eitaa logo
ېامۿدؿ اڋرکڹے🌹
960 دنبال‌کننده
9.4هزار عکس
4.7هزار ویدیو
28 فایل
بسم رب النور .... کپی آزاد ارتباط با ما👇 @ashobedelambaraykarbala حداقل تا اینجا اومدی یه صلوات برا امام زمان بفرست 😉 لعنت اللـہ علے اسرائیل
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🦋به نام خدای یکتا 🦋 🌼 📚 ________________________ (رفتم تو اتاقم روسریمو عوض کردم یکی سنگین تر پوشیدم با چادر گل داره قهوه ای زندگی خودمه خب. ارسلان گفت من تو رودوست دارم مگه میشه دروغ گفته باشه اومدم برم بیرون که یک یا الله گفته شد دست وپام عین یخ شد از لابه لای در نگاه کردم عهههههه آرمان بیشعوره اخه توکی از این کارا بلد بودی از کی یا الله میگفتی متنفرم از خودم داشتن صحبت میکردند میگفتن میخندیدن اصلا انگار نه انگار منم عضوی از این خانواده هستم اون از بابام که میگه زندگی خودته اون از مامانم که میگه زود تصمیم نگیر اون از آرمان که دعوا کرد اون از امیر علی و عاطفه که میگن فکر کن، با بابا حرف، اخه من مگه خودم عقل ندارم یا تایین تکلیف میکنید یا خدااااایااااا😭 باز شد شب خواستگاری اصلا من از ازدواج کردن منصرف شدم نمیخوام از ازدواج متنفرم.. حوصله ندارم.. وضو که داشتم دورکعت نماز خوندم احساس میکردم آروم شدم خدایااا خیلی کمک کن تو این موقعیت تنهام نزار ارسلان گفت منو دوست داره اما من نمیخوام خانوادمو بخاطر این پسره ناراحت کنم خودت کمکم کن 😭 استرسی نداشتم گوشیو برداشتم شماره ارسلانو پاک کنم هرچی که گذشت رو فراموش کردم.. اما پاک نکردم.. رفتم کنار خانواده به آرمان سلام کردم متوجه شد، نگاهم کرد، اما جواب نداد،، بدرک اصلا.. قرار شد با هم حرف بزنیم اما داخل حیاط چای رو هم باید آرمان بیاره. صدایی از ایفون اومد بابام گفت که برم تو آشپز خونه وارد شدن شمردمشون شش نفر بودن دوتا پدر و مادرش، یه مردی نمیدونستم کی بود به احتمال زیاد داداششه، خواهرش و شوهر خواهرشم بودن.. اخریم خودش بود گل نرگس دستش بود میدونه من گل نرگس دوست دارمم خودش گفت، گل نرگس میخرم.. بعد از نیم ساعتی میشد که من در حال ذکر گفتن بودم.. صدام زدن برم... وارد شدم سرمو نداختم پایین و یه سلام نسبتا بلند کردم.. بابای ارسلان بلند شد و گفت ماشاالله از حرفش خندم گرفت جای من کنار آرمان بود. نشستم.. بعد از چند دقیقه نگاهی به ارسلان کردم، بیچاره تا سرشو میاورد بالا، آرمان اخم میکرد😂 بابای ارسلان خواست تا ما بریم باهم حرف بزنیم.. بابام اجازه داد.. اما آرمان گفت صبر کنید میدونستم میخواد خراب کنه همچیو _درست مهم نظر بابامه اما خب ما نمیتونیم طی این قرار های کوتاه تصمیم کلی بگیریم به نظرم برای حرف زدن و وقت زیادی هست. بلاخره که باید ملاکهاشونو بگن به هم اما خیلی زوده به نظر من این جلسه رو فقط خودمون راجب یه چیزایی صحبت کنیم جلسات بعدی میتونن با هم صحبت کنن.. بابای ارسلان با یه چهره ی خاصی گفت: «کار خیره هر چی زود تر بهتر،، دوست داشتم بپرم وسط بگم تو چه کاره ای آرمااانننن... آرمان با با پرویی جواب داد: بله درست میگین اما خب یکم افکار عاقلانه هم باشه بهتره هم پسر شما باید تصمیم بگیره هم خواهر من به نظرم خیلی زوده.. برای حرف زدن زمان زیادی هست.. داداش ارسلان گفت :ما دوست داریم هر چه زود تر تموم شه حداقل طی دوماه آینده عقد خوانده بشه.. آرمان باززززز فک زد: داشت میرفت رو اعصابم.. اگه شما دوست دارین دو ماه دیگه تموم شه ما دوست داریم یک ماه دیگه ازدواج کنن.. اما خب تصمیم اصلی با خودشون دوتاس یکم صبر بهتره تا خودشونم قشنگ فکر کنن.. داداش ارسلان گفت: خب با هم درارتباط باشن بعد قشنگ دیگه همدیگرو میشناسند. آرمان بازززززز: شناخت اینجوری بعد از صیغه ی محرمیت هستش که بتونن باهم در ارتباط باشن اگه همین جور نامحرمند بخوان باهم ارتباط داشته باشن ما مخالفیم.. به نظرم بزاریم برای جلسه بعد که این دوتا بتونن قشنگ فکر کنن بعد با هم حرف بزنن داداشِ ارسلان گفت..یعنی ما باز تا کی صبر کنیم؟؟ آرمان گفت:تاجلسه بعدی،شاید جلسه بعدی بشه فردا شایدم بشه یه هفته دیگه اگرم خیلی دوست دارید زود تموم شه جلسه بعدی باشه فردا. مثلا یه قراری بزارین برن باهم صحبت کنند مثلا داخل یه پارک.. بعد هفته دیگه که اومدین فقط درمورد نتیجه ی حرفاشون یه سری چیزا دیگه بحث میکنیم.. بابای ارسلان گفت:خب فردا که رفتن حرفاشون رو زدن بعد تا هفته آینده باهم در ارتباط باشن حرفای باقی مونده،، دفعه ی دیگه قرار آزمایش خون رو بزاریمم.. آرمان:قرار آزمایش رو میزاریم حرفای باقی مانده، یه روز دیگه میتونن بزنن..
🦋به نام خدای یکتا 🦋 🌼 📚 ________________________ بالاخره حرفا شون تموم شد نیم ساعتی میشد که اونا رفتن..رفتم تو اتاقم دورکعت نماز خوندم.. تلفن رو برداشتم ارسلان به گوشیم زنگ زده بود..باز داشت زنگ میزد نمیخواستم جواب بدم میدونم اگه بابام بفهمه ناراحت میشه از دستم،، برام متاسف میشه،، همین جور امیرعلی،، اصلا این کیه واقعا به چه حقی به من زنگ میزنه آرمان درست میگفت، آرمان همیشه از بچگی پشتم بود یادمه یه روز که خونه عموم بودیم امیرحسین کنترل و زد تو سرم امیر محمد با دستش هی میکوبید تو سر وصورت امیر حسینو منم میخندیدم اخرشم،اخه از قصد پرت نکرده بود ، هنوز به سن تکلیف نرسیده بودم اما اونا از من خیلی بزرگ تر بودن ،.. ارسلان پیام داد و گفت نرگس چرا جواب نمیدی تماسا رو دیدی حتما یه زنگ بزن کارت دارم. تصميم داشتم دیگه جوابشو ندم اگه لازم باشه گوشیمو خاموش کنم..جواب ندادم اومدم برم بیرون که دیدم باز زنگ زدبه خودم گفتم جوابشو میدم برای بار اخر،،،، بهش میگم،،،، میگم دیگه زنگ نزنه -الو سلام خوبی؟ چرا جواب ندادی؟ + سلام کارداشتم -گل نرگس گرفتم دیدی +نه -چه خانواده +راجب خانوادم حقی نداری چیزی بگی!! - میخواستم بگم چه خانواده خوبی داری😂حتی بعد از ازدواج!؟؟؟ +بله -چرا اونوقت؟؟ +خانواده من منو بزرگ کردن، به اینجا رسوندن، نباید پشت سرشون کوچیک ترین حرفی بشنوم! -پدر مادرت بزرگ کردند نه خانوادت اره شماهم حقی نداری به پدر مادر من چیزی بگی +من داخل خانواده بزرگ شدم که ادب بسیار نقش مهمی داشته!هیچ وقت همیچین کاری انجام نمیدم به خودم اجازه نمیدم. -چقدر سرد شدی!! میشه همون نرگس قبلی باشی 😂 +خیر.. -خب من کاری به پدر مادرت ندارم در این حد شعور دارم که چیزی نگم اما داداشت که بزرگت نکرده این داداشت آرمان +راجب داداشم چیزی نگو لطفا اونا همیشه پشتم بودن و هستن. رو داداشام بیشتر حساسم تا پدر و مادرم مخصوصا امیر محمد -یا ابوالفضل العباس یه داداش دیگه هم داررررری😳😐 اون دیگه کدومهههه چرا من ندیدمش!!!؟؟!؟؟؟؟ +نه.. داداش امیر محمدم در واقع همون آرمانه اسم اصلیش آرمان امیر محمده، دیگه داداشمو آرمان صدا نکن باید بگین امیرمحمد -باشه چرا خودتون آرمان صداش میکنین؟؟ +شما هم هر وقت عضو خانواده ماشدی باید آرمان صداش کنی الان هیچ نسبتی نداری امیر محمد صداکن -چه ربطی داره 😂 +لطفا دیگه به من زنگ نزن اگه کارم داشتی بگو شماره امیر محمد رو میدم بهت به اون میگی -وا چرااااا؟؟؟ من با تو کار دارم نه اون داداش زور گوت +بله!؟؟؟؟؟؟؟ -هیچی داداشت چیلی چرت میگه واقعا عههه +لطفا دیگه به صبحتات ادامه نده، امیر محمد در جریانه که هر وقت زنگ زدی همه رو شندیده،، حتی اون وقت هایی که صبح زود یا اخرش شب به من پی ام یا زنگ میزدی امیر محمد در جریان شمارشو میدم هر وقت کارم داشتی بهش بگو میگه به من... ما نامحرمیم اقای ارسلان...خدانگهدار -صبر کن!! اولا فکر نمیکردم اینقدر بچه وترسو باشی😂 فکر میکردم از پس خودت برمیای که بتونی از پس یه نفر دیگه بربیای😂 اما در اشتباه بودم واقعا که خیلی بچه ای به نظرم برا ازدواج سنت خیلی کمه نه نه سنت خوبه عقلت کمه.. اینقدر داداشاتو جلو من نبر بالا الان اگه داداش امیر محمدت همون داداش زور گوت کنارت بود اجازه نمیداد که من این حرفارو بهت بزنم😂پس داداشتو به رخ نکش 😂 بنده نه دیگه کاری به تو دارم نه به اون داداش زورگوت 😂داداش امیر محمدت.. فردا میبینمت دخی کوچولو😂 (قطع کردم گوشیو برا خودم متاسف شدم..بغض داشتم رفتم به سجده یاد حرف آرمان افتادم «تو اگه عقل داشتی به نامحرم رو نمیدادی همه اینا تقصیر خودته اگه الانم امیر علی بودم نظرم مهم بود» خدا میدونه چقدر دوست دارم آرمان وامیر محمد صدا کنم اخه با این اسم خیلی مظلوم ومهربون میشه در زدن در اتاقم بله؟! _آرمانم خداکنه باز بغضم نترکه خدایا خودت کمکم کن..سجاده رو جمع کردم +بیا داخل نشستم رو تختم سرمو انداختم پایین _میدونم از دستم ناراحتی، باش راست میگی زندگی خودته من کاره ای نیستم من امشب فقط بخاطر اینکه بابا گفت اومدم نمیخواستم حرف بزنم چون خدا خودش میدونه که چقدر از این پسره حالاتو میگی میخواد شوهرت شه من چیزی بدی نمیگم دربارش.. تو خودت بزرگ شدی درست،، خودت باید تصمیم گیری کنی درس،، زندگی خودته درست،، اما کارت خیلی زشت بود نرگس اون مگه چکارته که بخاطرش حاضری،،هیچی ولش کن.. (میدونم میخواست بگه اون کیه تو بخاطرش حاضری داداشتو ناراحت کنی) نرگس باشه اصلا اون تو رو از خدا هم بیشتر دوست داره،، ولی خب نامحرمه به چه درد میخوره دوست داشتنش؟؟؟؟ خودت بگو؟؟؟ از کجا معلوم دروغ نمیگه؟؟ +مگه میشه دروغ بگه الان چند ماه منتظر نظر منه _خب باشه تو که قبلش گفته بودی نامزد دارم مگه نگفتی؟؟ +اره امیر حسینو گفتم _خب پس قبلشو نبین دیگه چون هرچند تو امیر حسینو نمیخواستی اما به این‌گفته‌بودی‌..
🦋به نام خدای یکتا 🦋 🌼 📚 _______________________ که نامزد داری. +اره خب پس این دیگه چرا باید منتظرجواب کسی که نامزد داره باشه، قبلشو نبین از همون روز که آشناشدیم باهاشون از همون روز گفتن.. بعد‌شم اگه واقعا دوست داشت نمیومد بگه من دوست دارم، میگفت من دوست دارم باشما ازدواج کنم چی میشد؟؟؟ +خب پسر ساده ایه _نه اصلا نیست یه روز به این حرف من پی میبری این داره خودش این کار میکنه خودشو مظلوم میگیره، اگه واقعا دوست داره بزار بیان چند وقت برن، الان به بابا هم گفتم،، گفتم یکم اذیتشون کنیم چی میشه، فردا که حرف زدی باهاش باز بگو من بایک بار حرف زدن نمیتونم تصمیم بگیرم.. +بعد اخرش میگن مگه تو دختر کی هستی اینقدر ناز میکنی.. _خب باشه اصلا تو نگو من میگم یه بار حرف زدین من میگم با یک صحبت بار نباید تصمیم گرفت.. +بعد اخرش میگن همه راضین اما داداشش میخواد این ازدواجو بهم بزنه.. _بزار بگن +بهم بخوره یعنی؟؟؟ _تو چکار داری خدا خودش درست میکنه بزار ببینیم صلاح ومصلحت خدا چیه از کی تاحالا از این حرفا میزنی امیر😂 َ آرمانن))))) دیروز که داشتم با نرگس حرف میزدم اخرای حرفاش یه جا گفت امیر حواسش نبود منم اصلا به رو نیاوردم چقدر خوشحال شدم از این کلمه خدا میداند،، یه ساعت دیگه با اتنا قرار داشتم.. گفتم بیاد گلزارشهدا،، راستی نیما آشنا داشت گذاشتن منم خادم شم بعضی روزا گفتن که بیام..هنوز دوست داشتم با آتنا ازدواج کنم اما بازم از اینکه جواب رد بده ناراحت نمیشم نمیدونم چرا.رسیدم گلزار نیما اومده بود.. رفتم کنارش.. بعد از سلام و احوال پرسی،، بهم گفت مغرور باش و جدی.. بعد از یه نیم ساعت آتنا رسید متوجه حضورش نشدم داشتم با نیما صحبت میکرم که دیدمش به نیما گفتم که اینه دختره، -پرو باش آرمان😂 _عه 😐 -با‌شه بابا امیر محمد😂 رفتم کنارش.. _سلام -سلام _بیا بریم اونجا بشینیم -جایی بهتر از اینجا سراغ نداشتی؟ _نه -چرا گفتی بیام اینجا؟ _چون کار میکنم اینجا، -واقعا چکار میکنی؟ _قراره بعضی روزا بیام خادم شم -اوه.اعتقاد نداشتی که _اونش به خودم ربط داره خب چخبر؟ _خبر سلامتی چرا گفتی میخوای حرف بزنی باهام؟ -همین جوری کی میای خواستگاری 😂 _هیچوقت -چرا اونوقت _خواستگاری که بخواد جواب منفی بده نمیرم -داخل چت کردن خیلی مظلوم بودی واقعا فکر نمیکردم اینقدر جدی باشی اما تو گفتی من میام خواستگاری _خودت به من بگو خواستگاری که بدرد نخوره چرا بیام؟؟؟؟؟ -باشه نیا مجبور نیستی که،، امروز خواستم ببینمت ازت یه چیزی و بخوام _خب؟؟ -من کاری با تو ندارم.. بخوای بیای خواستگاری آدم حسابت نمیکنم.. ازت میخوام به کسی نگی راجب منو پرهام _چه ربطی به من داره من چکارم به تو یه خواستگاری کردم جوابمم فهمیدم.. -وقتی گفتم پسر همسایمون ازم خواستگاری کرده خیلی عصبی شد کلی حرف بد زد که بیخود کرده پسره ی حالا بگذریم.. امروز با من قرار گذاشته نمیدونم چکارم داره _چه ربطی داره به من الان. -امروز من باهاش قرار دارم اما وقتی که قرار گذاشته که هوا تاریک میشه نمیشه کنسلش کنم چون خیلی عصبی میشه عصبی بشه هیچکس جلو دارش نیست.. _آتنا خانم اینا رو چرا به من میگی به من چه ربطی داره.؟؟ -خب میزاری حرف بزنم اقا آرمان _بفرمایید اسمم امیر محمدا -چیی _گفتم اسمم امیر محمده پس چرا _لطفا بگو حرفات چه ربطی به من داشت؟؟ بلند شد یکی زد توگوشم گفت هیچی و رفت😂خیلی کارش خنده دار بود واقعا چرا اینکار کرد 😂 یه نگاهی تو صورتش انداختم نمیدونم چرا صورتش پر از اشک بود،، دلم آتیش گرفت کاش نگاهش نمیکردم..فکر نمیکردم انقدر دلش نازک باشه و ساده باشه.. برا نیما تعریف کردم حرفاشو -دیوونه نیست آرمان‌😂 _عه -حواسم نبود _عادت کن دیگه امیر محمد. -طول میکشه😂 -شاید مبخواد اتفاقی براش بیوفته واقعا از الان هدفش از این کارو حرفا چی بود😂 _نمیدونم من دلم شور میزنه -برو با ماشینت دنبالش امشب _رفت -نه اوناجاس داره دست و صورتش میشوره _جدی برم دنبالش؟؟ -اره برو _توهم بیا -نه خودت برو کار دارم من... _باشه فعلا خدانگهدار.. راه افتادم دنبالش.باتاکسی بود.داشت میرفت سمت خونه.. وارد کوچه که شد از تاکسیه سبقت گرفتم با ماشین ایستادم در خونه.. وقتی که تاکسیه به در خونه رسید آتنا پیاده شد همون موقع پیاده شدم داشت نگام میکرد. منم نگاهش کردم داشت اشکاشوپاک میکرد خندم گرفت 😂عجب سیلی خوردم...😂 رفتم توخونه _سلام مامان سلام نرگس، بدو رفتم سمت اتاقم..لباسامو عوض کردم.. باز اومدم بهمامانم اینا گفتم گلزار شهدا بودم..نرگس قیافش شبیه همین آدمایی مشکوک میشن شده بود😂 +چی میخوای اون جا تو، بیست و چهار ساعت ها؟؟؟ _بخدا کاری ندارم نیما کار داره😂 +شنیدم میخوام باهاشون همسفر شیم _بله 😂 ‌+کجا میری _کار دارم کار دارم 😂 +خیلی مشکوک میزنی _نرگس عهههه _هوا تاریک شده بود. بالاخره آتنا از خونشون اومد بیرون سرمو گرفتم پایین ک مثلا متوجه نشه
🦋به نام خدای یکتا 🦋 🌼 📚 ___________________________ پیاده تا سر کوچه رفت بعد از چند دقیقه ماشینی تومد دنبالش..حتما همین پرهامشه،، رفتن رستوران غذا خوردن، آتنا برعکس ظهر خیلی خوشحال بود ، داشتن با پسره میگفت و میخندین، این صحنه هارو میدیم انگار داشتم به خودم صدمه میزدم... واقعا آتیش میگرفتم... بعد از اینکه غذا خوردن رفتن داخل یک پارک تا باهم نشسته بودند نزدیک ساعت نه شب بود.. گوشیم زنگ خورد بابام بود.. _الو سلام بابا جان -سلام کجایی تو؟؟ _بیرونم بابا، میام نگران نشین -کجایی خب؟!با نیمایی؟ _عه اره اره،، -گوشیو بده به نیما من دلم براش تنگ شده (آتناو پرهام پا شدن که برن نمیشد با بابام صحبت کنم...اونا داشتن میدوییدن،، _بابا الان کنارم نیست‌ -کجاعه _نمیدونم میاد کنارم الان فعلا من کار دارم بابا - زود بیا چکار داری این موقع نرگس رفت امروز با ارسلان...... (چیزی که میدیدم باورش برام خیلی سخت بود،، دستاشون تو دست هم بود،، هر نگاهی که میکردم مثل عذاب چند ساله ای بود،، بغض بد جور گلومو گرفت که اگه صحبت می‌کردم بابام حتما........ _زنگ میزنم بابا -چکار داری خب؟؟ (دیگه نمیتونستم حرف بزنم گوشیو قطع کردم... مغازه ای رو دیدم سریع رفتم یه بطری اب از تو یخچالش برداشتم یک چهارم بطری رو سر کشیدم.. هر چی پل داشتم رو گذاشتم رو میزش دور شدم ازشون خیلی دوییدم تا رسیدم بهشون یه اقایی دنبالم میدویید گفت اقا پول رو خیلی زیاد گذاشتی روی میز بفرما بقیش پولوگرفتم اونا ایستادن..صدای خنده هاشون تنمو میلرزوند... چشام کلی قرمز شده بودن.. اما گریه نکردم.. رفتن سوار ماشین شون شدن پسره داخل خیازون روو خیلب آروم میرفت اما رسید به یک خیابون خلوت خیلی رفت یه جایی که خیلی خلوت بود و ساکت هی با سرعت زیاد روی آسفالت ها میچرخید..خیلی زمین خالی بود و خانه ها هم آپارتمان خلاصه خیلی جای خلوت و ساکتی بود.. ماشین وقتی داشت میچرخید از بغل آتنا رو دیدم سرشو گذاشته بود تو دستاش و کمر بند بسته بود..داد میرزد، پسره هم هیچی حالیش نبودوبلند میخندید... رفت داخل یک کوچه آسفالت پسره پیاده شد.. داشت بلند میخندید نزدیک شدم.. آتنا داشت گریه میکرد.. دست اتنا رو کشید و پرتش کرد از ماشین بیرون،، افتاد زمین،، بلندش کرد یکی زد تو گوشش دلم آتیش گرفت،، اتنا داد زد گفت،،،،تو منو گول زدیییی😭 صدای نازکش روح و روانو ازم گرفت اشم در اومد.. پسره بلند میخندی و گفت اره من خیلی ها رو گول میزنم کار من همینهه،، اتنا بلند داد زد گفت، نزدیک من نشوووووو اون حرف حالیش نبودداشت نزدیکش میشد.. گفت قشنگ معلوم میشه که تو میشی مال من... کاش دخالت میکردم....داشت میرفتم رو اعصابم. دست گذاشت روشونه ی آتنا،، نزدیک شدم که برم پیشش...دیدم داره میدوعه به سمت من، خودمو پنهان کردم.. پسره اومد دنبالش،، اتنا با گریه داد میزد میگفت دست به من نزن.. اخرش آتنارو هول داد افتاد... دستشو گرفت کشوند آتنا سمت در یک خونه،،،، اتنا داد زد و گفت نهههه منننن نمیاااام.. داد میزد میگفتتتت کمکم کنید دارم بد بخت میشم... از بغل کوچه آروم رفتم. باز پسره خندید و گفت کسی اینجا صداتو نمیشنوه..داشت به زور آتنا رو میکشنود تو خونه اخر دفعه میخواست ب. غ. ل. ش. کنه ببره داخل ،،، واقعا باورش برام سخت بود تازه ماجرارو گرفتم.. تا خواست اتنا رو ب. غ. ل. کنه از پشت سر هولش دادم، داد زدم اتنا برو سمت ماشین تا اومدم برم پسره از پشت سر هولم داد.. اتنا ایستاده بود نگاه میکرد اتنا رو زرد تو اون خونه نزاشتم درو ببنده.. پام بین در بود... چاقو رو درآورد که بزنه به پام مجبور بودم سریع پامو کشیدم اتنا کمک کرد در رو باز کرد اومد بیرون،، پسره دستامو گرفته بود یه دستش بروووووو آتناااااااا بررررو با ماشینننن... دستاشو پس زدم هولش دادم دویدم نمیشد بهم رسید و گفت میکشمت چاقو رو سمت گردنم آورد. آتنا برگشت و داشت گریه میکرد.. مگهههه نگفتمممم بروووو یه لحظه فکرکردم همچی تموم شد... امابودن خدا فراموش نشد...چاقو رو نزدیک شکمم آورد اومدم چاقو رو بندازم کشیده شد رو شکمم اما احساس کردم خون میاد چشام سیاهی میرفت ،،، که صدای ماشین پلیس که اومد پرهام داشت میرفت سمت اتنا،، اتنا داشت ماشینو روشن میکرد .. نمیتونستم بدوهم نفسی برام باقی نمونده بود.. به سختی خودمو بهش رسوندم، باز چاقو، خواستم بگیرم ازش اما نمیشد باز خواست بزنه بشکمم که با پام مانع شدم چاقو به ساق پام خورد.. ‌ میخواست فرار کنه پلیس بهش رسید ومن خواب رفتم.... چشام باز شد،، یه جایی شبیه بیمارستان دور برمو نگاه کردم دیدم آتنا داره گریه میکنه.. یه حس خوبی داشتم.. یکی در اتاق در زد زیر چشمی نگاه کردم نرگس اومد تو اتاق داشت گریه میکرد اومد سر اتنا داد زد گفت داداشم چکار کردی،،چرا آرمان من اینجاس،، هرچی هست از گور تو بلند میشه.. اتنا هم فقط داشت گریه میکرد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
003139.mp3
73.9K
ـــــــــــــــــ📻🌿ـــــــــــــــــ و (در انجام فرمان‌هایِ حق و در جهاد با دشمن) سستی نکنید و (از پیش آمدها و حوادث و سختی‌هایی که به شما می‌رسد) اندوهگین نشوید که شما اگر مؤمن باشید، برترید. 📖 آل‌عمران/۱۳۹
خدایا ما دلمان روشن است به اشک شوقِ بعد از اندوه‌ها :) ˹ eitaa.com/etyhhbi
هركس به شما نيكى كرد، جبران كنيد و اگر نتوانستيد، آن قدر براى او دعا كنيد كه مطمئن شويد تلافى كرده‌ايد.✨ ✍🏻پیامبراکرم(ص)
- تو فرمول خوشبختی رو بلدی؟ + آره؛ کافیه بجای راضی نگه‌داشتن دیگران، خدای دیگران رو راضی نگه‌داری.☺️🌸 ˹ eitaa.com/etyhhbi
همه تقدیرات خداوند برای مؤمن خِیر است✨ eitaa.com/etyhhbi
پسر عزيزم، هيچ گُنهكارى را نا اميد نکن؛ چه بسيار گناهکاری كه عاقبتى خوش يافته است.🍃 ✍🏻امام‌علی(ع) 📖تحف‌العقول/ص۹۱
هیچ بنده‌ای نیست که هنگام نوشیدن آب به یاد حسین باشد و لعن بر قاتلان حضرتش بفرستد مگر آنکه خداوند در قبالِ این توجه و تذکر، معادل صد هزار حسنه برای او می‌نویسد و صد هزار گناه از او محو می‌کند و یکصد هزار درجه او را بالا می‌برد و ثواب یکصد هزار بنده آزاد کردن به او مرحمت کرده و فردای قیامت با قلبی مَسرور و خُنک وارد محشر می‌شود.✨ ✍🏻امام‌صادق‌(ع) 📖کافی/ج۲/ص۴۲۷
‏نظرات ما، از پَرسه‌زدن در شبکه‌های اجتماعی سرچشمه می‌گیرند، نه مطالعه‌ی‌ کتاب‌ها. ‏این تقلید از دانایی، در واقع الگویِ جدید نادانی است! ✍🏻کارل‌ تاروگرینفلد ژورنالیست ژاپنی
مُرده بخاطر طلب رحمت و آمرزشی که برای او می‌شود، شادمان می‌گردد؛ همانگونه که زنده با هدیه خوشحال می‌گردد.🍃 ✍🏻امام‌صادق‌(ع) 📖الفقیه
دنیا محلِ گذر است، ابد در پیش داریم.... eitaa.com/etyhhbi
🦋به نام خدای یکتا 🦋 🌼 📚 ____________________________________ صدای بابامم اومد میگفت چیشده،، نرگس با گریه گفت تقصیررر اتنا فقط آتنا همین باعث شد آرمان بره اتاق عمل.، اتنا گفت داداشت به من گفت اسمش امیر محمده.. اینقدر که گریه کرده بود نمی تونست درست حرف بزنه،، مامانم داشت باهاش حرف میزد و آرومش میکرد.. باز صدای بابام اومد گفت دخترم گریه نکن.. نمیدونم با نرگس بود یا اتنا خیلی خوابم میومد.. خوابیدم.. نرگس)))) گ چه ازش ناراحت بودم اما امروز رفتم باهاش صحبت کردم ازم کلی معذرت خواهی کرد،، منم گفتم آرمان اصلا خبر نداشت.. حدود دو ساعت طول کشید حرفامون به نظرم پسر ساده ایه اما تازگیا حس بدی بهش دارم،، قرار بود فردا بیاد دنبالم بریم آزمایش چون هفته دیگه ما مشهدیم.. از یه لحاظ دوست داشتم جور شه این ازدواج از لحاظم میگم نکنه خانوادم نا راضی باشن.. بازم من میخوام با تک تکشون صحبت کنم حتی با عاطفه... آرمان که از این پسره خوشش نمیاد با امیر علی گفتیم هر وقت از مشهد اومدیم میخواییم چند روز با ماشین بریمدنبالش ببینیم کجاها میره.. ساعت نه شب بود این آرمان معلوم نیست کجاهه به خیال خودش همراه نیماس نیما باهاش برخوردی نداشتم زباد ولی وقتی بابام اینقدر تایید میکنه حتما پسر خوبیه بهتره قضاوت نکنم چون آرمان هل جا میرفت به بابام می گفت و بابام بهش میگفت تا این ساعت خونه باش.. اما الان وقتی بگه با نیمام دوازده شبم از بیرون بیاد بابام چیزی نمیگه... بابام وقتی داشت باهاش صحبت میکرد ارمان گوشیو قطع کرد.. بابام اعصابش خورد شد ویکمی ناراحت.. خودمم ناراحت شدم.هرچی که بهش زنگ زد آرمان جواب ندادو اخر دفعه گوشیو خاموش کرد.. شماره نیما دوستشو هم که نداشتیم.. بابام اعصابش خورد بود.. اتاق منو ارمان روبه رو همه درش باز بود یه بذگه ای زیر تختش دیده میشد کنجکاو شدم ببینم چون آرمان هر چیزیو که دوست داره یا پنهان میکنه زیر تختشن فقط خودم میدونم اینو جون یه بار یواشکی داشتم داخل اتاقشو نواه میکردم.. زیر تختشو نگاه کردم برگهه یه نامه بود.. باز زیر تختو نگاه کردم چی میدیدم جا نماز؟؟؟؟ آرمان جانماز میخواد چکار کنه،، نامه رو باز کردم.. چییییییی؟؟؟؟؟؟ وصیت نامه ی چیییی؟؟؟؟ 😂خیلی خندم گرفت... داخل برگه نوشته بود.. به نام خدای بخشنده.. اول از همه خودت بدون که من تاحالا به هیچ دختری نظر نداشتم من اون جوری که تو فکر میکردی نیستم.. دارم سعی میکنم حسی که بهت داشتمو فراموش کنم،،، خیلی سخته ولی خدا بزرگه اگه بهت رسیدم بدون خیلی عاشقت میشم حتی بیشتر از پرهام اگرم نرسیدم قطعا میمیرم،، به عنوان بردار بهت میگم با پرهام نرو.... بعد خواهر قشنگم.. ازت میخوام منو حلال کنی میدونی که خیلی عاشقتم حتی حاضرم بخاطر اخمت با دنیا قهر کنم... هر چند از ارسلان خوشم نمیاد اما من همیشه دعام خوشبختی تو بوده و هست... در اخر بهت بگم نیما دوستمو خیلی قضاوت میکنی... بابا جون عاشقتم ببخش که خیلی نگرانت کردم... مامان جون بخاطر کاری که میخوام انجام بدم شما بیشتر از همه عذاب میکشی اما ببخش منو امیر علی همیشه کمکم کردی یادم نمیره بچه گیامنو دعا کن منو ببخش.. عاطفه خانم ببخشید اگه خوب بودم یا بد حلالم کنیددد در اخر با توهم نیما بدون اگه باهات اشنا نمیشدم هیچ وقت این کارو نمیکردم،، حرفات خیلی آرامشبخشه، دوستی بهتر از تو تو این دنیا وجود نداره،، میدونی خیلی دوست داشتم عضوی از خانوادمون باشی اما خواهرم نامزد داره از توهم متنفره اصلا هم ازت خوشش نمیاد... اشکم در اومد.. بروه رو گذاشتم سر جاش.. معنی اینا یعنی چی؟؟؟؟؟؟ میخوایتم برم نشون بابام بدم. که بابان اومد کنارم گفت نرگس زود حاضر شو بریم...دیدیم مامانم داره گریه میکنه ... هول شدم هر چی میگفتم چیشده جوابمو نیمدادن... داد زدم چیشده 😭 تا اینکه بابام گفت آرمان توبیمارستانههههه زود باش برگه رو دیدم اشکام ریخت روش.. خیلی ترسیدم برگ رو پرت کردم زیر میز.. سجاده رو هم انداختم.. رفتم حاضر شم دوتا تماس بی پاسخ از آرماااااااااننننننن زنگ زدممم کلی نگران بودم یه دختری جواب داد فقز داشت گریه میکرد دلم خیلی شور میزد هر چی میگفتم چیشده به زور جواب میداد گفت ارمان الان تو اتاق عمله بیایین این بیمارستان... صداش خیلی آشنا بود اما نشناختم خدایاااااااا😭 آرماااانممممممم😭 بابام انقدر تند رفت که زودرسیدیم.. رفتیم داخل یه پرستاری گفت این اتاق هیچی نفهمیدم تند رفتم سمت اتاق آرمان اومده بود از اتاق عمل داد زدم دیدم دختره اتناس، دختر همسایه، داد زدم چیده آرمان مننننن بابام اومد پرسید چیشده گفتم همین دختره داداش منو فرستاد اتاق عمل.... خدا میدونه چقدر حالم بد بود.. نمیدونم چرا مامان بابام خیلی خوشحال بودن،، بابام انقدر خوشحال بود که رفت دستای آرمان رو بوسید.. مامانم داشت اتنا رو آروم میکردرفتم پیش یه پرستار با گریه گفتم چیشده داداش منننن
🦋به نام خدای یکتا 🦋 🌼 پرستاره سعی داشت آرومم کنه گفت من خبر ندارم زیاد اما تا اونجایی که شنیدم یه پسره داشت مزاحم اون دختره میشد که داداش شما با پسره درگیر شده و یه چاقو خورده و دختره زنگ زد به پلیس پلیسا پسره رو گرفتن.. آمبولانس هم داداش ما را به اینجا آورد..با حرفای پرستاره یاد شهیدی افتادم بع اتاق آرمان رفتم، آرمان روتخت خوابیده بود، رفتم کنارش قیافه ی مظلومش منو یاد بچگی ها مینداخت،، از آتنا خواستیم که برامون تعریف کنه آتنا میگفت پسر شما از من خواستگاری کرده بعد منم گفتم اصلا ازت خوشم نمیاد کلی بد بیراه، باز اشکش در اومد گفت من کلی راجب پسره شما قضاوت کردم، امروز با امیرمحمدتون قرار گذاشتم که ازش بخوام راجب منو پرهام چیزی به کسی نگه،، پرهام همون پسریه که پلیسا گرفتنش.. امیر محمد به من گفت با این پسره نرو یا میری حداقل به خانودات بگو،، منم 😭😭قرارمون گلزارشهدا بود بابام پرسید چرا اونجا؟؟ گفت:نمیدونم اونجا خادمه اره؟؟ بابام گفت آرمان ما خادمه؟؟؟ آتنا باز گفت :گفت اسمم امیر محمده بابام بهش گفت اگه پسر من باز بیاد خواستگاری شما باهاش ازدواج می‌کنی؟آتنا گفت پرهام به من میگفت به این پسره بگو بیاد خواستگاریت اما شب خواستگاری کمش بیار خانوادشو زمین بزن، کمر باباشو بشکن، کلی حرف بد بزن..منم که از همه چی بی خبر امروز با پسر شما قرار گذاشتم که امشبش با پرهام قرار داشتم چون شب بود میترسیدم اگرم بهش میگفتم نمیام بد جور باهام برخورد میکرد مجبور بودم برم، خدا باهام بود، اول کلی رفتیم گشتیم امشب پرهام کلی دوست دارم عاشقتم به میگفت که بعد اینا همه منو برد جای خلوت یکی اومد اول فکر کردم از آدمای پرهامه داشت به من میگفت برو داخل ماشین فکر میکردم داخل ماشین یه نفر دیگه هم است نرفتم داد میزد اسمم میدونست میگفت برو تو ماشین با ماشین برو، چون ماشین جای خیلی تاریکی بود میترسیدم از شانس خوبم تلفنم تو جیبم بود، فقط وسایل های دیگم داخل ماشین پرهام بود شماره پلیس رو گرفتم با کمک برنامه فهمسدم کجام تونستم آدرسو به پلیس بگم پرهامو پسره شماهنوز درگیر بودن گفتم هرچی شد رفتم داخل ماشین..یه گوشیو دیدم اشکام فرصت هیچ کاری رو بهم نمیدادند وقتی گوشیو روشن کردم عکس پسر شما پس زمینه بود.. یکمی دقت کردم خودش بود 😭 به من گفت بگو خانوادت من نگفتمممم😭امروز بهش گفتم کی میای برا خواستگاری گفت هیچوقت گفت نمیام..بابام بهش گفت اگه راضیش کنم که بیاد باهاش ازدواج میکنی؟؟؟آتنا هیچی نمیگفت 😂بابام گفت این سکوتت علامته رضایته؟؟آتنا گفت نمیدونم😂 🌼 یک هفته گذشت.. بالاخره امروز راهی مشهد بودیم...تو این یک هفته اتفاقات خاصی افتاد از ارسلان خواسته بودم که باهام در ارتباط نباشه دیگه.. جواب آزمایش مون خوب بود.. بخاطر همین یه روز اومدن خونمون ولی بازم قرار بود با امیر علی بریم تعقیبش کنیم.. تو این یه هفته رفتیم برا اقا آرمان خواستگاری 😌جفتشون همدیگرو دوست دارن... پس آرمان داخل اون برگهه اول تومنظورش آتنا بود... دقیقا دوسه روز بعد از اینکه آزمایش ازدواج من اومد، آرمان وآتنا رفتن آزمایش که دیروز صبح جوابش اومد و جواب آزمایش اونا هم مثبت بود.. همین شد که دیشب یه صیغه محرمیت بین آرمان و اتنا خوانده شد اصلا. باورم نمیشد.. همیشه میگفتم کسی زن آرمان میشه اخه.. 😂آرمان بهمون گفت همچیو گفت اگه من عاشق اتنا نمیشدم به نیما نمیگفتم هیچ وقت اینجوری نمیشد.. آرمان ازمون خواست که امیر محمد صداش کنیم خیلی خوشحال شدیم.. اما گفت دوستامو ترک نمیکنم... دلم برای نیما بیچاره سوخت😂 اخه آرمان گفت آتنا هم بیاد باهامون مشهد نیما هم با کمی ناراحتی گفت تو که دیگه نامزد داری من یه غریبه چرا بیام داخل خانوادتون. اون جوری حداقل با تو بودم الان اگه هم بیام باید تنها برا خودم باشم.. بلیط من باشه برا آتنا خانم. فکر نمیکردم اینقدر مظلوم باشه دلم براش سوخت واقعا اینجور ناراحت شد شاید واقعا من راجبش قضاوت کردم که پسر........ اما اصلا اونجور نیست.. بابام گفت اتنا اگه خانوادش اجازه بدن خودم بلیط میگیرم براش، باید بیای، تنهاچرابیا پیش خودمون به خانوادت بگو.. نیما هم گفت خانوادم که چیزی نمیگم بابامم گفت پس بیا باهامون ..آرمان)))) نمیدونم چرا همچی قشنگ جور شد و من نفهمیدم . اینا همه تقصیر نیماس اگه باهاش اشنا نمیشدم .اگه جریان اتنا رو نمیگفتم. اگه قرارمون با اتنا رو نمیگفتم . اگه نیما به من نمیگفت برو دنبالش دنبالش چی میشد ...نیما قیافش خیلی غلط انداز بود اولا با بچه ها میگفتیم این از اون پسراشه واقعا که کلی در اشتباه بودیم اگه همین نیما منو راهنمایی نمیکرد ...خلاصه بگم هیچ وقت کسیو از روی ظاهر قضاوت نکنید.نیما گفت رفتیم مشهد من دیگه شمال نمیام ...شماره سیمکارتی که به دوستام داده بودم و شکستم نیما گفتت 😂من واقعا باورم نمیشه که دارم ازدواج میکنم .
‌🦋به نام خدای یکتا 🦋 🌼 📚 ________________________ _فدات شم.. با آتنا روی یه نمیکت نشستیم. _آتنا‌ -آرمان چرا اومدی دنبالم؟ ‌_نمیدونم.. با دوستم نیما بودم براش تعریف کردم فقط نیما از این جریان خبر داشت وقتی بهش گفتم تو چی گفتی زدی توگوشم 😂گفت برو دنبالش.. -ببخشید 😂 _این حرفو هیچ وقت دیگه نزن -چرا از من خوشت اومد _حالا نمیگم بهت😂 -بگو _بخاطر اینکه چادری نبودی 😂 من از دخترا چادری خوشم نمیومد ولی خب نرگس اگه چادرشو جلو نامحرم نمیپوشید بد حور باهاش برخورد میکردم -عجب😂 من که گفتم عاشق پرهامم تو گفتی من دیگه نمیام خواستگاری _اصلا از حسم نپرس اما توبه کردم یه بلایی هم سر چشام آوردم که تو رو دیده و پسندیده.😂. میخواستم حسی که بهت داشتمو نابود کنم خیلی سخت بود واقعا.. آتنا یه قبر اونجا خالیه. -خب باشه.. _به نظرت کی یه شهید جدید میارن؟ -نمیدونم این دیگه چه سوالیه _همین جور بگو تاکی شهید بعدی میارن -شش ماه دیگه. ‌_صبر کنیم تا شش ماه دیگه ببینیم کیومیارن.. -باشه😂 ولی این چه کاریه من نمیفهمم چه سوالی اصلا به ماچه _نمیدونم ولش کن من کلا دیوونه هستم.. دقیقا ده دقیقه دیگه همگی میخواستیم بریم حرم...نشسته بودم... دلم میخواست برم...اما نمیتونستم میترسیدم.. هی پیش خودم میگفتم امام رضا منو نمیخواد.. خدا منو نمیبخشه.. با این جور فکرا بغضم گرفت... دور از خانواده خودم تنها رفتم سمت حرم ... نمیدونستم باید از کجا وارد شم.. انگار که اولین بارم بود..حرم تار بود جلوی چشام خودمو یه آدم گناه کار میدیدم.. یکی که حق جلو رفتن و نزدیک حرم شدنو نداره.. اشکم دراومد من با خودم چکار کردم... هیچکس نمیخواد منو.نزدیک حرم نشدم یه گوشه یه جا نشستم انگار دلم باز شده.. حس آرامشی بهم دست داد یه صدایی داشت میومد که میگفت آمدم ای شاه پناهم بده.. بغضم شدید تر میشد.. مردم گریه میکردند.. با این حجم اشک اصلا نمیتونستم پاشم.. خواستم برم سمت حرم. از بس گریه کردم چشام تار میدیدند . یه خط قرمز میدیدم.. خیلی ها از اون خط نمیتونستند رد شن. چون تباه بودن نمیتونستن برن سمت حرم.دلم خیلی شکست. نزدیک خط شدم. اشکام بیشتر شد همون جا نشستم یکی اومد کنارم انگارمنو میشناخت.. یه سید بود.. خیلی خوشکل بود.. خیلی نورانی بود.. خیلی مهربون بود.. گفت چرا نمیری سمت حرم با اشک بهش گفتم اونجا حرم امام رضاست جای آدم های تباه که نیست. مرده کنارم نشست سرمو گذاشتم رو پاش گفت تو از همین الان پیش ماییی.. برو سمت حرم.. حرفاش خیلی ارامشبخش بود.. چشامو باز کردم.. بغل دیواری روی صحن خواب بودم.. از خواب بیدار شدم مرده تو خوابم بود.. از حرم که اومدم خیلی ارامش دا‌شتم.. پیش نیما رفتم خوابمو براش تعریف کردم.. نیما گریه شد.. خودم باورم نمیشدددد... به خودم به نیما قول دادم قسم خوردم پیش نیما اگه خدا منو قبول کنه من برم سمت سوریه... نیما بهم گفت وقتی بهت گفته تو از همین الان پیش مایی یعنی چیییی؟؟؟ از یه طرف کلی خوشحال شدم گفتم شاید لیاقت دارم. از یه طرف نگران بودمو ناراحت که اگه یه روز از آتنا جداشم پیشش نباشم..نيما گفت برا اینکه بتونی بری قبلش یه سری کلاس برات میزارن طول میکشه تا عازم شی خودشون خبر میدن.. تمام وجودمو استرس فرا گرفت که نیما گفت اگه میخوای برای رضای خدا این کار کنی نباید بترسی.. نیما خود‌ش یه بار رفته گفت فقط مامانم خبر داره.. اصلا باورم نمیشه خداااا.. _نیما چطور بگم به خانوادم اخهههه؟؟؟ -میترسی نروووو _وااای نهه باید برم حتمااا تو رفتی چطوری بود -خیلی عالی بود😂ازت کامل پذیرایی میکنن _با چی؟؟تفنگ و گولوله حتما -بله دیگه _تو رفتی چقدر طول کشید -اخه عزیزمن همه میرن که ب نگردن تو میگی چقدر طول کشید اگه میخوای بری واقعا... باید بگی برنگردم دیگه.. _میای باهم بریم؟؟ -مگه میخواییم بریم شهربازی من هفته دیگه عازمم..
🦋به نام خدای یکتا 🦋 🌼 📚 ______________________________ -واقعاااا؟؟؟؟؟ _اره -خوبه خوشبحالت میخوای برگردی؟؟ _خداکنه برنگردم چی میگی -میخوای انقدر بری که بمیری؟؟ _نه دوست دارم شهید شم اما نه هر دفعه برم -من دوست دارم آنقدر برم که بمیرم.. _خوشبحالت -ممکنه بری برنگردی؟؟ _اره خداکنه همیجور که تومیگی باشه -توکل به خودش. _نیما اگه ازدواج کنی دیگه نمیری؟؟؟ -اوه همسر آیندم خوب باشه نه میشینیم باهاش زندیگ میکنم اگه خوب نباشه میرم😂😂 -عهههه نه اوه خیلی خوب باشه نمیری دیگه _نه نمیرم چرا؟؟؟😂 -واقعا نمیری اگه یه دختر خیلی خوب باشه با حجاب باشه مثل خواهر خودن چییی نمیری؟؟ _نه.. با حجاب من با این قیافم عمرا همسر آیندم با خدا باشه 😂 -چرا ازدواج نمیکنی واقعا قیافت مثل همین پسراییه که خیلی دخترا ارزوشون دارن اینقدر درخواست داری با یکیشون ازدواج کن😂 -چرا اخهههه اونا میام به خیال خودشون دلبری میکنن ولی خب منم خوشم نمیاد از این جور دخترا.. _خوشبحالت اینقدر خاطرخواه داری😂 -عقق یکی باشه بهتره که اونم میشه همسر آیندت.. تو خودت الان بگوو آتنا یکی باشه که تو رو بخواد میری سمتش یا هزار نفر دیگه بخوان؟؟ _معلومه هزار نفر دیگه😂 -عهههه 😂 آتناااا خانمم _نههه نیمااا تورو خدااا نگییی ناراحت میشه بشین 😂 -عجب😂 _اقا نه سوال جدی اگه بایه دختر خوب مثل خواهر من ازدواج کنی نمیری دیگه؟؟ -نه😂 _خب بیا خواستگاری خواهرم -چشم😂 _دارم جدی میگم خانوادم خیلی از تو خوششون میاد -منم جدی گفتم چشمممم😂 باهوش خواهرت نامزد داره _اقاا من از اون پسره خوشم نمیاددد -تو باید خوست بیاد؟؟؟ 😂 _اقاااا -خواهرت مثل خواهر برام _پرو شدی دیگه😂شوخی کردم😂 نرگس)) بهترین سفر مشهد بود برام،، واقعا من داشتم نیما ،دوست آرمانو قضاوت میکردم.. عین داداشم بود کلا اونجا تازه بعضی اوقات چادر نمیپوشیدم جلوش اینقدر راحت بودم.باهاش بازار رفتیم.. کلی تو این سفر مسخره بازی در آوردن با آرمان.. واقعا باورم نمیشه. امیر علی که اهل شوخی کردن و این چیزا نیست با نیما کلی میگفتن و میخندین حتی بابام سر به سر بابامم میزاشت.. یه جا هم به من گفت ابجی عروسیت کجاس بیام برقصم... بهم گفت چون خبر دارم نامزد داری این سفرو اومدم اگه مجرد بودی به قران نمیومدم... خیلی پسر خوبیه، یادم رفت اگه همین نیما نبود ارمان هیچ وقت ازدواج نمیکرد خودشم میگه همه اینا تقصیر نیماس.. آرمان بهمون میگفت امیر محمد صداش کنیم اما نمیشد.. فقط آتنا قشنگ امیر محمد صداش میکرد. امشب هممون دور هم خونه امیر علی دعوت بودیم.. امیر علی میگفت آرمان به نیما هم بگو بیاد یکم بخندیم.. من اصلا باورم نمیشد.. رفتیم خونه امیر علی اتناو آرمانم بیرون بودن اومدن ارمان گفت نیما بهش ادرس دادم گفت یه ساعت. دیگه میاد کار داشت..بابام بهش گفت چرا نرفتی دنبالش!؟؟ آرمانم گفت..کار داشت گفت خودم میام...داشتنیم باهم میگفتیم ومیخندیدیم که بابام گفت الان نیما میاد بیشتر میخندین... آرمان گفت بابا نیما میخواد بیاد خواستگاری دخترت..بابامم باور نمیکرد گفت قسم بخور.. وااای بابام که اینقدر میگفت قسم نخورید و این (اعصابم خورد شد ولی این پسره خوبیه.. چیزا الان گفت قسم بخور.. آرمانم قسم نخورد... (بلند گفتم ببخود کرده من خواستگار دارم. بابام گفت :خب داشته باشی. +بابا خب ما رفتیم آزمایش ازدواج الان جواب منفی بدیم خیلی ظلمه.. بعد منم از این پسره خوشم نمیاد.. بابام گفت :دیگه چرا😂 +بابا من گفتم میخوام با ارسلان ازدواج کنم بگم نمیخوام ناراحت میشه -بابام گفت جوش نزن.. اون ناراحت نمیشه امشب یه دقیقه برو با این نیما حرف بزن +چیییییییی شمااا دوری قرار همچی گذاشتیننن بدونن اینکه من خبر داشته باشممم؟؟؟؟ -ما هیچ قراری نذاشتیم اون خودشم الان خبر نداره اینکار میکنی اصلا شاید حرف زدی از این خوشت اومد شاید اصلا نیما تو رو نخواست.. +از خداشم هست بابا.. -حالا تو حرف بزن +نمیخوااام من خوشم نمیاد ازش.. امیر علی گفت:ما الان بهش گفیتم بیاد برین باهم حرف بزنین اگه نرین حرف بزنین ممکنه ناراحت بشه +بدرک ارمان گفت :تو برو حرف بزن بعد یه دلیلی باشه برا جواب منفی. (اعصابم خورد بود از دستشون. صدای آیفون اومد نیما بود.. وارد شد نشست بین امیر علی و بابام.سلام کردم جوای نداد متوجه نشد... . داشتن باهم حرف ..بعد از شام بابام گفت.. میری با دختر من یه چند کلام حرف بزنی.؟؟ -با کی؟! _دخترم -چرا؟ _همینجوری تو باعث ازدواج آرمان و اتنا شدی اینجور که آرمان میگه ما میخواییم بببنیم مستونسم شما رو هم داماد کنیم.. -من باعث ازدواجشون نشدم. کار خدا بوده ربطی به من نداشت _نمیدونم.. الان صحبت میکنی؟؟؟ -نه.. _چرا‌؟! (هدف بابام از این کارا چیه..این پسره اصلا نمیدونست اینا میخوان جفتمون رو مجبور کنن.. اونم منو نمیخواد.اما خدا بزرگه خدایا خودت کمکم کننن.. .) -دختر ‌شما نامزد داره..
ببخشید اگر یه مدتیه فعالیت مون کم و بی نظم شده یه مقدار سرمون شلوغه ان شاءالله درست میشه☺️🌹
٤روزتـٰامیـلادحضـرتِ‌؏ـشـق!🌸🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🖤 ارباب‌صدا؎قدمت‌مۍآید..! ⁵³روزتامحرم‌حسینۍ -دلم‌پر‌میزندآقاجان(
ېامۿدؿ اڋرکڹے🌹
خدایا... ‌ما‌ڪہ‌حسین‌گونہ‌زندگۍنڪردیم‌ تا‌حسین‌گونہ‌بہ‌شهادت‌برسیم پس‌خدایا‌ما‌را‌حُرگونہ‌بپذیر..! ‎‌‌‎‌
اگربرا؎فرج‌دعامۍکنید،‌علامت‌آن است‌ڪه‌هنوزایمان‌شماپابرجاست.. 🌱
فضـاۍ مجـٰازۍ شـاید مجــازۍ باشہ اما هࢪ ڪلیڪش‌ تو پࢪونده‌ اعمالمون‌ ثبت‌ میشہ! هࢪ چـۍ نـوشتیـم،دیـدیــم،شنیدیـم... باید پاسخگو‌ باشیـم‌ ࢪفیق حـواسـمـون‌ جـمع‌ بـاشـہ:)🙂✋🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌
وقتۍبدنیا‌اومدۍ‌ تو‌گریہ‌کردۍ‌؛بقیہ‌خندیدن حالا‌یجورۍ‌ "کہ‌موقع‌مرگت‌همہ‌گریه‌کنن‌توبخندۍ‌"💙🔐 [ - حاج‌حسین‌یکتا🎙] ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
😍♥️