003139.mp3
73.9K
ـــــــــــــــــ📻🌿ـــــــــــــــــ
و (در انجام فرمانهایِ حق و در جهاد با دشمن) سستی نکنید و (از پیش آمدها و حوادث و سختیهایی که به شما میرسد) اندوهگین نشوید که شما اگر مؤمن باشید، برترید.
📖 آلعمران/۱۳۹
خدایا ما دلمان روشن است
به اشک شوقِ بعد از اندوهها :)
˹ eitaa.com/etyhhbi
هركس به شما نيكى كرد، جبران كنيد و اگر
نتوانستيد، آن قدر براى او دعا كنيد كه
مطمئن شويد تلافى كردهايد.✨
✍🏻پیامبراکرم(ص)
- تو فرمول خوشبختی رو بلدی؟
+ آره؛ کافیه بجای راضی نگهداشتن دیگران،
خدای دیگران رو راضی نگهداری.☺️🌸
˹ eitaa.com/etyhhbi
پسر عزيزم، هيچ گُنهكارى را نا اميد نکن؛ چه بسيار گناهکاری كه عاقبتى خوش يافته است.🍃
✍🏻امامعلی(ع) 📖تحفالعقول/ص۹۱
هیچ بندهای نیست که هنگام نوشیدن آب به یاد حسین باشد و لعن بر قاتلان حضرتش بفرستد مگر آنکه خداوند در قبالِ این توجه و تذکر، معادل صد هزار حسنه برای او مینویسد و صد هزار گناه از او محو میکند و یکصد هزار درجه او را بالا میبرد و ثواب یکصد هزار بنده آزاد کردن به او مرحمت کرده و فردای قیامت با قلبی مَسرور و خُنک وارد محشر میشود.✨
✍🏻امامصادق(ع) 📖کافی/ج۲/ص۴۲۷
نظرات ما، از پَرسهزدن در شبکههای اجتماعی سرچشمه میگیرند، نه مطالعهی کتابها.
این تقلید از دانایی، در واقع الگویِ جدید نادانی است!
✍🏻کارل تاروگرینفلد ژورنالیست ژاپنی
مُرده بخاطر طلب رحمت و آمرزشی که برای او میشود، شادمان میگردد؛ همانگونه که زنده با هدیه خوشحال میگردد.🍃
✍🏻امامصادق(ع) 📖الفقیه
🦋به نام خدای یکتا 🦋
🌼#گلنرگس
✨#پارت74
📚#یازهرا
____________________________________
صدای بابامم اومد میگفت چیشده،، نرگس با گریه گفت تقصیررر اتنا فقط آتنا همین باعث شد آرمان بره اتاق عمل.، اتنا گفت داداشت به من گفت اسمش امیر محمده.. اینقدر که گریه کرده بود نمی تونست درست حرف بزنه،، مامانم داشت باهاش حرف میزد و آرومش میکرد.. باز صدای بابام اومد گفت دخترم گریه نکن..
نمیدونم با نرگس بود یا اتنا خیلی خوابم میومد.. خوابیدم..
نرگس))))
گ چه ازش ناراحت بودم اما امروز رفتم باهاش صحبت کردم ازم کلی معذرت خواهی کرد،، منم گفتم آرمان اصلا خبر نداشت.. حدود دو ساعت طول کشید حرفامون به نظرم پسر ساده ایه اما تازگیا حس بدی بهش دارم،، قرار بود فردا بیاد دنبالم بریم آزمایش چون هفته دیگه ما مشهدیم.. از یه لحاظ دوست داشتم جور شه این ازدواج از لحاظم میگم نکنه خانوادم نا راضی باشن.. بازم من میخوام با تک تکشون صحبت کنم حتی با عاطفه... آرمان که از این پسره خوشش نمیاد با امیر علی گفتیم هر وقت از مشهد اومدیم میخواییم چند روز با ماشین بریمدنبالش ببینیم کجاها میره..
ساعت نه شب بود این آرمان معلوم نیست کجاهه به خیال خودش همراه نیماس نیما باهاش برخوردی نداشتم زباد ولی وقتی بابام اینقدر تایید میکنه حتما پسر خوبیه بهتره قضاوت نکنم چون آرمان هل جا میرفت به بابام می گفت و بابام بهش میگفت تا این ساعت خونه باش.. اما الان وقتی بگه با نیمام دوازده شبم از بیرون بیاد بابام چیزی نمیگه...
بابام وقتی داشت باهاش صحبت میکرد ارمان گوشیو قطع کرد.. بابام اعصابش خورد شد ویکمی ناراحت.. خودمم ناراحت شدم.هرچی که بهش زنگ زد آرمان جواب ندادو اخر دفعه گوشیو خاموش کرد.. شماره نیما دوستشو هم که نداشتیم.. بابام اعصابش خورد بود..
اتاق منو ارمان روبه رو همه درش باز بود یه بذگه ای زیر تختش دیده میشد کنجکاو شدم ببینم چون آرمان هر چیزیو که دوست داره یا پنهان میکنه زیر تختشن فقط خودم میدونم اینو جون یه بار یواشکی داشتم داخل اتاقشو نواه میکردم.. زیر تختشو نگاه کردم برگهه یه نامه بود.. باز زیر تختو نگاه کردم چی میدیدم جا نماز؟؟؟؟ آرمان جانماز میخواد چکار کنه،، نامه رو باز کردم.. چییییییی؟؟؟؟؟؟ وصیت نامه ی چیییی؟؟؟؟ 😂خیلی خندم گرفت...
داخل برگه نوشته بود.. به نام خدای بخشنده.. اول از همه خودت بدون که من تاحالا به هیچ دختری نظر نداشتم من اون جوری که تو فکر میکردی نیستم.. دارم سعی میکنم حسی که بهت داشتمو فراموش کنم،،، خیلی سخته ولی خدا بزرگه اگه بهت رسیدم بدون خیلی عاشقت میشم حتی بیشتر از پرهام اگرم نرسیدم قطعا میمیرم،، به عنوان بردار بهت میگم با پرهام نرو....
بعد خواهر قشنگم..
ازت میخوام منو حلال کنی میدونی که خیلی عاشقتم حتی حاضرم بخاطر اخمت با دنیا قهر کنم... هر چند از ارسلان خوشم نمیاد اما من همیشه دعام خوشبختی تو بوده و هست... در اخر بهت بگم نیما دوستمو خیلی قضاوت میکنی...
بابا جون عاشقتم ببخش که خیلی نگرانت کردم...
مامان جون بخاطر کاری که میخوام انجام بدم شما بیشتر از همه عذاب میکشی اما ببخش منو
امیر علی همیشه کمکم کردی یادم نمیره بچه گیامنو دعا کن منو ببخش..
عاطفه خانم ببخشید اگه خوب بودم یا بد حلالم کنیددد
در اخر با توهم نیما بدون اگه باهات اشنا نمیشدم هیچ وقت این کارو نمیکردم،، حرفات خیلی آرامشبخشه، دوستی بهتر از تو تو این دنیا وجود نداره،، میدونی خیلی دوست داشتم عضوی از خانوادمون باشی اما خواهرم نامزد داره از توهم متنفره اصلا هم ازت خوشش نمیاد...
اشکم در اومد..
بروه رو گذاشتم سر جاش.. معنی اینا یعنی چی؟؟؟؟؟؟
میخوایتم برم نشون بابام بدم.
که بابان اومد کنارم گفت نرگس زود حاضر شو بریم...دیدیم مامانم داره گریه میکنه ... هول شدم هر چی میگفتم چیشده جوابمو نیمدادن... داد زدم چیشده 😭
تا اینکه بابام گفت آرمان توبیمارستانههههه زود باش برگه رو دیدم اشکام ریخت روش.. خیلی ترسیدم برگ رو پرت کردم زیر میز.. سجاده رو هم انداختم.. رفتم حاضر شم دوتا تماس بی پاسخ از آرماااااااااننننننن
زنگ زدممم کلی نگران بودم یه دختری جواب داد فقز داشت گریه میکرد دلم خیلی شور میزد هر چی میگفتم چیشده به زور جواب میداد گفت ارمان الان تو اتاق عمله بیایین این بیمارستان...
صداش خیلی آشنا بود اما نشناختم
خدایاااااااا😭
آرماااانممممممم😭
بابام انقدر تند رفت که زودرسیدیم.. رفتیم داخل یه پرستاری گفت این اتاق هیچی نفهمیدم تند رفتم سمت اتاق آرمان اومده بود از اتاق عمل داد زدم دیدم دختره اتناس، دختر همسایه، داد زدم چیده آرمان مننننن بابام اومد پرسید چیشده گفتم همین دختره داداش منو فرستاد اتاق عمل.... خدا میدونه چقدر حالم بد بود.. نمیدونم چرا مامان بابام خیلی خوشحال بودن،، بابام انقدر خوشحال بود که رفت دستای آرمان رو بوسید.. مامانم داشت اتنا رو آروم میکردرفتم پیش یه پرستار با گریه گفتم چیشده داداش منننن
🦋به نام خدای یکتا 🦋
🌼#گلنرگس
✨#پارت75
پرستاره سعی داشت آرومم کنه گفت من خبر ندارم زیاد اما تا اونجایی که شنیدم یه پسره داشت مزاحم اون دختره میشد که داداش شما با پسره درگیر شده و یه چاقو خورده و دختره زنگ زد به پلیس پلیسا پسره رو گرفتن.. آمبولانس هم داداش ما را به اینجا آورد..با حرفای پرستاره یاد شهیدی افتادم بع اتاق آرمان رفتم، آرمان روتخت خوابیده بود، رفتم کنارش قیافه ی مظلومش منو یاد بچگی ها مینداخت،، از آتنا خواستیم که برامون تعریف کنه آتنا میگفت پسر شما از من خواستگاری کرده بعد منم گفتم اصلا ازت خوشم نمیاد کلی بد بیراه، باز اشکش در اومد گفت من کلی راجب پسره شما قضاوت کردم، امروز با امیرمحمدتون قرار گذاشتم که ازش بخوام راجب منو پرهام چیزی به کسی نگه،، پرهام همون پسریه که
پلیسا گرفتنش.. امیر محمد به من گفت با این پسره نرو یا میری حداقل به خانودات بگو،، منم 😭😭قرارمون گلزارشهدا بود بابام پرسید چرا اونجا؟؟ گفت:نمیدونم اونجا خادمه اره؟؟ بابام گفت آرمان ما خادمه؟؟؟ آتنا باز گفت :گفت اسمم امیر محمده بابام بهش گفت اگه پسر من باز بیاد خواستگاری شما باهاش ازدواج میکنی؟آتنا گفت پرهام به من میگفت به این پسره بگو بیاد خواستگاریت اما شب خواستگاری کمش بیار خانوادشو زمین بزن، کمر باباشو بشکن، کلی حرف بد بزن..منم که از همه چی بی خبر امروز با پسر شما قرار گذاشتم که امشبش با پرهام قرار داشتم چون شب بود میترسیدم اگرم بهش میگفتم نمیام بد جور باهام برخورد میکرد مجبور بودم برم، خدا باهام بود، اول کلی رفتیم گشتیم امشب پرهام کلی دوست دارم عاشقتم به میگفت که بعد اینا همه منو برد جای خلوت یکی اومد اول فکر کردم از آدمای پرهامه داشت به من میگفت برو داخل ماشین فکر میکردم داخل ماشین یه نفر دیگه هم است نرفتم داد میزد اسمم میدونست میگفت برو تو ماشین با ماشین برو، چون ماشین جای خیلی تاریکی بود میترسیدم از شانس خوبم تلفنم تو جیبم بود، فقط وسایل های دیگم داخل ماشین پرهام بود شماره پلیس رو گرفتم با کمک برنامه فهمسدم کجام تونستم آدرسو به پلیس بگم پرهامو پسره شماهنوز درگیر بودن گفتم هرچی شد رفتم داخل ماشین..یه گوشیو دیدم اشکام فرصت هیچ کاری رو بهم نمیدادند وقتی گوشیو روشن کردم عکس پسر شما پس زمینه بود.. یکمی دقت کردم خودش بود 😭 به من گفت بگو خانوادت من نگفتمممم😭امروز بهش گفتم کی میای برا خواستگاری گفت هیچوقت گفت نمیام..بابام بهش گفت اگه راضیش کنم که بیاد باهاش ازدواج میکنی؟؟؟آتنا هیچی نمیگفت 😂بابام گفت این سکوتت علامته رضایته؟؟آتنا گفت نمیدونم😂
🌼#گلنرگس
✨#پارت76
یک هفته گذشت.. بالاخره امروز راهی مشهد بودیم...تو این یک هفته اتفاقات خاصی افتاد از ارسلان خواسته بودم که باهام در ارتباط نباشه دیگه.. جواب آزمایش مون خوب بود.. بخاطر همین یه روز اومدن خونمون ولی بازم قرار بود با امیر علی بریم تعقیبش کنیم.. تو این یه هفته رفتیم برا اقا آرمان خواستگاری 😌جفتشون همدیگرو دوست دارن...
پس آرمان داخل اون برگهه اول تومنظورش آتنا بود... دقیقا دوسه روز بعد از اینکه آزمایش ازدواج من اومد، آرمان وآتنا رفتن آزمایش که دیروز صبح جوابش اومد و جواب آزمایش اونا هم مثبت بود.. همین شد که دیشب یه صیغه محرمیت بین آرمان و اتنا خوانده شد اصلا. باورم نمیشد.. همیشه میگفتم کسی زن آرمان میشه اخه.. 😂آرمان بهمون گفت همچیو گفت اگه من عاشق اتنا نمیشدم به نیما نمیگفتم هیچ وقت اینجوری نمیشد.. آرمان ازمون خواست که امیر محمد صداش کنیم خیلی خوشحال شدیم.. اما گفت دوستامو ترک نمیکنم... دلم برای نیما بیچاره سوخت😂
اخه آرمان گفت آتنا هم بیاد باهامون مشهد نیما هم با کمی ناراحتی گفت تو که دیگه نامزد داری من یه غریبه چرا بیام داخل خانوادتون. اون جوری حداقل با تو بودم الان اگه هم بیام باید تنها برا خودم باشم.. بلیط من باشه برا آتنا خانم.
فکر نمیکردم اینقدر مظلوم باشه دلم براش سوخت واقعا اینجور ناراحت شد شاید واقعا من راجبش قضاوت کردم که پسر........ اما اصلا اونجور نیست..
بابام گفت اتنا اگه خانوادش اجازه بدن خودم بلیط میگیرم براش، باید بیای، تنهاچرابیا پیش خودمون به خانوادت بگو.. نیما هم گفت خانوادم که چیزی نمیگم بابامم گفت پس بیا باهامون ..آرمان))))
نمیدونم چرا همچی قشنگ جور شد و من نفهمیدم . اینا همه تقصیر نیماس اگه باهاش اشنا نمیشدم .اگه جریان اتنا رو نمیگفتم. اگه قرارمون با اتنا رو نمیگفتم .
اگه نیما به من نمیگفت برو دنبالش دنبالش چی میشد ...نیما قیافش خیلی غلط انداز بود اولا با بچه ها میگفتیم این از اون پسراشه واقعا که کلی در اشتباه بودیم اگه همین نیما منو راهنمایی نمیکرد ...خلاصه بگم هیچ وقت کسیو از روی ظاهر قضاوت نکنید.نیما گفت رفتیم مشهد من دیگه شمال نمیام ...شماره سیمکارتی که به دوستام داده بودم و شکستم نیما گفتت 😂من واقعا باورم نمیشه که دارم ازدواج میکنم .
🦋به نام خدای یکتا 🦋
🌼#گلنرگس
✨#پارت77
📚#یازهرا
________________________
_فدات شم..
با آتنا روی یه نمیکت نشستیم.
_آتنا
-آرمان چرا اومدی دنبالم؟
_نمیدونم.. با دوستم نیما بودم براش تعریف کردم فقط نیما از این جریان خبر داشت وقتی بهش گفتم تو چی گفتی زدی توگوشم 😂گفت برو دنبالش..
-ببخشید 😂
_این حرفو هیچ وقت دیگه نزن
-چرا از من خوشت اومد
_حالا نمیگم بهت😂
-بگو
_بخاطر اینکه چادری نبودی 😂
من از دخترا چادری خوشم نمیومد
ولی خب نرگس اگه چادرشو جلو نامحرم نمیپوشید بد حور باهاش برخورد میکردم
-عجب😂
من که گفتم عاشق پرهامم تو گفتی من دیگه نمیام خواستگاری
_اصلا از حسم نپرس اما توبه کردم یه بلایی هم سر چشام آوردم که تو رو دیده و پسندیده.😂. میخواستم حسی که بهت داشتمو نابود کنم خیلی سخت بود واقعا..
آتنا یه قبر اونجا خالیه.
-خب باشه..
_به نظرت کی یه شهید جدید میارن؟
-نمیدونم این دیگه چه سوالیه
_همین جور بگو تاکی شهید بعدی میارن
-شش ماه دیگه.
_صبر کنیم تا شش ماه دیگه ببینیم کیومیارن..
-باشه😂
ولی این چه کاریه من نمیفهمم چه سوالی اصلا به ماچه
_نمیدونم ولش کن من کلا دیوونه هستم..
دقیقا ده دقیقه دیگه همگی میخواستیم بریم حرم...نشسته بودم... دلم میخواست برم...اما نمیتونستم میترسیدم.. هی پیش خودم میگفتم امام رضا منو نمیخواد.. خدا منو نمیبخشه.. با این جور فکرا بغضم گرفت... دور از خانواده خودم تنها رفتم سمت حرم ... نمیدونستم باید از کجا وارد شم.. انگار که اولین بارم بود..حرم تار بود جلوی چشام خودمو یه آدم گناه کار میدیدم.. یکی که حق جلو رفتن و نزدیک حرم شدنو نداره.. اشکم دراومد من با خودم چکار کردم... هیچکس نمیخواد منو.نزدیک حرم نشدم یه گوشه یه جا نشستم انگار دلم باز شده.. حس آرامشی بهم دست داد یه صدایی داشت میومد که میگفت آمدم ای شاه پناهم بده.. بغضم شدید تر میشد.. مردم گریه میکردند.. با این حجم اشک اصلا نمیتونستم پاشم.. خواستم برم سمت حرم. از بس گریه کردم چشام تار میدیدند . یه خط قرمز میدیدم.. خیلی ها از اون خط نمیتونستند رد شن. چون تباه بودن نمیتونستن برن سمت حرم.دلم خیلی شکست. نزدیک خط شدم. اشکام بیشتر شد همون جا نشستم یکی اومد کنارم انگارمنو میشناخت.. یه سید بود.. خیلی خوشکل بود.. خیلی نورانی بود.. خیلی مهربون بود.. گفت چرا نمیری سمت حرم با اشک بهش گفتم اونجا حرم امام رضاست جای آدم های تباه که نیست. مرده کنارم نشست سرمو گذاشتم رو پاش گفت تو از همین الان پیش ماییی.. برو سمت حرم.. حرفاش خیلی ارامشبخش بود.. چشامو باز کردم.. بغل دیواری روی صحن خواب بودم.. از خواب بیدار شدم مرده تو خوابم بود..
از حرم که اومدم خیلی ارامش داشتم..
پیش نیما رفتم خوابمو براش تعریف کردم.. نیما گریه شد.. خودم باورم نمیشدددد... به خودم به نیما قول دادم قسم خوردم پیش نیما اگه خدا منو قبول کنه من برم سمت سوریه...
نیما بهم گفت وقتی بهت گفته تو از همین الان پیش مایی یعنی چیییی؟؟؟
از یه طرف کلی خوشحال شدم گفتم شاید لیاقت دارم. از یه طرف نگران بودمو ناراحت که اگه یه روز از آتنا جداشم پیشش نباشم..نيما گفت برا اینکه بتونی بری قبلش یه سری کلاس برات میزارن طول میکشه تا عازم شی خودشون خبر میدن.. تمام وجودمو استرس فرا گرفت که نیما گفت اگه میخوای برای رضای خدا این کار کنی نباید بترسی.. نیما خودش یه بار رفته گفت فقط مامانم خبر داره.. اصلا باورم نمیشه خداااا..
_نیما چطور بگم به خانوادم اخهههه؟؟؟
-میترسی نروووو
_وااای نهه باید برم حتمااا تو رفتی چطوری بود
-خیلی عالی بود😂ازت کامل پذیرایی میکنن
_با چی؟؟تفنگ و گولوله حتما
-بله دیگه
_تو رفتی چقدر طول کشید
-اخه عزیزمن همه میرن که ب نگردن تو میگی چقدر طول کشید اگه میخوای بری واقعا... باید بگی برنگردم دیگه..
_میای باهم بریم؟؟
-مگه میخواییم بریم شهربازی من هفته دیگه عازمم..
🦋به نام خدای یکتا 🦋
🌼#گلنرگس
✨#پارت78
📚#یازهرا
______________________________
-واقعاااا؟؟؟؟؟
_اره
-خوبه خوشبحالت میخوای برگردی؟؟
_خداکنه برنگردم چی میگی
-میخوای انقدر بری که بمیری؟؟
_نه دوست دارم شهید شم اما نه هر دفعه برم
-من دوست دارم آنقدر برم که بمیرم..
_خوشبحالت
-ممکنه بری برنگردی؟؟
_اره خداکنه همیجور که تومیگی باشه
-توکل به خودش.
_نیما اگه ازدواج کنی دیگه نمیری؟؟؟
-اوه همسر آیندم خوب باشه نه میشینیم باهاش زندیگ میکنم اگه خوب نباشه میرم😂😂
-عهههه
نه اوه خیلی خوب باشه نمیری دیگه
_نه نمیرم چرا؟؟؟😂
-واقعا نمیری
اگه یه دختر خیلی خوب باشه با حجاب باشه مثل خواهر خودن چییی نمیری؟؟
_نه.. با حجاب من با این قیافم عمرا همسر آیندم با خدا باشه 😂
-چرا ازدواج نمیکنی واقعا قیافت مثل همین پسراییه که خیلی دخترا ارزوشون دارن اینقدر درخواست داری با یکیشون ازدواج کن😂
-چرا اخهههه
اونا میام به خیال خودشون دلبری میکنن ولی خب منم خوشم نمیاد از این جور دخترا..
_خوشبحالت اینقدر خاطرخواه داری😂
-عقق
یکی باشه بهتره که اونم میشه همسر آیندت..
تو خودت الان بگوو آتنا یکی باشه که تو رو بخواد میری سمتش یا هزار نفر دیگه بخوان؟؟
_معلومه
هزار نفر دیگه😂
-عهههه 😂
آتناااا خانمم
_نههه نیمااا تورو خدااا نگییی ناراحت میشه بشین 😂
-عجب😂
_اقا نه سوال جدی اگه بایه دختر خوب مثل خواهر من ازدواج کنی نمیری دیگه؟؟
-نه😂
_خب بیا خواستگاری خواهرم
-چشم😂
_دارم جدی میگم خانوادم خیلی از تو خوششون میاد
-منم جدی گفتم چشمممم😂
باهوش خواهرت نامزد داره
_اقاا من از اون پسره خوشم نمیاددد
-تو باید خوست بیاد؟؟؟ 😂
_اقاااا
-خواهرت مثل خواهر برام
_پرو شدی دیگه😂شوخی کردم😂
نرگس))
بهترین سفر مشهد بود برام،، واقعا من داشتم نیما ،دوست آرمانو قضاوت میکردم.. عین داداشم بود کلا اونجا تازه بعضی اوقات چادر نمیپوشیدم جلوش اینقدر راحت بودم.باهاش بازار رفتیم.. کلی تو این سفر مسخره بازی در آوردن با آرمان.. واقعا باورم نمیشه. امیر علی که اهل شوخی کردن و این چیزا نیست با نیما کلی میگفتن و میخندین حتی بابام سر به سر بابامم میزاشت.. یه جا هم به من گفت ابجی عروسیت کجاس بیام برقصم... بهم گفت چون خبر دارم نامزد داری این سفرو اومدم اگه مجرد بودی به قران نمیومدم... خیلی پسر خوبیه، یادم رفت اگه همین نیما نبود ارمان هیچ وقت ازدواج نمیکرد خودشم میگه همه اینا تقصیر نیماس.. آرمان بهمون میگفت امیر محمد صداش کنیم اما نمیشد.. فقط آتنا قشنگ امیر محمد صداش میکرد.
امشب هممون دور هم خونه امیر علی دعوت بودیم.. امیر علی میگفت آرمان به نیما هم بگو بیاد یکم بخندیم.. من اصلا باورم نمیشد.. رفتیم خونه امیر علی اتناو آرمانم بیرون بودن اومدن ارمان گفت نیما بهش ادرس دادم گفت یه ساعت. دیگه میاد کار داشت..بابام بهش گفت چرا نرفتی دنبالش!؟؟ آرمانم گفت..کار داشت گفت خودم میام...داشتنیم باهم میگفتیم ومیخندیدیم که بابام گفت الان نیما میاد بیشتر میخندین... آرمان گفت بابا نیما میخواد بیاد خواستگاری دخترت..بابامم باور نمیکرد گفت قسم بخور.. وااای بابام که اینقدر میگفت قسم نخورید و این
(اعصابم خورد شد ولی این پسره خوبیه..
چیزا الان گفت قسم بخور.. آرمانم قسم نخورد... (بلند گفتم ببخود کرده من خواستگار دارم.
بابام گفت :خب داشته باشی.
+بابا خب ما رفتیم آزمایش ازدواج الان جواب منفی بدیم خیلی ظلمه..
بعد منم از این پسره خوشم نمیاد..
بابام گفت :دیگه چرا😂
+بابا من گفتم میخوام با ارسلان ازدواج کنم بگم نمیخوام ناراحت میشه
-بابام گفت جوش نزن.. اون ناراحت نمیشه
امشب یه دقیقه برو با این نیما حرف بزن
+چیییییییی
شمااا دوری قرار همچی گذاشتیننن بدونن اینکه من خبر داشته باشممم؟؟؟؟
-ما هیچ قراری نذاشتیم اون خودشم الان خبر نداره اینکار میکنی اصلا شاید حرف زدی از این خوشت اومد شاید اصلا نیما تو رو نخواست..
+از خداشم هست بابا..
-حالا تو حرف بزن
+نمیخوااام من خوشم نمیاد ازش..
امیر علی گفت:ما الان بهش گفیتم بیاد برین باهم حرف بزنین اگه نرین حرف بزنین ممکنه ناراحت بشه
+بدرک
ارمان گفت :تو برو حرف بزن بعد یه دلیلی باشه برا جواب منفی.
(اعصابم خورد بود از دستشون.
صدای آیفون اومد نیما بود.. وارد شد نشست بین امیر علی و بابام.سلام کردم جوای نداد متوجه نشد... .
داشتن باهم حرف ..بعد از شام بابام گفت.. میری با دختر من یه چند کلام حرف بزنی.؟؟
-با کی؟!
_دخترم
-چرا؟
_همینجوری
تو باعث ازدواج آرمان و اتنا شدی اینجور که آرمان میگه ما میخواییم بببنیم مستونسم شما رو هم داماد کنیم..
-من باعث ازدواجشون نشدم. کار خدا بوده ربطی به من نداشت
_نمیدونم..
الان صحبت میکنی؟؟؟
-نه..
_چرا؟!
(هدف بابام از این کارا چیه..این پسره اصلا نمیدونست اینا میخوان جفتمون رو مجبور کنن.. اونم منو نمیخواد.اما خدا بزرگه خدایا خودت کمکم کننن.. .)
-دختر شما نامزد داره..
ببخشید اگر یه مدتیه فعالیت مون کم و بی نظم شده یه مقدار سرمون شلوغه ان شاءالله درست میشه☺️🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#دلتنگِحرم🖤
اربابصدا؎قدمتمۍآید..!
⁵³روزتامحرمحسینۍ
-دلمپرمیزندآقاجان(
ېامۿدؿ اڋرکڹے🌹
خدایا...
ماڪہحسینگونہزندگۍنڪردیم
تاحسینگونہبہشهادتبرسیم
پسخدایاماراحُرگونہبپذیر..!
اگربرا؎فرجدعامۍکنید،علامتآن
استڪههنوزایمانشماپابرجاست..
#آیتاللّٰھبهجت🌱
فضـاۍ مجـٰازۍ
شـاید مجــازۍ باشہ
اما هࢪ ڪلیڪش تو پࢪونده
اعمالمون ثبت میشہ!
هࢪ چـۍ نـوشتیـم،دیـدیــم،شنیدیـم...
باید پاسخگو باشیـم ࢪفیق
حـواسـمـون جـمع بـاشـہ:)🙂✋🏻
#شایدتلنگࢪ
وقتۍبدنیااومدۍ
توگریہکردۍ؛بقیہخندیدن
حالایجورۍ #زندگۍکن
"کہموقعمرگتهمہگریهکننتوبخندۍ"💙🔐
[ - حاجحسینیکتا🎙]
003143.mp3
92.3K
ـــــــــــــــــ📻🌿ـــــــــــــــــ
و شما مرگ (و شهادت در راه خدا) را، پیش از آنکه با آن روبهرو شوید، آرزو میکردید.
سپس آن را با چشمِ خود دیدید، درحالی که به آن نگاه میکردید (و حاضر نبودید به آن تن دهید! چقدر میان گفتار و کردار شما فاصله است!)
📖 آلعمران/۱۴۳
eitaa.com/etyhhbi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تا میرسلیم رو به غلط کردن نندازن ول کن نیستن😂
eitaa.com/etyhhbi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کار فرهنگی بقیه کشورها روی مسئله حجاب:
فرق زن با حجاب با زن بی #حجاب به زبان ساده👌😎
eitaa.com/etyhhbi