eitaa logo
فرصت زندگی
211 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
874 ویدیو
12 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
به پایان آمد این دفتر حکایت همچنان باقیست. شکر خدا این داستان هم تموم شد. خواهش می‌کنم نظرات ارزنده‌تونو در رابطه با این رمان بهم بگین‌. خوشحال میشم بدونم نظرتون چیه. پیشاپیش سپاسگزارم. یا حق
✍مثبت حرف بزنیم ﻧﮕﻮ:ﺑﺪ ﻧﯿﺴﺘﻢ ! ﺑﮕﻮ:ﺧﻮﺑﻢ ﻧﮕﻮ:ﻣﺘﻨﻔﺮﻡ ! ﺑﮕﻮ:ﺩﻭﺳﺖ ﻧﺪﺍﺭﻡ ﻧﮕﻮ:ﺩﺷﻮﺍﺭ ﺍﺳﺖ ! ﺑﮕﻮ:ﺁﺳﺎﻥ ﻧﯿﺴﺖ ﻧﮕﻮ:ﺑﻪ ﺗﻮ ﺭﺑﻄﯽ ﻧﺪﺍﺭه ﺑﮕﻮ:ﺧﻮﺩﻡ ﺣﻠﺶ ﻣیکنم! ﺧﻮﺏ ﺳﺨﻦ ﮔﻔﺘﻦ؛ ﻗﻠﺐ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺗﺴﺨﯿﺮ ﻣﯽ کند❤️ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‎‎‎‎‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‎‎•┈┈••✾•|♥️|•✾••┈┈• ❣ @asheganehh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 در با سرعت باز شد و محمد سراسیمه وارد حیاط شد. بیست و دو سال داشت؛ چشم‌های قهوه‌ای سیر و موهایی خرمایی؛ با قامتی متوسط و چهره ای نمکین و موهایی نرم و بلند؛ آنقدر ژل‌ که زده بود، حتی در دویدم هم تکان نمی‌خورد. نفس نفس زنان در را بست. مادر که در حیاط لباس‌ها را روی بند می‌انداخت، از ترس خشکش زد. هاج و واج ماند. - چی شده؟ _هیچی مادرِ من، یه طلبکار سمج داشتم که آدرسمو بلده، داره با مأمور میاد اینجا. _مگه تو نگفتی دیگه بدهکار نیستی؟ مگه قول ندادی؟ آخه من از دست... محمد اجازه نداد حرف مادر به آخر برسد. _وقت بازخواست و نصیحت نیست. بی‌خیال مامان. سریع به طرف راه پشت بام دوید. _مادر ببین من دارم میرم. نیستما. توی خونه نیستم که بگی نتونستم دروغ بگم. مادر چهل و پنج سال داشت. آرام و متین بود. با پوستی روشن و چهره‌ای زیبا که حوادث روزگار شکسته بودش. قد و اندامش شبیه محمد بود. با صدای زنگ در و مشت‌هایی که به در کوفته می‌شد، به طرف در رفت. چادرش را سر کرد. با شرم و ترس در را باز کرد. جوانکی بد سر و وضع با یک مأمور انتظامی پشت در بودند. _حاج خانوم بگین محمد بیاد دم در. گوشه چادرش را در مشتش مچاله کرد. _پسرم، کسی توی خونه نیست. مأمور رو به مادر کرد. _خانوم، آقای محمد حق‌جو اینجا زندگی می‌کنن؟ -من مادرش هستم. خونه‌ش اینجاست اما همیشه خونه نمیاد. -پسرتون کجاست؟ اگه توی خونه‌ست، بگین زودتر بیاد. ما رو معطل نکنه. _اگه می‌خواین، بیاین خودتون ببینید. https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_1 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 در با سرعت باز شد و محمد سراسیمه وارد حیا
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 با وجود اینکه شنیدند کسی در خانه نیست جوانک دست بردار نبود و اصرار داشت که پسرت در خانه هست و باید بیرون بیاید. صدایی از داخل کوچه جوانک را مجبور کرد کمی سکوت کند. دختری حدوداً بیست و پنج ساله بود، با وقار و جذبه‌ای خاص. _با شما بودم آقا. کی به شما حق داده که با ایشون این طوری حرف بزنید؟ مگه طرف حساب شما کس دیگه‌ای نیست؟ چرا اینجا دنبالش می‌گردید؟ _هان؟ شما دیگه چی کاره‌اید؟ لابد وکیل ایشون هستید. خانم من پولمو می‌خوام. از این فیلما برا من در نیارید. خودش بهم گفته بود خونه‌ش اینجاست. تازه چند دقیقه پیش هم سر کوچه دیدمش. بگین بیاد بیرون و گرنه ... پشت سر هم و تند حرف می‌زد. دختر با چهره‌ای برافروخته، خیز کوتاهی به طرف طلبکار برداشت. _وگرنه چی؟ حکم داری بیای تو خونه؟ اگه داری، معطل نکن. آقا، شما که اونقدر می‌شناختیش تا خونه‌شو بلد باشی، چرا با مأمور دنبالش می‌گردی؟ ضمناً عقلم چیز خوبیه. کسی که تو رو با مأمور دیده، میاد توی خونه تا گیر بیافته؟ _اینقدر اینجا وامی‌ایستم تا پیداش کنم. دختر در حالی که دست مادرش را گرفته بود، به طرف در رفت. بین در، با حالتی بی‌تفاوت رو به طلبکار کرد. _هر چی می‌خوای وایستا ولی اینجا موندن فایده‌ای برات نداره. در بسته شد و مأمور به طلبکار نگاهی کرد. _ فکر کنم حق با اون خانوم بود. امروز دیگه فکر نکنم پیداش بشه. اجازه ندارم بیشتر بمونم. من میرم. هر وقت پیداش کردی بیا دنبالم. جوانک که درمانده شده بود، به دیوار تکیه داد. روی پاهایش نشست و به رفتن مأمور خیره شد. با خودش زمزمه می کرد. -مگه گیرم نیفتی محمد. بیچاره‌ت می‌کنم. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1037 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_2 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 با وجود اینکه شنیدند کسی در خانه نیست جوا
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 همین که مادر و دختر وارد حیاط شدند، محمد از پله‌های پشت بام پایین پرید و جلوی آن‌ها ظاهر شد. مریم خواست جیغ بزند که محمد جلوی دهانش را گرفت. _هیس صداتو می‌شنون. مریم دست او را از دهان خود کنار کشید. _به درک. تو اینجا چی کار می‌کنی؟ با محمد چشم در چشم شد. بدون آنکه به مادر نگاه کند، او را مخاطب قرار داد. -مامان این که خونه‌ست. به خاطرش دروغ گفتین؟ محمد جوابش را داد. -دروغ نگفته. من توی خونه نبودم. فکر کنم اگه به تو بود حتماً منو تحویل می‌دادی. نه؟ -فقط دردسراتو واسه ما میاری؟ بیچاره بابای خدا بیامرزمون وقتی از دنیا می‌رفت، دلش خوش بود پسرش مرد شده و می‌تونه از مادر و خواهرش محافظت کنه. داداشِ من، ما را به خیر تو امید نیست، شر مرسان. _بابای خدا بیامرزمون اگه به جای بدهکاری، یه چیزی واسمون ارث گذاشته بود، الان من اینقدر گرفتار نبودم. انگشت اشاره مریم به طرف محمد به هشدار نشانه رفت. _خیلی بی‌چشم و رو شدی محمد. یه عمر توی پر قو بزرگ شدی. کل دوران مدرسه پزِ بابای کارخونه دارِتو به دوستات می‌دادی. ورشکسته که شد، همه‌ی اون سال‌ها رو فراموش کردی؟ خجالت بکش. آخه بابا که واسه تو بدهی نذاشت. خونه و زندگیو فروخت و آواره شد اما بدهکار کسی نموند. این بدهیای تو هم از سرِ بی‌عرضگی و بی‌فکریای خودته. تازه اون هیچ وقت اجازه نداد پای طلبکارا به خونه برسه اما تو هر دفعه یه جور تن مامانو بلرزون. _ما که بحثمون به جایی نمی‌رسه؛ پس دست از سرم بردار. بزار ببینم چه گِلی باید به سرم بگیرم. با گفتن این حرف برگشت و کلافه به طرف اتاق کوچک خود که سمت راست حیاط بود، رفت. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1037 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
اینم شروع رمان جدیدم با سه پارت اول👆 تقدیم نگاهتون
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هر کلمه‌ای است که معنای آن کلمه را با رفتارهای خود می‌آفریند ، و زیبنده است از خود بپرسد من کدام کلمـه هستم ...؟! دلتان نگیرد از تلخی ها .. یک نفر هست همین حوالی دورتر از نگاه آدمها نزدیک تر از رگ گردن .. روزی چنان دستت را می گیرد که مات می شوند تمام کسانی که روزی به شما پشت پا زدند .... ✍🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ◈┈•✾❀طعم♥️زندگی❀✾•┈◈                                        @tamezendegi ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_3 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 همین که مادر و دختر وارد حیاط شدند، محمد ا
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 مریم برگشت و تازه متوجه‌ی اشک‌های مادر شد. به طرفش رفت. با دست‌هایش اشک او را پاک کرد و در آغوشش گرفت. _مامان‌جون غصه نخور خیلی زود همه چیز درست میشه. دارم تو شرکتای تجاری برزگ دنبال کار می‌گردم. با این مدرک اقتصاد، زرنگ باشم، می‌تونم کار خوبی پیدا کنم. همه چی درست میشه. روی تخت روبروی در نشستند. مادر دست دخترش را در دست گرفت. _مامان‌جان حواستو جمع کن. هر جایی مشغول نشی. بابات با اون همه سال تجربه‌ی بازار سرش کلاه گذاشتن و ورشکسته شد. عزیزم غصه‌ی داداشت برام بسه. تو دختر عاقلی هستی. خودت گلیمتو درست از آب بکش. بوسه‌ای‌ روی گونه‌ی مادر زد. _چشم قربونت برم. حواسم هست. مریم بعد از درآوردن لباسش، لب تاپ را روشن کرد که صدای مادر را از آشپزخانه شنید. _اول باید ناهارتو بخوری بعد سراغ کارت بری. وقتی میری سر اون لعنتی هوش و حواست دیگه به خودت نیست. _چشم مامان خوبم ولی همین که بهش میگی لعنتی، اگه باهاش کار نکنم، توی اقتصادِ عجیب فعلی نمی‌تونم حرف واسه گفتن داشته باشم. مادر سفره را انداخت و مریم برای کمک به آشپزخانه رفت. خانه‌ای قدیمی بود که در اتاق‌ها به حیاط باز می‌شد. فقط آشپزخانه را به اتاق نشیمن ربط داده بودند. محمد که وارد شد، با دیدن توجه مادر به مریم، اعتراض کرد. _منم که آدم نیستم. از گشنگی بمیرمم براتون مهم نیست. _ ننه منم غریبم در نیار. تو اول مشکل اونیکه تو کوچه کشیکتو می‌کشه حل کن؛ بعد بیا خودتو لوس کن. مریم با ظرف‌ها برگشته بود. محمد به طرفش دوید و ظرف‌ها را گرفت. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1037 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_4 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 مریم برگشت و تازه متوجه‌ی اشک‌های مادر شد.
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 -میگم آبجی جونم. -چیه؟ چی می‌خوای باز؟ -اَه چقدر بد‌اخلاق شدی؟ نمیذاری آدم حرف بزنه. -من که می‌دونم چی می‌خوای بگی که آویزون شدی. من دیگه جور بدهی‌های تو رو نمی‌کشم. خسته شدم بس که شب و روز کار کردم و تاوان بی‌عقلیای تو رو دادم. اون دفعه بهت گفتم، اطلاعات و سوادم میگه کارایی که می‌کنی سود که نداره، شکستم داره. وقتی گوش نمی‌کنی، چطور توقع داری حالا بهت کمک کنم؟ -آبجی خواهش می‌کنم. این یه بارو زحمتش بکش. به روح بابا دیگه از این غلطا نمی‌کنم. حرفتو گوش می‌کنم. مریم به یاد پدر افتاد. سه سال قبل، بعد از ورشکستگیِ کارخانه و از دست دادن همه اموال به خاطر نارفیقیِ شریکش، به اصطلاح قدیمی‌ها دق کرد و از دنیا رفت. قبل از فوتش هر آنچه داشت، فروخت و بدهی‌های باقی مانده را تسویه کرد. فقط توانسته بود یک خانه‌ی کوچک در منطقه‌ای متوسط رهن کند. مریم دوران تلخِ از دست دادن پدری که شدیداً به او وابسته بود، را به سختی طی کرد. همزمان با تحصیل در کارشناسی ارشد رشته علوم اقتصادی، کارهای موقتی برای تأمین هزینه‌ی زندگی انجام می‌داد اما برادرش محمد که پسر نازپروده‌ای بود و سه سال کوچکتر، در آن سن بحرانی با مشکلات جدی زندگی مواجه شد و نتوانست خود را مقید به کار یا حرفه‌ای ثابت کند. هر روز دچار اتفاقی جدید می‌شد. - دوباره چقدر گند زدی؟ بگو ببینم دارم یا نه. * مریم روی صندلی روبروی میز منشی نشسته بود. سعی می‌کرد آرام و با اقتدار به نظر برسد. معتقد بود، باید خودش را قوی و محکم نشان دهد. برای پیدا کردن کار مناسب، به همکلاسی‌ها، اساتیدش و حتی به دوستانش در بورس سپرده بود. بعد از مدتی یکی از اساتید، او را به شرکت تجاری همتا که یک شرکت بسیار بزرگ و معروف بود، معرفی کرد. مریم رزومه‌اش را تحویل داد و به مصاحبه دعوت شد. بعد از سه روز برای گرفتن جواب مصاحبه به شرکت رفته بود. منشی با لباسی تنگ و کوتاه و آرایش غلیظ و آدامس جویدنی که حلقش هم پیدا می‌شد، از اتاق رییس شرکت بیرون آمد. در حال رد شدن از کنار مریم و نشستن، نیم نگاهی به او کرد. _خانم شما رد شدین. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1037 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739