eitaa logo
فرصت زندگی
201 دنبال‌کننده
1هزار عکس
813 ویدیو
10 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ی از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_129 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 دو روز از ماجرا گذشت. دو افسر نیروی انتظ
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 -داداش تو واقعاً در مورد مریم شک کرده بودی یعنی نمی‌تونستی پیش خودت فکر کنی که کسی که جلوی خواهرتو می گیره و حمایتش می‌کنه که اشتباه نکنه، نمی‌تونه اهل این کارا باشه. اون مانع شد کسی از من فیلم و عکس ناجور بگیره اما تو چی کار کردی؟ وقتی واسش همین کارو کردن، این تهمتو باور کردی؟ واست متاسفم. واسه خودمم متأسفم که همچین برادر ضعیفی دارم. مادر که از این حرف‌ها گیج شده بود معنی حرف‌های آزاده را پرسید. -مامان من گول چرب زبونیای یه پسره رو خوردم. مریم فهمید. در موردش تحقیق کرد و فهمید می‌خواسته از شما اخاذی کنه. با این آقا رفت و از اون زهره چشم گرفتن تا دیگه کاری با من نداشته باشه. حالا برادر من مزد همه اون کارا رو دستش داده. داداش من تو همونی هستی که نصف سالو به عیاشی و هزار کار دیگه می‌گذروندی اما اون دختر مقید به تو اعتماد کرد. در حالی که اون همه عکس واقعی از کارای ناجورت دیده بود. فریاد امید ستون خانه را لرزاند. - بس کن. خودم دارم دیوونه میشم تو دیگه آتیشم نزن. امید با گفتن این حرف به اتاقش پناه برد. مادر نمی‌دانست چه کند از چیزهایی که شنیده بود. از این‌که مشکل دخترش را خودش نفهمید اما مریم درک کرد، عذاب وجدان گرفته بود. عذاب وجدان این را گرفت که وقتی همین آدم مشکل داشت حمایتش نکرد و فقط سکوت کرد. به پیشنهاد آزاده برای دیدن مریم رفتند. انتظار نداشتند که استقبالی از آن‌ها شود. مادر مریم مثل همیشه موقر و صبور از آن‌ها پذیرایی کرد اما غم بزرگی در چهره اش پیدا بود. بعد از تعارفات و آوردن چای و میوه، توضیح داد که در این سه روز مریم از اتاقش بیرون نیامده جز برای وضو و نماز. سراغ دخترش رفت و از او خواهش کرد مادر شوهرش را ببیند. او که نمی‌توانست در برابر خواهش مادر مقاومت کند، از اتاق خارج شد. مهسا خانم و دخترش با دیدن چهره مریم فهمیدند در این سه روز چه به سر او آمده. از جا بلند شدند و از چشمان گود رفته و حال خراب او متعجب و از رفتار خود، خجالت زده شدند. مریم سلامی کرد و نشست. هر چه مادر امید سعی کرد از او حرف بکشد و حال او را عوض کند، فایده‌ای نداشت. آن دختر پر نشاط و شاداب مثل گلی پژمرده شده بود. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1037 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
☘امام سجاد(ع) تعجب می‌ کنم از کسی که از غذای فاسد بخاطر ضررش دوری می‌کند، اما از گناه بخاطر زیان و ننگ آن پرهیز نمی‌ ‌کند.🍂 @Revayateeshg
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_130 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 -داداش تو واقعاً در مورد مریم شک کرده بو
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 مادر امید شروع کرد به عذرخواهی و توجیه رفتار پسرش که مریم چند جمله گفت و به اتاقش برگشت. -مادر جان آدما یه بار دنیا میان و یه بار می‌میرن. من همون موقع که امید به جای دلداری دادن آتیش به دلم زد و حتی حاضر نشد به حرفام گوش کنه مُردم. تموم شدم. حالا اومدین مرده زنده کنین؟ دم مسیحا دارین یا معجزه بلدین؟ مریم مُرد. ببینین قیافه منو چیزی جز یه جسد می‌بینین؟ -دخترم تو که مثل کوه مقاوم بودی. -کوه رو هم وقتی دینامیت بهش بزنن منفجر میشه. نابود میشه. از کوه که سخت‌تر نیستم. باور کنین منم آدمم. امید تا صبح نخوابید و فردای آن روز با وجود این‌که شنیده بود مریم چه چیزهایی گفته، به خانه او رفت. در زد. وارد اتاق شد. مریم فکر کرد مادرش در زده. جواب داد. اما وقتی از رختخواب بلند شد، امید را دید که روبروی او نشسته. خواست بیرون برود اما امید دست او را سفت گرفت و اجازه نداد. مریم رویش را برگرداند. امید با دیدن چهره مریم اشکش سرازیر شد. -از اون روزی که منو دیدی جز درد سر واست چیزی نداشتم. ادعا کردم هر وقت گیر افتادی بهم بگو من پشتتم اما یه بار که به دردسر افتادی پشتت که نبودم بهت پشت پا هم زدم. آدم بی‌لیاقتی بودم که خدا جواهر قسمتم کرد. آدم بی‌لیاقتو چه به جواهر. تو رو خدا بهم داد تا منو آدم کنه اما من قدر ندونستم. مریم جان می‌دونم توقع خیلی زیادیه که بخوام منو ببخشی اما خواهش می‌کنم لااقل غمگین نباش این جور خودتو داغون نکن. من اینجا می‌شینم هرچی خوستی فحشم بده، بزن زیر گوشم؛ اصلاً هر کاری خواستی باهام بکن اما غصه نخور. امید با این حرف دست‌های مریم را رها کرد و نشست وسط اتاق و به پهنای صورت اشک می‌ریخت. مریم همین که دستش آزاد شد، از جا بلند شد و به اتاق مادر رفت و درِ آنجا را قفل کرد. محمد تازه از سر کار آمده بود وقتی فهمید امید آمده، خواست او را از خانه بیرون کند اما مادر اجازه نداد و از او خواست دخالتی نکند. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1037 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_131 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 مادر امید شروع کرد به عذرخواهی و توجیه ر
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 سه روز بعد هم امید به آنجا رفت ولی مریم دیگر در اتاقش را باز نمی‌گذاشت. امید مدتی پشت در می‌نشست و التماس می‌کرد. از خانه مریم ناامید بر می‌گشت. پسرکی گل فروش دید که می‌گفت: _پنجشنبه است. هدیه برای اموات گل بخرید یاد شهید پلارک افتاد. خودش را سریع به مزار او رساند. افرادی کنار قبر نشسته بودند. به همین خاطر امید کمی دورتر نشست و شروع کرد به حرف زدن با او و کمک خواستن برای به دست آوردن دلی که شکسته بود. برای اولین بار نذر کرد اگر دوباره دل مریم را به دست بیاورد، بچه‌هایی که در بهشت زهرا به دنبال غذا برای سیر کردن خانواده می‌آمدند را تحت حمایت قرار دهد و خرج آن‌ها را برای همیشه بدهد. وقتی برمی‌گشت سبک‌تر شده بود و اطمینان داشت کمکی به او خواهد شد. روز بعد، صبح جمعه، امید از خواب که بیدار شد برای پنجمین بار به سراغ مریم رفت. وقتی رسید صدای گیتار مریم را شنید. در زد و وارد شد. مریم به اتاقش برنگشت. همان جا نشسته بود. بی‌آن‌که چیزی بگوید، به نواختن ادامه داد و شروع کرد به خواندن ترانه بی‌معرفت. امید روبروی او روی زانوهایش نشست. ترانه که رسید به «افتادم رو زمین حالا بیا ببین. کسایی مثل تو کِی حالمو فهمیدین. غرورتو ببر یه جا که جاش باشه شکستی دلمو. می‌خواد از جاش پاشه» اشک‌های امید دیگر اجازه نداد ادامه دهد. امید دست او را گرفت و مریم به اشک‌هایش نگاه کرد. -هر کسو واسه وساطت می‌فرستادی ممکن نبود قبول کنم. چی کارت کنم وقتی یاد گرفتی شهیدو می‌فرستی تا ازت حمایت کنه. امید در ناباوری اشک‌هایش را پاک کرد و از جا بلند شد. -یعنی شهید به حرف من توجه کرد؟ چی شده؟ -به خوابم اومد و ازم خواست بهت بگم نذرت یادت نره. امید کنار مریم نشست و به همسرش که بی‌روح شده بود، خیره ماند. _اون روز که حال خودمو نمی‌فهمیدم، دلم می‌خواست کنارم بودی. واست از حال بدم می‌گفتم... امید اون موقع که شونه‌هاتو واسه تکیه دادن می‌خواستم، نبودی. وقتی اومدیم با بی‌اعتمادی نابودم کردی. شاید بهت حق می‌دادم چون خودمم چیزی که دیدمو باور نمی‌کردم اما توقع زیادی نبود اگه می‌خواستم کنارم باشی و با دیده‌هات قضاوتم نکنی. به اون فیلما بیشتر از خودم اعتماد کردی. امید من به توبه تو شک نکردم اما تو به حیای من شک کردی. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1037 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
این زندگی شماست، هیچ کس نمی تواند در آن تغییر ایجاد کند مگر خود شما. اگر خودتان خواستار تغییر نباشید، آنگاه هیچ چیزدراین دنیانمی تواند شمارا مجبوربه تغییرکند. ◈┈•✾❀طعم♥️زندگی❀✾•┈◈                                        @tamezendegi ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_132 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 سه روز بعد هم امید به آنجا رفت ولی مریم
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 امید که خم شده بود و سرش را بین دست هایش گرفته بود، صاف نشست و صورت غم زده مریم را بین دست‌هایش گرفت و به چشم‌هایش چشم دوخت. طاقت نگاهش را نداشت. سر مریم را در آغوش گرفت. _خانومم، هیچ حرفی واسه توجیه اشتباهم ندارم که بگم. از این اتفاق چیزی جز شرمندگی واسم نمونده. بهم ثابت شد که نمی تونم مثل تو باشم. با گذشت و بزرگوار. کاش می‌شد دل بزرگتو که اون همه از من بد دیده از غم و دلخوری بشورم. مریم که حرف‌هایش را زده بود، دوباره سکوت کرد. کمی بعد مادر که به اتاقش رفته بود، بیرون آمد. به طرف آشپرخانه رفت و سعی کرد وانمود کند اتفاقی نیفتاده. -اگه صبحونه می‌خورین، بیاین کمک کنین سفره بندازم. امید باورش نمی‌شد دوباره بتواند رضایت مریم را جلب کرده و بین این خانواده بماند. سریع به کمک مادرزنش رفت اما مریم همچنان در فکر فرو رفته و نشسته بود. محمد که خبر از جایی نداشت، وقتی از خواب بیدار شد، با دیدن امید در آشپزخانه عصبانی شد. -تو رو خدا بفرما تو. دم در بده. کی بهت اجازه داده دوباره بیای توی این خونه؟ ها؟ لابد خواهر ساده لوح من دیگه. دوباره چه چرب زبونی کردی که نرم شده؟ نمی‌دونم چی کار می‌کنی که اون با این همه ادعای عقلش خام تو میشه؟ روبه مریم کرد و ادامه داد. _خواهرِ من، ما دیدیم توی این چند روز خواب به چشمت نیومد. چشمه اشکت خشک شد بس که گریه کردی. این آقا که ندید. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1037 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_133 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 امید که خم شده بود و سرش را بین دست هایش
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 امید فقط ایستاد و با غم به محمد نگاه کرد. مریم از جا بلند شد. دست محمد را کشید و با خود به اتاق برد. -محمد جان، من ساده نیستم. تمام اون اشک و غصه‌ها که دیدی واسه این بود که با وجود علاقه‌م به امید، می‌خواستم پا روی دلم بزارم و دیگه طرفش نرم. دیشب خوابی دیدم که نتونستم مقاومت کنم. درسته خواب حجت واسه تصمیم‌گیری نیست ولی وقتی شهیدی که اون بهش متوسل شده، بیاد تو خوابم و وساطتشو بکنه چی می‌تونم بگم؟ هنوزم دلم صاف نیست اما نمی‌تونم ردش کنم. داداشِ من درسته منو عاقل می‌دونی اما وقتی دلو به کسی دادی، یعنی دیگه درِ عقلو واسش بستی. در ضمن فیلمی که واسه اون فرستادن و کارام توی اون جمعو خودمم دیدم. اونقدر طبیعی بود که اگه تو هم بودی شاید باور می‌کردی. بهش حق بده. اون آدمیه که یه بار بهش خیانت شده بود. ناراحتی من این بود که چرا از خودم نپرسید، توضیح نخواست و اینکه صبر نکرد تا معلوم بشه ادعای من درسته یا غلط. حالا تو هم آروم باش. محمد ساکت رفت و صورتش را شست. مریم و محمد سر سفره نشستند. بی‌آنکه حرفی بزنند. تمام روز امید همان‌جا کنار مریم ماند. اما مریم همان‌طور کم‌حرف و آرام بود. امید جریان نذرش را تعریف کرد و از مریم قول گرفت تا کمکش کند. فردای آن روز، مریم و امید به شرکت رفتند. آقای پاکروان از برگشت دوباره عروسش ذوق زده شد اما با دیدن چهره او که در طول یک هفته چنین درهم و شکسته شده بود و چشمانش گود رفته بود، شرمنده و ناراحت شد. با اعلام آمادگی مریم جلسه‌ای تشکیل شد و گزارش داده شد که در طول هفته بعضی شاخص‌های بورس افت زیادی داشته. پیشنهاداتی داده شد اما مریم آن‌ها را رد کرد و توضیح داد عکس‌العمل شرکت‌هایی با سهام بالا در این مواقع تاثیر زیادی بر آینده و زندگی افرادی با سهام کم خواهد داشت؛ پس برای جلوگیری از ضرر نباید عده‌ای دیگر را نابود کرد. مریم جلسه را به این تصمیم ختم کرد که باید به تحلیل بازار بپردازد و اطمینان داد که به دلیل سود در بخش‌های دیگر سبد سهام، اوضاع نگران کننده نیست. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1037 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زندگی فقط رسیدن به اهداف نیست زندگی مسیرِ آرامش است آرامشت را بساز در راهِ رسیدن‌های بی‌جا نجنگ گاه کوتاه بیا و آرام بگیر و در خلوتِ خویش چایِ آرامش را خوش طعم بنوش... صبح بخیر🌸🌸🌹🌞🌞☘🌷
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_134 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 امید فقط ایستاد و با غم به محمد نگاه کرد
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 بعد از جلسه، مریم از آقای پاکروان تقاضای یک دستیار با تحصیلات اقتصاد کرد. به خاطر تحلیل و کنترل اوضاع در زمان‌هایی مثل شرایط هفته قبل که نتوانسته بود کار کند. او هم قبول کرد و بعد، از مریم خواست شب به خانه آن‌ها برود. غروب امید او را به خانه خود برد. مادر امید با دیدنش او را در آغوش گرفت. _مریم جان خیلی خوش اومدی. ممنونم. آرزو و همسرش و آزاده هر کدام احولپرسی کردند. مریم خلاف همیشه که به محض ورود هلنا را در آغوش می‌گرفت و با او بازی می‌کرد، اصلاً او را ندید و به اتاق امید رفت تا لباس و چادرش را عوض کند. مهسا خانم با دیدن چهره غمگین مریم که به زحمت لبخند بر آن می‌نشاند، فهمید هنوز اوضاع عادی نشده. _دیدین قیافه شو. بیچاره آب شده. آرزو جواب داد. _مامان جان اصلاً نمی‌تونم تصور کنم اگه به جای اون بودم چکار می‌کردم. فکرشم منو دیوونه می‌کنه. آقای پاکروان ادامه داد: -خانم این بنده خدا به خاطر مشاوره‌ای که به شرکت داده بود و پیشنهاد چرب و نرم رقیب ما رو رد کرد، این کارو باهاش کردن. حالا شازده پسرمون چی‌کار می‌کنه؟ گند می‌زنه به هرچی دختره به پاش ریخته بود. همین که الان اومده خونه ما خودش جای تعجبه. امید برای نماز خواندن به اتاق رفت و دید مریم روی تخت نشسته. پاهایش را در شکمش جمع کرده و به گوشه‌ای خیره شده. _مریم جان حالت خوبه؟ مریم که تازه به خودش آمده بود. لبخند سردی زد. _کل هفته به فکر تو و عکس‌العملت بودم. به اتفاقی که واسم افتاد فکر نکرده بودم. الان که فکر می‌کنم، اون چیزی که پیش اومد دیوونه‌م می‌کنه. یه عمر پای اعتقاداتم ایستادم اونوقت یه آدم طماع و کثیف پیدا بشه به خاطر کینه و انتقام، منو توی مهمونی اون زهر‌ماریا وسط یه عده لاشخور بکشونه. من بدون حجاب وسط اون جمع کثیف بی‌خبر باشم و بگردم؟ وای خدایا... رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1037 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739