eitaa logo
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
859 دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
1.4هزار ویدیو
69 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم ارتباط با ادمین: @labaick کانال طبیب جان @Javaher_Alhayat استفاده از مطالب کانال آزاد است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
#قسمت_بیست_و_ششم مزد خون #بر_اساس_واقعیت خیلی با رغبت ابراز علاقه کردم و گفتم خدا کنه بتونم و
مزد خون ولی صبر کردم و گفتم همون دو هفته‌ی دیگه دیدمش قضیه رو درست براش تعریف می‌کنم این‌طوری حداقل میتونم بپرسم چرا از امثال شیخ منصور خوشش نمیاد! بعد از خداحافظی دیگه تقریباً رسیده بودم بیمارستان، یه مقدار خوراکی و وسیله برای فاطمه خریده بودم بهش بدم، پرستار بخش رو که دیدم گفتم: بی‌زحمت این‌ها رو به خانمم بدید که بهم گفت: بهتره یک نفر همراه داشته باشن که اگر کاری پیش اومد مشکلی براشون پیش نیاد... این‌جا دیگه جای تعلل نبود! زنگ زدم مامانم... بعد از تعریف کردن ماجرا بدون این‌که چیزی از قضایای قبلی بگه کلی نگران شد و غر زد که چرا زودتر نگفتم و نهایتاً گفت: من راه میافتم.... خیالم راحت شد، این‌جوری بهتر هم بود... من برنامه‌ریزی کرده بودم فردا برم دنبال کارای حوزه‌ام که دیدم مادرم با مادر فاطمه، همراه رسیدن ... حدس زدم که مادرم طاقت نیاورده و به مادر فاطمه هم گفته، طبیعی بود مادرن دیگه! با دیدنشون کلی خوشحال شدم ولی فکر کنم اون‌ها از دیدن خونه‌ای به اون کوچکی و وضعیت مکانی ناراحت شده بودن خصوصاً مادر خودم، که خب این هم طبیعی بود و منتظر واکنشش بودم، عملاً جز شرمندگی چیزی نبود و تنها جمله‌ای که گفتم این بود ان‌شاءالله درست میشه... توی ذهنم دوباره تمام فشارهای اقتصادی تداعی شد فشارهایی که من رو به سمت اهداف بلندم راهی قم کرد.... ناراحت بودم که مادرم بخاطر وضعیت خونمون شرمنده‌ی مادر فاطمه شده بود... اما انگیزه‌ی بیشتری برای انجام کارهای ثبت‌نام گرفتم، همزمان داشتم فکر می‌کردم شیخ منصور و طلبه‌هایی که توی جلسه دیدم چکار میکنن که این‌قدر از نظر مادی در رفاه هستن!!! با تمام این فکرها راه افتادم و پیگیر کارهام شدم کلی پروژه داشتم برای ثبت‌نام و باید همه رو این چند وقت انجام می‌دادم تا زودتر محیطی رو که شنیده بودم دین رو با نگاه به تمام ابعاد زندگی میبینن برسم.... حسابی مشغول بودم که منصور بهم زنگ زد و بعد از احوال‌پرسی گفت: اخوی خیلی سرت شلوغه قرار بود بهم خبر بدی... گفتم ببخشید منصور جان خیلی درگیرم فکر نکنم امروز بتونم ببینمت... گفت: مرتضی اگه کاری داری خداوکیلی بگو می‌دونستم داره جدی میگه و این‌قدر پایه هست بلند شه الان بیاد، ولی گفتم: نه دستت درد نکنه، باید خودم انجامش بدم گفت: باشه خلاصه تعارف نکنیا... بعد ادامه داد: راستی شب مراسم داریم میرسی بیای؟! گفتم: نمیعدونم مادرم اومده مطمئن نیستم برسم اما بهت خبر میدم گفت: نگاه مرتضی ممکنه یادت بره، من خودم زنگ می‌زنم ازت خبری می‌گیرم اصلا خودم میام دنبالت... گفتم: توکل برخدا و دوباره درگیر کارهام شدم عصر شده بود خسته و کوفته می‌خواستم برگردم خونه که منصور دوباره زنگ زد... یعنی این همه پیگیرش برام جالب بود ! جواب که دادم گفت: کجایی اخوی؟ گفتم: دارم میرم خونه گفت: وایستا بیام دنبالت گفتم: نه بابا نمیخواد مزاحم نمیشم نزدیک‌خونه‌ام! گفت: اومدم وایستا کارت دارم... منتظرش ایستادم و خیلی زودتر از چیزی که فکر می‌کردم رسید! با همون محبتش تا در خونه رسوندم موقع پیاده شدن... ادامه دارد... نویسنده: لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry15_21 ═══••••••○○✿ 🔚2650🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
Ali Akbar Ghelichi - Rakate Hashtom.mp3
7.42M
🌺| رکعت هشتم🌺 🌺عشق یعنی تپش این دل بارانی من🌺 🌺لطف پیدایی تو و گریه پنهانی من🌺 🎙 🌺 🌺🌺  لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry15_21 ═══••••••○○✿ 🔚2651🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
➜•@mola113•↰_۲۰۲۲_۰۶_۱۱_۱۱_۳۶_۱۵_۳۳۴.mp3
14.43M
هَمه‌دل‌وجُونَمه‌امام‌رضاعلیه‌ السلام‌جانم..؛♥️🌸 سید رضا نریمانی لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry15_21 ═══••••••○○✿ 🔚2652🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸بسم‌ الله الرحمن الرحیم🌿
💖سلام امام زمانم💖 🛎باید بدونیم یارگیرے آخرالزمان شروع شده‌‼️ چند نفر⁉️چند لشگر⁉️ میتونی بیارے پاے ڪار آقات و شلوغی بازار یوسف باشی؟⁉️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
#قسمت_بیست_و_هفتم مزد خون #بر_اساس_واقعیت ولی صبر کردم و گفتم همون دو هفته‌ی دیگه دیدمش قضیه ر
مزد خون گفت: راستی مرتضی این‌ها رو هم بگیر... چند پرس غذا داد دستم و ادامه داد: اینا تبرکین، مهمون داری رزق مهمونات رسید... گفتم: نه منصور مادرم حتماً یه چیزی درست کردن... گفت: بگیر دیگه مال امام حسین رو که آدم رد نمیکنه! خیلی آدم با محبت و با مرامی بود.... هر فرد دیگه‌ای هم جای من بود احساس می‌کرد چقدر خوبه چنین رفیقی داشته باشه... ولی من همچنان درونم پر از سؤال بود با این حال لطف‌هاش رو نمیشد ندیده گرفت! طی این دو هفته خیلی احوال‌پرسم بود و مدام بهم سر می‌زد... اما من منتظر بودم مهدی رو ببینم تا باهاش صحبت کنم... باید درست می‌پرسیدم اصل ماجرا چیه؟! تا این شبهه‌های ذهنیم برطرف میشد! اما متأسفانه مهدی نتونست بیاد قم ... با هم که تلفنی صحبت کردیم گفت: برنامشون کنسل شده و افتاده برای چند وقت دیگه... همین باعث شد رابطه‌ی من و شیخ منصور بیشتر و صمیمی‌تر از قبل بشه... خداروشکر بعد از اون همه سختی فاطمه و پسرم به سلامتی اومدن خونه... مادرهامون هم حسابی مشغول آقازاده‌ی تازه متولد شده بودن... من هم کارهای ثبت نامم رو کرده بودم و فقط مونده بود آزمون ورودی و مصاحبه که چند ماه دیگه برگزار می‌شد... طی این مدت با دوستانی که شیخ منصور بهم معرفی کرده بود و چند بار طی چند روزی که خودش بود باهاشون دیدار داشتیم صمیمی شده بودم و رفت و آمد داشتم..‌. بچه‌های ساده و دل پاکی بودن که تمام زندگیشون عشق اهل بیت علیه‌السلام بود.‌‌.. نکته‌ی جالبش این‌جا بود که به جز چند نفر افرادی که در بر پایی مراسمات جایگاه‌های اصلی رو در جلساتشون داشتن بقیه‌ی افرادی که توی این جمع بودن زندگی‌های ساده‌ای داشتن و گاهی حتی افراد خیلی فقیر بینشون بود که خب از کمک‌ها و لطف جلسه‌ی امام حسین بی‌بهره و دور نمی‌موندن و همین باعث میشد با اشتیاق بیشتری در این جلسات حاضر بشن و دار و ندارشون رو برای اهل بیت علیهم‌السلام خرج کنند... همه چی حالت عادی داشت و هیچ مسئله‌ی مورد داری تا اون موقع پیدا نکرده بودم!!! تقریباً داشتم به این نتیجه می‌رسیدم که سید هادی و شیخ مهدی اشتباه میکنن و چون طی این چند وقت هم فاصله‌ی مکانی و هم این‌قدر مشغول زندگی شده بودم که به جز چند بار تلفن زدن دیگه نتونسته بودم با هیچ کدومشون صحبت کنم این فکرم رو تقویت می‌کرد... تا این‌که نزدیکای محرم شد... شیخ منصور هم اومده بود قم، داشتن بساط هیئت‌شون رو آماده میکردن ماشاءالله پر از جووون و پر از شور و نشاط بودن... من هم مثل همه‌ی اون‌ها تا جایی که می‌تونستم دست به کار شدم تا عرض ارادتی کرده باشم به حضرت سیدالشهدا.... اما اتفاقی که هم زمان شده بود با این ایام باعث شد کل ورق برای من برگشت بخوره... قضیه از این‌جا شروع شد که من و منصور تنهایی کنار دیگ نذری مشغول پختن غذا بودیم برای هیئت و چون شیخ منصور من رو دیگه یکی از خودشون می‌دونست شروع کرد صحبت کردن... خیلی برام تعجب آور بود که طی این مدت که زمانش هم کم نبود چطور صبر کرده تا خیالش از بابت من راحت بشه و حتی کوچکترین اشاره‌ای هم به افکار و عقایدش نکرده!!! ادامه دارد.... نویسنده: لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry15_21 ═══••••••○○✿ 🔚2653🔜
💯 سومین طرح تابستانه «فصل جهش» ✨ مجموعه فرهنگی اجتماعی شهید چمران برای سومین سال پیاپی با برنامه‌هایی متنوع به استقبال از اوقات فراغت دهه هشتادی‌ها می‌رود. ✅ پدران و مادران گرانقدری که نگران رشد و تفریح فرزندانشان هستند... ❇️ نوجوانان عزیز و مستعدی که به‌دنبال استفاده مفید از اوقات فراغتشان همراه با کلی تفریح و سرگرمی هستند... 💢 «فصل جهش» فرصت مناسبی برای خلق یک تابستان جذاب و به‌یادماندنی است. 💥 مهم‌ترین برنامه‌های آموزشی ما شامل؛ 🔹 نقد فیلم و انیمیشن 🔸 مستند سازی با موبایل 🔹 طراحی و فوتوشاپ 🔸 تدوین و ویرایش فیلم 🔹 سواد زندگی 🔸 تاریخ تحلیلی 🔹 روخوانی و روانخوانی قرآن کریم 🔸 آموزش خطاطی و خوشنویسی با خودکار 🔹 نویسندگی خلاق ⏳ مهلت ثبت‌نام: 15 خرداد لغایت 30 خردادماه سال 1401 📆 زمان شروع طرح: دوم تیرماه سال 1401 🌐 برای ثبت نام کلمه «فصل جهش» را لمس نمایید. 🖇 جهت کسب اطلاعات بیشتر با شماره 09107694505 تماس حاصل فرمایید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حواست باشه یه‌ وقت دیر نشه برای این که بغلشـون کنی، بگی دوسِشـون داری و چقدر پُشتِت بهشون گرمه :)🧡 یهو بینِ بدخُلقیات میبینی دیگه نیستن، و این بَده.. لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry15_21 ═══••••••○○✿ 🔚2655🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💖ســـــلام امام زمانم💖 آقا جان تمام سالهایے که درس خواندیم: 🔹دبیر شیمے به ما نگفت که اگر عشق و ایمان و معرفت با هم ترکیب شوند شرایط" ظـــــهور " تو  مهیا مے شود !
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
#قسمت_بیست_و_هشتم مزد خون #بر_اساس_واقعیت گفت: راستی مرتضی این‌ها رو هم بگیر... چند پرس غذا د
مزد خون همون‌طور که دیگ غذا رو هم می‌زد گفت: مرتضی تو چرا منبر نمیری مگه طلبه نیستی؟! خیلی متواضعانه گفتم: فکر می‌کنم هنوز لیاقت این حرف‌ها رو پیدا نکردم... حقیقتا خودم رو در این حد نمی‌بینم... بعد هم توی ذهنم یاد اهدافم افتادم ... یاد مسائل اقتصادی یاد مسائل سیاسی یاد مسائل فلسفی و روانشناسی و هنر و... که جزئی از دین ما هستن و چقدر دلم میخواد راجع به این‌ها صحبت کنم که هیچ کدومشون از دین جدا نیستن اما یه عده دیدن منافعشون در جدایی این‌ها از دینه!! ولی بدون این‌که جلوی منصور بهشون اشاره‌ای کنم ادامه دادم: هر چند که شیخ منصور حرف زیاد دارم اما گذاشتم با علمش و به موقعش بگم.... سوالی پرسید: راجع به چی حرف داری که این همه علم و صبر می‌طلبه اخوی؟! انگار کار خدا بود که به زبونم داد: حالا بماند بذار به وقتش... ریز نگاهم کرد و گفت: ببین مرتضی این سوسول بازیا رو برای ما در نیار! باش تو مخلص! ولی وقتی فرصتی هست که میتونی کاری برای اسلام بکنی ولی انجامش ندی، اون دنیا یقه‌ات رو میگیرنا شیخ!!! گفتم: اولاً یه جوری میگی شیخ انگار خودت غیر از مایی! بعد هم حالا هیچ‌کس دعوت نامه برای من نفرستاده و نگفته بیا برو روی منبر اخوی که من نگران جواب دادن اون دنیام باشم! لبخند خاصی زد و تا کمر خم شد به حالت تعظیم و گفت: گیرت دعوت نامه است بیا من رسماً ازت دعوت می‌کنم توی هیئت حرف بزنی! برای من حرف‌هاش شبیه یه شوخی بود اما منصور داشت جدی جدی می‌گفت! دیدم قضیه جدی و بی‌خیالم نمیشه گفتم: حاجی دیگ به دیگ‌ میگه روت سیاه! خب اخوی خودت چرا منبر نمیری! ماشاءالله بیان هم عالی! با گوشه‌ی چشمش نگاهم کرد و گفت: هر کسی را بهر کاری ساخته‌اند شیخ مرتضی، بعد هم ما فقط بیانش رو داریم شما علاوه بر بیان، وجه و قیافتون هم نورانیه! با این حرفش یه لحظه تنم لرزید... یاد حرف سیدهادی افتادم که ازش پرسیدم چیهِ من برای اون‌ها جذابه که گفت: قیافت!!! احساس بدی بهم دست داد ولی چیزی به روی خودم نیاوردم... همین‌جور در حال مرور خاطرات و حرف‌های سید هادی بودم که یک‌دفعه مثل همیشه بی هوا محکم دست شیخ منصور خورد به شونم گفت شیخ مرتضی حله فردا شب هیئت با تو! دستم رو روی کتفم گذاشتم و گفتم: والله دیگه برای من کتفی نمونده منصور! آخه منبری ناقص العضو که به دردت نمی‌خوره برادرم! خندید و گفت: نکنه زیر لفظی میخوای... دیدم حریف سماجتش نمیشم! توی دلم هم خدایش دوست داشتم روی منبر صحبت کنم و شاید این یه فرصت خوب بود که خودم رو محک بزنم! گفتم: والا زیر لفظی رو جایی میدن که بله میخوان بگیرن! من که حرفی ندارم فقط میگم باید اطلاعاتم بیشتر باشه اما حالا که این‌قدر اصرار می‌کنی توکل بر خدا... و در حالی که از کنار سیب زمینی‌ها بلند میشدم و چاقو رو می‌دادم دستش ادامه دادم: پس من برم متن سخنرانی آماده کنم همین‌جوری که نمیشه بالا منبر حرف زد! گفت: دمت گرم که قبول کردی، اجرت با آقا امام حسین(ع)، ولی حالا بشین سیب زمینی‌ها رو پوست بکن تموم کن، منم چند تا نکته بهت بگم که نیازی به متن و این حرف‌ها نداشته باشی ... یه خورده خیره خیره نگاهش کردم که با چشمش اشاره کرد بشین... در حالی که سرم رو تکون می‌دادم و غر می‌زدم که منصور هیچیت مثل بچه‌ی آدم نیست! با اولین جمله‌اش چنان شوکه شدم که انتظار نداشتم!!! گفت: اخوی حواست باشه نباید بالای منبر طوری حرف بزنیم جوون‌هامون از هیئت دور بشن... فقط از امام حسین (ع)بگو از لطفش... از عنایت‌هاش... از کرمش... خیلی بهم برخورد و گفتم: درسته تا حالا منبر نرفتم ولی خدا وکیلی، یعنی چی؟! بالای منبر حرفی نزنم که جوون‌ها از هیئت دور بشن! آخه کدو آدم عاقلی میاد چنین کاری کنه! بعد هم با اطمینان نیمچه لبخندی زدم و گفتم: من یا کاری رو انجام نمیدم یا اگر قبول کردم درست انجامش میدم، اتفاقاً این‌قدر حرف دارم که ملت میخکوب بشینن توی هیئت... گفت: مرتضی جان منظورم اینه ... ادامه دارد... نویسنده: لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry15_21 ═══••••••○○✿ 🔚2656🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا