؟بی معرفت دلم هزار راه رفت!
-حالم خوب نبود زهرا. ببخشید...😔
-فدای سرت. واقعا متاسفم ترنم!امیدوارم خدا بهش رحم کنه و ببخشتش!
-اوهوم. یعنی منم میبخشه؟
-دیوونه اگر نمیخواست ببخشه،به فکرت مینداخت که برگردی باز؟
بابا خدا که مثل ما نیست.
تمام این هفته منتظرت بوده تا برگردی!
😭😭😭
گوشی رو قطع کردم و دوباره هق هق زدم.😭
به حال مرجان،به حال خودم،به مهربونی خدا،به بی معرفتی خودم!
به امتحانی که خراب کرده بودم و به امتحان هایی که مرجان خراب کرده بود،فکر کردم.
به اینکه باید برگردم سر خونه ی اول و از #پذیرش_رنج ها شروع کنم...
صبح با آلارم گوشی از خواب بیدار شدم.
قلب عزادارم کمی آروم تر شده بود و باید میرفتم دانشگاه.
"محدثه افشاری"
لطفا اسم نویسنده و لینک را در ارسال حفظ کنید
🌸🍃 شـمـیـم بــاران
🌸🍃 @Shamim_Baran
4_6019425849646776480.mp3
5.76M
الهی و مولای و خالفت بعض اوامرک...😭
بخشی از دعای کمیل
حاج منصور
#مناجات
🌸🍃 شـمـیـم بــاران
🌸🍃 @Shamim_Baran