eitaa logo
فلانی
475 دنبال‌کننده
10 عکس
22 ویدیو
1 فایل
انسیه سادات هاشمی شعر
مشاهده در ایتا
دانلود
راستی! امروز گفتم دوستت دارم عزیز؟ دوستت دارم دمادم دوستت دارم عزیز! کل عالم دوستت دارند می‌دانم ولی من به قدر کل عالم دوستت دارم عزیز! تلخیِ دوری مرا هرچند غمگین می‌کند گاه اصلا با همین غم دوستت دارم عزیز! عشق یعنی اینکه من هر بار می‌بینم تو را مثل عشقی تازه آن دم دوستت دارم عزیز قلب عاشق نامنظم می‌تپد عاقل که نیست عفو کن که نامنظم دوستت دارم عزیز تشنه‌ام باشی برایت تا ابد سرچشمه‌ام جاودان مانند زمزم دوستت دارم عزیز زندگی را گرم خواهد کرد عشقت یک تنه مثل یک آغوشِ محکم دوستت دارم عزیز عشقم از دیوانگی‌هایم در این خلوت نترس پیش مردم مثل آدم دوستت دارم عزیز! گرچه پشت مذهبی‌ها حرف خیلی می‌زنند حرف مردم به جهنم «دوستت دارم» عزیز! @folanipoem
ما وعده‌های دروغ را دوست داریم. دروغ‌های زیبایی را دوست داریم که در ازای هدر دادن عمرمان برای مدتی شادمان می‌کنند. ما می‌دانیم که عشق دروغ می‌گوید. می‌دانیم که دولت دروغ می‌گوید. می‌دانیم که هیچ وقت رسانه‌ها راست نگفته‌اند ولی هنوز به حرف عشق گوش می‌سپاریم به دولت رأی می‌دهیم و همچنان اخبار را دنبال می‌کنیم. شفای ما در قطع امید است. اندوهِ ما به خاطر انتظاری است که آغوشش را به روی انتظارِ بیشتر باز گذاشته است. اندوه ما به خاطر آویختن به طناب پوسیدهٔ خیالات است. به خاطر اینکه فکر می‌کنیم آنچه رفته برمی‌گردد و زندگی را آن‌قدر در سوگ خاطرات عقب می‌اندازیم که در نهایتِ حماقت از قراری که با خوشبختی داشتیم، جا می‌مانیم. تمرین خوشبختی از آنجا شروع می‌شود که با منبع درد قطع رابطه کنی و دیگر پشت سرت را نگاه نکنی. @folanipoem
_ دردت چیست؟ _ شوخی‌هایم را نمی‌گیرد. همهٔ خنده‌هایم در نطفه خفه می‌شوند. _اوه! این را خوب می‌فهمم. خیلی دردناک است. _ چند بار منظورم را طوری فاجعه‌بار اشتباه گرفته که مجبور شده‌ام برایش نکتهٔ شوخی‌ام را توضیح دهم. _ نه! این کارَت را نمی‌بخشم! _ می‌فهمم! چه خیانتی بزرگ‌تر از این که یک جوک را کالبدشکافی کنی؟ ولی تو جای من نیستی. دیروز به یک جوک خیلی بیمزه یک ساعت قاه‌قاه خندید. _ 😂😂😂 _ اتفاقا حال من هم همین بود. به خندهٔ او قاه قاه خندیدم. خنده‌ام آنقدر عصبی بود که رگ‌های پیشانی‌ام داشت می‌ترکید. _ حالا می‌خواهی چه کار کنی؟ _ چرا آدم‌ها یا خوب و بیمزه‌اند یا بامزه و عوضی؟ _ خوب گفتی عوضی 😂😂😂 _ ممنونم! فقط یک عوضی می‌تواند حال یک عوضی را درک کند _ نگفتی! چه کار می‌کنی؟ _ دلم آدمِ خوب می‌خواهد. _ دلت کارش درست است. _ ای والله! من رفتم. _ به سلامت! یک چیزی... شوخی‌هایت را دور نریز! نگه دار برای ما. _ سرد شود از دهن میفتد. _ می‌فهمم متاسفانه. _ من رفتم. راستی! می‌دانی فراتر از فراموشی چیست؟ _ چی؟ _ فراگربه‌ای. _ به این خندید؟ 😂عزیزم 😂 برایت آرزوی صبر می‌کنم 😂😂😂 @folanipoem
الحمدلله آدمیزادیم و مختار جز در تولد، مرگ، عشق و دوری از یار! سهم الوصال عشق را با قرعه دادند پوچی به ما خورد این فلک چرخید هر بار راضی شدیم آخر به سهم و قسمت خود او هم کنار آمد سپس با ما به اجبار دیگر نمی‌افتیم روز و شب پی عشق دوری نه دیگر اذیتی دارد نه آزار با یک لگد خوش‌بخت، خواهد شد نگون‌بخت هرگز نخواهم رفت با بختم کلنجار قسمت اگر باشد به ما هم می‌رسد عشق قسمت نباشد درس هست و بعد از آن، کار @folanipoem
شب بود. داشت زیر نور ماه تنها قدم می‌زد. گفتم تنهایی‌اش را به هم نزنم. بی سر و صدا پشت سرش راه افتادم. ایستاد. برگشت. _ کی آنجاست؟ معطل نکردم و گفتم: _ ابوذرم فدایت شوم! _ بیا ابوذر! بیا! مدتی با هم قدم زدیم. گفت: هرچه این طرف بیشتر جمع کنند، آن طرف دستشان خالی‌تر است. مگر اینکه خیر خدا به آنها رسیده باشد و چپ و راست از ثروتشان ببخشند و با آن کار خیر کنند. کمی جلوتر ایستاد. _ همین‌جا بنشین تا برگردم. کمی طول کشید. از دور داشت چیزی می‌گفت و می‌آمد. گوشم را تیز کردم. داشت می‌گفت: حتی اگر زنا و دزدی کند. _ با کی صحبت می‌کردید رسول خدا؟ _ جبرئیل بود. گفت به امتت مژده بده که اگر کسی تا وقتی زنده است، برای خدا شریک قائل نشود، جایش بهشت است. گفتم: جبرئیل! حتی اگر زنا کند؟ حتی اگر دزدی کند؟ گفت: بله! گفتم: حتی اگر زنا و دزدی کند؟!! گفت: بله! حتی اگر شراب بخورد. مشکاة الانوار، باب توحید، حدیث دوم و چقدر زندگی ما پر است از شریک! @folanipoem
عشق شاید شبیه نان شب است به یکی می‌رسد به صد تا نه جان مجنون به رسم این دنیا تا به لب می‌رسد به لیلا نه عشق، یک درد بی حساب و کتاب وصل، یک وعدهٔ سر خرمن وعدهٔ دستِ دولت افتاده اینچنین نه، چنان نه، اینجا نه! مثل قول پدر به کودک خود که برایت کباب می‌گیرم قولِ وامانده‌ای که گندیده زیر شرم جواب «حالا نه» خواستم عاشقانه بنویسم دیدم انسان گرسنه خوابیده این غزل‌ها مگر برای شما آب و نان می‌شود؟ دریغا! نه! آنچنان رونقی به راه افتاد توی صف‌های تشنهٔ روغن تو بگو می‌شود دهان شیرین وقتِ قحطی به ذکر حلوا؟ نه خسته از صیغه‌های مستقبل ما به یک حال ساده خشنودیم قولِ فردا نده که این بیمار شاید امروز هست و فردا نه آه ای اقتصاد بی‌عُرضه کاش جای تو را عوض بکنیم با گل و فال طفل دستفروش عرضه باشد ولی تقاضا نه ما غریقان تایتانیکیم آب تا حلق شهر آمده است همه فکر نجات خود هستند می‌رسد ناله‌مان به بالا؟ نه تا هزار چهارصد ماندیم تا هزار و چهارصد مردیم تا هزار و چهارصد... خفه شو! هیچ اعصاب مانده آیا؟ نه! @folanipoem
نزدیک‌ترین جا به خدا، سجده است. نشان به آن نشان که خدا در قرآن می‌گوید: «سجده کن و نزدیک‌شو». أَقْرَبُ مَا يَكُونُ الْعَبْدُ مِنَ اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ وَ هُوَ سَاجِدٌ وَ ذَلِكَ قَوْلُهُ عَزَّ وَ جَلَّ- وَ اسْجُدْ وَ اقْتَرِبْ امام رضا (علیه السلام) کافی، ج 3، ص 265
به آقا که گفتم شفایم بده به من گفت دیوانگی بهتر است @folanipoem
هیچ‌کس نمی‌داند فردا چه‌کاره است هیچ‌کس نمی‌داند کجا سرش را زمین می‌گذارد وَمَا تَدْرِي نَفْسٌ مَاذَا تَكْسِبُ غَدًا ۖ وَمَا تَدْرِي نَفْسٌ بِأَيِّ أَرْضٍ تَمُوتُ سوره لقمان، آیه ۳۴ @folanipoem
نصف مطالبی که تو دورهٔ دانشجوییم نفهمیدم به خاطر این بود که همهٔ حواسم به ماژیکی بود که استاد درشو نمی‌بست. 🥴 @folanipoem
38.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شیوه منحصر به فرد نزار قبانی در برقراری ارتباط با مخاطبان شب شعر @folanipoem
به چیزهایی که امید نداری، بیشتر امیدوار باش تا چیزهایی که به آنها امید داری. موسی رفت برای خانواده‌اش آتش بیاورد، پیامبر برگشت! كُنْ لِمَا لَا تَرْجُو أَرْجَى مِنْكَ لِمَا تَرْجُو فَإِنَّ مُوسَى ع ذَهَبَ لِيَقْتَبِسَ لِأَهْلِهِ نَاراً فَانْصَرَفَ إِلَيْهِمْ وَ هُوَ نَبِيٌّ مُرْسَلٌ. امام صادق (علیه السلام) کافی، ج 5، ص 83 @folanipoem
من قبلكِ كان العالم نثرا ثم أتيتِ فكان الشِعر. قبل از تو دنیا نثر بود تو که آمدی شعر شد. @folanipoem
سخت است ولی آسان، تلخ است ولی شیرین آرام گرفتن در این هستی چین در چین چون دلهرهٔ دریا، چون دغدغهٔ فردا گاهی بروی بالا گاهی بروی پایین دنیا اگر آشوب است حال دل من خوب است چون خواست محبوب است خوب است هم آن هم این من جامع اضدادم، زندانی آزادم در غصهٔ خود شادم، در شادی خود غمگین در اوج خودآگاهی با درد شدم راهی دردی که شده گاهی بر درد دگر تسکین غم دارم و خوشحالم، می‌گریم و می‌بالم از اینکه دروغی را با خود نکنم تلقین @folanipoem
بیزارم از آن «دوستت دارم» که طوطی‌وار در انتهای هر تماسی می‌شود تکرار بیزارتر از «تا همیشه با تو خواهم ماند» این پیش‌گوییِ غلط، این وعدهٔ بیمار شاید اگر عشق از زبانِ خود سخن می‌گفت اینقدر از دلدادگی‌هایش نمی‌زد جار شاید فقط در چشم‌هایت خیره می‌ماند و پر می‌شدی از عشقِ غیر قابل انکار تو پای او می‌ماندی و او پای تو می‌ماند بی‌هیچ قول و وعده‌ای بی‌منت و اصرار مرد عمل می‌خواست این عشق و زمامش را دادند دست عده‌ای حرّاف لاکردار ای حس معصومانه و بی سر زبان ای عشق دوز و کلک‌های بشر را پای خود مگذار @folanipoem
الساذج يطلب من المرأة أن تحبه، الذكي يجعلها تحبه. مرد ساده از زن می‌خواهد که دوستش داشته باشد. مرد زیرک کاری می‌کند که زن دوستش داشته باشد. @folanipoem
بابا هر وقت بحث گرفتاریای دنیا می‌شد این آیه رو می‌خوند: وَلَنُذِيقَنَّهُمْ مِنَ الْعَذَابِ الْأَدْنَىٰ دُونَ الْعَذَابِ الْأَكْبَرِ لَعَلَّهُمْ يَرْجِعُونَ قبل از عذاب بزرگ‌تر (در آخرت) حتما مقداری از عذاب نزدیک‌تر (در دنیا) را به آنها می‌چشانیم شاید برگردند. سوره سجده، آیه ۲۱ @folanipoem
الَسَّـلامُ عَلَیْکَ اَیُّهَا الإمامُ الصّادِقُ (علیه السلام) کتاب بود و‌ به روی جهانیان وا بود جوابِ هرچه نمی‌دانمِ جدل‌ها بود به روی فرشِ امامت معلمی می‌کرد و تختِ سستِ خلافت اسیرِ دعوا بود به نامِ «آلِ محمد» غریبه وارث شد کسی ندید مگر آلِ او همین جا بود؟! دوباره قصهٔ خاری به چشم و بغضِ گلو هنوز پاسخ ِنهج البلاغه حاشا بود زمان زمانهٔ ایهام و‌استعاره و‌ رمز که حرفِ حق سرش از دارِ جور بالا بود چقدر نامهٔ کوفی از این و آن که بیا نمک‌ به زخمِ عمیقی که همچنان وا بود هنوز خاطرهٔ کربلا جگرسوز و مرامِ عهد شکستن هنوز برپا بود به چشم اگرچه که دورش شلوغ بود اما به جز‌ تنور که می‌داند او‌ چه تنها بود؟! اگرچه ‌مزدِ رسالت به رسمِ دین با او مودت است ولی رسم، رسمِ دنیا بود عجیب نیست بر آن خانه آتش افکندند که این مدینه‌نشین از تبارِ زهرا بود بگو به آنکه به زعمش دهانِ حق را بست کتابِ جعفریِ شیعه همچنان باز است @folanipoem
وقتی دلت می‌گیرد از دنیا و آدم‌ها وقتی شبیخون می‌زنند از هر طرف غم‌ها وقتی چنان کاری‌ست زخمِ لاعلاجت که هم‌پای دردت اشک می‌ریزند مرهم‌ها درددلت وقتی که یک راز مگو باشد حس می‌کنی نامحرمند انگار محرم‌ها شب تا به روی صورتت چادر می‌اندازد می‌جوشد از چشم عزادار تو زمزم‌ها از بس که می‌سوزی و گر می‌گیرد آهِ تو آتش تمنا می‌کنند از آن جهنم‌ها وقتی دلت تنگ است اما رو می‌اندازی هر شب به تنهاییِ خود از شر همدم‌ها وقتی دلت یک عشق می‌خواهد که اینجا نیست عشقی که تعریفی ندارد بین معجم‌ها یعنی که دلتنگ کسی هستی که مدت‌هاست از شوق دیدار تو گفته خیر مقدم‌ها دلتنگ عشق اولت، آن عشقِ دیرینه عشق خدایت، محرمت، سلطانِ مرهم‌ها @folanipoem
مرا در عشق، هر پیغمبری آمد ملامت کرد دلم ـ فرعون من ـ گستاخ‌تر شد، استقامت کرد فُرادا ایستادم بلکه تنها با خدا باشم نمازم را نگاهی سامری مسلک امامت کرد سفر کردم که شاید بشکنم بهت نمازم را دلم در نیلِ چشمی غرق شد، قصد اقامت کرد به خود رو کردم و گفتم: تمامت می‌کنم دنیا صدایی خسته در من ناله زد: دنیا تمامت کرد! عصا برداشت در قلبم شکاف انداخت پیغمبر چه دریایی به راه انداخت از سنگی، قیامت کرد دلم در های و هوی موج‌هایش دست و پا می‌زد ولی افسوس خیلی دیر ابراز ندامت کرد شدم ‌آیینهٔ عبرت شکسته بر لب ساحل برای هرکه در این ورطه آهنگ شهامت کرد @folanipoem
روز الست بود، خدا گفت مؤمنان! بین شما دو عاشق از خود گذشته هست؟ عاشق: که بار عشق ببندد به سوی من از خود گذشته: تا برود جای دوردست یک خواهر و برادر از آن جمع آمدند گفتند ما رضا به رضای تو می‌دهیم معصوم بود چهرهٔ آن خواهری که گفت ما عشق را فقط به بهای تو می‌دهیم اما خدا دلش نمیامد، بهانه کرد گفت این مسیر دور و پر از غصه و غم است گفتند اگر خداست ته این مسیرِ دور صد بار اگر ز غصه بمیریم هم کم است از بینشان کسی به «ألست بربکم» اینقدر قاطعانه «بلیٰ» را نگفته بود معلوم بود آن که چنین عاشق است کیست حتی اگر که نام رضا را نگفته بود معصومه در کنار رضا پا به پای هم یک مرد را دوباره زنی یار می‌شود این بار هم برای رهاوردهای سخت نام علی و فاطمه تکرار می‌شود پیش رضا زمین خراسان به سجده رفت برخاست قم به حرمت معصومه قدکشان آماده شد رقم بزند قصه را زمین آماده شد که حفظ کند قصه را زمان این قصه را خدا متفاوت نوشته بود در ابتدای قصه خداحافظی گذاشت باید که از مدینه برادر سفر کند بی خواهری که طاقت دوری از او نداشت راهی شد از مدینه رضا و قدم قدم اسرار عشق را به تمام مسیر گفت پیچیده بود بوی رضا در تمام راه باد این نوید را به صغیر و کبیر گفت راهی شدند از همه جا عاشقان او ایرانِ بعد از او شده ایران دیگری کامل شده است نیمه‌ای از قصه و هنوز ایران نشسته در تب مهمان دیگری یک سال بعد موعد دیدار می‌‌رسد حالا مسیر سرخوش از این عطر آشناست خواهر میان حلقه سادات موسوی دیگر سفیر عاشق و بی‌باک ماجراست «راهی است راه عشق که هیچش کناره نیست» آنجا جز آن که جان بسپارند چاره نیست جان بر کف است و شک به دلش نیست ذره‌ای در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست» می‌آید از میانه‌ی ره بوی کربلا مقصد دوباره نیمه قصه عوض شده است معصومه خود سراغ قم از کاروان گرفت آنجا که بسته بود در آن عهدی از الست همواره وصل نقطه پایان قصه نیست قم قم نبود اگر که فراقی چنین نبود این ماجرا به ظاهر اگر ناتمام ماند اما تمام قصه از اول جز این نبود @folanipoem
تقوای تمام و کمال یعنی چیزهایی که نمی‌دانی را یاد بگیری و به چیزهایی که می‌دانی عمل کنی تَمامُ التَّقْوى اَنْ تَتَعَلَّمَ ما جَهِلْتَ وَ تَعْمَلَ بِما عَلِمْتَ. پیامبر اکرم صلی الله علیه وآله تنبيه الخواطر، ج 2، ص 120. @folanipoem
خود معشوق هم نمی‌داند جملاتی که نویسنده در کتاب می‌نویسد خطاب به ادبیات است، نه او. معشوق فقط یک وسیله‌ی عاشقانه برای رسیدن به هدفی ادبی است. @folanipoem
از امام صادق پرسیدن چرا دعامون مستجاب نمیشه؟ فرمود: لأنکم تدعون من لاتعرفون چون کسی رو صدا می‌زنید که نمی‌شناسید. [بحار الأنوار : 93/368/4 .] @folanipoem
یا فتحُ نحن مکةُ تنتظر الرسولا ای فتح! ما مکه‌ایم که منتظر پیامبر است
ما را برای میهمانی آفریدند از روزِ اول چارده پیمانه چیدند پیمانه بر پیمانه شد نورٌ علی نور پس چارده خط روی جامِ حق کشیدند قطعاً ننوشیدند از آن نورِ هشتم آنها که تنها هفت خط از جام دیدند آن جرعه‌ای که مست کرد ایرانیان را ساغر به دست از هر طرف سویش دویدند پیمانه‌ای هم نامِ نامیِ علی را لاجرعه نوشیدند و تا اعلیٰ رسیدند در آن حرم مُحرم شدند از هرکه جز او هوهوکنان از اهلِ دنیا دل بریدند اوج فنای در رضا یعنی همین که در این شلوغی عارفان خلوت گزیدند این دست‌های قفل بر دورِ ضریحش تنها به دنبالِ کلید از شاکلیدند در گِل نمی مانند پاهای خدایی از او مریدانش مرادش را مریدند حصنِ خدا توحید و او از شرط‌هایش یک شهر این را از زبانِ او ‌شنیدند @folanipoem
مجال لب گشودن تا به او داد خودش از چشم‌های مردم افتاد همیشه زیر لب می‌گفت مأمون: «خودم کردم که لعنت بر خودم باد!» @folanipoem
فرعون طوس آورده امشب ساحرانش را شاید بیندازد عصای میهمانش را مهمان میاید در ید بیضایش آورده است دریاچه‌ای از نورهای بیکرانش را با هر شگردی ریسمان‌ها را می‌اندازند هر عالمی رو می کند اوج توانش را موسای این قصه ولی ترسی به جانش نیست او خوب می‌داند روند داستانش را لب می‌گشاید نورباران می‌شود دربار می‌گسترد بر عقل کل‌ها کهکشانش را سرها فروافتاده و لب‌ها فروبسته پس‌می‌کشد آرام هرکس ریسمانش را امروز «یوم الزینة» دربار مأمون است روزی که عشق از آنِ خود کرد آستانش را شاهِ زمین خورده پشیمان زیر لب می‌گفت لعنت به من! اصلا نمی‌کردم گمانش را یا جای او اینجاست دیگر یا که جای من یا باید از خود بگذرم یا اینکه جانش را... سقراط‌ها قربانیِ حکم حسودانند پروا مکن مأمون! بیاور شوکرانش را یک روز می‌خندد به ناکامیِ تو هرکس خورده است با قصد تبرک زعفرانش را @folanipoem
برعکسِ همه، همیشه هستید آقا در اوج بلندی، دمِ دستید آقا مهمان شده‌ایم وقت و بی‌وقت اما یک بار دلی را نشکستید آقا @folanipoem
از سوز دعاهای سحرگاه بخوان شوری بده یک روضهٔ کوتاه بخوان نه! چارهٔ حالم فقط انگار آنجاست راهی شده‌ام «آمدم ای شاه» بخوان @folanipoem