17.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
و بہ قدر هزار و سیصد سال
حرف های دلت شنیدنی است :)
اعتراف مۍڪنم؛براۍ داشتن تو
هیچ ڪارۍ نڪردم.... !
اما تو براۍ برگرداندن من هرڪارۍ مےڪنۍ.....
غفلتازیارگرفتارشدنهمدارد
شرمندهامڪهمدامشرمندهام... 😔
#بدون_تعارف 🚫
💔
طولانے ترین خیابان را
به نامت ڪردیم ..
تا شهر بیشتر رنگ و بویت را بگیرد ..
امّا نفهمیدیم خودمان
جاده انتظار را طولانے ڪرده ایم ..
#امام_زمان💔
#تلنگر
🔸شاگردی از حکیمی پرسید:
#تقـــوا را برایم توصیف کنید؟
🔹حکیم گفت:
اگر در زمینی که پر از خار و خاشاک بود، مجبور به گذر شدی، چه می کنی؟
🔸شاگرد گفت:
پیوسته مواظب هستم و با احتیاط راه می روم تا خود را حفظ کنم.
🔹حکیم گفت:
در دنیا نیز چنین کن؛
تقوا همین است!
📌 از گناهان کوچک و بزرگ پرهیز کن و هیچ گناهی را کوچک مشمار؛
زیرا کوه ها با آن عظمت و بزرگی از سنگهای کوچک درست شده اند...
ترکگناه = ↯
#خوشحالیامامزمانعج
#استادشجاعی
برای صبوری
باید دوتا چیزو خوب یادبگیری؛
👈تَغافُل و تَجاهُل
یعنی تمرین کنی،
یه جاهایی خودتو به ندیدن و ندانستن،نفهمیدن بزنی!
❤️علی علیه السلام:
نصف شخصیت مؤمن،تغافل
ونیم دیگرش تجاهُلِه!
-
-
ازھـرڪارپنھـٰانۍکہاز
آشڪـٰارشـدنشخجـٰالتمیشۍ
پـرهیـزڪن...☝️🏻🌿!'
امِیـرالمُومِنِیـــن'ع'
#تلنگرانه
شخصی از عالمی پرسید
چه روزی برای عبادت کردن بهتر است؟
عالم فرمود یک روز قبل از مرگ!
آن فرد حیران شد و پرسید:
ولی هیچکس زمان مرگ خود را نمیداند!
عالم فرمود:
پس هر روز فکر کن آخرین روز زندگی توست
كُلُّ نَفْسٍ ذٰائِقَةُ اَلْمَوْتِ ثُمَّ إِلَيْنٰا تُرْجَعُونَ
هر نفسى چشندهء مرگ است، آن گاه به سوى ما بازگردانیده خواهید شد.
📙 " سوره عنکبوت آیه ۵۷
.
.
#تلنگࢪانه
˼سِـنشُھَـدٰارودیدۍمَشتـۍ!؟
بعضـۍهاشونخـیلیجَـوونبودن!
چـۍمیشـهیڪیتویاینسِـنشَھـیدمیشـه
وَیڪیهَم..؛🚶🏿♂💔˹
#حواسٺونبـآشہرفقا(:••
#سـࢪبـاز
*---|🌸✨|---
❀
❀
تراکنـشمـوفـق ✅
❀
❀
🌸⃟🌱•|#تلنـگر🙂🌿
🌸⃟🌱•|#مدیر_فــاطــمــه
《دختران امام الزمان🌻(عج)》
*---|🌸✨|--- ❀ ❀ #خوابهایپریشان🙂💔 #پارتبیستوششم کمی این پا آن پا کردم و گفتم: -فاطمه ...میشه..
*---|🌸✨|---
❀
❀
#خوابهایپریشان🙂💔
#پارتبیستوهفتم
تا اینکه یک روز فاطمه بعد از نماز به من گفت که همراهم می آید. با تعجب پرسیدم:
-کجا؟کجا باهام میای؟😳
+آزمایشگاه دیگه...مگه خانم مدیر بهت نگفت؟ غیر از تو دوتا از دخترا رو میخوان ببرن آزمایش
-پس بلاخره اون روز رسید!
+خب حالا سرتو بیار بالا ببینم خودم باهاتم دیگه، توکل به خدا
از روی اضطرار تکرار کردم: توکل به خدا. 😣
وارد آزمایشگاه که شدیم استرس داشتم مدام دست فاطمه را فشار میدادم و می پرسیدم : نکنه یه وقت ایندفعه جواب مثبت باشه؟😭
او هم چشم غره ای میرفت و مرا به سکوت دعوت میکرد. وقتی نوبتم شد با ترس و لرز بلند شدم. در دلم گفتم چقدر خوب است که آدمها خیلی چیزها را نمی دانند.😕
اگر ادمهایی که کنارم روی صندلی نشسته اند میدانستند برای چه آزمایشی آمده ام حتما دوباره به آن دخترک بی ارزش و تحقیر شده و منفور تبدیل می شدم.😞
آزمایش خون که دادم. همینکه از اتاق بیرون آمدم حاج آقا را دیدم. چشم های ریز و کشیده ام از تعحب گرد شدند. سلام کردم. او مرا نشناخت ولی از روی ادب جواب سلامم را گفت. و وارد اتاق کناری شد.🤯
رفتم طرف فاطمه هنوز چیزی نپرسیده بودم که با خنده گفت: یادم نبود داداشم امروز نوبت آزمایش داره...🤗
تعجبم بیشتر شد پرسیدم:
-حاج آقا؟
+آره...بهت نگفته بودم میثم داداشمه؟
-معلومه که نگفته بودی
+حالا چرا اینقدر...🤨
یکدفعه نگاهش به پشت سرم چرخید و حرفش ناتمام ماند. یک دختر ظریف و سفید رو از پشت سرم آمد و جلوترم ایستاد. 🧕🏻
چادرش را که مثل چشم هایش سیاهِ سیاه بود، روی سرش مرتب کرد و رو به فاطمه پرسید: آقا میثم هنوز نیومده؟🙃
هنوز حالیم نشده بود چه خبر است. فاطمه با او گرم گفتگو بود که خانم مدیر همراه دو دختر دیگر آمد و به فاطمه گفت که باید برویم.👋
فاطمه صورت آن دختر را بوسید و خداحافظی کرد. در راه خانم مدیر و فاطمه در مورد آن دختر صحبت کردند:
-فاطمه جان چقدر خوشکل بود زن داداشت
+ممنون هنوزکه زن داداشم نشده حالا ان شاالله آزمایشاشون بهم بخوره...
دیگر هیچ صدایی نشنیدم...😫
دستم را روی سرم فشردم و در صندلی فرو رفتم. از آن روز دوباره گوشه گیر و تنها شدم. نمازم را سریع میخواندم و برای حلقه های گفتگو، نمی ماندم. ☹️
درس و سر درد را بهانه میکردم و از همه فاصله می گرفتم. تا اینکه بیست روز بعد جواب آزمایشم آمد...
ادامه دارد....
✍🏻به قلم : سینکافغفاری
❀
❀
🌸⃟🌱•|#رمانخوابهایپریشان!
🌸⃟🌱•|#مدیر_فــاطــمــه