eitaa logo
فتح الفتوح لحظه های یاد شهدا در راه شهدا
509 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
1.4هزار ویدیو
187 فایل
پرورش جوانان خداجوی بسیجی، فتح الفتوح امام خمینی است. مقام معظم رهبری یاد مسئول گروه تحقیقاتی فتح الفتوح؛ حاج محمد #صباغیان که انتظار بر شهادت را رسم پرواز می دانست، صلوات.🌷 مدیر گروه @fathol_fotooh نذر صاحب الامر عجل الله فرجه الشریف 🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
📖متن کوتاهی از کتاب " یادت باشد " ، روایت زندگی شهید مدافع حرم " حمید سیاهکلی مرادی " از زبان همسرش 🏘 ایشان برای اجاره‌ی خانه‌ی مشترک، مقداری پول داشت؛ خانه‌ی بزرگ و نوسازی در منطقه‌ی خوبی از شهر پیدا کردیم. وقتی پسندیدیم و از خانه خارج شدیم، گوشی آقا حمید زنگ خورد. وقتی تلفن‌شان تمام شد، گفت «یکی از دوستانم دنبال خانه است و پولش کافی نیست. قبول می‌کنی مقداری از پولمان را به آن‌ها بدهیم؟» قبول کردم و نصف پول پیش خانه‌مان را به آن‌ها دادیم. نهایتاً یک خانه‌ی ۴۰ متری و قدیمی را در محله‌ای پایین شهر اجاره کردیم. سال بعد که به طبقه‌ی بالای همان خانه نقل مکان کردیم، از سقفش آب وارد خانه می‌شد... اگرچه رفاه و آسایش دنیایی‌مان در آن خانه کم بود، اما آرامش و ایمانی که از نگاه خدا و امام زمان (عج) نصیبمان می‌شد، بسیار دلچسب بود. حقوق اندک آقا حمید برکت زیادی داشت. من در آن خانه‌ی ۴۰ متری، به‌شدت خوشبخت بودم. 🕊سالروز شهادت شهید مدافع حرم #حمید_سیاهکالی_مرادی گرامی باد #صلوات 🌹اینجامعراج شهداست👇 @tafahoseshohada
خاطرات شهیده ۹۷ 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ⃣6⃣ مادرم پیراهن را از دستم گرفت و به چشم هایش مالید. من ادامه دادم« دخترم می دانست که امسال عید نداریم و دست کمی هم از خانواده های شهدا نداریم.» همان موقع شهرام به خانه آمد. شهرام بچه ی کم سن و سالی بود، اما خیلی خوب می فهمید. انگار چیزی شنیده بود. می خواست با مهران حرف بزند. پرسیدم:« شهرام، کسی آمده یا چیزی شنیده ای؟» سرش را به علامت «نه» تکان داد. ای کاش می توانستم به مهرداد هم خبر بدهیم که خودش را به خانه برساند. اما هیچ خبری از مهرداد نداشتیم. ماه ها می گذشت و ما از مهرداد بی خبر بودیم. مهرداد با زینب خیلی صمیمی بود. اگر خبر گم شدن زینب را می شنید، حتماً خودش را می رساند. مینا و مهری هم برای عملیات فتح المبین به یک بیمارستان صحرایی در شوش رفته بودند. از روز گم شدن زینب، دیگر هیچ ترسی برای مهرداد و مینا و مهری نداشتم. انگار ترسم ریخته بود. ترس از دست دادن بچه ها با گم شدن زینب کم شده بود. شهرام توی حیاط به مهران و بابایش چیزی گفت که صدای گریه ی آنها بلندتر شد. خودم را به حیاط رساندم. ادامه دارد... @fatholfotooh
پنجم آذر روز فرمان تشکیل بسیج مستضعفين توسط امام خمینی رحمةالله بر همه بسيجيان مبارک #بسیج_لشکر_مخلص_خداست
هدایت شده از شبهای با شهدا
🌴یاد شهید بخیر ؛ های محمد را هرگز فراموش نمیکنم. توی جمع بچه های آن زمان، محمد تنها کسی بود که خیلی نماز شب میخواند و معنویتش از همه بچه ها بیشتر بود. با این حال وقتی طی روز او را میدیدی با شوخی کردن و تو سر و کله بچه ها زدن، . توی حیاط سپاه دنبال هم میدویدیم و مثل بچه ها از در و دیوار بالا می رفتیم. از کتاب @shabhayeshahid
#صباغیان دوست دارم آن دنيا اگر از من سوال کردند جوانی ات را در چه راهی گذراندی بگویم بسیج. آدم باید طوری کار کنه و زندگی کنه که آن دنيا بگوید جوانی ام را در راه بسیج گذاشتم 🌷🌷🌷🌷 خوش به سعادتت که بسیجی زندگی کردی و بسیجی رفتی به امید دیدار فرمانده
🌸 که 🌴چند دقیقه بین شهدا گشتند تا این‌که یک جنازه را روی خاک، روبه‌روی دکتر قرار دادند و گفتند: این پیکر آقامجید شماست.جنازه سر نداشت. رگ‌های گلویش پیدا بودند. 🌻دکتر دوزانو روی زمین نشست و به جیب لباس مجید که خونی بود، خیره شد. روی یک تکه پارچه سیاه کوچک، نوشته شده بود مجید ابوترابی. خم شد و رگ‌های گلوی مجید را بوسید و کنار پیکرش سجده شکر بجا آورد... 🍀این فقط فصل شهادت تنها پسر دکتر را از زندگی پرفرازونشیبی برایتان روایت کردیم؛ بخشی که گویای عمق شخصیت قوی وی بود که هشت سال در اورژانس‌های خط مقدم جبهه‌ها با انجام سخت‌ترین و حساس‌ترین عمل‌های جراحی، جان رزمنده‌های بسیاری را که زنده ماندنشان به دقیقه‌ها وابسته بود، نجات داد. 🌼در گلستان شهدای نجف‌آباد، چهار قبر کنار هم بودند. دوتا از قبرها خالی بودند. وقتی پیکر مجید را به گلستان آوردند، دوستش از وسط جمعیت خودش را به دکتر ابوترابی رساند و او را سر دو قبری که کنده شده بود برد و گفت: آقای دکتر! مجید را این‌جا توی این قبر به خاک بسپارید. 💐دکتر گفت: چرا پسرم؟! 🌷جوان جواب داد: ما چهار نفر بودیم که شب‌های جمعه می‌آمدیم گلزار و سر مزار شهدا دعای کمیل می‌خواندیم. بعد از دعا چند دقیقه‌ای در این چهار قبر کنده‌شده می‌خوابیدیم. رسول، توی همان قبری که همیشه می‌خوابید، دفن شده. «علی ابراهیمی»، دوست دیگرمان هم همین‌طور. حالا مجید آمده. 🌻بعد به قبر وسطی اشاره کرد و ادامه داد: قد مجید بلند بود و داخل این قبر که می‌خوابید، سرش را به یک طرف خم می‌کرد. همیشه هم می‌گفت: بچه‌ها باید سر من از تنم جدا شود تا این قبر اندازه‌ی من بشود... 🌺چله‌ی مجید شده بود که دکتر برگشت به اورژانس خط مقدم . 🌸دکتر محمد علی ابوترابی پزشک ایثارگر، متعهد، بصیر و پدر شهید مجید ابوترابی متولد ۱۳۱۳ در استان اصفهان – نجف آباد و دانش آموخته تخصصی جراحی عمومی دانشگاه اصفهان بدرود حیات گفت. 🌷شادی روحشان الفاتحه مع الصلوات🌷 الهم صل علی محمدوآل محمد @shahid_dehghan 🍁🔹🍁🔹🌹🔹🍁🔹🍁
خاطرات شهیده ۹۷ 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ⃣6⃣ هرچقدر التماس شهرام کردم که« مامان، چی شنیده ای؟ چی شده؟ به من هم بگو»، شهرام حرفی نزد و مهران و بابایش هم سکوت کردند. ساعت ها و دقایق، حتی لحظه ها به سختی می گذشت. تازه فهمیدم بلاتکلیفی و توی برزخ بودن چقدر سخت است. دیگر نمی دانستیم کجا برویم، کجا را بگردیم، و از چه کسی سراغ زینب را بگیریم. نه زمین جای ما را داشت، و نه آسمان. نه خواب داشتیم و نه قرار. من با قولی که به خودم و زینب داده بودم. کمتر بی قراری می کردم و حتی بقیه را آرام می کردم. مرتب به خودم می گفتم:« چیزی که زینب انتخاب کرده باشد، انتخاب من هم هست.» ظهر شد؛ ظهری مثل عاشورا، به همان دردناکی و سنگینی. آقای روستا آمد و من و مهران و بابای بچه ها را به مسجدالمهدی برد. خیلی گرفته و ساکت بود. آقای حسینی، امام جمعه ی شاهین شهر، به آقای روستا تلفن کرده بود و از او خواسته بود که ما را به مسجد خیابان فردوسی ببرد. من و جعفر و مهران بدون اینکه چیزی بپرسیم سوار ماشین شدیم و به مسجد رفتیم؛ به مسجدی که محل نماز زینب بود. زینب هر روز ظهر که از مدرسه برمی گشت، اول به مسجد المهدی می رفت، نماز می خواند و بعد به خانه می آمد. ادامه دارد... @fatholfotooh
هدایت شده از شبهای با شهدا
🌴یاد شهیدان داود، رسول و علیرضا #خالقی‌پور بخیر؛ فیلمبردار از مادرشون میپرسه ناراحت نیستی که همه رفتن؟ حاج خانوم میگه چرا ناراحتم میگه پس چرا گذاشتی بره؟ حاج خانوم میگه ناراحت نیستم که چرا جبهه رفتن، ناراحتم که چرا بیشتر از ۳ پسر ندارم تا بفرستم جبهه... #کاش_به_اندازه_موهای_سرم_پسر_داشتم_و_اونها_رو_هدیه_میکردم فیلمبردار ( شهید آوینی) اشک در چشمهاش جمع شد. شادی روحشان #صلوات @shabhayeshahid
#کارت_عروسی برای اهل بیت علیهم السلام فرستاد شهید #مصطفی_ردانی_پور اولین مهمان های جشن عروسی خودش را اینطور دعوت کرد شادی روحش صلوات.🌷
خاطرات شهیده ۹۷ 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ⃣6⃣ به مسجد که رسیدیم، آقای حسینی هنوز نیامده بود. مهران و بابایش ساکت و بی صدا توی ماشین منتظر نشستند. اما من به مسجد رفتم. دوست داشتم حال زینب را در مسجد بفهمم. مسجد بوی زینب را می داد. رو به قبله نشستم و با زینب حرف زدم؛ حرف هایی که به هیچ کس نمی توانستم بگویم. یاد حضرت علی(علیه‌السلام) افتادم. حضرت علی هم در مسجد و در حال سجده شهید شد. زینب هم از مسجد به سمت سرنوشتش می رفت. روی زمین مسجد افتادم و آنجا را بوسیدم. محل سجده های دخترم را بوسیدم و بو کردم. آقای حسینی وارد شبستان شد و رو به رویم نشست. آقای حسینی، بدون اینکه زمینه سازی کند و حرفی اضافه بزند، « » را تسلیت گفت. از قرار معلوم، بیرون مسجد همه ی حرف ها را به مهران و بابای زینب گفته بود. اول سکوت کردم و بعد با صدای محکمی گفتم:« هر چی میلِ خدایه.» با آقای حسینی از مسجد خارج شدیم. بابای مهران روی زمین نشسته بود و گریه می کرد و مهران توی ماشین با صدای بلند گریه می کرد. ادامه دارد... @fatholfotooh
از سوال شد چرا اسم تیپی که تشکیل داده است را (ص) گذاشته ؟! در جواب گفت: به دلیل اینکه هر وقت اسم لشکر ۲۷ برده می‌شود ذکر را به‌همراه داشته باشد.
خاطرات شهیده ۹۷ 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ⃣6⃣ مهران که مرا دید با گریه گفت:« مامان، زینب را کشتند... خواهرم شهید شده... جنازه اش را پیدا کرده اند...» من مهران را دلداری دادم و آرام کردم. از چشمم اشکی نمی آمد. بابای مهران به من نگاه نمی کرد، من هم به او چیزی نگفتم. آن روز کارگرهای ساختمان ساز، جنازه ی زینب را در سَبَخی (زمین بایر)-که بعدها در آنجا مرکز پست شاهین شهر را ساختند- پیدا کرده بودند. مهران گفت: مامان، شهرام صبح توی تاکسی از دو تا مسافر شنیده بود که امروز جنازه ی یک دختر نوجوان را توی زمین خاکی پیدا کرده اند. وقتی شهرام به خانه آمد و خبر را داد، من مطمئن شدم که آن دختر، زینب است. اما نمی خواستم تا خبر قطعی نشده به تو بگویم. انتظار تمام شد؛ انتظار کشنده ای که سه روز تمام به جانمان افتاده بود. باید می رفتم و دخترم را می دیدم. جنازه ی زینب را به سردخانه ی پزشکی قانونی برده بودند. ما باید برای شناسایی به آنجا می رفتیم. سوار ماشین شدیم و همه باهم به پزشکی قانونی رفتیم. مهران و بابایش لحظه ای آرام نمی شدند. چشم های مهران کاسه ی خون شده بود. من یخ کردم، هیچ چی نمی گفتم و گریه هم نمی کردم. ادامه دارد... @fatholfotooh
#پیام به یاد حاج محمد صباغیان از روز شنبه اسم هر شهیدی که می شنوم مینویسم تا شب جمعه با صلوات یادش کنم و ثوابش را برای ایشان هدیه میکنم یاد پیام های شب جمعه اش بخیر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#شبهای_جمعه هر کسی شهدا را یاد کند شهدا او را نزد اباعبدالله یاد خواهند کرد. شهید #زین_الدين به ياد حاج محمد #صباغیان که هر شب جمعه این پیام را میفرستاد و شهدا صلوات.🌷
هدایت شده از شبهای با شهدا
نسبت به ائمه(ع) خیلی تعصب داشت. حتی در وفات حضرت عبدالعظیم مشکی می پوشید. شده بود تقویم مذهبی ما. حساس بود که در ولادت همه ائمه(ع) شیرینی پخش کنند. اگر نمی کردند با  ناراحتی می گفت مگر امام تنی و ناتنی داریم که برای ولادت امام علی(ع) از دو  روز قبل شیرینی می گذارید، ولی برای ولادت امام هادی(ع) یا سایر امام ها نمی  گذارید. اگر دانشکده نگرفته بودند خودش ميگرفت شادی روح شهید #مجید_شهریاری صلوات.🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
يك برگه بزرگ آورد بيرون و بسم الله گفت.شرائطش را نوشته بود همه اش از جبهه و مأموريت و مجروحيت و شهادت گفته بود و اين كه من بايد با شرايط سخت حاج يونس بسازم تا با هم ازدواج كنيم.شرط كرده بود مراسم عقد توي مسجد باشد. . 📖گفتم:من فقط دوست دارم مهريه ام يك جلد قرآن باشد.گفت: نه !يك جلد قرآن نمي شود .يك جلد قرآن با يك دوره كتاب های شهيد مطهری. . 🚰يك قدح آب آورد.گفت روايت است هر كس شب عروسي اش پاي زنش را بشويد و آبش را در خانه بريزد تا عمر دارند خير و بركت از خانه شان نمي رود. به شوخي گفتم : پاهاي من كثيف نيست.گفت: مهم اين است كه ما به روايت عمل كنيم. . ❤️سه روز قبل از محرم عروسي كرديم.وضو گرفتيم و دعاي كميل ،توسل و زيارت عاشورا خوانديم.گفت: من دعا مي كنم تو آمين بگو.اول شهادت ،دوم حج ناگهاني و سوم اينكه بچه اولش پسر باشد و اسمش را بگذارد مصطفي.همه اش مستجاب شد. . راوی:همسر شهید منبع: سرداران عشق شادی روح شهید صلوات.🌷
هدایت شده از شبهای با شهدا
🌴یاد شهید #حسن_باقری بخیر؛ در اوقات فراغت، سطلی در دست می گرفت و #فشنگهای_ریخته_شده_روی_زمین را که تعداشان چندان هم چشمگیر نبود، #با_حوصله_پیدا_و_جمع‌آوری_میکرد ،می گفت:«اینا حیفه،باید علیه خودشون ازشون استفاده کنیم. وقتی توی شهر، از جلوی یک کتابفروشی رد میشد، پا سست می کرد، #تازه_ترین_کتابها با موضوعات مورد نظرش را می خرید و #با_ولع_به_مطالعه_آنها_می پرداخت شادی روحش #صلوات @shabhayeshahid
#شهید_سید_مرتضی_آوینی #حب_حسین در دلی بیدار می شود که از #خود و آنچه #دوست دارد #در_راه_خدا #گذشته_باشد. 🌷🌷🌷🌷 آغاز میکنم صبح را به نام محبتت حسین جان 🍃🍃🍃🍃🍃 روزها و شبهایم، نه تمام عمرم، بیمه نامت حسین جان
🔻پوستر| "آغاز ثبت نام سراسری خادمین شهدا" ▫️ویژه راهیان نور جنوب کشور yon.ir/1W2vW 🔸دهم تا بیستم آذرماه، از طریق: khademin.koolebar.ir ➕ اخبار راهیان نور را در کانال های ستاد مرکزی راهیان نور کشور در پیام رسان ایتا و سروش پیگیری نمایید: 🆔 @rahianenoor_news
animation.gif
126.1K
سالروز #ورود_حضرت_معصومه سلام الله عليها به شهر قم مبارک✨🌸✨🌸✨ نثار قدم هاشون به نیت توسل به درگاهشون صلوات.🌷
خاطرات شهیده ۹۷ 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ⃣6⃣ مهران که نگران من بود، مرا بغل کرد و گفت:« مامان، گریه کن، خودت را رها کن.» اما من هیچ نمی گفتم. آن قدر در دنیای خودم با زینب حرف زدم که نفهمیدم کی به سردخانه رسیدیم. دخترم آنجا بود. با همان لباس قدیمی اش، با روسری سرمه ای و چادر مشکی اش. منافقین او را با چادرش شهید کرده بودند. با چادر، چهار گره دور گردنش بسته بودند. کنارش نشستم و صورتش را، صورت لاغر و استخوانی اش را، چشم هایش را یکی یکی بوسیدم. لب هایش را بوسیدم. سرم را روی سینه ی زینب گذاشتم. قلبش نمی زد. بدنش سردِ سرد بود. دست های زینب را گرفتم و فشار دادم. بدنش سفت شده بود. روسری اش هنوز به سرش بود. چند تار مویی را که از روسری بیرون زده بود، پوشاندم. دخترم راضی نبود نامحرم ها موهایش را ببینند. زینب در کشوی سردخانه آرام خوابیده بود. سرم را روی سینه اش گذاشتم و بلند گفتم: « بِأیِّ ذَنْبٍ قُتِلَتْ» ادامه دارد... @fatholfotooh
هدایت شده از شبهای با شهدا
🌴 یاد شهید #سید_حسن_مدرس بخیر؛ تا نیمه های شب، نامه های رسیده از طرف مردم را می خواند بعد چند ساعتی می خوابید و سپس به مدرسه سپهسالار( شهید مطهری) می رفت. از آنجا به مجلس. از او پرسیدند :چرا برای بچه های تان کمتر وقت می گذارید؟ گفت ؛ تمام بچه های ایران بچه های من هستند و من اگر کاری برای آنها بکنم برای اینها هم کرده ام.  شادی روحش #صلوات @shabhayeshahid