eitaa logo
فرصت زندگی
204 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
877 ویدیو
12 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دوستان همراه پوزش فراوان بابت پارت نفرستادن دیروز. واقعیتش الان متوجه شدم که پارت دیروز جاموند. امروز جبران می‌کنم ان‌شاءالله. تشکر از عزیزی که پارت نفرستادنم نگرانشون کرد.
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_48 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 آن شب امید برای تغییر حالش با دوستانش قرا
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 وقتی نشستند، مادر زیر گوش مریم زمزمه‌ای کرد. -می‌بینی مادر از سر و وضع زنای اینجا میشه فهمید رفتار اون پسره خیلی هم عجیب نبوده. کسی که دور و برش همه اینقدر باز و بی‌قید هستن از کجا می‌خواست حریم آدما رو یاد گرفته باشه. با آمدن آقای علیپور و همسرش مریم خیالش راحت شد که آن‌ها تنها کسانی نیستند که با حجاب به آن مهمانی آمده بودند. امید از وقتی مریم آمد، جرأت آمدن به جمع را نداشت او که همیشه نقل مهمانی‌ها بود، به خاطر این‌که نمی‌توانست با مریم روبرو شود، جلو نیامد. با خودش درگیر بود که با صدای مادرش مجبور شد جواب بدهد. سلامی هم به جمع زن‌ها کرد و رد شد اما نایستاد تا با مریم روبه‌رو نشود. با این حال وقتی گوشه چشمی به مریم نگاه کرد، فهمید دلش به تپش افتاده. این ترس نبود، احترام نبود و شبیه هیچ یک از حس های قبلی اش هم نبود. شاید استرس بود. مادرش او را به خود آورد. -چته؟ این همه صدات کردم. تازه اومدی گیجم میزنی. چی شده؟ -چیزی نیست. کارم داشتی؟ -برو دوربینو بردار عکس و فیلم از مهمونی بگیر. فیلمبردار واسش مشکلی پیش اومده نمیاد. سحر، دختر عمه امید، با دیدن او ‌به طرفش رفت. دستش را جلو آورد. امید چشمش به مریم افتاد. در دلش به خودش لعنت می‌فرستاد که چرا این طور شده. او که با زمین و زمان راحت بود، حالا جلوی این دختر حتی شرم داشت به سحر دست بدهد. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1037 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_49 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 وقتی نشستند، مادر زیر گوش مریم زمزمه‌ای ک
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 _هی چته؟ خوابی؟ _ببخشید حواسم نبود. امید بدون توجه به دست دراز شده سحر، دوربین را برداشت و مشغول شد. وقتی به مریم رسید بدون اینکه بفهمد چند عکس مختلف از او گرفت. سحر که از رفتار امید دلخور شده بود، به مادرش گله کرد و عمه در فرصتی مناسب، امید را توبیخ کرد. زمان رفتن، آرزو دختر بزرگ آقای پاکروان و همسرش آقای سالمیان از مریم به خاطر هدیه زیبایش خیلی تشکر کردند. آقای سالمیان به آرزو توضیح داد. - ایشون همون مشاور بی‌نظیری هستند که پدر همیشه تعریفشونو می‌کنن. آرزو باورش نمی‌شد مریم مشاور پدرش باشد. -باورم نمیشه. پدر جوری از توانمندی‌هاتون تعریف کرده که ما فکر کردیم از یه مرد جا افتاده و سن‌دار حرف می‌زنه. مادرش را صدا کرد. _مامان فهمیدی این خانم همون مشاور شرکت هستند که بابا ازشون تعریف می‌کردن؟ مادر نگاه معنی‌داری کرد. -واقعاً؟ بهتون نمیاد مشاور شرکت باشید. یعنی سفر اسپانیا هم شما با امید رفته بودید؟ -بله -با این حجاب برای اونجا رفتن مشکلی نداشتید؟ -من؟ مشکل که داشتم ولی مجبور بودم. رفتم اما با حجاب. آرزو وسط حرف مادرش پرید و ادامه داد. -یعنی شما اونجا هم حجابتونو برنداشتید؟ -من که برای تفریح نرفته بودم. تو محدوده کارمم کسی با حجابم مشکلی پیدا نکرد. مریم دیگر نمی‌توانست نگاه‌های معنی‌دار خانم پاکروان را تحمل کند. _ ببخشید مادر پا درد دارن. با اجازه‌تون باید برم. بین راه محمد فقط از مهمانی و پذیراییش و مهمان‌ها تعریف می‌کرد اما مریم فکرش درگیر عکس‌العمل خانم پاکروان شد. حالتش طبیعی نبود و احساس خوبی به آن برخورد نداشت. به سحر و عکس‌العمل امید هم فکر کرد. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1037 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_50 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 _هی چته؟ خوابی؟ _ببخشید حواسم نبود. امید
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 امید آخر شب عکس‌ها را به لب تاپش منتقل کرد. عکس‌های مریم را از بین بقیه عکس‌ها جدا کرد و در گوشی خود ذخیره کرد تا دوباره برای او دردسر درست نکند اما مدت‌ها نشست و به عکس او خیره شد. -آخه چرا خودمو گول می‌زنم و می‌خوام بگم هیچ حسی بهش ندارم. نمیشه یعنی به خودم که نمی‌تونم دروغ بگم. این چه مسخره بازیه دلم پیش کسی گره خورده که ازم متنفره و نمی‌تونه یک لحظه هم قیافه‌مو تحمل کنه. حالا چی کار کنم با دل داغونم؟ چی کار کنم با اون؟ * قرار بود گارسیا با خانواده‌اش به ایران بیایند. مریم مأمور شده بود با آقای علیپور برای استقبال برود و آن‌ها را به منزل آقای پاکروان ببرد. هواپیما با کمی تأخیر رسید. شب شده بود مهمان‌ها از دیدن مریم به وجد آمدند. گارسیا، همسر و دو دخترش در ماشین مریم نشستند و خواهر آقای گارسیا، الینا و همسرش با وکیلی که با خود آورده بودند سوار ماشین آقای علیپور شدند. وقتی به خانه رییس رسیدند، قبل از آنکه مریم بخواهد خداحافظی کند، آقای علیپور به حالت التماس جلو آمده. -خانم صدری من باید برم. همسرم خونه تنهاست. نگرانشم. لطفاً اونا رو راهنمایی کنید. مریم ناچار آن‌ها را راهنمایی کرد و مجبور شد وارد خانه شود. آقای پاکروان با همسرش به استقبال آمده بودند. مهمان‌ها با اصرار، مریم را با خود به داخل خانه بردند. آنجا امید و خواهر کوچکش آزاده به مهمان‌ها خوش آمد گفتند. امید به مریم سلام کرد. مریم که متوجه نگاه سنگین مادر امید شده بود، جواب سلام او را داد و خودش را با ویدا و دخترهایش مشغول کرد اما امید نمی‌توانست نگاهش را از او بردارد. آقای پاکروان از امید خواست مترجمی کند و فضا را عوض کند. مریم کمی نشست، بعد اجازه گرفت و از آنجا رفت. او کاملاً متوجه نگاه‌های امید شده بود. آخرین بار خیلی به او توهین کرده بود ولی نمی‌فهمید چرا این ماجرا و برخوردهایش تمام نمی‌شد. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1037 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_51 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 امید آخر شب عکس‌ها را به لب تاپش منتقل کر
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 فردای آن شب قرارداد بسته شد اما شرط شد که کود مورد قرارداد با کیفیتی باشد که مریم قید کرده. آن‌ها راضی بودند و رییس هم همین طور؛ اما مریم نگران رقیب گردن کلفتشان بود. آقای پاکروان تصمیم گرفت مهمان‌ها را برای تفریح به شمال ببرد. ویدا و الینا اصرار داشتند که مریم هم با آن‌ها برود، مریم از روبه‌رو شده با امید و مادرش نگران بود اما رییس تاکید کرد که مریم با آن‌ها برود. کلافه و سردر گم شده بود. مادرش هم چاره ای برای این کار ندید. مجبور شد قبول کند. قرار گذاشتند تا مریم با محمد و مادرش برود. در آنجا محمد به کارش برسد و مادر به فامیل سری بزند. با این کار، مادر توانسته بود کمی از استرس مریم کم کند. وقتی رسیدند، محمد مریم را به آدرسی که داشتند رساند و خودشان رفتند. مدتی بود که مهمان‌ها و خانواده پاکروان رسیده بودند. ویدا و الینا با دیدن مریم، ذوق زده او را در آغوش گرفتند. مادر امید از دیدن این همه صمیمیت حرص می‌خورد. موقع ناهار مریم حواسش به غذایی که می‌کشید نبود. ویدا با تعجب به مریم که تکه‌ای مرغ برداشته بود، نگاه کرد. تعجبش را بیان کرد و این باعث شد امید با صدای بلند خندید. _بابا مشاور زرنگتون سوتی داد. مریم خودش متوجه دلیل تعجب ویدا شد ولی بقیه خیره به امید، ویدا و مریم مانده بودند. مریم به امید رو کرد و آرام از او خواست توضیح دهد. _فعلاً فقط بهشون بگین که گیاه خواری مربوط به مدت زمان خاص بوده و توضیحاتشو بعداً میگم. امید به ویدا توضیح داد و بعد برای خانواده‌اش با خنده‌ای که سعی می کرد کنترلش کند، ماجرا را تعریف کرد. پدر و آرزو هم با او خندیدند. مریم خجالت کشید و در حالی که چادر راحتی‌اش را جمع و جور می‌کرد، سعی کرد به زحمت چند قاشق آخر غذایش را تمام کند. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1037 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🖌انجمن نویسندگان انقلابی رمان📚 فرصتی برای شما که به نوشتن علاقه دارید🤩 همه ی ما نویسنده ایم فقط با تکرار و تمرین✅ در این باغ، با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا، انارهای ترش و شیرین و ملس خواهد رسید🌱✨ نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_52 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 فردای آن شب قرارداد بسته شد اما شرط شد که
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 بعد از ناهار الینا که دریا را از بالکن دیده بود، اصرار داشت به ساحل بروند. مردها استراحت می‌کردند. موقع رفتن، امید را صدا کردند تا با آن‌ها برود. امید که هنوز حال خود را در برابر مریم نمی‌دانست، کمی مکث کرد اما در نهایت با آن‌ها همراهی کرد. مادر با دیدن امید که به دنبالشان می‌رود، با جمع به راه افتاد. بعد از کمی گردش، روی تختی کنار ساحل نشستند. بچه‌های ویدا، از مریم خواستند تا در هوا کردن بادبادکی که برایشان خریده بود، کمک کند. یکی از بادبادک‌ها کمی که به هوا رفت و تعادلش به هم خورد. مریم نتوانست آن را دوباره به هوا بفرستد که باعث شد اشک دخترک جاری شود. مریم روی زانو روبروی او نشست و اشک هایش را پاک کرد. امید با دیدن مهربانی‌های او در دلش به آن بچه حسودی می‌کرد. از جا بلند شد، بادبادک را برداشت و شروع کرد به هوا کردنش. وقتی امید موفق شد، مریم باز هم نگاه مادرش را حس کرد. بی‌آنکه نگاهی به او کند، کنار ویدا نشست. ویدا شروع به حرف زدن کرد. مریم نگاهی به امید انداخت که بادبادک هوا می کرد. مادر امید صدایش کرد. _مادر بیا ببین اینا چی میگن. _الان میام مامان‌. امید برگشت و از ویدا خواست تا حرفش را به او بگوید. وقتی حرف زد، امید با حالت تردید به مریم نگاه کرد. مادر پرسید که ویدا چه گفته. _خانوم صدری می‌خوان از شما سوالایی بپرسن. مریم نگاهش به بازی بچه‌ها بود. _بگین چی گفتن تا جواب بدم. امید ترجمه می‌کرد و مریم جواب می‌داد. _شما گیاه‌خوار نبودید، چرا به ما این طور گفتید؟ _بله من معمولاً گیاه‌خوار نیستم اما من یه مسلمونم. وقتی تو کشورای غیر اسلامی برم، به دستور دینم از گوشت شما نمی‌تونم استفاده کنم. چون روش کشتنشو دین من تأیید نمی‌کنه. بنابراین ناچار به گیاه‌خواری میشم. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1037 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739