مسافر تاکسی آهسته روی شونهی راننده زد چون میخواست ازش یه سوال بپرسه… راننده جیغ زد، کنترل ماشین رو از دست داد… نزدیک بود بزنه به یه اتوبوس… از جدول کنار خیابون رفت بالا… نزدیک بود چپ کنه… اما کنار یه مغازه توی پیاده رو متوقف شد. برای چندین ثانیه هیچ حرفی بین راننده و مسافر رد و بدل نشد. سکوت سنگینی حکم فرما بود تا این که راننده رو به مسافر کرد و گفت: "هی مرد! دیگه هیچ وقت این کار رو تکرار نکن! من رو تا سر حد مرگ ترسوندی!" مسافر عذرخواهی کرد و گفت: "من نمیدونستم که یه ضربهی کوچولو انقدر تو رو میترسونه." راننده جواب داد: "واقعا تقصیر تو نیست. امروز اولین روزیه که به عنوان یه رانندهی تاکسی دارم کار میکنم… آخه من 25 سال رانندهی ماشین جنازه کش بودم!"
#حکایات_طنزآمیز
برگرفته از نت!
فيضِ فیض👇👇👇
@feyzefeyz
به اعتقاد پژوهشگران #پیاده_روی_با_کمی_سرعت ورزشی ساده و امن بوده و نقش مهمی در سلامت بدن و پیشگیری از بیماری ها دارد و باعث از بین بردن افسردگی می شود.
برگرفته ازمقاله اینترنتی: فواید پیاده روی - مضرات پیاده روی.
فيضِ فیض👇👇👇
@feyzefeyz
کارشناس وطنی، ۲۲ خرداد با توجه به قرائنی که دیده بود، هشدار امنیتی صادر کرد ولی متاسفانه مسئولان اطلاعاتی و امنیتی ما توجه و اقدام خاصی برای پیشگیری از آشوب نکردند. این در حالی است که حافظان امنیت، باید از چند ماه قبل نشانه های اقدام علیه امنیت ملی را می دیده و دست به کار می شدند.
#سازمان_اطلاعات
#اطلاعات_سپاه
#فراجا
فيضِ فیض👇👇👇
@feyzefeyz
مردی با دوچرخه به خط مرزی می رسد. او دو کیسه بزرگ همراه خود دارد. مرزبان می پرسد: «در کیسه ها چه داری؟» او پاسخ می دهد: "شن".
مأمور او را از دوچرخه پیاده می کند و چون به او مشکوک است، یک شبانه روز بازداشتش می کند ولی پس از بازرسی فراوان واقعاً جز شن چیز دیگری نمی یابد. بنابراین به او اجازه عبور می دهد.
هفته بعد دوباره سر و کله همان شخص پیدا می شود و مشکوک بودن و ادامه ماجرا... .
این موضوع به مدت سه سال هر هفته یک بار تکرار می شود و پس از آن، مرد دیگر در مرز دیده نمی شود.
یک روز مأمور مرزبان آن مرد را در شهر می بیند و پس از سلام و احوال پرسی به او می گوید: "من هنوز هم به تو مشکوکم و می دانم که در کار قاچاق بودی. راستش را بگو چه چیزی را از مرز رد می کردی؟" مرد می گوید: "دوچرخه"!
پ.ن: بعضی وقت ها موضوعات فرعی ما را به کلی از موضوعات اصلی غافل می کند.
#حکایات_طنزآمیز
#قاچاق
برگرفته از نت!
فيضِ فیض👇👇👇
@feyzefeyz
گفته شده در ایام صدارت میرزاتقی خان #امیرکبیر روزی احتشام الدوله (خانلر میرزا) عموی ناصرالدین شاه که والی بروجرد بود به تهران آمد و به حضور میرزاتقیخان رسید. امیر از احتشام الدوله پرسید: «خانلر میرزا! وضع بروجرد چطور است؟»
حاکم بروجرد جواب داد: «قربان اوضاع به قدری امن و امان است که گرگ و میش از یک جوی آب میخورند!»
امیر برآشفت و گفت: «من میخواهم مملکتی که من صدراعظمش هستم آنقدر امن و امان باشد که گرگی وجود نداشته باشد که در کنار میش آب بخورد. تو میگویی گرگ و میش از یک جوی آب میخورند؟»
خانلر میرزا که در قبال این منطق امیرکبیر جوابی نداشت بدهد سرش را پائین انداخت و چیزی نگفت.
#تاریخی
#امنیت
فیضِ فیض👇👇👇
@feyzefeyz
هدایت شده از حق شناس (علی مع الحق...)
🔴 مقام شفاعت فاطمه زهرا در قیامت و شفاعت ایشان از دوستانشان
از رسول خدا (صلی الله علیه و اله) نقل شده که فرمودند:
👈 چون روز قیامت شود دخترم فاطمه بر ناقهای از ناقههای بهشت به محشر رو میکند ...
👈 آنگاه جبرئیل فریاد میکشد: ای اهل محشر دیده بر هم نهید تا فاطمه بگذرد...
👈 به ناگاه خدای متعال ندا میدهد: ای حبیبم و فرزند حبیبم، از من بخواه تا عطا شوی و شفاعت کن تا پذیرفته گردد.
💎 حضرت فاطمه (سلاماللهعلیها) عرضه میدارد: خدای من و سرور من! فرزندانم و شیعیانم و شیعیانِ فرزندانم و دوستانم و دوستان فرزندانم را دریاب. در این هنگام از طرف خدای جلّ جلاله ندا میآید: کجایند فرزندان فاطمه و شیعیان و دوستان او و دوستان فرزندان او؟ آنها در حالی که در میان فرشتگان رحمت قرار دارند، میآیند و حضرت فاطمه (سلاماللهعلیها) جلوی آنهاست تا آنها را وارد بهشت کنند.
اللهم ارزقنا شفاعتها...
#فضائل_فاطمه_زهرا
#فاطمیه
📚منابع
الأمالی (صدوق) ص70-69
حق شناس (علی مع الحق...)👇👇👇👇👇
@haqshenas110
این حنجره این باغ صدا را نفروشید
این پنجره این خاطرهها را نفروشید
در شهر شما باری اگر عشق فروشی است
هم غیرت آبادی ما را نفروشید
تنها، بهخدا، دلخوشی ما به دل ماست
صندوقچه ی راز خدا را نفروشید
سرمایه ی دل نیست به جز اشک و به جز آه
پس دستکم این آب و هوا را نفروشید
در دست خدا آینه ای جز دل ما نیست
آیینه شمایید شما را نفروشید
در پیله ی پرواز به جز کرم نلولد
پروانه ی پرواز رها را نفروشید
یک عمر دویدیم و لب چشمه رسیدیم
این هروله ی سعی و صفا را نفروشید
دور از نظر ماست اگر منزل این راه
این منظره ی دورنما را نفروشید
#قیصر_امین_پور
#دستور_زبان_عشق
#شعر_اعتراض
#وطن
فیضِ فیض👇👇👇
@feyzefeyz
نامه اي به پدر!
پدر در حال رد شدن از کنار اتاق خواب پسرش بود که با تعجب ديد تخت خواب کاملاً مرتب و همه چيز جمع و جور شده. يک پاکت هم روی بالش گذاشته شده و روش نوشته بود «پدر». با بدترين پيش داوری های ذهنی پاکت رو باز کرد و با دستان لرزان نامه رو خوند: پدر عزيزم! با اندوه و افسوس فراوان برايت می نويسم. من مجبور بودم با نامزدم فرار کنم. چون می خواستم جلوی يک رويارويی با مادر و تو رو بگيرم. من احساسات واقعی رو با Stacy پيدا کردم، اون واقعاً معرکه است. اما می دونستم که تو اون رو نخواهی پذيرفت. به خاطر تيزبينی هاش، خالکوبی هاش، لباسهای تنگ موتور سواريش و به خاطر اينکه سنش از من خيلی بيشتره. اما فقط احساسات نيست، پدر. می خوایم ازدواج كنيم. Stacy به من گفت ما می تونيم شاد و خوشبخت بشيم. اون يک تريلی توی جنگل داره و کُلی هيزم براي تمام زمستون. ما يک رؤيای مشترک داريم براي داشتن تعداد زيادی بچه. Stacy چشمان من رو به روی حقيقت باز کرد که ماريجوانا واقعاً به کسي صدمه نمی زنه. ما اون رو برای خودمون و برای تجارت می کاریم. با کمک آدمای ديگه ای که توي مزرعه هستن، برای تمام کوکائينها و اکستازيهايی که می خوايم. در ضمن، دعا می کنيم که علم بتونه درمانی براي ايدز پيدا کنه و Stacy بهتر بشه. اون لياقتش رو داره. نگران نباش پدر، من 15 سالمه و می دونم چطور از خودم مراقبت کنم. يک روز، مطمئنم که برای ديدارتون بر می گرديم. اونوقت تو می تونی نوه های زيادت رو ببينی. با عشق، پسرت، John.
پاورقي: پدر! هيچ کدوم از جريانات بالا واقعی نيست. من بالا هستم تو خونه Tommy. فقط می خواستم بهت يادآوری کنم که در دنيا چيزهای بدتری هم هست نسبت به کارنامه مدرسه که روی ميزمه. دوسِت دارم! هر وقت خونه برای اومدن امن بود، بهم زنگ بزن.
پ.ن: یاد نگیریدا. این کارا رو نکنید با والدینتون!😐😄
برگرفته از نت!
#حکایات_طنزآمیز
فیضِ فیض👇👇👇
@feyzefeyz
مردی از راه فروش روغن ثروتی کلان اندوخته بود و به خاطر حرصی که داشت همیشه به غلام خود میگفت در وقت خرید روغن، هر دو انگشت سبابه را به دور پیمانه بگذارد تا روغن بیشتری برداشته شود و برعکس در وقت فروختن، آن دو انگشت را درون پیمانه بگذارد تا روغن کمتری داده شود. هر چه غلام، او را از این کار بر حذر میداشت مرد توجه نمیکرد تا این که روزی هزار خیک روغن خرید و برای فروش آنها را بار کشتی کرد تا در شهر دیگری بفروشد. وقتی کشتی به میان دریا رسید، دریا توفانی شد. ناخدا فرمان داد تمام بارها را به دریا بریزند تا کشتی سبک شود و مسافران از خطر غرق شدن برهند. آن مرد از ترس جان، خیکها را یکی یکی به دریا میانداخت. در این حال غلام گفت: "ارباب! انگشت انگشت مبر تا خیک خیک نریزی".
#حکایات_عبرت_آموز
فیضِ فیض👇👇👇
@feyzefeyz
روزی روزگاری دو فروشنده کفش که به شرکتهای متفاوتی تعلق داشتند به یک کشور آفریقایی فرستاده شدند تا بازار کفش را در آن سرزمین بررسی کنند.
اولین فروشنده از این ماموریت خود متنفر بود. آرزو داشت که او را به این مأموریت نمی فرستادند. فروشنده دوم عاشق این مأموریت بود و به نظرش رسید که فرصت گرانبهایی را به شرکت او می دهند. وقتی این دو فروشنده وارد کشور آفریقایی شدند، درباره بازار محلی برای کفش مطالعه کردند و هر کدام تلگرافی برای شرکت خود فرستادند. فروشنده اول که دوست نداشت به این سفر برود، در تلگرافش نوشت: سفر بی فایده ای بود. هیچ بازاری در این کشور وجود ندارد. هیچ کس کفش نمی پوشد.
اما فروشنده دوم که این سفر را فرصت ایده آلی ارزیابی کرده بود نوشت: سفر، عالی بود. فرصت مناسب بازاری نامحدود است. اینجا هیچ کس کفش نمی پوشد.
#حکایات_عبرت_آموز
برگرفته از نت!
فیضِ فیض👇👇👇
@feyzefeyz