《دختران امام الزمان🌻(عج)》
*---|🌸✨|--- ❀ ❀ #خوابهایپریشان🙂💔 #پارتبیستوششم کمی این پا آن پا کردم و گفتم: -فاطمه ...میشه..
*---|🌸✨|---
❀
❀
#خوابهایپریشان🙂💔
#پارتبیستوهفتم
تا اینکه یک روز فاطمه بعد از نماز به من گفت که همراهم می آید. با تعجب پرسیدم:
-کجا؟کجا باهام میای؟😳
+آزمایشگاه دیگه...مگه خانم مدیر بهت نگفت؟ غیر از تو دوتا از دخترا رو میخوان ببرن آزمایش
-پس بلاخره اون روز رسید!
+خب حالا سرتو بیار بالا ببینم خودم باهاتم دیگه، توکل به خدا
از روی اضطرار تکرار کردم: توکل به خدا. 😣
وارد آزمایشگاه که شدیم استرس داشتم مدام دست فاطمه را فشار میدادم و می پرسیدم : نکنه یه وقت ایندفعه جواب مثبت باشه؟😭
او هم چشم غره ای میرفت و مرا به سکوت دعوت میکرد. وقتی نوبتم شد با ترس و لرز بلند شدم. در دلم گفتم چقدر خوب است که آدمها خیلی چیزها را نمی دانند.😕
اگر ادمهایی که کنارم روی صندلی نشسته اند میدانستند برای چه آزمایشی آمده ام حتما دوباره به آن دخترک بی ارزش و تحقیر شده و منفور تبدیل می شدم.😞
آزمایش خون که دادم. همینکه از اتاق بیرون آمدم حاج آقا را دیدم. چشم های ریز و کشیده ام از تعحب گرد شدند. سلام کردم. او مرا نشناخت ولی از روی ادب جواب سلامم را گفت. و وارد اتاق کناری شد.🤯
رفتم طرف فاطمه هنوز چیزی نپرسیده بودم که با خنده گفت: یادم نبود داداشم امروز نوبت آزمایش داره...🤗
تعجبم بیشتر شد پرسیدم:
-حاج آقا؟
+آره...بهت نگفته بودم میثم داداشمه؟
-معلومه که نگفته بودی
+حالا چرا اینقدر...🤨
یکدفعه نگاهش به پشت سرم چرخید و حرفش ناتمام ماند. یک دختر ظریف و سفید رو از پشت سرم آمد و جلوترم ایستاد. 🧕🏻
چادرش را که مثل چشم هایش سیاهِ سیاه بود، روی سرش مرتب کرد و رو به فاطمه پرسید: آقا میثم هنوز نیومده؟🙃
هنوز حالیم نشده بود چه خبر است. فاطمه با او گرم گفتگو بود که خانم مدیر همراه دو دختر دیگر آمد و به فاطمه گفت که باید برویم.👋
فاطمه صورت آن دختر را بوسید و خداحافظی کرد. در راه خانم مدیر و فاطمه در مورد آن دختر صحبت کردند:
-فاطمه جان چقدر خوشکل بود زن داداشت
+ممنون هنوزکه زن داداشم نشده حالا ان شاالله آزمایشاشون بهم بخوره...
دیگر هیچ صدایی نشنیدم...😫
دستم را روی سرم فشردم و در صندلی فرو رفتم. از آن روز دوباره گوشه گیر و تنها شدم. نمازم را سریع میخواندم و برای حلقه های گفتگو، نمی ماندم. ☹️
درس و سر درد را بهانه میکردم و از همه فاصله می گرفتم. تا اینکه بیست روز بعد جواب آزمایشم آمد...
ادامه دارد....
✍🏻به قلم : سینکافغفاری
❀
❀
🌸⃟🌱•|#رمانخوابهایپریشان!
🌸⃟🌱•|#مدیر_فــاطــمــه