eitaa logo
فرصت زندگی
201 دنبال‌کننده
1هزار عکس
812 ویدیو
10 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ی از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فیلم دیده‌نشده از "سلام حاج قاسم سلیمانی به امام حسین" در آخرین سخنرانی
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_104 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 آقای پاکروان از گفته‌های مریم تعجب کرده
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 بعدازظهر که فیلم فرستاده شد. مریم به رییس خبر داد که به سراغ مسئول مجوز در تهران می‌رود و خواست امید در آن لحظه متوجه نشود چون نگران می‌شود. اصرار آقای پاکروان برای تنها نرفتن مریم فایده‌ای نداشت و نگذاشت امید را با او بفرستد، توضیح داد که وجود شخص سوم ممکن است باعث موضع‌گیری شود. فقط راضی شد راننده‌ای او را همراهی کند. مریم یک ساعت و نیم بعد مجوز به دست برگشت. اما امید قبل از برگشتنش قضیه را فهمید. اضطراب زیادی داشت و فقط با تماس مریم که خبر داد در حال برگشتن است، کمی آرام شد. به محض ورود مریم به اتاق رییس، امید به طرف او دوید و با عصبانیت به او تشر زد. -چرا تنها رفتی می‌خوای چیو ثابت کنی؟ امید خواست ادامه بدهد که مریم دستش را به معنی توقف بالا برد و ببخشیدی گفت. مجوز را به آقای پاکروان تحویل داد و خبر داد که فردا صبح زود باید به گمرک فکس شود. بعد بی‌آنکه حرفی بزند، از اتاق خارج شد. امید که از بی‌تفاوتی او بیشتر عصبانی شده بود، دنبال او به راه افتاد. بین راه تا اتاق، امید غر می‌زد و مریم سعی کرد سریعتر خودش را به اتاق برساند. با بستن در اتاق، مریم رو به شوهرش کرد. جدی و دلخور به چشمان او خیره شد. -امید جان برای اولین بار و آخرین بار این تذکرو میدم. هر وقت سر در نیاوردی چه کار می‌کنم، اشتباهی کردم، یا از من دلخور شدی، جلوی کسی حتی پدرت، حتی مادرم، تکرار می‌کنم جلوی هیچ کس با من بحث نکن. همیشه یه جای خلوت واسه دعوا پیدا میشه. حالا در خدمتم. هر چی می‌خوای بگو. یا توجیهت می‌کنم یا ازت عذرخواهی می‌کنم. امید که انگار آبی روی آتشش ریخته بودند آرام‌تر شد. نشستند. -چرا تنها رفتی؟ نگفتی ممکنه واست مشکلی پیش بیارن. -عزیز من به بابا هم گفتم. بودنِ یه نفر دیگه ممکن بود حساسش کنه. خطر ما اون نبود. خطر ما کسیه که بهش پول داده تا مجوزو باطل کنه. اون آدمم که اونجا نبود. اگرم خطری باشه بعد از این پیش میاد. حالا توجیه شدی که چرا نباید می‌اومدی؟ رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1037 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_105 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 بعدازظهر که فیلم فرستاده شد. مریم به ریی
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 _توجیه نشدم که چرا به من نگفتی و رفتی. _چون می‌دونستم نگران میشی. لبخندی زد و چشکمی حواله امید کرد. _ در ضمن هنوز عادت نکردم وقتی بیرون میرم از آقامون اجازه بگیرم. ببخشید. _فکر نکن با این حرفا می‌تونی قضیه رو تمومش کنی؟ از این به بعد هر جا خواستی بری باید بهم خبر بدی. _چشم عزیز دلم می‌خوای هر جا خواستم برم ازت اجازه هم بگیرم؟ اصلاً می‌خوای واسه اینکه دلت راضی بشه از خونه بیرون نیام؟ امید اخمی در هم کشید. _من عصبانی‌ام اون وقت تو... از اون اول که خط و نشون کشیدی حالام که مسخره‌م می‌کنی؟ مریم دست‌های امید را بین دست‌هایش گرفت. _من؟ من بی‌خود کرده باشم مسخره‌ت کنم. امید جان خدا کنار نماز و عبادتم به من دستور داده اگه شوهرت اجازه نداد از خونه هم بیرون نرو. من که هیچ وقت از اطاعت خدا نترسیدم، حالا اینجا بترسم؟ هر چی تو بگی. سیصد گل سرخ و یک گل نصرانی ما را ز سر بریده می‌ترسانی؟ ما گر زسر بریده می‌ترسیدیم، در مجلس عاشقان نمی‌رقصیدیم. _چه جالب داره خوشم میاد. پس همون که گفتی. از فردا از خونه بیرون نمیای. مریم به حالت احترام نظامی دستش را کنار شقیقه‌اش گذاشت. _چشم قربان. حتماً. برای آن‌که امید را آرام کند، لپ او را کشید. _رییس بازی تو خون تونه‌ها. امید فکر می‌کرد مریم برای آرام کردن او این حرف آخر را زده. اما مریم مصصم بود معنی اطاعت را به امید نشان بدهد و به او اطمینان بدهد کاری نخواهد کرد که خلاف میل او باشد. صبح روز بعد وقتی امید رسید، به اتاق مریم رفت اما در قفل بود. عجیب بود چون مریم همیشه زودتر می‌رسید. با او تماس گرفت. مریم خواب آلود به او جواب داد. _سلام همسر سحر خیزم. امرتون؟ _سلام حالت خوب نیست؟ چرا نیومدی شرکت؟ _حالم خوبه. خواب بودم. مگه دیروز نگفتی از خونه بیرون نرو؟ لااقل بذار بخوام خب. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1037 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
(علیه السلام) : 🍁 هرکس زبانش راستگو باشد ، کردارش پاکیزه گردد و هرکس نیت خیر داشته باشد ، روزیش فراوان و هرکس با زن و بچه اش خوش رفتار باشد عمرش طولانی مي شود 📗 ارشاد القلوب، ج ١، ص ٣٢٣ 🖤🖤🖤🖤🖤🖤 @Revayateeshg
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_106 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 _توجیه نشدم که چرا به من نگفتی و رفتی. _
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 _واقعاً که آدم با تو هیچ وقت پیر نمیشه. هر روز یه سوژه جدید داری دیگه. حالا یعنی نمیای؟ _تا آقامون اجازه نده نه. امید که هنوز متوجه عمق قضیه نشده بود، از اینکه دید زنش برای راضی کردنش هر کاری می‌کند و به اجازه شوهرش اهمیت می‌دهد، خوشحال از مریم خدا حافظی کرد. چند دقیقه بعد خانم جهانی زنگ زد و گفت پدرش می‌خواهد او را ببیند. _مریم واسه چی نیومده؟ حتماً دیروز زیاده‌روی کردی و دعواتون شده مگه نه. امید خونسرد خودش را روی مبل انداخت. _نه مگه بچه‌ایم. دیروز گفت اگه من بخوام، از خونه هم بیرون نمیاد. منم همین جوری گفتم خب بیرون نیا. امروز دیدم جدی جدی نیومده. _خوشم میاد میگی مگه بچه‌ایم. آخه بچه تو کی می‌خوای بزرگ بشی و هر روز یه دردسر درست نکنی. پاشو همین حالا برو دنبالش. امروز یه جلسه مهم داریم وای به حالت اگه اونو نیاورده باشی. فکر کردی شرکت خونه خاله‌ست که هر موقع اراده کردی بگی اجازه نمیدم بیاد. نیم وجب بچه یه چیز یاد گرفته. سیاست خواستی بکنی بیرون از تعهداتش به شرکت باشه. کفر منم در نیار. امید که عصبانیت پدر را دید سریع به دنبال مریم رفت. مریم خواب آلود در را باز کرد. _سلام. خوش اومدی. اگه گذاشتی من بخوابم؟ امید وارد خانه شد. با لبخند دست در موهای درهم شده مریم کرد و آن را بیشتر به هم ریخت. _سلام آماده شو زودتر بریم. مگه نمی‌دونستی امروز جلسه داری؟ بابا بیچاره‌م کرده. اگه پسرش نبودم، فکر کنم از شرکت منو انداخته بود بیرون. مریم خونسرد به طرف مبل‌ها رفت خودش را آنجا ولو کرد. _معلومه که می‌دونستم. وقتی قراره دیگه نرم بیرون، چه فرقی می‌کنه؟ امروز جلسه‌ست؛ فردا جلسه‌ست؛ پس فردا هم هست؛ هزار تا کار دیگه هم هست. _خیلی خب بسه. آماده شو بریم همسر حرف گوش کن من. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1037 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_107 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 _واقعاً که آدم با تو هیچ وقت پیر نمیشه.
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 در طول مسیر مریم به همسرش توضیح داد که این حق همیشه برای او وجود دارد و هر موقع که بخواهد، نه نخواهند گفت اما یادآوری کرد که در رابطه با قرارداد کاری که قبلاً با پدر او بسته تعهد دارد و رفتار دیروز او در راستای این تعهد بوده و باز هم قول داد کاری نکند امنیتش به خطر بیافتد البته از او برای وقت‌هایی که ممکن بود شرایطی پیش بیاید و نتواند به او خبر دهد، اجازه کلی گرفت. بعد از جلسه، مادر امید به گوشی مریم زنگ زد و خبر داد مادرش آن‌ها را برای شب به خانه‌اش دعوت کرده و مریم هم قول داد که شب حتماً به آنجا برود. بعد از اتمام ساعت کاری از امید خواست با هم به خانه بروند تا او آماده مهمانی شود. همین کار را کردند و سر راه یک گلدان طبیعی زیبا برای مادربزرگ خریدند. امید گفته بود که او عاشق گل است. خانواده آقای پاکروان آنجا مهمان بودند. بعد از تعارفات و چای، مهسا خانم به دنبال مادرش که رفته بود به غذا سر بزند، به آشپزخانه رفت. کمی بعد مریم که دید خواهر شوهرها به هلنا مشغولند و مردها با پدربزرگ گرم صحبت شدند، به امید گفت برای کمک به آشپز خانه می‌رود. وقتی به راهروی منتهی به آشپزخانه رسید، متوجه شد مادر و دختر بحث می‌کنند. مریم کمی مکث کرد تا میان بحث آن‌ها وارد نشود اما چیزهایی که دوست نداشت را شنید. _چرا نیره نموند واسه بقیه کارا کمک کنه. _بچه‌ش مریض شده بود غروب بهش گفتن. حالا تو چرا این دختره رو آوردی؟ مگه نگفتم تا خواهراتو راضی نکردی نمی‌خوام بیاریش. _منم که گفتم مشکل خودشونه. چند بار بگم این انتخاب پسرم بوده وگرنه خودت که دیدی هر کار کردم امید زیر بار ازدواج با مرجان نرفت. خب من چی‌کار کنم؟ به خدا مامان این دختره خیلی از مرجان بهتره. _تو خجالت نمی‌کشی؟ با این کار خواهراتو ناراحت کردی. حالا ازش حمایتم می‌کنی؟ اونا به خاطر آبروداری تحمل کردن و واسه عقد اومدن. _میگی چی کار کنم؟ برم التماسشون کنم. بگم ببخشید پسرم یکی دیگه رو دوست داشت و مرجانو تحویل نگرفته. مریم که دید بحث آن‌ها تمام نمی‌شود، بین جمع برگشت. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1037 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
👨‍👦‍👦انجمن نویسندگان باغ انار، تقدیم می کند: 📕رمان امنیتی 🖌اثر فاطمه شکیبا (🌿فرات🌿) در «انارهای عاشق رمان» : https://eitaa.com/joinchat/3251044471C938ce7ecc6 ✅ اینجا محلی است برای نشر آثار داستانی اساتید و فارغ التحصیلان «انجمن هنری باغ انار» گروه آموزش داستان نویسی: https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
خدایا، كاری كن كه از من توفیقات و كارهایی سر زند كه تو از من راضی باشی... در حدیث آمده است: که اگر می خواهید بدانید که آیا خدا از شما راضی هست یا نه؟ به خودت نگاه کن ببین که آیا از خدا راضی هستی یا نه؟ اگر تو از خدا راضی هستی، خدا هم از تو راضی هست و اگر راضی نیستی، بدان که خدا هم از تو راضی نیست...! @kosar_sadat_vaziri آموزشگاه خوشنویسی با خودکار👇 🆔 @honare_kimiya
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_108 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 در طول مسیر مریم به همسرش توضیح داد که ا
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 امید متوجه برگشت سریع او شد. اشاره کرد که چه اتفاقی افتاده. مریم هم اشاره کرد چیزی نشده. امید که باورش نشد، به آشپزخانه رفت. تکه‌ای از کاهو برداشت. -دست نزن امید. بدم میاد از این کار. _شما که هنوز کارتون تموم نشده پس چرا نذاشتید مریم کمک کنه؟ _مریم؟ اون که این‌جا نیومد. _مامان شما چند دقیقه پیش حرف خاصی می‌زدید؟ اومده بود و برگشت. مادر رنگش پرید و دستپاچه به اطراف نگاهی انداخت. _وای. الان کجاست؟ چیزی گفته؟ _اون که چیزی نگفت ولی از عکس‌العمل شما معلومه چیزای خوبی نمی‌گفتید. مادر جون دعوتمون کردی حرف و حدیثای بقیه رو به خورد مادرم بدی مگه نه؟ دستت درد نکنه ازت انتظار نداشتم. مادر هم با نگرانی رو به مادربزرگ کرد. - راضی شدی مادر؟ دیدی داستان منو؟ من با این دختره مشکلی ندارم. پسره هنوز هیچی نشنیده این جوری می‌کنه اما اون به روی خودش نیاورد. امید با گفتن این حرف به سالن رفت، نگاهی به مریم کرد و بیرون رفت. مادر که دنبالش آمده بود، وقتی دید امید رفته از مریم خواست او را برگرداند. توقع نداشت مریم با چیزهایی که شنیده این کار را بکند اما مریم به سرعت دوید و جمع را در اوج حیرت و سوال ترک کرد. بیرون از در حیاط به امید رسید. پیراهنش را کشید و او را به داخل خانه آورد و در را بست. چشم در چشم بودند. _کجا‌ میری؟ چته؟ _ولم کن نمی‌خوام اینجا بمونم. باید بفهمن هیچ کس حق نداره درباره تو حرفی بزنه و تو رو ناراحت کنه. معلوم بود در مورد تو حرف می‌زدن. _اگه همه باید بفهمن پس چرا اول همه خودت ناراحتم می‌کنی؟ امید چشم درشت کرد. _یعنی چی؟ مگه چی‌کار کردم؟ رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1037 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739