مردی از راه فروش روغن ثروتی کلان اندوخته بود و به خاطر حرصی که داشت همیشه به غلام خود میگفت در وقت خرید روغن، هر دو انگشت سبابه را به دور پیمانه بگذارد تا روغن بیشتری برداشته شود و برعکس در وقت فروختن، آن دو انگشت را درون پیمانه بگذارد تا روغن کمتری داده شود. هر چه غلام، او را از این کار بر حذر میداشت مرد توجه نمیکرد تا این که روزی هزار خیک روغن خرید و برای فروش آنها را بار کشتی کرد تا در شهر دیگری بفروشد. وقتی کشتی به میان دریا رسید، دریا توفانی شد. ناخدا فرمان داد تمام بارها را به دریا بریزند تا کشتی سبک شود و مسافران از خطر غرق شدن برهند. آن مرد از ترس جان، خیکها را یکی یکی به دریا میانداخت. در این حال غلام گفت: "ارباب! انگشت انگشت مبر تا خیک خیک نریزی".
#حکایات_عبرت_آموز
فیضِ فیض👇👇👇
@feyzefeyz
روزی روزگاری دو فروشنده کفش که به شرکتهای متفاوتی تعلق داشتند به یک کشور آفریقایی فرستاده شدند تا بازار کفش را در آن سرزمین بررسی کنند.
اولین فروشنده از این ماموریت خود متنفر بود. آرزو داشت که او را به این مأموریت نمی فرستادند. فروشنده دوم عاشق این مأموریت بود و به نظرش رسید که فرصت گرانبهایی را به شرکت او می دهند. وقتی این دو فروشنده وارد کشور آفریقایی شدند، درباره بازار محلی برای کفش مطالعه کردند و هر کدام تلگرافی برای شرکت خود فرستادند. فروشنده اول که دوست نداشت به این سفر برود، در تلگرافش نوشت: سفر بی فایده ای بود. هیچ بازاری در این کشور وجود ندارد. هیچ کس کفش نمی پوشد.
اما فروشنده دوم که این سفر را فرصت ایده آلی ارزیابی کرده بود نوشت: سفر، عالی بود. فرصت مناسب بازاری نامحدود است. اینجا هیچ کس کفش نمی پوشد.
#حکایات_عبرت_آموز
برگرفته از نت!
فیضِ فیض👇👇👇
@feyzefeyz
مسلمونایی که #کریسمس رو جشن می گیرن به روایت تصویر! (:
سال نوی غیر هجری بر همگان مبارک!
فیضِ فیض👇👇👇
@feyzefeyz
عکس جالبی که در ایام اربعین ۱۳۹۳، از یک احتمالا موکب دار که اهل "آمِرلی" عراق بود، پس از رهایی این شهر از محاصره داعش گرفتم.
این مرد همانطور که از نوشته های روی پلاکارد پیداست از یک کرامت و معجزه سخن می گفت و آن اینکه در زمان محاصره، سه سوار دیدند که به گفته او امام حسن و امام حسین و ابالفضل العباس علیهم السلام بودند و طبعا به کمکشان آمده بودند.
آمرلی شهری در استان صلاح الدین عراق است که بیشتر جمعیتش را ترکمان های شیعه تشکیل می دهد. این شهر نزدیک دو ماه تحت محاصره داعش در حال مقاومت بود و در نهایت با فرماندهی شهید سلیمانی توسط ارتش عراق و پیشمرگه های کرد آزاد شد.
فیضِ فیض👇👇👇
@feyzefeyz
یک خانوم و یک آقا بنر #شهید_سلیمانی رو به مردم نشون میدن و میگن می خوایم عکس رو آتیش بزنیم و بعد منتظر میشن مردم بگن نه این کارو نکنین کار بَدیه #حاج_قاسم مرد خوبی بوده! و خلاصه شروع کنن به تعریف و تمجید از ایشون.
سناریویی که شرح دادم برنامه ای تو شبکه نسیم بود که امروز حداقل دو بار پخش شد. یک مثلا ابتکارِ! مبتذل که تقریبا هیچ فایده ای جز سبک کردن هتک حرمت نسبت به این شهید بزرگوار نداره. حتی مبتذل تر از اون کلیپ که توش، بچه ها رو جلوی دوربین می نشونن تا بگن بین امثال مسی و بتمن و حاج قاسم، حاج قاسم رو بیشتر دوست دارن!
یعنی واقعا عوامل این برنامه ها راهکار بهتری برای دریافت هوشمندانه نظرات مردم و کودکان درباره شهدای بزرگوار ندارن؟ یعنی یک متخصص تو اون سازمان عریض و طویل صدا و سیما نیست که بگه این ابتکارهای عجیب و غریب، بیشتر ضربه زننده و حرمت شکنه؟
#نقد_صدا_و_سیما
فیضِ فیض👇👇👇
@feyzefeyz
🔴 یک شعرنمای قدیمی در باب دم خروس برخی اخلاقمدارنمایان و کارشناس نمایان:
مردِ اخلاق این جهان هستم
لَعَنَ الله هر که شک دارد!
هر حسودی که انتقادی کرد
او هوای کمی کتک دارد!
من سر سوزنی جهالت را
بر خودم عار و عیب می دانم
از سؤالات قبر پرسیدی...
من مگر علم غیب می دانم؟!
#محمدحسین_فیض_اخلاقی
#شعر_طنز مثلا حالا!
پ.ن: نام این خروس، اوناگادوری Onagadori است که در لیست میراث فرهنگی ژاپنی ها است.
پ.ن۲: کاش حداقل شاعرامون ثبت فرهنگی می شدن!
فیضِ فیض👇👇👇
@feyzefeyz
می آمد از برج ویران، مردی که خاکستری بود
خرد و خراب و خمیده، تصویر ویرانتری بود
مردی که در خواب هایش، همواره یک باغ می سوخت
وان سوی کابوس هایش، خورشید نیلوفری بود
وقتی که سنگ بزرگی، بر قلب آیینه می زد
می گفت: خود را شکستم کان خود نه من دیگری بود
می گفت با خود کجا رفت آن ذهن پالوده ی پاک؟
ذهنی که از هر چه جز مهر بیگانه بود و بری بود
افسوس از آن طفل ساده که برگ برگ کتابش
زیبا و رنگین و روشن، تصویر خوش باوری بود
طفلی که تا دیوها را مثل سلیمان ببندد
زیباترین آرزویش یک قصه انگشتری بود
افسوس از آن دل که بعد از پایان هر قصه تا صبح
مانند نارنج جادو، آبستن صد پری بود
دردا که دیری است دیگر شور سحرخیزی اش نیست
آن چشم هایی که هر صبح، خورشید را مشتری بود
دردا که دیری است دیگر، زنگ کدورت گرفته است
آیینه ای کز صباحت صد صبح روشنگری بود
اکنون به زردی نشسته است از جرم تخدیر و تدخین
انگشت هایی که روزی مثل قلم جوهری بود
#حسین_منزوی
#شعر
فیضِ فیض👇👇👇
@feyzefeyz
این شال و هویج و باز چشم تر توست
آماج هزار سنگ ما پیکر توست
چه ساده فریب خوردی آدم برفی
امسال کلاه چه کسی بر سر توست!؟
#رحیمی_رامهرمزی
#شعر
فیضِ فیض👇👇👇
@feyzefeyz
🔴 شعر طنز "مادر" که چند سال پیش به مادر مرحومم تقدیم کردم:
خدا مقام مادرو ستوده چون که
نماد دلسوزی و مهربونیاشه
حساب بچه ها و زندگی رو داره
خط کش و نقاله و خط و گونیاشه
دلم می خواد بهشتو تو دنیا ببینم
اما خدا جاشو تو دنیا ننوشته
مامان! کف پاتو بذار رو کلّه م، اینجا! (۱)
اینجوری کلّه م لا اقل توی بهشته!
زن تو خونه مرد می سازه، جامعه رو مرد
تربیتم کردی با حرفای قشنگت
هر چی می گفتی خودتم عمل می کردی
تا که شدم مایه فخر دل تنگت!
پختن و ظرف شستن و رُفت و روب خونه
سخته ولی سخت تر از اون دلشوره هاته
اینکه همش برای ما دل نگرونی
-کجا میری، چه جور میای و کی باهاته؟
میگی اگر سیر نشدی بازم غذا هست
این یکی بشقابم بخور، سهم باباته!
یه دزد اومد مقابلت حرفشو گوش کن
چاقو داره نری توی خط کاراته
وصف شما فرشته ها کار فرشته است
یادم میاد گفتی بهم که تخم جنّم! (۲)
منم همون بچه بامزه مامان جون!
گذشته از یه ربع قرن اگر چه سنّم
در آخرم به خوبی خودت بدیمو
ببخشو و بعد از نمازات منو دعا کن
ایشالا کربلا بری، هر وخ که رفتی
اسم منو اونجا زیر قبه صدا کن
پانوشت🔻
۱. پَسِ کلّه!
۲. تخم جن اصطلاحیه که به شوخی به بچه کوچیکی که از ساعت خوابش گذشته و تا نصف شب نمی خوابه، نسبت داده میشه. از ریشه و گستره استعمال این ترکیب اطلاع دقیقی ندارم!
#محمدحسین_فیض_اخلاقی
#شعر_طنز
#روز_مادر
#ولادت_فاطمه_زهرا سلام الله علیها فیضِ فیض👇👇👇
@feyzefeyz
درخت، منتظر ساعتِ بهار شدن
و غرق ثانیه های شکوفه بار شدن
درخت، دست به جیب ایستاده آخر فصل
کنار جاده در اندیشه ی سوار شدن...
و او شبیه به یک کارمند غمگین است
درست لحظه ی از کار برکنار شدن
گرفته زیر بغل، برگه های باطله را
به فکر ارّه شدن، سوختن، غبار شدن
درخت منتظر چیست؟ گاریِ پاییز؟
و یا مسافر گردونه ی بهار شدن؟
درخت، دید به خوابش که پنجره شده است
ولی ملول شد از فکر پر غبار شدن
و گفت: پنجرگی... آه دوره ی سختی ست
بدون ِ پلک زدن، چشم انتظار شدن
و دوست داشت که یک صندلی شود مثلاً
به جای دار شدن، چوبه ی مزار شدن
درخت، ارّه شد و سمت شهر راه افتاد
فقط یکی دو قدم مانده تا بهار شدن
...ولی درخت ندانست قسمتش این بود
برایِ یک زن ِ آوازه خوان، سه تار شدن
#محمد_سعید_میرزائی
از کتاب الواح صلح
#شعر
#شعر_اجتماعی
فیضِ فیض👇👇👇
@feyzefeyz
اینشتین برای رفتن به سخنرانی ها و تدریس در دانشگاه از راننده مورد اطمینان خود کمک می گرفت. راننده وی نه تنها ماشین او را هدایت می کرد بلکه همیشه در طول سخنرانی ها در میان شنوندگان حضور داشت به طوری که به مباحث اینشتین تسلط پیدا کرده بود! یک روز اینشتین در حالی که در راه دانشگاه بود با صدای بلند گفت که خیلی احساس خستگی می کند.
راننده اش پیشنهاد داد که آنها جایشان را عوض کنند و او جای اینشتین سخنرانی کند چرا که او تنها در یک دانشگاه استاد بود و در دانشگاهی که سخنرانی داشت کسی او را نمی شناخت و طبعا نمی توانستند او را از راننده اصلی تشخیص دهند. اینشتین قبول کرد اما در مورد اینکه اگر پس از سخنرانی سوالات سختی از وی بپرسند او چه می کند، کمی تردید داشت.
به هر حال سخنرانی راننده به نحو عالی انجام شد ولی تصور اینشتین درست از آب درامد. دانشجویان در پایان سخنرانی شروع به مطرح کردن سوالات خود کردند. در این حین راننده باهوش گفت: سوالات به قدری ساده هستند که حتی راننده من نیز می تواند به آنها پاسخ دهد. سپس اینشتین از میان حضار برخواست و به راحتی به سوالات پاسخ داد به حدی که باعث شگفتی حضار شد!
#حکایات_طنزآمیز
#اینشتین
برگرفته از نت!
فیضِ فیض👇👇👇
@feyzefeyz