🌸 #جراحی که #رگهای_شهید_را_بوسید
🌴چند دقیقه بین شهدا گشتند تا اینکه یک جنازه را روی خاک، روبهروی دکتر قرار دادند و گفتند: این پیکر آقامجید شماست.جنازه سر نداشت. رگهای گلویش پیدا بودند.
🌻دکتر دوزانو روی زمین نشست و به جیب لباس مجید که خونی بود، خیره شد. روی یک تکه پارچه سیاه کوچک، نوشته شده بود مجید ابوترابی. خم شد و رگهای گلوی مجید را بوسید و کنار پیکرش سجده شکر بجا آورد...
🍀این فقط فصل شهادت تنها پسر دکتر را از زندگی پرفرازونشیبی برایتان روایت کردیم؛ بخشی که گویای عمق شخصیت قوی وی بود که هشت سال در اورژانسهای خط مقدم جبههها با انجام سختترین و حساسترین عملهای جراحی، جان رزمندههای بسیاری را که زنده ماندنشان به دقیقهها وابسته بود، نجات داد.
🌼در گلستان شهدای نجفآباد، چهار قبر کنار هم بودند. دوتا از قبرها خالی بودند.
وقتی پیکر مجید را به گلستان آوردند، دوستش از وسط جمعیت خودش را به دکتر ابوترابی رساند و او را سر دو قبری که کنده شده بود برد و گفت: آقای دکتر! مجید را اینجا توی این قبر به خاک بسپارید.
💐دکتر گفت: چرا پسرم؟!
🌷جوان جواب داد: ما چهار نفر بودیم که شبهای جمعه میآمدیم گلزار و سر مزار شهدا دعای کمیل میخواندیم. بعد از دعا چند دقیقهای در این چهار قبر کندهشده میخوابیدیم. رسول، توی همان قبری که همیشه میخوابید، دفن شده. «علی ابراهیمی»، دوست دیگرمان هم همینطور. حالا مجید آمده.
🌻بعد به قبر وسطی اشاره کرد و ادامه داد: قد مجید بلند بود و داخل این قبر که میخوابید، سرش را به یک طرف خم میکرد. همیشه هم میگفت: بچهها باید سر من از تنم جدا شود تا این قبر اندازهی من بشود...
🌺چلهی مجید شده بود که دکتر برگشت به اورژانس خط مقدم .
🌸دکتر محمد علی ابوترابی پزشک ایثارگر، متعهد، بصیر و پدر شهید مجید ابوترابی متولد ۱۳۱۳ در استان اصفهان – نجف آباد و دانش آموخته تخصصی جراحی عمومی دانشگاه اصفهان بدرود حیات گفت.
🌷شادی روحشان الفاتحه مع الصلوات🌷
الهم صل علی محمدوآل محمد
@shahid_dehghan
🍁🔹🍁🔹🌹🔹🍁🔹🍁
خاطرات شهیده #زینب_کمایی
#شهید_شاخص_سال_۹۷
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
#من_میترا_نیستم
#قسمت4⃣6⃣
هرچقدر التماس شهرام کردم که« مامان، چی شنیده ای؟ چی شده؟ به من هم بگو»، شهرام حرفی نزد و مهران و بابایش هم سکوت کردند.
ساعت ها و دقایق، حتی لحظه ها به سختی می گذشت. تازه فهمیدم بلاتکلیفی و توی برزخ بودن چقدر سخت است. دیگر نمی دانستیم کجا برویم، کجا را بگردیم، و از چه کسی سراغ زینب را بگیریم.
نه زمین جای ما را داشت، و نه آسمان. نه خواب داشتیم و نه قرار. من با قولی که به خودم و زینب داده بودم. کمتر بی قراری می کردم و حتی بقیه را آرام می کردم.
مرتب به خودم می گفتم:« چیزی که زینب انتخاب کرده باشد، انتخاب من هم هست.»
ظهر شد؛ ظهری مثل عاشورا، به همان دردناکی و سنگینی.
آقای روستا آمد و من و مهران و بابای بچه ها را به مسجدالمهدی برد. خیلی گرفته و ساکت بود.
آقای حسینی، امام جمعه ی شاهین شهر، به آقای روستا تلفن کرده بود و از او خواسته بود که ما را به مسجد خیابان فردوسی ببرد. من و جعفر و مهران بدون اینکه چیزی بپرسیم سوار ماشین شدیم و به مسجد رفتیم؛ به مسجدی که محل نماز زینب بود. زینب هر روز ظهر که از مدرسه برمی گشت، اول به مسجد المهدی می رفت، نماز می خواند و بعد به خانه می آمد.
ادامه دارد...
@fatholfotooh
هدایت شده از شبهای با شهدا
🌴یاد شهیدان داود، رسول و علیرضا #خالقیپور بخیر؛
فیلمبردار از مادرشون میپرسه ناراحت نیستی که همه رفتن؟
حاج خانوم میگه چرا ناراحتم
میگه پس چرا گذاشتی بره؟
حاج خانوم میگه ناراحت نیستم که چرا جبهه رفتن، ناراحتم که چرا بیشتر از ۳ پسر ندارم تا بفرستم جبهه...
#کاش_به_اندازه_موهای_سرم_پسر_داشتم_و_اونها_رو_هدیه_میکردم
فیلمبردار ( شهید آوینی) اشک در چشمهاش جمع شد.
شادی روحشان #صلوات
@shabhayeshahid
خاطرات شهیده #زینب_کمایی
#شهید_شاخص_سال_۹۷
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
#من_میترا_نیستم
#قسمت5⃣6⃣
به مسجد که رسیدیم، آقای حسینی هنوز نیامده بود. مهران و بابایش ساکت و بی صدا توی ماشین منتظر نشستند. اما من به مسجد رفتم.
دوست داشتم حال زینب را در مسجد بفهمم. مسجد بوی زینب را می داد. رو به قبله نشستم و با زینب حرف زدم؛ حرف هایی که به هیچ کس نمی توانستم بگویم.
یاد حضرت علی(علیهالسلام) افتادم. حضرت علی هم در مسجد و در حال سجده شهید شد. زینب هم از مسجد به سمت سرنوشتش می رفت.
روی زمین مسجد افتادم و آنجا را بوسیدم. محل سجده های دخترم را بوسیدم و بو کردم.
آقای حسینی وارد شبستان شد و رو به رویم نشست. آقای حسینی، بدون اینکه زمینه سازی کند و حرفی اضافه بزند، « #شهادت_زینب» را تسلیت گفت.
از قرار معلوم، بیرون مسجد همه ی حرف ها را به مهران و بابای زینب گفته بود. اول سکوت کردم و بعد با صدای محکمی گفتم:« هر چی میلِ خدایه.»
با آقای حسینی از مسجد خارج شدیم. بابای مهران روی زمین نشسته بود و گریه می کرد و مهران توی ماشین با صدای بلند گریه می کرد.
ادامه دارد...
@fatholfotooh
#شهیدانه
از #حاج_احمد_متوسلیان سوال شد
چرا اسم تیپی که تشکیل داده است را #محمدرسولالله (ص) گذاشته ؟!
در جواب گفت: به دلیل اینکه هر وقت اسم لشکر ۲۷ برده میشود ذکر #صلوات را بههمراه داشته باشد.
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#و_عجل_الفرجهم
خاطرات شهیده #زینب_کمایی
#شهید_شاخص_سال_۹۷
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
#من_میترا_نیستم
#قسمت6⃣6⃣
مهران که مرا دید با گریه گفت:« مامان، زینب را کشتند... خواهرم شهید شده... جنازه اش را پیدا کرده اند...» من مهران را دلداری دادم و آرام کردم.
از چشمم اشکی نمی آمد. بابای مهران به من نگاه نمی کرد، من هم به او چیزی نگفتم. آن روز کارگرهای ساختمان ساز، جنازه ی زینب را در سَبَخی (زمین بایر)-که بعدها در آنجا مرکز پست شاهین شهر را ساختند- پیدا کرده بودند.
مهران گفت: مامان، شهرام صبح توی تاکسی از دو تا مسافر شنیده بود که امروز جنازه ی یک دختر نوجوان را توی زمین خاکی پیدا کرده اند.
وقتی شهرام به خانه آمد و خبر را داد، من مطمئن شدم که آن دختر، زینب است. اما نمی خواستم تا خبر قطعی نشده به تو بگویم.
انتظار تمام شد؛ انتظار کشنده ای که سه روز تمام به جانمان افتاده بود.
باید می رفتم و دخترم را می دیدم. جنازه ی زینب را به سردخانه ی پزشکی قانونی برده بودند. ما باید برای شناسایی به آنجا می رفتیم. سوار ماشین شدیم و همه باهم به پزشکی قانونی رفتیم.
مهران و بابایش لحظه ای آرام نمی شدند. چشم های مهران کاسه ی خون شده بود. من یخ کردم، هیچ چی نمی گفتم و گریه هم نمی کردم.
ادامه دارد...
@fatholfotooh
هدایت شده از فتح الفتوح لحظه های یاد شهدا در راه شهدا
#شبهای_جمعه هر کسی شهدا را یاد کند شهدا او را نزد اباعبدالله یاد خواهند کرد.
شهید #زین_الدين
به ياد حاج محمد #صباغیان که هر شب جمعه این پیام را میفرستاد و شهدا صلوات.🌷
هدایت شده از فتح الفتوح لحظه های یاد شهدا در راه شهدا
Kumayl-halawaji.mp3
30.32M
دعای #کمیل به یاد شهدا
شادی روح شهدا صلوات.🌷
@fatholfotooh
هدایت شده از شبهای با شهدا
نسبت به ائمه(ع) خیلی تعصب داشت. حتی در وفات حضرت عبدالعظیم مشکی می پوشید. شده بود تقویم مذهبی ما. حساس بود که در ولادت همه ائمه(ع) شیرینی پخش کنند. اگر نمی کردند با
ناراحتی می گفت مگر امام تنی و ناتنی داریم که برای ولادت امام علی(ع) از دو
روز قبل شیرینی می گذارید، ولی برای ولادت امام هادی(ع) یا سایر امام ها نمی
گذارید. اگر دانشکده نگرفته بودند خودش ميگرفت
شادی روح شهید #مجید_شهریاری صلوات.🌷
يك برگه بزرگ آورد بيرون و بسم الله گفت.شرائطش را نوشته بود همه اش از جبهه و مأموريت و مجروحيت و شهادت گفته بود و اين كه من بايد با شرايط سخت حاج يونس بسازم تا با هم ازدواج كنيم.شرط كرده بود مراسم عقد توي مسجد باشد.
.
📖گفتم:من فقط دوست دارم مهريه ام يك جلد قرآن باشد.گفت: نه !يك جلد قرآن نمي شود .يك جلد قرآن با يك دوره كتاب های شهيد مطهری.
.
🚰يك قدح آب آورد.گفت روايت است هر كس شب عروسي اش پاي زنش را بشويد و آبش را در خانه بريزد تا عمر دارند خير و بركت از خانه شان نمي رود. به شوخي گفتم : پاهاي من كثيف نيست.گفت: مهم اين است كه ما به روايت عمل كنيم.
.
❤️سه روز قبل از محرم عروسي كرديم.وضو گرفتيم و دعاي كميل ،توسل و زيارت عاشورا خوانديم.گفت: من دعا مي كنم تو آمين بگو.اول شهادت ،دوم حج ناگهاني و سوم اينكه بچه اولش پسر باشد و اسمش را بگذارد مصطفي.همه اش مستجاب شد.
.
راوی:همسر شهید
منبع: سرداران عشق
شادی روح شهید #حاج_يونس_زنگی_آبادی صلوات.🌷
هدایت شده از شبهای با شهدا
🌴یاد شهید #حسن_باقری بخیر؛
در اوقات فراغت، سطلی در دست می گرفت و #فشنگهای_ریخته_شده_روی_زمین را که تعداشان چندان هم چشمگیر نبود، #با_حوصله_پیدا_و_جمعآوری_میکرد ،می گفت:«اینا حیفه،باید علیه خودشون ازشون استفاده کنیم.
وقتی توی شهر، از جلوی یک کتابفروشی رد میشد، پا سست می کرد، #تازه_ترین_کتابها با موضوعات مورد نظرش را می خرید و #با_ولع_به_مطالعه_آنها_می پرداخت
شادی روحش #صلوات
@shabhayeshahid
هدایت شده از ستاد مرکزی راهیان نور
🔻پوستر| "آغاز ثبت نام سراسری خادمین شهدا"
▫️ویژه راهیان نور جنوب کشور
yon.ir/1W2vW
🔸دهم تا بیستم آذرماه، از طریق: khademin.koolebar.ir
➕ اخبار راهیان نور را در کانال های ستاد مرکزی راهیان نور کشور در پیام رسان ایتا و سروش پیگیری نمایید:
🆔 @rahianenoor_news
animation.gif
126.1K
سالروز #ورود_حضرت_معصومه سلام الله عليها به شهر قم مبارک✨🌸✨🌸✨
نثار قدم هاشون به نیت توسل به درگاهشون صلوات.🌷
خاطرات شهیده #زینب_کمایی
#شهید_شاخص_سال_۹۷
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
#من_میترا_نیستم
#قسمت7⃣6⃣
مهران که نگران من بود، مرا بغل کرد و گفت:« مامان، گریه کن، خودت را رها کن.» اما من هیچ نمی گفتم.
آن قدر در دنیای خودم با زینب حرف زدم که نفهمیدم کی به سردخانه رسیدیم. دخترم آنجا بود. با همان لباس قدیمی اش، با روسری سرمه ای و چادر مشکی اش.
منافقین او را با چادرش شهید کرده بودند. با چادر، چهار گره دور گردنش بسته بودند.
کنارش نشستم و صورتش را، صورت لاغر و استخوانی اش را، چشم هایش را یکی یکی بوسیدم. لب هایش را بوسیدم. سرم را روی سینه ی زینب گذاشتم. قلبش نمی زد. بدنش سردِ سرد بود.
دست های زینب را گرفتم و فشار دادم. بدنش سفت شده بود. روسری اش هنوز به سرش بود. چند تار مویی را که از روسری بیرون زده بود، پوشاندم. دخترم راضی نبود نامحرم ها موهایش را ببینند.
زینب در کشوی سردخانه آرام خوابیده بود. سرم را روی سینه اش گذاشتم و بلند
گفتم: « بِأیِّ ذَنْبٍ قُتِلَتْ»
ادامه دارد...
@fatholfotooh
هدایت شده از شبهای با شهدا
🌴 یاد شهید #سید_حسن_مدرس بخیر؛
تا نیمه های شب، نامه های رسیده از طرف مردم را می خواند بعد چند ساعتی می خوابید و سپس به مدرسه سپهسالار( شهید مطهری) می رفت. از آنجا به مجلس.
از او پرسیدند :چرا برای بچه های تان کمتر وقت می گذارید؟
گفت ؛ تمام بچه های ایران بچه های من هستند و من اگر کاری برای آنها بکنم برای اینها هم کرده ام.
شادی روحش #صلوات
@shabhayeshahid
خاطرات شهیده #زینب_کمایی
#شهید_شاخص_سال_۹۷
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
#من_میترا_نیستم
#قسمت8⃣6⃣
جعفر دست های زینب را گرفت و ناخن های کبودش را بوسید. زیر ناخن هایش همه سیاه شده بود. دو نفر دکتر آنجا ایستاده بودند.
از یکی از دکترها که سن و سالش بیشتر بود، پرسیدم:« دخترم خیلی زجر کشیده؟»
او جواب داد:« به خاطر جثه ی ضعیفش، با همان گره اول خفه شده و به شهادت رسیده است. مطمئن باشید که به جز خفگی همان لحظات اول، هیچ بلایی سر دختر شما نیامده است.»
دکتر جوان تر ادامه داد:« دختر شما سه شب پیش، یعنی اولین شب مفقود شدنش به شهادت رسیده است.»
منافقین، زینب را با چادرش خفه کرده بودند که عملاً نفرت خودشان را از دخترهای با حجاب نشان بدهند.
چندنفر از آگاهی و سپاه آنجا بودند. آنها از ما خواستند که به خانه برگردیم و جنازه ی زینب برای انجام تحقیقات و تکمیل پرونده، در پزشکی قانونی بماند.
رئیس آگاهی به جعفر گفت:« باید صبور باشید. ممکن است تحقیقات چند روز طول بکشد و تا آن زمان باید منتظر بمانید.»
به سختی از زینب جدا شدم. زینب در آن سردخانه ی سرد و بی روح ماند و ما به خانه برگشتیم.
ادامه دارد...
@fatholfotooh
هدایت شده از شبهای با شهدا
یاد شهید #حاج_یونس_زنگی_آبادی بخیر؛
هیچ گاه احساس خستگی، ناامیدی، یأس یا مانند آن در چهره اش مشاهده نمی کردند. روحیه #استقامت_و_صبر حاجی زبانزد همه بود. در انجام کار #پشتکار و #جدیت خاصی به خرج می داد. در سخت ترین لحظات نبرد #لبخند_زیبایی بر لبان حاج یونس نقش می بست که حکایت از #توکل بالای ایشان به خداوند منان می کرد.
کتاب خاطرات شهید 👈 #ظهور
شادی روحش #صلوات
@shabhayeshahid