eitaa logo
《دختران امام الزمان🌻(عج)》
30 دنبال‌کننده
730 عکس
244 ویدیو
24 فایل
﴾﷽﴿ آیدی ناشناس ما برای پرسش ها،نظر ها،انتقادات و پیشنهادات🌿🌸¹²¹³ https://harfeto.timefriend.net/16494262097974 این کانال برای شما دخترای امام زمانمونه🌻
مشاهده در ایتا
دانلود
《دختران امام الزمان🌻(عج)》
*---|🌸✨|--- ❀ ❀ #خواب‌های‌پریشان🙂💔 #پارت‌بیست‌و‌ششم کمی این پا آن پا کردم و گفتم: -فاطمه ...میشه..
*---|🌸✨|--- ❀ ❀ 🙂💔 تا اینکه یک روز فاطمه بعد از نماز به من گفت که همراهم می آید. با تعجب پرسیدم: -کجا؟کجا باهام میای؟😳 +آزمایشگاه دیگه...مگه خانم مدیر بهت نگفت؟ غیر از تو  دوتا از دخترا رو میخوان ببرن آزمایش -پس بلاخره اون روز رسید! +خب حالا سرتو بیار بالا ببینم خودم باهاتم دیگه، توکل به خدا از روی اضطرار تکرار کردم: توکل به خدا. 😣 وارد آزمایشگاه که شدیم استرس داشتم مدام دست فاطمه را فشار میدادم و می پرسیدم : نکنه یه وقت ایندفعه جواب مثبت باشه؟😭 او هم چشم غره ای میرفت و مرا به سکوت دعوت میکرد. وقتی نوبتم شد با ترس و لرز بلند شدم. در دلم گفتم چقدر خوب است که آدمها خیلی چیزها را نمی دانند.😕 اگر ادمهایی که کنارم روی صندلی نشسته اند میدانستند برای چه آزمایشی آمده ام حتما دوباره به آن دخترک بی ارزش و تحقیر شده و منفور تبدیل می شدم.😞 آزمایش خون  که دادم. همینکه از اتاق بیرون آمدم حاج آقا را دیدم. چشم های ریز و کشیده ام از تعحب گرد شدند. سلام کردم. او مرا نشناخت ولی از روی ادب جواب سلامم را گفت. و وارد اتاق کناری شد.🤯 رفتم طرف فاطمه هنوز چیزی نپرسیده بودم که با خنده گفت: یادم نبود داداشم امروز نوبت آزمایش داره...🤗 تعجبم بیشتر شد پرسیدم: -حاج آقا؟ +آره...بهت نگفته بودم میثم داداشمه؟ -معلومه که نگفته بودی +حالا چرا اینقدر...🤨 یکدفعه نگاهش به پشت سرم چرخید و حرفش ناتمام ماند. یک دختر ظریف و سفید رو از پشت سرم آمد و جلوترم ایستاد. 🧕🏻 چادرش را که مثل چشم هایش سیاهِ سیاه بود، روی سرش مرتب کرد و رو به فاطمه پرسید: آقا میثم هنوز نیومده؟🙃 هنوز حالیم نشده بود چه خبر است. فاطمه با او گرم گفتگو بود که خانم مدیر همراه دو دختر دیگر آمد و به فاطمه گفت که باید برویم.👋 فاطمه صورت آن دختر را بوسید و خداحافظی کرد. در راه خانم مدیر و فاطمه در مورد آن دختر صحبت کردند: -فاطمه جان چقدر خوشکل بود زن داداشت +ممنون هنوزکه زن داداشم نشده حالا ان شاالله  آزمایشاشون بهم بخوره... دیگر هیچ صدایی نشنیدم...😫 دستم را روی سرم فشردم و در صندلی فرو رفتم. از آن روز دوباره گوشه گیر و تنها شدم. نمازم را سریع میخواندم و برای حلقه های گفتگو، نمی ماندم. ☹️ درس و سر درد را بهانه میکردم و از همه فاصله می گرفتم. تا اینکه بیست روز بعد جواب آزمایشم آمد... ادامه دارد.... ✍🏻به قلم : سین‌کاف‌غفاری ❀ ❀ 🌸‌⃟🌱•|! 🌸‌⃟🌱•|