هدایت شده از کانال خبری معراج شهدا
💠یکم تیر، سالروز شهادت سه شهید مدافع حرم ؛
محمد حمیدی ،حسن غفاری و علی امرایی گرامی باد.
🌹اینجامعراج شهداست👇
@tafahoseshohada
شهید #حمید_احمدلو
http://www.fatholfotooh.blogfa.com/post-27.aspx
در همه کارهایش برنامه داشت.
علاقه زیادی به #زیارت_عاشورا داشت.
لباسهایش همیشه معطر بود.
پشت لباس رزمش نوشته بود:
حسین جان، جان شیرین را نخواهم هرگز
مگر روزی شود جانم فدایت
می گفت:"من با خدای خودم عهد و پیمان بستم می خواهم قاطی شهدا باشم و نمیخواهم با مردمی باشم که نماز صبحشان را به زور می خوانند.
خدام الرضا في خدمة زوار الحسین
ماه ها می آید و می رود ولی ماه هشتم از پشت گنبد طلای شما نور میگیرد ای شمس الشموس ایران.
🌿🌿🌿🌿
ساعت ۱۹:۴۳
هشتمین ماه رفتنت هست سردار خاکی پوش
فرستاده علی بن موسی الرضا
ای سفیر طوس به مشرق ظهور
قبله دلها سامراء
خادم امام هشتم که باشی همه کارها را به او خواهی سپرد و امروز هشت ماه قمری می شود که از خانه رفته ای
هشت ماه است نگران لحظه های رفتن و نبودنت
امروز بر سر مزارت به امام هشتم قسمت دادیم کمک کنی
میدانیم مثل همیشه که مرد با تدبیر و آینده نگر بودی حالا بیشتر از هروقت دیگر حواست هست به دلنگرانی هایمان.
امواج هرچه که باشد ساحل آن را محو خواهد کرد
تو هم دریا هستی هم ساحل
هشتمین ماه را در پناه ضامن آهو
خاطرات شهیده #زینب_کمایی
#شهید_شاخص_سال۹۷
🌷 🌷 🌷 🌷 🌷 🌷
#من_میترا_نیستم
قسمت 0️⃣1️⃣
فصل سوم
بار دوم در نه سالگی همراه با پدر و مادرم، قانونی و با پاسپورت، به کربلا رفتیم.و آن زمان رفتن به کربلا خیلی سختی داشت. با اینکه ما در آبادان بودیم و از مسیر شلمچه به بصره می رفتیم، اما امکانات کم بود و مشکلات راه و سفر زیاد. بیشتر سال هم هوا گرم بود. در سفر دوم وقتی به نجف اشرف رسیدیم، نابابایی ام که از بابای حقیقی هم برای من دلسوزتر بود، در زیارت علی (علیهالسلام) وتوی دلش از امیرالمومنین طلب مرگ کرد. او به حضرت علی (علیهالسلام) علاقه زیادی داشت و آرزویش بود که در زمین نجف از دنیا برود و همانجا به خاک سپرده شود تا برای همیشه پیش امام علی (علیه السلام ) بماند.
نابابایی ام حرفی از نیت و آرزویش به ما نزد. مادرم در خواب دیده بود که دو تا سید نورانی آمده اند بالای سر درویش و می خواهند اورا با خودشان ببرند. مادرم حسابی خودش را زده بود و با گریه و التماس از دو تا سید خواسته بود که درویش را نبرند. مادرم توی خواب میگفت: درویش جای پدر کبری است. تو را به خدا کبری را دوباره یتیم نکنید. آنقدر در خواب گریه و زاری کرد و فریاد زد که بابایم از خواب پرید و رفت بالا ی سرش و صداش زد «ننه کبری،چی شده؟ چرا این همه شلوغ میکنی؟ چرا گریه می کنی؟»مادرم وقتی از خواب بیدار شد، خوابش را تعریف کرد و گفت: من و کبری توی این دنیا کسی را جز تو نداریم.
تو حق نداری بمیری و ما را تنها بگذاری. بابایم گفت: ای دل غافل! زن چه کردی؟ چرا جلوی سیدها را گرفتی؟ من خودم توی حرم آقا رفتم و ازش خواستم که برای همیشه در خدمتش بمانم. چرا آنها را از بردن من منصرف کردی؟ حالا که جلوی ماندنم در نجف اشرف را گرفتی، باید به من قول بدهی که طبق وصیتم بعد از مرگم، هر جا که باشم، مرا به اینجا بیاوری و در زمین وادی السلام به خاک بسپاری. خانه ابدی من باید کنار حضرت علی (علیه السلام ) باشد. مادرم، که زن با غیرتی بود، به بابایم قول داد که وصیتش را انجام دهد.
در نه سالگی که به کربلا رفتم، حال عجیبی داشتم. می رفتم خودم را روی گودال قتلگاه می انداختم. آنجا بوی مشک و عنبر می داد.
آنقدر گریه می کردم که زوار تعجب می کردند. مادرم فریاد می زد و میگفت: کبری، از روی قتلگاه بلند شو، سنی ها توی سرت میزنند. اما من بلند نمی شدم. دلم میخواست با امام حسین (علیهالسلام) حرف بزنم؛ بغلش کنم و بهش بگویم که چقدر دوستش دارم و ممنونش هستم.
مادرم مرا از چهارسالگی برای یادگیری قرآن به مکتب خانه فرستاد.
نابابایی ام سواد نداشت، اما از شنیدن قرآن لذت می برد. برادری داشت که قرآن می خواند. درویش می نشست و با دقت به قرآن خواندنش گوش میکرد. پدر و مادرم هر دو دوست داشتند که من قرآن را یاد بگیرم. مکتب خانه در کپرآباد بود و یک آقای اصفهانی که از بد روزگار، شیره ای هم بود، به ما قرآن یاد میداد. پسرها خیلی مسخره اش میکردند. خودش هم آدم سبکی بود؛ سرکلاس می گفت:«الم تره....مرغ و کره»! منظورش این بود که باید علاوه بر پولی که خانواده هایتان برای یاد دادن قرآن میدهند، از خانه هایتان نان و کره و مرغ و هرچی که دستتان میرسد بیاورید. بعد از مدتی که به مکتب خانه رفتم، به سختی مریض شدم. آنقدر حالم بد شد که رفتند و به مادرم خبر دادند. او هم خودش را رساند و مرا بغل کرد و از مکتب خانه برد و یادگرفتن قرآن هم نیمه تمام ماند.
ادامه دارد....
#نظم_اقتصادی
#صباغیان
#هرچی_گران_بشه_ما_نخریم.
فهرست خرید را به حاجی دادم وقتی برگشت دیدم چندتا چیز رو نگرفته.
گفتم یادتون رفت؟
گفتند: نه گوجه فرنگی گران شده اون هم الکی، مردم نميتونن بخرن، ضرورتی نداره بخریم تا تقاضا زیاد بشه. تا ارزون نشه ما استفاده نمیکنیم.
این موارد سر پیاز، گوشت، تخم مرغ و چیزای دیگر هم اتفاق افتاد.
حاجی از روی تدبیر و بصیرت این کار را میکرد. خودش رو از مردم جدا نمیدید
هدایت شده از 📚 دوستی با کتاب 📚
📚 #معرفی_کتاب 📚
✅ کتاب «خاطرات سفیر» خاطرات خانم #نیلوفر_شادمهری و شامل بیان چالشهایی است که یک بانوی مسلمان به عنوان دانشجوی ممتاز ایرانی در فرانسه با آن مواجه شده است.
🔸او شد سفیر ایران، یا بهتر بگوییم سفیر اسلام در قلبکشور فرانسه. بانویی محجبه و شاید کمی متفاوت از همسالان و همکلاسیهای خود که برای تکمیل تحصیلاتش در رشتهی طراحی صنعتی، برای مدتی ایران را به مقصد فرانسه ترک میکند و اینگونه خاطرات سفیر آغاز میشود.
🔹کتاب «خاطرات سفیر» به روایت خانم نیلوفر شادمهری با نگارشی صمیمی و ساده، خواننده را به خوابگاهی در پاریس میبرد و او را با رویدادها، تجربهها و خاطراتش شریک میکند.
🔸خاطرات دختر مسلمانی که در کشور فرانسه، هرچند برای ادامهی تحصیل در مقطع دکتری حضور دارد اما سفیری شده است برای دفاع از حقیقت اسلام. مواجههی او با آدمهای مختلف و اتفاقات متفاوت این خاطرات را جذابتر میکند، از قبول نشدنش در بهترین دانشگاه فرانسه تنها به دلیل حجابش و دست ندادن با سرشناسترین اساتید مرد تا برگزاری دعای عهد در اتاق خوابگاه و خواندن دعای کمیل برای «یک سلیم النفس».
🔹خاطرات منتشر شده در این کتاب، ابتدا در وبلاگی به نام «سفیر ایران» توسط نویسنده نوشته شده و سپس به مرور بر آن خاطرات افزوده شده است.
🔸ایشان در این کتاب، حدود سی خاطره را به رشتهی تحریر درآورده و توضیح نیز دادهاند که این مجموعه در واقع بخش اندکی از تمام خاطرات ایشان است و ابراز امیدواری کردهاند بتوانند فصلهای بعدی این کتاب را نیز بنویسند.
🔹وی در بخشی از وبلاگ خود نوشته: «چند سال پیش وقتی برای تحصیل وارد فرانسه شدم، فکر میکردم فقط یک دانشجوی دکترای طراحی صنعتی هستم. اما دقایق زیادی نگذشت تا بفهمم پیش از اینکه دانشجو باشم در هر مقطع یا هر رشتهای، نماینده ایرانم و رفتار و گفتارم بیش از اینکه معرف "من" باشند، معرف یک مسلمان ایرانی است. برای کسی مهم نبود من چه میکنم و چه میخوانم. چیزی که اطرافیانم میخواستند بدانند پاسخ سوالات و شبهات ذهنشان بود دربارهی هر چه به ایران مربوط میشد. مسئولیتم خیلی سنگینتر از آن بود که فکرش را میکردم. و اینچنین بود که سفیر ایران شدم...»
🔸شادمهری همچنین در مصاحبهای چنین گفته است: «آن زمانیکه من شروع به مکتوب کردن این خاطرات کردم تعدادی از دانشجویان را میدیدم که همان اتفاقاتی که برای من پیشآمده برای بعضی از اینها نیز افتاده بود. اینها در برخورد با این اتفاقات واکنشهای خوبی بروز نداده بودند. زیرا در آنجا با پوشش و حجاب خانمها برخورد خوبی ندارند ازاینرو تصمیم گرفتم خاطراتم را که بخشی از آن مربوط به برخورد با اینگونه رفتارها بود را مکتوب کنم تا از این طریق آموزشی نیز داده باشم.»
خانم شادمهری هم اکنون عضو هیات علمی دانشگاه هنر هستند.
🔸این کتاب در سال ۹۶ و با دو طرح جلد متفاوت منتشر شده است؛ یکبار توسط انتشارات کجاوه سخن سورهی مهر در ابتدای سال ۹۶ و دیگری در پاییز ۹۶ توسط انتشارات سوره مهر.
📣📣 رهبر انقلاب چندی پیش در جریان یکی از دیدارها گفتند: کتاب خاطرات سفیر را توصیه کنید که خانمهایتان بخوانند.😍😍
@doosti_ba_ketab
#۶تیر سالروز #ترور رهبر انقلاب در سال ۶۰
لحظه به لحظه از مسجد ابوذر تا بیمارستان قلب👇👇
https://www.yjc.ir/fa/news/5238327/
۴یا ۵ روز از عزل بنیصدر میگذشت و جنگ با عراق و شورش منافقین بعد از اعلام جنگ مسلحانه با جمهوری اسلامی، بحث داغ محافل بود. آآقای خامنهای که از جبههها برگشته و خدمت امام(ره) رسیده بودند، بعد از دیدار طبق برنامه شنبهها عازم مسجد ابوذر شدند.
#سلامتی_رهبر_صلوات.🍃