❄️
#طنز🤓
چجوری با هنذفری میدوین؟؟؟:/
من نشسته لبخند میزنم از گوشم در میاد😑:||
•-----💜-----•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌تو بزرگ تری یا جهان❓
#امید 1
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
https://eitaa.com/farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚3359🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
💍ویژگی بارز همسر حضرت داود علیهالسلام
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
https://eitaa.com/farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚3360🔜
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
⬆️⬆️⬆️ 🌀اونجا ما سعی میکردیم خیلی این زمان رو ببینیم، زمان اینجوریهها، ببینید چهکار میکنه با
📕📗📘📙📚
⏳مدیریت زمان⌛️
ما بچه بودیم زمان نمیفهمیدیم،👧🏻👦🏻
میدونید نتیجهش چی شده بود؟
خودم رو عرض میکنم.🔹
فکر میکردم پیرمردها، همهشون همینجوری پیرمردن دیگه، و همینجور هم پیرمرد میمونن، 👴🏻
و جوونها هم همینطور جوون هستن و جوون میمونن 👱🏻
و بعد بچهها هم همینطور...👦🏻
🍃این پیرمردها همه جوون بودن،
این گرد سپیدی زمانه که نشسته،
گردگیریش هم نمیشه کرد،
همه جوون بودن، بلااستثناء، بچه بودن بلکه،❗️
به این چیزها توجه نکنیم،
یه دفعه میبینیم شعور نسبت به زمان رو از دست میدیم،
اونوقت چی رو دیگه میفهمیم، ببخشید؟❓
🍃دنیا «سجن المؤمن»، زندان مؤمنه...
زندان مؤمنه یعنی چی؟
با همین حرفها زندان مؤمن میشه.
آقا تو دنیا رو برای ما تلخ میکنی.
دنیا تلخه، تو چرا خودت رو گول میزنی میگی شیرینه؟❓
🌀توی دنیا نفس آدم، لذت آدم، همون لحظههاییست که با خدا مناجات میکنی،
بقیهش تلخه،
تو چرا خودت رو گول میزنی؟ 🤔
🔸خار مغیلان داره میخوره،
بعد میگه آب گواراست! 💧
خب تو حالت خوب نیست.
دنیا رو خدا تلخ آفریده.😔
🔷بهش نگاه نکنیم دنیا شیرین میشه؟
بله، الهی فداتون بشم،
انشاءالله میریم آخرت، اونجا زمان این آثار منفیش همه حذف میشه
و زمان یه چهرهی دیگری از خودش به ما نشون خواهد داد.🍀
🔹هر دم از این باغ بری میرسد
تازهتر از تازهتری میرسد
من نمیگم اونجا زمان وجود نداره، ولی اونجا حسرت برای زمان از دست رفته نیست،
اونجا حرص هم نمیخواد بخوری،
یه وضعیت خاصیه، فوق العاده ست.👌🏻
🌿🌷✨
#پای_درس_استاد
#استادحسینی
#مدیریت_زمان
#درس_بیستم
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
https://eitaa.com/farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚3361🔜
━━━━💠🌸💠━━━━
#اربابــ¹
تازه فهمیدم چرا دیوانہ اٺ هستم چنین
خوانده در گوشم ڪسی قبل از اذان نام تو را
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
https://eitaa.com/farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚3362🔜
#پیام_معنوی
💌دوست داشتن
#دوست_داشتن اتفاقی است که اگر نیفتدزندگی سردخواهدبود👌
واگراتفاق بیفتدبه مرور همه چیزراآتش خواهدزد.❌
#دوست_داشتن_حد_وسط_ندارد.
اگربه کسی #علاقه نداشته باشی #شادنیستی، اگرکسی را#دوست_داشته باشی #غمگین خواهی شد.
💫مگراینکه #خدا رو بیش از همه دوست داشته باشی؛ آن گاه به #تعادل میرسی.💫
#حجت_الاسلام_پناهیان
سلاااااام صبح بخیر🌸🌸
.
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢 #عبور_از_سیم_خار_دار_نفس #پارت36 سرش را پایین انداخت و قیافهی متفکری به خودش گرفت.سک
💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت37
*آرش*
با حرفم عصبانیاش کرده بودم. بعد از این که برایم توضیح داد، می خواست ادامه ی راهش را از سر بگیرد که، هم زمان وزش بادباعث شد یک طرف چادرش از دستش رها شود و با صورت من برخورد کند. با دستم گرفتمش و قبل از این که به دستش بدهم بوییدمش وبوسه ایی رویش نشاندم. با دیدن این صحنه نمیدانم چرا به چشم هایم زل زد. حلقهی اشکی چشم هایش راشفاف کرد. زود رویش را برگرداند. دیگر از این که چادرش را جمع کند منصرف شد و دور شد، بدون این که حرفی بزند.ولی من همانجا ایستادم ورفتنش را نگاه کردم. باد حسابی چادرش را بازی می داد ولی او مثل مسخ شده ها مستقیم می رفت و تلاشی برای مهار چادرش نمی کرد.
حرف هایش مرا، در فکر برده بود، خوب میدانستم که حرف هایش درست است ولی نمی توانستم قبول کنم که به خاطر این چیزها مقاومت می کند.وقتی گفت بهتره تمومش کنیم. انگار چیزی در من فرو ریخت. اصلا انتظارش را نداشتم، چطور می تواند اینقدر راحت و بی خیال باشد.وقتی به خانه رسیدم، تمام شب را به فکرو خیال گذراندم، ولی حتی در خیالاتم هم نتوانستم خودم را بدون راحیل تصور کنم.دم دمای صبح بود که خوابم برد.با صدای بلند تلویزیون چشم هایم را باز کردم، نگاهی به خودم انداختم. دیشب بدون عوض کردن لباس هایم خوابیده بودم .بلند شدم و خودم را به تلویزیون رساندم و خاموشش کردم.ــ بیدار شدی پسرم؟ـ مامان جان چه خبره این همه صدا؟ــ آخه هر چی صدات کردم بیدار نشدی، گفتم اینجوری بیدارت کنم.
ــ این نوعش دیگه شکنجه کردنه نه بیدار کردن.
مرموزانه نگاهم کردو گفت: –حالا چرا لباس عوض نکردی؟ چیزی شده؟
خمیازه ایی کشیدم و گفتم:– نه فقط خسته بودم، الانم دیرم شده باید برم.برای این که مامان سوال پیچم نکند، خیلی زود به اتاقم برگشتم، تاکیفم رابردارم وبه دانشگاه بروم.می خواستم زودتر به کلاس برسم تا ببینمش، امروز یکی از کلاسهایمان باهم بود. وارد سالن که شدم یکی از هم کلاسی های دختر، ترم پیشم جلویم سبز شد و سلام بلند بالایی کرد و دستش رادراز کرد، برای دست دادن، هم زمان راحیل هم وارد سالن شدو زل زد به ما.نگاه گذرایی به او انداختم، دلخوری از چهره اش پیدا بود. تردید کردم برای دست دادن، رد کردن دست هم کلاسیم برایم افت داشت، دستم را جلو بردم ولی با سر انگشتم خیلی بی تفاوت دست دادم ودر برابر چشم های متعجبش گفتم:– ببخشید حسابی دیرم شده.
برای رفتن به کلاس با راحیل هم مسیر شدیم.
سلام کردم.جواب سلامم رو از ته چاه شنیدم.
نگاهش کردم وبه خاطردیدن چشم های قرمزش گفتم:– خوبین؟ احتمالا او هم مثل من شب تا صبح نخوابیده بود.جوابم را نداد پا تند کردو زودتر از من وارد کلاس شد.از یک طرف این بی محلی هایش را دوست داشتم چون این حسادت ها نشانه ی علاقه اش بود. از طرف دیگر طاقت این کارهایش را نداشتم و بهم فشار می آمد.
داخل کلاس رفتم و سرجایم نشستم.
بعد از چند دقیقه یکی از بچه هاوارد کلاس شدو گفت: –بچه ها استاد کاری براش پیش امد، رفت.
همهمه کل کلاس را گرفت و بچه ها یکی یکی بیرون رفتند. دوست های راحیل چیزی گفتند و رفتند. سارا هم نگاه گذرایی به من انداخت و رفت، جدیدا اوهم بامن سر سنگین شده بود.
دودل شدم برای نشستن روی صندلی کناری اش. چون می دانستم احتمال این که بلند بشورد و برود خیلی زیاد است، ولی نمی دانم چرا نتوانستم نَروم.سرش راروی ساعد دستش گذاشت.وقتی خودم رارساندم به صندلی کناریاش، برای چند ثانیه چهره ی عصبانیش جلوی چشمم آمو. ولی کوتاه نیامدم و با احتیاط نشستم وآروم پرسیدم:–سرتون درد می کنه؟
هراسون سرش را بلند کردو خودش را جمع و جور کردوبا صدای دو رگه ایی که پر از غم بود گفت: –نه خوبم. فقط خسته ام.بلند شد که برود فوری گفتم: –میشه چند لحظه صبر کنید؟
با دلخوری گفت: –نه باید برم.درضمن ما که دیگه حرفی باهم نداریم دیروز حرف هامون رو زدیم.
خواست رد شودکه چادرش راگرفتم و هر چه التماس بود درچشم هایم ریختم و گفتم:
– خواهش می کنم، فقط چند لحظه.با تعجب نگاهش را روی دستم که چادرش را مشت کرده بودم انداخت.مشتم را بازکردم و سرم را پایین انداختم.ــ باشه زودتر.با خوشحالی گفتم:
–اگه من دیگه با هیچ دختری دست ندم و شوخی نکنم حل میشه؟لبخندی زدو گفت:
– منظورتون با نامحرمه؟از لبخندش جون گرفتم و گفتم: –بله خب همون.ــ خب خیلی خوشحالم که متوجه کار اشتباهتون شدید ولی این روی تصمیم من تاثیری نداره.چون اون مسئله ایی که گفتم یه مثال بود.این که شما کاری رو از روی اعتقاد و فکر خودتون انجام بدید یا از روی اجبار و غیره خیلی با هم فرق داره.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد..
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
https://eitaa.com/farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚3363🔜
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢 #عبور_از_سیم_خار_دار_نفس #پارت37 *آرش* با حرفم عصبانیاش کرده بودم. بعد از این که برا
💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت38
*راحیل*
خانه که رسیدم، مامان بادیدنم با لبخند سلام کردو گفت:–شام حاضره لباست رو عوض کن و بیا.از این که زودتر از من سلام کرده بود با خجالت گفتم:–گرسنه نیستم مامان جان.
لبخند مامان جمع شد.–سعیده امده.
به اتاق رفتم دیدم سعیده و اسرا درحال پچ پچ کردن هستند، با دیدن من لبخند زورکی زدند و سلام کردند.چادرم را از پشت دری اتاق آویزون کردم و گفتم: –علیک السلام.اسراگفت:– من میرم کمک مامان.سعیده هم تبسمی کردو گفت:
– چه خبر راحیلی؟همانطور که مانتوام را آویزان می کردم گفتم: –این ورا؟ــ تو که جواب تلفن نمیدی امدم ببینم چه کردی؟ــ چیو؟
چشمکی زدو گفت:– عاشق خوش تیپ رو دیگه.
آهی کشیدم و گفتم: –ردش کردم، تموم شد.
باتعجب گفت: –باز دیونه بازی راه انداختی؟ برای چی آخه؟از حرفش خنده ام گرفت و گفتم:
–دیونه ها که واسه کارهاشون دلیل ندارند.
ــ وای راحیل حیف بود، بعد لبخندی زدوباشیطنت ادامه داد:–حداقل من رو بهش معرفی می کردی.
برس را برداشتم، همانطور که موهایم را بُرس می کشیدم گفتم:– اتفاقا فکر کنم باهم خیلی تفاهم داشته باشید. کنارم روی تخت نشست.–بزار برات ببافم.بعد آهی کشید.– راحیل واقعا خیلی به هم میومدید آخه. تازه اون بی حجابی تو رو ببینه با این موهای خرمن، خر من، که سر به بیابون میزاره. فرق با حجاب و بی حجابت زمین تا آسمونه. شروع به بافتن موهایم کرد.–یعنی اونم بی خیال شدو خیلی منطقی برخورد کرد؟
با حرفهایش بغض امد دوباره چسبید بیخ گلویم، به زور پایین فرستادمش و گفتم: –بالاخره باید کنار بیاد دیگه.اصلا میل به غذا نداشتم ولی باید می خوردم نباید تابلو بازی درمیاوردم. به زور چند قاشق خوردم و با شستن ظرف ها خودم را مشغول نشان دادم تا از نگاه های سنگین مامان نجات پیدا کنم.موقع خواب به اصرار مامان سعیده روی تخت من خوابید و منم به اتاق مامان رفتم.می دانستم مامان می خواهد حرف بزند. پس اعتراضی نکردم. مامان جایم را کنار خودش انداخت.وقتی دراز کشیدیم گفت:–فردا آخرین روزیه که میری پیش آقای معصومی، می خوای واسه پس فردا برنامه بزاریم بریم بیرون؟
آهی کشیدم.– نه مامان حوصله ندارم.
مامان سرش را برگرداند به طرفم و گفت:– اگه از رد کردن اون پسره پشیمونی هنوزم دیر نشده، می تونی...ــ نه مامان چرا باید پشیمون باشم؟ بااین حرفم بغض تیرشدتوی گلویم واحساس خفگی کردم باید بیرون می ریختمش تانفس بکشم. اشکهایم باعث شدازمامان خجالت بکشم.
مامان سرم را در سینهاش فشرد، چه عطریست این عطرگل رازقی، هرجاکه استشمامش کنی بوی مادرمیدهد. –می دونم، خیلی سخته، باید تحمل کنی دخترم. خودت خواستی.ــ خودم خواستم چون کار درست اینه، ولی راهش رو نمی دونم مامان، چطوری تحمل کنم؟مامان سرم رااز خودش جدا کرد.
– راهش اینه که نبینیش، وقتی به عشق پرو بال ندی کمکم با گذشت زمان فرو کش می کنه، حداقل اینقدر آزارت نمی ده.عشق مثل یه جانور گرسنه می مونه، خوراکش ارتباط، اطمینان دادن های پی در پی به هم، وچشم به چشم همدوختنه...سعی کن هیچ کدوم رو انجام ندی.
تعجب زیادم باعث شد گریه ام بند بیاید، خیلی دلم می خواست از مامان بپرسم که آیا او هم عشق را تجربه کرده یانه؟ ولی حیا مانع شد، خیلی حرفه ایی حرف می زد.ــ ولی مامان تا آخر ترم خیلی مونده ناخواسته هم رو می بینیم سر کلاس.ــ خب برو ردیف اول بشین که جز استاد کسی رو نبینی، بعدشم چشم هات رو بیشتر کنترل کن. بعد از تموم شدن کلاس فوری برو بیرون که بهش مهلت حرف یا دیدار ندی. خودتم باید بیشتر از این مشغول کنی. مثلا میگم بریم بیرون چرا نمیای؟ اصلا میریم امام زاده، اونجا می تونی خودت رو سبک کنی، یا واسه خودت یه برنامه، کلاسی چیزی بزار...ــ بلند شدم سر جام نشستم.– می گم مامان کاش آقای معصومی نمی گفت اونجا دیگه نرم، آخه حداقل تا وقتی با ریحانه هستم سرم گرمه.مامان هم بلند شد نشست.– آخه اونجا رفتنتم درست نیست دخترم. همون بهتر که تموم شد.به حالت اعتراض گفتم:– ولی آقای معصومی اونطوری نیست، خیلی...حرفم را قطع کردوگفت:
–می دونم ولی به هر حال نامحرمه، کار عاقلانه ایی نیست. اگر همون موقع قبل از این که باهاش قراردادببندی بهم می گفتی، نمیزاشتم بری اونجا کار کنی.– به ریحانه عادت کردم، آخه چطوری نبینمش.ــ خوب هفته ایی یک بار برو ببینش، ولی وقتی پدرش خونه نیست. وقتی بچه پیش عمشه. راحیل صبور باش. ناخواسته یاد این شعر کرمانی افتادم.
"دوای درد جدایی کجا به صبر توان کرد
بیار شربت وصل ار طبیب درد فراقی"
دراز کشیدم و پتو را روی سرم کشیدم و به مادرم شب بخیر گفتم و سعی کردم بخوابم.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد..
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
https://eitaa.com/farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚3364🔜
#پروفایل
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
https://eitaa.com/farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚3365🔜
°•♥️🍂
-فَقَدْ هَرَبْتُ إِلَيْڪ...
مگَر جُز تُ ...
پناھِ دیگري هَم دارم ،
ڪھ بھ سویش بگریزم؛
حضرتِ صاحبِ دلم...؟!:)
#مولاناصاحبالزمان..💔
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
https://eitaa.com/farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚3366🔜
#بسم اللّٰہ🌙💌
نٺ گوشے←"OFF"❎
نٺ الهے←"ON"✅
وقٺ عاشقیہ😍
اݪٺمآس دعــــآ...🤲📿
اَݪݪہُمَ عَجݪ ݪِوَݪیڪَ اݪـفَرج
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
https://eitaa.com/farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚3367🔜