eitaa logo
فتح الفتوح لحظه های یاد شهدا در راه شهدا
510 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
1.4هزار ویدیو
187 فایل
پرورش جوانان خداجوی بسیجی، فتح الفتوح امام خمینی است. مقام معظم رهبری یاد مسئول گروه تحقیقاتی فتح الفتوح؛ حاج محمد #صباغیان که انتظار بر شهادت را رسم پرواز می دانست، صلوات.🌷 مدیر گروه @fathol_fotooh نذر صاحب الامر عجل الله فرجه الشریف 🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید سید عبدالصمد #امام_پناه مسلمانان دو قبله دارند کعبه برای عبادت قدس برای #شهادت
خواستم به نیابت ازشون گریه کنم واسه امام حسین واسه کویر چشمام،اشک ازشون خواستم بغض چند ساله گذاشتن توو گلوم که هرچی باریدم تمومی نداشت... حالا فک کنید وقتی رزق معنوی یک سال و ازشون خواستم،تا بجاشون خدمت کنم به امام حسین و شهدا چی میدن بهم... چقد خوبه معامله با شهدا برد برد که میگن همینه... الهی که امشب صدای بالحسینمون رسیده باشه به آسمونو،کنار امام حسین اینجوری یادمون کرده باشن:ارباب اینا هرشب جمعه شهدارو یاد میکنن،بخاطر ما دستشو بگیر...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خاطرات شهیده قسمت 1️⃣ فصل اول: هرسال که به فصل بهار نزدیک میشدیم،خانه ی ما حال و هوای دیگری پیدا می کرد. از اول اسفند در فکر مقدمات سال تحویل بودیم. من انواع و اقسام سبزه ها مثل گندم و عدس و ماش و رشاد(شاهی)را می کاشتم. وقتی سبزه ها بلند میشدند،دور آن ها را با ربان های رنگی تزئین میکردم و روی طاقچه می گذاشتم. به کمک بچه هایم همه خانه را از بالا تا پایین تمیز میکردیم. فرش ها،پرده ها، ملافه ها، همه چیز باید همراه بهار، بهاری می شد.بچه هایم در این روزها، بدون غر زدن و از زیر کار در رفتن، پا به پای من کمک میکردند. بهار آنقدر برای همه عزیز بود که انرژی همه چند برابر می شد.خرید عید هم برای بچه ها عالمی داشت. گاهی وقتها میدیدم که بچه هایم ، لباس ها و کفش های نویشان را شب بالای سرشان می گذاشتند و میخوابیدند. همه این شادی ها باشروع جنگ کم کم فراموش شد و فقط خاطراتش ماند. اولین شب فرودین ماه سال 1361، بی قرار و نگران در خانه راه میرفتم. چند ساعتی از وقت نماز مغرب و عشا میگذشت، اما هنوز خبری از زینب نبود. زینب ساعتی قبل از اذان برای خواندن نماز جماعت به مسجد المهدی خیابان فردوسی رفته بود. او معمولا نمازهایش را به جماعت در مسجد میخواند و همیشه بلافاصله بعد از تمام شدن نماز به خانه برمیگشت. آن شب وقتی متوجه تاخیر زینب شدم، پیش خودم فکر کردم شاید سخنرانی یا ختم قران به مناسبت اولین روز سال نو در مسجد برگزار شده و به همین دلیل زینب در مسجد مانده است. با گذشت چند ساعت، نگران شدم و به مسجد رفتم اما هیچ کس در مسجد نبود. نماز تمام شده بود و همه نمازگزارها رفته بودند. آشوبی به دلم افتاد. هوا تاریک تاریک بود و باد سردی می آمد ، یعنی زینب کجا رفته است؟ ✍ ادامه دارد...
تو اگر سرباز خدا نشوی، دیگری می شود. #شهادت معطل من و تو نمی ماند. 🌷🌷🌷🌷🌷🌷 شهیدانه زندگی کنیم شهیدان را دوست داشته باشیم آرزويمان شهادت باشد #اهل_عمل_باشیم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خاطرات شهیده ۹۷ 🌷🌷🌷🌷🌷🌷 قسمت 2️⃣ زینب دختری نیست که بی اطلاع من جایی برود و خبری هم ندهد. بدون اینکه متوجه باشم، خیابان های اطراف مسجد و خانه مان را جستجو کردم. اما مگر امکان داشت که زینب توی خیابانها مانده باشد! اوباید تا آن ساعت به خانه برمیگشت. مادرم و دختر بزرگترم شهلا، و پسر کوچکم شهرام، در خانه منتظر بودند. به خانه برگشتم. مادرم خیلی نگران بود اما نمیخواست حرفی بزند که دلهره من بیشتر شود. او مرتب زیر لب دعا میخواند.🍃 شهلا گفت: مامان، باید به خانه خانم دارابی برویم و از آنجا با چند نفر از دوستان زینب تماس بگیریم؛ شاید آنها خبری از زینب داشته باشند. آن زمان ، ما تلفن نداشتیم و برای تماس های ضروری به خانه همسایه می رفتیم. من و شهلا به خانه خانواده دارابی رفتیم. سفره هفت سین آنها وسط پذیرایی پهن بود و همه دورهم تلویزیون نگاه می کردند و صدای خنده و شادی شان بلند بود. خانواده دارابی با شنیدن خبر تاخیر زینب خیلی ناراحت شدند. خانم دارابی گفت: راحت باشید وخجالت نکشید. با هرکجا که لازم است تماس بگیرید تا ان شاءالله از زینب خبری بگیرید. شهلا به خانه چند نفراز دوستان زینب زنگ زد. شهلا خجالت می کشید که بگوید زینب گم شده؛ آخر دوستانش چه فکری میکردند؟ اما چاره ای نبود. شاید بالاخره کسی او را دیده باشد و یا دوستانش خبری از او داشته باشند. گوشهایم را تیز کرده و به شهلا زل زده بودم. او برای تک تک دوست های زینب، اول توضیح میداد که چه اتفاقی افتاده و بعد از آنها کسب خبر میکرد؛ اما در واقع آنها بودند که یک خبر جدید می شنیدند وآن خبر گم شدن زینب بود.😞 خانم دارابی برای ما چای وشیرینی آورد، اما من احساس خفگی می کردم. انگار کسی به گلویم چنگ انداخته بود و فشار میداد. شهلا گفت:مامان دیگر نمیدانم با چه کسی تماس بگیرم. هیچکس از زینب خبری ندارد. شهلا یک دفعه یاد مدیر مدرسه‌شان افتاد. خانم کچویی، مدیر دبیرستان 22 بهمن، زینب را خوب می شناخت. زینب در دبیرستان فعالیت تربیتی داشت و برای خودش یکپا معلم پرورشی بود و خانم کچویی علاقه زیادی به او داشت. از طرفی خانم کچویی خیلی وقتها برای نماز به مسجد المهدی می رفت و در کلاسهای عقیدتی جامعه زنان هم شرکت میکرد. زینب مرتب با خانم کچویی ارتباط داشت. شهلا به خانه رفت و شماره تلفن خانم کچویی را آورد. در این فاصله خانم دارابی سعی می کرد با حرف زدن، مرا مشغول و تا اندازه ای آرام کند.اما من فقط نگاهش میکردم و سرم را تکان میدادم. حرف های او را نمی شنیدم و توی مغزم غوغایی از افکار عجیب و غریب بود. شهلا به خانم کچویی زنگ زد و چند دقیقه ای با او حرف زد. وقتی تلفن را گذاشت، گفت: خانم کچویی امشب به مسجد نرفته و خبری از زینب ندارد. شهلا با حالتی مشکوک ادامه داد که خانم کچویی از گم شدن زینب وحشت زده شده و با نگرانی برخورد کرده است. ✍ادامه دارد... 💠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خاطرات شهیده ۹۷ 🌷 🌷 🌷 🌷 🌷 🌷 قسمت 3️⃣ وقتی از تماس گرفتن با دوستان زینب ناامید شدیم، با خانم دارابی خداحافظی کردیم و به خانه برگشتیم. در حیاط را که باز کردم، چشمم به بوته گل رز باغچه گوشه حیاط افتاد. جلو رفتم و کنار باغچه به دیوار تکیه زدم . بلندی بوته به اندازه قد زینب و شهلا بود. از بالا تا پایین بوته، گلهای رز صورتی خودنمایی میکردند. آن درختچه هر فصل گل میداد و انگار برای آن بوته ،همیشه فصل بهار بود. زینب هر روز با علاقه به درختچه گل رز آب می داد تا بیشتر گل دهد . او این چند روز باقی مانده به سال تحویل، در تمیز کردن خانه خیلی به من کمک می کرد. البته همانطور که مشغول کار بود به من می گفت: مامان، من به عید به تو کمک نمی کنم؛ ما که عید نداریم . توی جبهه رزمنده ها می جنگند و خیلی از آنها زخمی و شهید می شوند، آن وقت ما عید بگیریم؟ من فقط به نیت تمیزی و نظافت خانه کمک می کنم. کنار بوته گل رز مثل مجسمه بی حرکت ایستاده بودم و به حرفهای او فکر میکردم که مادرم به حیاط آمد و گفت: کبری، ننه، آنجا نایست. هوا سرد است. بیا توی خانه . شهلا و شهرام طاقت ناراحتی تو را ندارند. نمیتوانستم آرام باشم . دلم برای شهلا و شهرام میسوخت؛ آنها هم نگران حال خواهرشان بودند. بی هوا به آشپزخانه رفتم . انگار رفتن من به آشپزخانه عادت همیشگیم شده بود . کابینت ها از تمیزی برق میزدند بغض گلویم را گرفت، زینب روز قبل تمام کابینت ها را اسکاچ و تاید کشیده بود . دستم را به کابینت ها کشیدم و بی اختیار زیر گریه زدم؛ گریه ای از ته وجودم. دیروز به زینب گفتم: مامان، خیلی در تمیز کردن خانه کمکم کردی ، دوست داری برای زحمت هایت چه چیزی برایت بخرم؟ تو که دو سال است برای عید هیچ چیز نخریده ای، حالا یک چیزی را که دوست داری بگو تا برایت بخرم. زینب گفت: مامان به من اجازه بده اول سال را به نمازجمعه بروم . دلم میخواهد سال را با نماز جماعت و جمعه شروع کنم . به زینب گفتم: مادر، ای کاش مثل همه دخترها کفشی، کیفی، لباسی می خریدی و به خودت میرسیدی. هروقت دلت خواست نماز جمعه برو، ولی دل من را هم خوش کن. صدای گریه ام بلند شده بود. شهلا و شهرام به آشپزخانه آمدند و خودشان را توی بغلم انداختند . با اینکه آن شب به خاطر سال تحویل، غذای مفصلی درست کرده بودم، قابلمه ها دست نخورده روی اجاق گاز ماند. کسی شام نخورد . با آن نگرانی، آب هم از گلوی ما پایین نمیرفت چه رسد به غذا. باید کاری میکردم ، نمی توانستم دست روی دست بگذارم . اول به فکرم رسید که به کلانتری بروم، اما همیشه توی مغزمان کرده بودند که یک خانواده آبرومند هیچ وقت پایش به کلانتری باز نمی شود . چهارتایی از خانه بیرون زدیم و در کوچه و خیابان های شاهین شهر به دنبال زینب می گشتیم. شهرام کلاس چهارم دبستان بود جلوی ما می دوید و هر دختر چادری ای را میدید، می گفت: حتما آن دختر، زینب است. خیابان ها خلوت بود شب اول سال نو بود و خانواده ها خوش و خرم کنار هم بودند. افراد کمی در خیابان ها رفت و آمد می کردند.توی تاریکی شب، یکدفعه تصور کردم که زینب از دور به طرف ما می آید؛ اما این فقط یک تصور بود. دخترم قبل از اذان مغرب لباس های قدیمی اش را پوشید و روسری سورمه ای رنکش را سر کرد و چادرش را تنگ به صورتش گرفت و رفت . دوتا چشم سیاه قشنگش میان صورت لاغر و سفیدش، معصومیت عجیبی به او میداد... ✍ادامه دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خاطرات شهیده ۹۷ 🌷 🌷 🌷 🌷 🌷 🌷 قسمت 4️⃣ همینطور که در خیابان های تاریک راه میرفتیم، به مادرم گفتم: مامان، یادته زینب یک سالش که بود، چطور دست کرد توی کاسه و چشم های گوسفند را خورد؟ شهرام با تعجب پرسید: زینب چشم گوسفند را خورد؟ مادرم رو به شهرام کرد و گفت: یادش بخیر؛ جمعه بود همه ما توی حیاط دور هم نشسته بودیم . بابات کله پاچه خریده بود؛ آن هم چه کله پاچه ی خوشمزه ای . زینب یک سالش بود و توی گهواره خوابیده بود. همه پای سفره، کله پاچه می خوردیم . چشم های گوسفند را توی کاسه ی کوچکی گذاشتیم بهش سفارش کرده بودم که به خاطر خواصش چشم گوسفند بخورد . من توی حرف های مادرم پریدم و گفتم: کاسه را زیر گهواره ی زینب گذاشتم . برگشتم که چشم ها را بردارم، کاسه خالی بود. شهرام گفت: مامان، چشم ها چی شده بود؟ زینب آنها را خورد؟زینب که خوابیده بود! تازه بچه ی یکساله که چشم گوسفند نمیخورد . من گفتم: زینب از خواب بیدار شده بود و دست کرده بود توی کاسه و دو چشم را برداشته و خورده بود . دور تا دور دهنش هم کثیف شده بود. شهلا و شهرام زدند زیر خنده . من با صدای بغض کرده گفتم: آن روز همه ی ما خیلی خندیدیم . شهلا گفت: مامان، پس قشنگی چشم های زینب به خاطر خوردن چشم های گوسفند است؟ من گفتم: چشم های زینب از وقتی به دنیا آمد قشنگ بود، اما انگاری بعد از خوردن چشم های گوسفند، درشت تر و قشنگ تر شد. دوباره اشک هایم سرازیر شد . شهلا و شهرام و مادر هم گریه می کردند. بعد از ساعتی چرخیدن توی خیابان ها دلم راضی نشد به کلانتری برویم . تا آن شب هیچوقت پای ما به کلانتری و اینجور جاها نرسیده بود. مادرم گفت: کبری، بیا به خانه برگردیم، شاید زینب برگشته باشد. چهارتایی به خانه برگشتیم همه جا ساکت و تاریک بود . تازه وارد خانه شده بودیم که زنگ خانه به صدا درآمد. همه خوشحال و سراسیمه به طرف در حیاط دویدیم ،شهرام در حیاط را باز کرد وجیهه مظفری پشت در بود. وجیهه دختر سبزه رو و قد بلند آبادانی بود که با زینب دوست بود. شهلا آن شب به وجیهه زنگ نزده بود، اما وجیهه از طریق یکی از دوستهایش، خبر گم شدن زینب را شنید و به خانه ما آمد. وجیهه هم خیلی ناراحت ونگران شده بود، او به من گفت: باید برای پیدا کردن زینب به بیمارستان های اصفهان سربزنیم؛ زینب بعضی وقت ها برای عیادت مجروحین جنگی به بیمارستان می رود یکی دوبار خودم با او رفتم. من هم میدانستم که زینب هرچند وقت یک بار به میرود زینب بارها برای من و مادربزرگش از مجروحین تعریف کرده بود ولی او هیچوقت بدون اجازه و دیروقت به اصفهان نمی رفت خانه ما در شاهین شهر بود که بیست کیلومتر با اصفهان فاصله داشت با اینکه میدانستم زینب چنین کاری نکرده، اما رفتن به بیمارستان های اصفهان بهتر از دست روی دست گذاشتن بود. من و خانواده ام، که آن شب آرام و قرار نداشتیم، حرف وجیهه را قبول کردیم. وجیهه قبل از رفتنمان به اصفهان، با خانواده اش هماهنگ کرد و همه با هم به طرف اصفهان رفتیم. آن شب جاده شاهین شهر به اصفهان تمام نمی شد. بیابان های تاریک بین راه، وحشت مرا چند برابر کرده بود . فکرهای بدی به سراغم می آمد؛ فکرهایی که بند بند تنم را میلرزاند. مرتب امام حسین (علیه السلام ) و حضرت زینب (سلام الله عليها )را صدا میزدم تا خودشان محافظ زینب باشند . به جز نور چراغ های ماشین، جاده و بیابان های اطرافش تاریکی و ظلمت بود. ✍ادامه دارد...
❤️آخرین افطار ماه مبارک رمضان مهمانِ شهدای گمنام هستید 🌙مراسم وداع با ماه خدا 🎙سخنران:حجت الاسلام مداح: ✅پنجشنبه۲۴خرداد ⏰ازساعت۱۸:۳۰ در 👇 @tafahoseshohada
#پیام حاج اکبر با راویان راهیان نور رفته بود سوریه و لبنان و از جبهه مقاومت بازدید کرد اما این بار #صباغیان تصمیمش را گرفته بود که مدافع حرم شود ... همین اواخر بود که رفت آموزش دید تا آماده اعزام شود. به دوستانش هم سپرده بود به کسی نگویید. اما قسمت شکل دیگری رقم خورد و شهدا جور دیگری قبولش کردند...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خاطرات شهیده ۹۷ 🌷🌷🌷🌷🌷🌷 قسمت 5️⃣ وجیهه گفت: اول به بیمارستان عیسی بن مریم برویم زینب چند روز پیش با یکی از مجروحین این بیمارستان مصاحبه کرد و صدای آن مجروح را روی نوار ضبط کرد و بعد، نوار را سر صف برای بچه ها گذاشت. آن مجروح سفارش های زیادی درباره ی نماز و حجاب و درس خواندن و کمک به جبهه ها کرده بود که همه ی ما سر صف به حرف های او گوش کردیم. تازه زینب بعضی از حرف های آن مجروح را روی روزنامه دیواری نوشت تا بچه ها بخوانند. وجیهه راست می گفت:مجروحی به اسم عطا االله نریمانی، یک مقاله درباره ی خواهران زینبی داده بود و زینب سر صف آن مقاله را خوانده بود و نوار صدای مجروح را هم برای هم کلاسی هایش گذاشته بود. ما تصمیم گرفتیم اول به بیمارستان عیسی بن مریم برویم . ماشین هرچه میرفت به اصفهان نمیرسیدیم چقدر این راه طولانی شده بود! من هراسان بودم و هیچ کاری از دستم برنمی آمد. خدا خدا میکردم که زودتر به اصفهان برسیم. وقتی به اصفهان رسیدیم، اول به بیمارستان عیسی بن مریم رفتیم. دیروقت بود و نگهبان های بیمارستان جلوی ما را گرفتند. من با گریه و زاری ماجرای گم شدن دخترم را گفتم و داخل بیمارستان شدیم. اول دلم نیامد که سراغ ارژانس بروم. به هوای اینکه شاید زینب به ملاقات مجروحان رفته باشد، به بحش مجروحین جنگی رفتم و همه ی اتاق ها را یکی یکی گشتم . مادرم و بچه ها در راهرو منتظر بودند . وقتی در بخش، زینب را پیدا نکردم، با وجیهه به ارژانس رفتم و مشخصات زینب را به مسئول اورژانس دادم. دختری چهارده ساله، خیلی لاغر، سفید رو و با چشمهای مشکی، قد متوسط و با چادر مشکی، روسری سورمه ای رنگ و مانتو و شلوار ساده. مسئول اورژانس گفت: امشب مجروح تصادفی با این مشخصات نداشتیم. اورژانس بیمارستان شلوغ بود و روی تخت های اورژانس، مریض های بد حالی بودند که آه و ناله شان به هوا بود.چند مجروح تصادفی هم با سرو کله ی خونی آورده بودند. پیش خودم گفتم: خدا به داد دل مادرهایتان برسد که خبر ندارند با این وضع اینجا افتاده اید. آنها هم مثل بچه های من بودند، اما پیش خودم آرزو کردم که ای کاش زینب هم مثل این ها الان روی یکی از تخت ها بود . فکر اینکه نمی دانستم زینب کجاست، دیوانه ام میکرد. از بیمارستان عیسی بن مریم خارج شدیم . شب از نیمه گذشته بود. سپورهای شهرداری، جاروهای بلندشان را به زمین می کشیدند و تیز صدا میداد. آن شب یک ماشین دربست گرفته بودیم تا بتوانیم به همه ی بیمارستان ها سربزنیم. توی ماشین نشسته بودیم که شهرام با حالت بچگی اش گفت: مامان، نکند زینب را دزدیده باشند؟ مادرم اورا تکان داد که ادامه ندهد. من انگار آنجا نبودم. فقط جواب دادم: ها، خدا نکند. انگاری با حرف شهرام، زمین زیر پایم تکان خورد.ناخودآگاه فکرم سراغ حرف ها و کارهای زینب رفت. یکدفعه یاد نوشته های روی دفتر زینب افتادم «خانه ی خود را ساختم، اینجا جای من نیست. باید بروم، باید بروم.» خانه ی زینب کجا بود؟ کجا می خواست برود؟ شهلا با ترس گفت: مامان، صبح که به حمام رفتیم، زینب به من گفت: حتما غسل شهادت کن! مادرم با عصبانیت به شهرام و شهلا نهیب زد که «توی این موقعیت، این حرف ها چیست که میزنید؟ جای اینکه مادرتان را دلداری بدهید، بیشتر توی دلش را خالی می کنید.» من باز هم جوابی ندادم، اما فکرم پیش وصیت نامه های زینب بود؛ آن هم دوتا وصیت نامه. یعنی چه؟ تا آن شب همه ی این حرف ها و حرکات برایم عادی بود، اما حالاپشت هرکدام از این ها حرفی و حدیثی بود. آن شب آنچنان در میان افکار عجیب و غریب گرفتار شده بودم که وجیهه مظفری با رسیدن به یک بیمارستان دیگر، چند بار صدایم کرد تا مرا به خود آورد. گاهی گیج بودم و گاهی دلم میخواست فریاد بزنم و تا میتوانم توی خیابان های تاریک بدوم و همه ی مردم را خبر کنم که دخترم را گم کرده ام و کمکم کنند تا اورا پیدا کنم. وحشت همه وجودم را گرفته بود؛ از تاریکی، از سکوت، از بیمارستان،از اورژانس. آن شب از همه چیز می ترسیدم. سر زدن ما به بیمارستان ها نتیجه ای نداد. اذان صبح شد، اما ما هنوز سرگردان دور خودمان می چرخیدیم. آن شب سخت ترین و طولانی ترین شب زندگی من، مادرم و بچه هایم بود. صبح از درد ناچاری به پزشکی قانونی مراجعه کردیم؛ جایی که اسمش هم ترسناک است وتن هر مادری را میلرزاند. اما در آنجا هم رد و نشانی از گمشده ی من نبود. دختر چهارده ساله ی من در اولین روز سال جدید به مسجد رفته و بر نگشته بود. زینب من آن چنان بی نشان شده بود که انگار هیچوقت نبوده است؛ هیچوقت. دختری که تا بعداز ظهر بغلش میکردم، میبوسیدم، باهاش حرف میزدم، نگاهش میکردم، آن شب مثل یک خیال شده بود؛ خیالی دور از دسترس. ✍ ادامه دارد...
#شبهای_جمعه هر کسی شهدا را یاد کند شهدا او را نزد اباعبدالله یاد خواهند کرد. شهید #زین_الدين به ياد حاج محمد #صباغیان که هر شب جمعه این پیام را میفرستاد و شهدا صلوات.🌷