eitaa logo
فیضِ فیض
99 دنبال‌کننده
255 عکس
19 ویدیو
11 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
«ولید» با «عبدالله بن معاویه» شطرنج می‌باخت. یکی از معارف ثقیل اذن دخول خواست. او را اذن داد و شطرنج پنهان ساخت و او را موضعی نیکو بنشاند. از او پرسید: قرآن حفظ کرده‌ای؟ گفت: نه. گفت: از فقه چیزی خوانده‌ای؟ گفت: نه. گفت: از اشعار و ایام عرب چیزی خوانده‌ای؟ گفت: نه. شطرنج بیرون آورد و گفت: ما در خلوتیم! پ.ن: به گفته محقق کتاب نوادر راغب، در اصل متن آمده: «شاهَک فَنحنُ في خلوة» که ظاهرا یعنی با شاه بازی کن چرا که ما در خلوتیم. @feyzefeyz 👈👈فیضِ فیض
کسی از فقیهی پرسید چون به نهر درآیم برای غسل، کدام جانب نهر افضل باشد که بایستم؟ گفت: آن جانب که جامه است تا دزد نبرد. با «سیفویه» گفتند: آیا از «شریک» هیچ روایت حدیث کرده‌ای؟ گفت: آری یک حدیث. گفتند: کدام است؟ گفت: روایت کرد ما را شریک از مغیره از ابراهیم، مثل آن. گفتند: مثل چه؟ گفت: نمی‌دانم. همچنین شنیدم. با دیگری گفتند: تا چند هرزه و لغو گویی، حدیث أخذ کن. گفت: أخذ کرده‌ام. فلان از فلان از او روایت کرده است که «هر که را دو خصلت باشد از اهل جنت باشد». گفتند: آن دو کدام است؟ گفت: یکی را استاد فراموش کرده بود و دیگری را من. @feyzefeyz 👈👈فیضِ فیض
کسی کسی را ذم می‌کرد. گفت: دروغ، بهترین خصال اوست، و این غایتِ ذم است. نقل است یکی از صدور با یکی از علما گفت: من دروغ خود را شمرده‌ام. همه عمر چهارده دروغ بیش نگفته‌ام. گفت: نوّاب این پانزده شد، حساب نگاه دار. شخصی دیگر گفت: برای هزار دینار دروغ نگویم. دوستش گفت: این یک دروغ، بی درهمی. گفته‌اند: اگر خواهی عقل کسی را بیازمایی سخن محال پیش او بگوی. اگر انکار کرد عاقل است و اگر تصدیق کرد جاهل. با یکی از نُدَمای سلطان گفتند: حال شما با سلطان چیست؟ گفت: سَمَّاعُونَ لِلْكَذِبِ أَكَّالُونَ لِلسُّحْتِ. (آیه 42 سوره مائده؛ یعنی: آنان فوق العاده شِنوای دروغ‌اند [با آنکه می دانند دروغ است و] بسیار خورنده مال حرام.) و گفته‌اند: تکذیب کن به محال و اقرار کن به واجب و توقف کن در ممکن. اِعرابی‌ای گفت: تیری به آهو انداختم، آهو از راه بگردید، تیر هم از پی او بگردید، بعد از آن آهو به بالا جست، تیر هم بالا جست، پس پایین آمد، تیر هم پایین آمد. @feyzefeyz 👈👈فیضِ فیض
با «مُزبِد» گفتند: زمستان رسید برای سرما چه مهیّا کرده‌ای؟ گفت: لرزه. سایلی بر جمعی گذشت و گفت: ای بخیلان هیچ چیزی پیش شما هست؟ گفتند: چه دانستی ما بخیلیم؟ گفت: اگر نیستید عطایی کنید و مرا دروغگو درآورید. «علی بن جهم» را تمام مالش گرفتند و او می‌خندید. گفتند: عجب دلی داری! گفت: من بمانم و مالم برود بهتر باشد از آنکه من بروم و مالم بماند. گداپیشه‌ای با کسی گفت: اگر من بمیرم تو در حقّ من چه خواهی کرد؟ گفت: تو را کفن کنم و دفن کنم. گفت: انگار من مرده‌ام، حالا مرا جامه بپوشان و چون بمیرم عریان دفن کن. «ابوحفص ورّاق» با «صاحب» گفت: موشان خانه ما از لاغری با عصا راه می‌روند. گفت: ایشان را مژده ده که گندم می‌آید. مردی با امیری سواره می‌رفت. امیر گفت: اسب تو چه لاغر است! گفت: یَدُهُ بِأیدینا، یعنی دست با ما در یک کاسه دارد و هر چه می‌خوریم همراه می‌خوریم. او را چیزی بخشید. مردی با «عُماره» گفت: برای حاجتکی پیش تو آمده‌ام. گفت: برای آن مردکی بجو. دیگری گفت: حاجت خُردی به تو دارم. گفت: بگذار تا بزرگ شود. فقیری از خانه ما فرّوخی در اهواز چیزی خواست. او را لقمه خُرد بدادند. گفت: این دوا چگونه خورند؟ @feyzefeyz  👈👈فیضِ فیض