فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_107 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 _واقعاً که آدم با تو هیچ وقت پیر نمیشه.
#رمان_قلب_ماه
#پارت_108
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙
❤🌙
در طول مسیر مریم به همسرش توضیح داد که این حق همیشه برای او وجود دارد و هر موقع که بخواهد، نه نخواهند گفت اما یادآوری کرد که در رابطه با قرارداد کاری که قبلاً با پدر او بسته تعهد دارد و رفتار دیروز او در راستای این تعهد بوده و باز هم قول داد کاری نکند امنیتش به خطر بیافتد البته از او برای وقتهایی که ممکن بود شرایطی پیش بیاید و نتواند به او خبر دهد، اجازه کلی گرفت.
بعد از جلسه، مادر امید به گوشی مریم زنگ زد و خبر داد مادرش آنها را برای شب به خانهاش دعوت کرده و مریم هم قول داد که شب حتماً به آنجا برود. بعد از اتمام ساعت کاری از امید خواست با هم به خانه بروند تا او آماده مهمانی شود. همین کار را کردند و سر راه یک گلدان طبیعی زیبا برای مادربزرگ خریدند. امید گفته بود که او عاشق گل است. خانواده آقای پاکروان آنجا مهمان بودند. بعد از تعارفات و چای، مهسا خانم به دنبال مادرش که رفته بود به غذا سر بزند، به آشپزخانه رفت. کمی بعد مریم که دید خواهر شوهرها به هلنا مشغولند و مردها با پدربزرگ گرم صحبت شدند، به امید گفت برای کمک به آشپز خانه میرود. وقتی به راهروی منتهی به آشپزخانه رسید، متوجه شد مادر و دختر بحث میکنند. مریم کمی مکث کرد تا میان بحث آنها وارد نشود اما چیزهایی که دوست نداشت را شنید.
_چرا نیره نموند واسه بقیه کارا کمک کنه.
_بچهش مریض شده بود غروب بهش گفتن. حالا تو چرا این دختره رو آوردی؟ مگه نگفتم تا خواهراتو راضی نکردی نمیخوام بیاریش.
_منم که گفتم مشکل خودشونه. چند بار بگم این انتخاب پسرم بوده وگرنه خودت که دیدی هر کار کردم امید زیر بار ازدواج با مرجان نرفت. خب من چیکار کنم؟ به خدا مامان این دختره خیلی از مرجان بهتره.
_تو خجالت نمیکشی؟ با این کار خواهراتو ناراحت کردی. حالا ازش حمایتم میکنی؟ اونا به خاطر آبروداری تحمل کردن و واسه عقد اومدن.
_میگی چی کار کنم؟ برم التماسشون کنم. بگم ببخشید پسرم یکی دیگه رو دوست داشت و مرجانو تحویل نگرفته.
مریم که دید بحث آنها تمام نمیشود، بین جمع برگشت.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
👨👦👦انجمن نویسندگان باغ انار، تقدیم می کند:
📕رمان امنیتی #رفیق
🖌اثر فاطمه شکیبا (🌿فرات🌿)
در «انارهای عاشق رمان» : https://eitaa.com/joinchat/3251044471C938ce7ecc6
✅ اینجا محلی است برای نشر آثار داستانی اساتید و فارغ التحصیلان «انجمن هنری باغ انار»
گروه آموزش داستان نویسی: https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
خدایا،
كاری كن كه از من توفیقات و كارهایی سر زند كه تو از من راضی باشی...
در حدیث آمده است:
که اگر می خواهید بدانید که آیا خدا از شما راضی هست یا نه؟
به خودت نگاه کن ببین که آیا از خدا راضی هستی یا نه؟ اگر تو از خدا راضی هستی، خدا هم از تو راضی هست و اگر راضی نیستی، بدان که خدا هم از تو راضی نیست...!
#آیت_الله_مجتهدی_تهرانی
@kosar_sadat_vaziri
آموزشگاه خوشنویسی با خودکار👇
🆔 @honare_kimiya
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_108 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 در طول مسیر مریم به همسرش توضیح داد که ا
#رمان_قلب_ماه
#پارت_109
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙
❤🌙
امید متوجه برگشت سریع او شد. اشاره کرد که چه اتفاقی افتاده. مریم هم اشاره کرد چیزی نشده. امید که باورش نشد، به آشپزخانه رفت. تکهای از کاهو برداشت.
-دست نزن امید. بدم میاد از این کار.
_شما که هنوز کارتون تموم نشده پس چرا نذاشتید مریم کمک کنه؟
_مریم؟ اون که اینجا نیومد.
_مامان شما چند دقیقه پیش حرف خاصی میزدید؟ اومده بود و برگشت.
مادر رنگش پرید و دستپاچه به اطراف نگاهی انداخت.
_وای. الان کجاست؟ چیزی گفته؟
_اون که چیزی نگفت ولی از عکسالعمل شما معلومه چیزای خوبی نمیگفتید. مادر جون دعوتمون کردی حرف و حدیثای بقیه رو به خورد مادرم بدی مگه نه؟ دستت درد نکنه ازت انتظار نداشتم.
مادر هم با نگرانی رو به مادربزرگ کرد.
- راضی شدی مادر؟ دیدی داستان منو؟ من با این دختره مشکلی ندارم. پسره هنوز هیچی نشنیده این جوری میکنه اما اون به روی خودش نیاورد.
امید با گفتن این حرف به سالن رفت، نگاهی به مریم کرد و بیرون رفت. مادر که دنبالش آمده بود، وقتی دید امید رفته از مریم خواست او را برگرداند. توقع نداشت مریم با چیزهایی که شنیده این کار را بکند اما مریم به سرعت دوید و جمع را در اوج حیرت و سوال ترک کرد. بیرون از در حیاط به امید رسید. پیراهنش را کشید و او را به داخل خانه آورد و در را بست. چشم در چشم بودند.
_کجا میری؟ چته؟
_ولم کن نمیخوام اینجا بمونم. باید بفهمن هیچ کس حق نداره درباره تو حرفی بزنه و تو رو ناراحت کنه. معلوم بود در مورد تو حرف میزدن.
_اگه همه باید بفهمن پس چرا اول همه خودت ناراحتم میکنی؟
امید چشم درشت کرد.
_یعنی چی؟ مگه چیکار کردم؟
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_109 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 امید متوجه برگشت سریع او شد. اشاره کرد ک
#رمان_قلب_ماه
#پارت_110
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙
❤🌙
_خب از این که حرص میخوری و ناراحت میشم. تازهشم کی بهت گفته در مورد من حرف زدن و منم ناراحت شدم؟ من توی راهرو بودم دیدم دارن حرف می زنن گفتم شاید خصوصی باشه نرفتم تو. بعد فهمیدم حرفای مادر دختری تموم نمیشه واسه همین اومدم جام نشستم.
_چرا مریم؟ چرا سعی میکنی منو و خودتو گول بزنی؟ از شوکه شدن مامان معلوم بود در مورد تو حرف میزدن.
_عشقم مگه بده آدم خودشو گول بزنه؟ بزار یه وقتایی زندگی الکی و راحت پیش بره. سختش نکن جانِ دلم.
_باشه قبول. هر چی تو بگی. من با این خوبیای تو چه کنم؟ تو هم اینقدر با این زبونت دلمو نبر.
همین که مریم خواست دوباره لپ امید را بکشد، امید صورتش را گرفت و عقب عقب رفت.
_خواهش میکنم. نه. جای دیروزیه هنوز درد داره.
به همین شکل دور حیاط دنبال هم میدویدند. صدای خنده امید که به سالن رسید، خیال بقیه را راحت کرد. آزاده بیرون آمد و خبر داد سفره شام گذاشته شده. مادربزرگ از رفتار مریم تعجب کرده بود. فکر نمیکرد مریم با وجود آنکه حرفهایشان را شنیده، امید را آرام کند و خودش هم عکسالعملی نشان ندهد. بعد از شام، خانمها به آشپز خانه رفتند. مادربزرگ طاقت نیاورد که چیزی نگوید.
_مریم خانم چطور امیدو راضی کردی؟ نکنه مهره مار داری که همه رو طرف خودت میکشونی.
_نه مادرجون. مهره مار ندارم به توانمندیای زنانه اعتقاد دارم. امیدم چیزی نمیدونست. فکر کنم از عکسالعمل شما یه چیزایی حدس زده بود. کافی بود بفهمه حدسش شاید درست نباشه همین. این سیاستای زنانه رو که همه بلدن.
-نه. همه بلد نیستن.
-این سیاستا تو ذات زناست فقط باید بخوان و بلد باشن چه جوری هنرمندانه ازش استفاده کنن.
موقع برگشت، مریم به امید گفت از شنبه میخواهد برای شهید نذری درست کند و امید باید به قولش عمل کند.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
❣عوض کردن برنامه ذهنی خود بهترین فرمول برای تغییر الگوهای ذهن ناخوداگاه است که مانع از رسیدن شما به هدفتان میشدند.
این را در نظر بگیرید که شما نویسنده فیلنامه زندگی خود هستید
جهانی را تصور کنید که شما بدون هیچ محدودیتی بدون ترس و شک به هر انچه میخواهید دست پیدا میکنید
تصور کنید شما در بالاترین پله موفقیت قرار دارید
و به عنوان یک بازیکن نقش زندگی خود را بازی میکنید.🍃🍃
◈┈•✾❀طعم♥️زندگی❀✾•┈◈
@tamezendegi
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_110 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 _خب از این که حرص میخوری و ناراحت میشم.
#رمان_قلب_ماه
#پارت_111
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙
❤🌙
در طول هفته بعد، مریم هر روز غذاهایی به عنوان نذری تهیه میکرد و با امید به مزار شهید پلارک میرفتند. روزهای اول امید به سختی این کار را انجام میداد. به عمرش چنین کاری نکرده بود. حتی با خودش فکر میکرد اگر به مریم قول نداده بود هرگز راضی به آن کار نمیشد. اما روزهای آخر حس خوبی داشت. پنجشنبه مریم به او خبر داد آخرین روز کارشان است. آن روز چند برابر روزهای قبل نذری آورده بودند اما سریع تمام شد.
کنار قبر شهید شلوغ بود، به همین خاطر کمی عقبتر نشستند.
-چه زود تموم شد امروز. چقدرم شلوغ بود. هیچ وقت فکرشو هم نمیکردم مجبور بشم بین این همه آدم نذری پخش کنم. ببین تو با من چه کردی مریم خانوم.
-ممنون عزیزم. خدا قوت. خب حالا که تموم شد، میشه حستو از این کار بگی.
-در مورد بوی عطری که از قبر شهید میاد، هیچوقت این چیزا رو باور نمیکردم. میگفتم الکی میگن یا توهم میزنن. حالا توی این چند روز که عطر و رطوبت این قبرو میبینم، فهمیدم یه چیزایی هست که با عقل ما جور در نمیاد اما هست. وجود داره. در مورد نذری پخش کردنم، وقتی خجالت و غرورو کنار گذاشتم حس خوبی پیدا کردم. به خصوص اینکه برام جالب بود دیدم کسایی هستن که با یه ساندویچ یا یه غذای ساده برق خوشحالیو میشد تو چشاشون دید. یه پسر بچه دیدم که غذاشو نخورد. ازش پرسیدم چرا نمیخوری؟ گفت مادر و خواهرش تو خونه هستن. میخواد واسه اونا ببره. اصلاً شکم مادر و خواهرشو با همین نذری و خیرات سیر میکنه. به عمرم حال اونا رو نفهمیدم.
مریم از خودم خجالت کشیدم. یادم اومد توی اون سالایی که اون همه پولو صرف خوش گذرونیام اونم خارج از کشور میکردم، کنار دستم، توی کشور خودم، آدمایی وجود داشتن که لنگ یه وعده غذا بودن و هستن. حال خوب خودمو میفهمم. اما دلیل اینکه این کارو شرط کردی نمیدونم. گفتی آخرش؛ پس بهم بگو.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_111 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 در طول هفته بعد، مریم هر روز غذاهایی به
#رمان_قلب_ماه
#پارت_112
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙
❤🌙
مریم که تا آن لحظه لبخند به لب به قبر شهید خیره شده بود، رو به امید کرد.
_خیلی خوشحالم که حالت خوبه. توی اون یه هفتهای که داشتم واسه جواب دادن به تو فکر میکردم، یه روز اومدم سر قبر پدرم تا باهاش حرف بزنم. موقع برگشت اتفاقی گذرم به اینجا افتاد. از این شهید کمک گرفتم و نذر کردم که کمکم کنه تا بتونم یه تصمیم درست بگیرم. وقتی به شرطام فکر میکردم، تصمیم گرفتم این شرطو بذارم تا هم با عجایب این شهید آشنا بشی، هم بچه رییس میلیاردرِ من، غرورشو بشکنه و به دور و برش درست نگاه کنه. با اراده و درک خوبی که ازت دیده بودم، همین انتظارو داشتم که خیلی چیزا رو درک کنی.
امید لبخند زد و با محبت نگاهی به همسرش کرد.
-ما که هنوز ازدواج نکرده بودیم، اونوقت چطور اراده و درک منو دیده بودی؟
-اراده تو رو وقتی دیدم که گناهاییو که سالها انجامش میدادی به خاطر هدفت که رسیدن به من بود، ترک کردی. درکتو اون شبی دیدم که توی اسپانیا بعد از بیمارستان دنبال خدمتکار زن رفتی تا منو ببره و صبحش سفارش دادی سوپ بدون گوشت واسم بپزن با وجود اینکه به این کارا مقید نبودی. راستی چقدر اون سوپ داغ توی اون حال بدم چسبید.
- واقعاً چسبید؟ پس چرا اون جور بیحس رفتار میکردی؟ حتی یه تشکرم نکردی.
مریم چشمانش را زیر کرد و صورتش را نزدیکتر برد.
-آقا پسر تحویلت نگرفتم این جور بهم پیله کردی، اگه تحویلت میگرفتم چی کار میکردی؟
صدای خنده امید بلند شد. با نگاه اطرافیان صدایش را پایین آورد.
_وای که چقدر از این بیتفاوتی تو حرص میخوردم. بابا من عادت داشتم همه بهم آویزون باشن. حالا یکی پیدا شده بود که محل چیم بهم نمیذاشت. با گندیم که زده بودم، زبونم بسته شده بود.
مریم سرش را پایین انداخت و دست امید را بین دستش گرفت. امید ادامه داد.
_مریم جان، وقتی منو اون جوری دیدی در موردم چی فکر میکردی؟ میخوام بدونم.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
دختری مثل تمام دختران این سرزمین سرشار از عشق و محبت
دختری که یادش می رود شیطان از هر چیزی برای گمراهی انسان استفاده می کند
و
زمانی که دخترک می داند آغوش خدا بهتر ین جا برای اوست
🌹🌹
رمان دلداده بانو دمشق در مورد دختری ست که شیطان نفوذ کرد درونش ولی زود به آغوش خدا برگشت
https://eitaa.com/joinchat/231604350Cf1bbea8f5c
دستش را روی سنگ قبر کشید روی اسم حسینش دست کشید روی شهید مدافع حرم نگاهش ثابت ماند ناگهان دستی روی قبر حسینش نشست دستی که انگشتر حسین توی دستش بود که یا زینب (س) روی آن حک شده بود ناباور چند بار پلک زد انگشتر مورد علاقه حسین بود خیلی دوستش داشت یادش آمد که حسین گفته بود آن را به دوستش یادگاری داده سرش را بلند کرد تا صاحب انگشتر را ببیند
https://eitaa.com/joinchat/231604350Cf1bbea8f5c🌹🌹