«در جستجوی او»
پنجره تاکسی را کمی پایین کشیدم؛ هوای شهر بوی پاییز نمیداد. نمیدانم چرا مردم از چند هفته قبل به استقبال بهار میروند اما این چند روز مانده به پائیز را جشن نمیگیرند!
ولی من به استقبال پاییز رفتهام، فصل عاشقانهای که مرا در هامبورگ، به سجاد رساند. به هامبورگ رفتم تا قلب دیگران را درمان کنم ولی درمان قلبم را در کلبه سجاد یافتم.
نگاهی به خیابان انداختم، خلوت بود. از جمعههای تابستان انتظار بیشتری نباید داشت. شاید مردم خبر مهمی برای رساندن نداشتند که در خانهها خواب بودند. اما داستان من فرق میکرد، خبری داغ داشتم که باید به سجاد میرساندم. خبری که هر لحظه دیرتر به سجاد میرساندم، ظلم بیشتری در حقش میکردم. مگر برای یک مرد، خبری داغتر و مهمتر از پدر شدنش وجود دارد؟ با اینکه گفته بود: «ممکن است خانهمان لو رفته باشد و بهتر است در خانه پدرم بمانم» اما، دلم نیامد مادر شدنم ر،ا که تازه فهمیده بودم، از او پنهان کنم. باید میفهمید که دیگر «ما» منتظرش هستیم نه «من».
- قابل نداره حاج خانوم! یه تومن میشه.
پول راننده را دادم و از تاکسی پیاده شدم. دستی به لبه روسریام کشیدم و گرهاش را محکم کردم. احساس میکردم همه نگاهم میکنند. سجاد میگفت: «طبیعی است». نمیدانم! شاید حق با او باشد و همه زنانی که برای اولین بار روسری سر میکنند، چنین احساسی دارند. با اینکه چندماه شده که روسری سر میکنم ولی هنوز چندان به آن عادت نکردهام. انگار همین دیروز بود که سجاد روسری آبی رنگی را برایم هدیه آورد. میگفت: معلم زبانش در دوران دبیرستان، مهمانمان است. معلمی که در هامبورگ دوباره او را دید. راستش نه از هدیهاش خوشم آمد و نه از مهمانش. کمی هم تعجب کردم، مهمانمان معلم زبانش بود نه یک آخوند؛ پس چرا باید برای احترام به یک معلم زبان روسری سر میکردم؟
روسری را با اکراه سر کردم و به استقبال مهمان رفتم. مهمانش آخوند بود! سیّدی میانسال با قدی بلند که چهرهای گیرا داشت. بعدها فهمیدم نامش آقای بهشتی است و در دبیرستان حکیم نظامی معلم زبان سجاد بوده. از همان روز نتوانستم آن روسری را از سرم جدا کنم. انگار هنوز احترام آن مرد را نگه میداشتم.
وارد کوچه شدم. چند قدم جلوتر رفتم. اکرم خانم دم در خانهشان ایستاده بود و با حالتی پریشان به سر کوچه نگاه میکرد. نزدیکتر شدم.
- سلام اکرم خانوم! اتفاقی افتاده؟
به سمتم برگشت. سعی میکرد لبخند بزند ولی چندان موفق نبود.
- سلام، امروز رضا و چندتا دیگه از همسایهها رفتن تظاهرات، تازه از رادیو شنیدم که حکومت نظامیه. میگن ارتش حق تیر داره، خیلی نگرانم.
لبخند بر لبانم خشک شد. دستم را به دیوار گرفتم.
- سجاد هم باهاشون رفت؟
سرش را تکان داد.
- آره به گمونم.
راه افتادم. کمی مکث کردم و به سمت اکرم خانم برگشتم.
- کجا تظاهراته؟
- میدون ژاله، قراره مردم از چندتا خیابون مثل فرح آباد و شهباز، برن میدون ژاله.
برگشتم تا راه بیفتم که صدای نگران اکرم خانم را شنیدم.
- کجا دختر؟ میگم ارتش حق تیر داره. حکومت نظامیه. نرو خطرناکه!
بیتوجه به نگرانیهایش قدمهایم را تند کردم. اکرم خانم حق داشت که مانع رفتنم شود؛ او که نمیدانست چه خبری برای سجاد دارم.
نزدیکی خیابان شهباز رسیدم که صدای تیراندازی به گوشم رسید. چند لحظه مکث کردم. دستم را روی سینهام گذاشتم و چند نفس عمیق کشیدم. میخواستم دوباره راه بیفتم که دوباره صدای تیراندازی را شنیدم. صدای جیغ و فریاد لحظهای قطع نمیشد. شروع به دویدن کردم. به اوایل خیابان شهباز که رسیدم از نفس افتادم. خم شدم و دستهایم را روی زانوانم گذاشتم. انتهای خیابان خلوت بود؛ چند ماشین نظامی اطراف میدان ژاله را احاطه کرده بودند؛ روی زمین شلوغ بود؛ انگار عدهای از مردم، هوس کرده بودند وسط خیابان بخوابند. چند نفر از پیادهرو به سمتم میدویدند.
- خانوم برگرد، خطرناکه!
صدایشان را میشنیدم ولی راه افتادم. از پیادهرو رفتم تا خودم را در حصار درختان پنهان کنم. به نزدیکیهای میدان رسیدم. فهمیدم کسی هوس خوابیدن نکرده بود؛ آنها که به زمین افتاده بودند، ازهمه بیدارتر بودند.
پیرمردی را دیدم که گلولههای حکومت، فرصت بستن چشمانش را به او نداد.
دخترکی حتی عروسکش را هم به تظاهرات آورده بود ولی آن عروسک هم نتوانست سپر تیرها شود. دختر جوانی که شاید امسال میتوانست در کنکور شرکت کند ولی روسری سفیدش اناری شده بود. مادری دست پسرکش را رها نکرده بود؛ حتی حالا که دیگر نفس نمیکشید.
نگاهی به جوی آب انداختم. رنگ خون گرفته بود. رد خون را گرفتم، چیزی را دیدم که باورم نمیشد. جوی پر شده بود از اجساد. کسانی که حتی فرصت فرار پیدا نکرده بودند. صدای نالههای ضعیفی هم به گوش میرسید. انگار از ترس تیر خلاص، خودشان را به جوی آب انداخته بودند.
قسمت دوم:
صدای کامیونی که از آن طرف میدان نزدیک میشد، توجهام را جلب کرد.
سربازان اجساد را پشت کامیون میانداختند. حتی بینشان جسد چند سرباز هم بود.
چند نفر از مردم، پیکر عزیزانشان را کشان کشان از مهلکه بیرون میبردند. مردی که پسر دوازده سیزده سالهای را در آغوش گرفته بود، به چشمان بهتزدهام نگاه کرد.
- خانوم! اگه جسدی اینجا داری، ببرش. میگن حکومت همه شهدا رو میریزن توی یه گودال؛ به خانوادهشون تحویل نمیدن.
مادری نمیتوانست به تنهایی دختر نوجوانش را بلند کند، مستأصل به اطراف نگاه میکرد. نگاهش به من افتادم. دلم نیامد کمکش نکنم؛ به سمتش رفتم و با کمک او دخترش را داخل کوچه بردم. در خانهای باز شد و زنی میانسال مادر و جسد دخترش را به خانه برد.
به خیابان برگشتم؛ باید سجاد را پیدا میکردم. امیدوار بودم که سجاد از مهلکه گریخته باشد ولی پاهایم روی همین خیابان زنجیر شده بود. بوی سجاد را احساس میکردم. انگار گوشهای از این خیابان، نگاهش را به من دوخته بود. نگاهم را میان اجساد میچرخاندم ولی اثری از سجاد نبود. لحظات سختی بود، نمیدانستم از پیدا نکردن سجاد باید خوشحال باشم یا ناراحت!
کامیون هرلحظه نزدیکتر میشد و هنوز نتوانسته بودم سجاد را پیدا کنم.
نگاهم در نزدیکی میدان به مردی افتاد پیراهن سفیدش سرخ شده بود؛ قامتش شبیه سجاد بود؛ به سمتش حرکت کردم؛ اما سربازان زودتر از من به او رسیدند؛ بلندش کردند تا او را پشت کامیون بیندازند؛ توانستم چهرهاش را ببینم؛ خودش بود. با همان موهای قهوهای رنگی که بر خلاف همیشه، مرتب نبود. موهای آشفتهاش، آشفته ام کرد. عینکش به زمین افتاده بود. نمیدانم چرا چشمانش بسته بود. نمیدانم چرا صدای ضربان قلبش را نمیشنیدم. پیراهنش خونی بود ولی مگر گلوله میتوانست قلبش را از تپش بیاندازد؟ من جرّاح قلبم؛ قلب سجادم را میشناسم. قرارمان این بود که قلبمان با هم از تپش بیفتد ولی سجاد زیر قولش زد.
به سمتش دویدم؛ نباید سجادم را میبردند؛ باید به او میگفتم که باید بچهداری را یاد بگیرد؛ باید اسمی برای مسافر در راهم انتخاب کند؛ باید لباس نوزاد بخرد؛ باید راه رفتن کودکمان را ببیند؛ اگر پسر بود، باید برایش به خواستگاری برویم و اگر دختر بود، از خواستگارش تحقیق کند؛ باید نوهمان را در آغوش بگیریم؛ باید...
صدای چند «ایست» را شنیدم ولی انگار قلبم فرمانروای عقلم شده بود! صدای چند تیر هوایی شنیدم ولی باز هم نتوانستم بایست؛ چشمانم باز بود ولی اسلحهای که به سمتم نشانه گرفته شده بود را ندیدم؛ صدای چند شلیک شنیدم و ناگهان سوزش عجیبی در ساق پای راستم احساس کردم؛ به زمین افتادم؛ چشمانم تار شده بود ولی نمیتوانستم سجاد را از دست بدهم. با وجود درد شدیدی که در پایم حس میکردم، لنگان لنگان حرکت کردم. به نزدیکی سجاد رسیدم که سربازی به من نزدیک شد و با قنداق اسلحه ضربهای به سرم زد. چشمانم تار شد و دیگرچیزی نفهمیدم...
***
- خانوم دکتر! خانوم دکتر!
برگشتم و زنی میانسال را دیدم که قسمتی از چادر رنگ رفتهاش را به کمر بسته بود و بخش کمی را هم زیر دندان گرفته بود. به من که رسید؛ چادرش را مرتب کرد. چند لحظه صبر کرد تا نفس نفس زدنش تمام شود. با خجالت نگاهم کرد. لبخندی به رویش پاشیدم تا از اضطرابش کاسته شود.
- بله بفرمایید، در خدمتم.
نگاهش را به زمین دوخت.
- خانوم دکتر! ما نیازمند نیستیم؛ چرا پول عمل پسرم رو نگرفتید؟
لبخندم رنگ بغض گرفت.
- من کی گفتم شما نیازمندید؟ کسی که عزت نفس داره، معلومه که نیازمند نیست. من یه قراری با خودم دارم. وقتی هفده شهریور کسی رو عمل کنم، دستمزد نمیگیرم. به ویژه اگه اسم بیمارم «سجاد» باشه. پس عزت نفستون لکهدار نشده؛ خیالتون راحت!
نمیدانم چرا آسمان چشمانش هوس باریدن کرد. خواست دستانم را ببوسد که مانعش شدم و به آغوش کشیدمش.
- این چه کاریه حاج خانم، شرمندهام نکنین.
اشکهایش را پاک کرد.
- راستش خانوم دکتر، پول عمل پسرم رو نداشتم. قرار بود یه ماه پیش عمل بشه. به هر دری زدم، بسته بود. رفتم سر مزار پدرش که حدود چهل سال پیش، هفده شهریور سال پنجاه و هفت، شهید شده بود. ازش گلایه کردم، ازش خواستم پول عمل پسرش رو جور کنه.
شب قبل عمل فهمیدم، یه ماه به عقب افتاد. من از خدا پول عمل رو میخواستم نه تعویق عمل رو، تا اینکه امروز فهمیدم شما پول عمل رو دادین...
دیگر نمیشنیدم آن زن چه میگفت؛ یک عمر در جست و جوی مزار سجاد بودم؛ غافل از آنکه مزار سجاد در قلب بیمارانی بود که هفده شهریور به اتاق عمل میآمدند.
#سید_علی_اصغر_عبداللهزاده
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_138 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 _ببخشید حواسم رفت به حال خوب مریم. یادم
#رمان_قلب_ماه
#پارت_139
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙
❤🌙
غم چهره مریم کمرنگ شده بود. دخترخالهاش زهرا که باهم صمیمیتر بودند وقتی بقیه سفره را میچیدند، او را به کناری برد و دلیل چهره غمگینش را وقتی که آمد پرسید. مریم سعی کرد از زیر بار جواب فرار کند اما زهرا سمج تر از این حرفها بود.
-زهرا جان فقط همینو بگم. به خاطر کارم رقیبمون مشکلی واسم درست کرده بود. که تازه داستانش تموم شده. همین.
بعد از ناهار مردها امید را به اطراف روستا بردند طبیعت زیبای آنجا را به او نشان دادند و زنها هم به حرف زدن و دختر ها گشت زدن در روستا مشغول شدند.
غروب که به ویلای آقای پاکروان برگشتند، همه متوجه تغییر روحیه مریم شدند. امید به آنها گفت چهطور حال او بهتر شده. پدرشوهر از اینکه پیشنهاد سفر برای عروسش مفید بوده راضی بود. روزهای بعد رفته رفته حالش بهتر شد. او همزمان به بررسی اوضاع بورس هم میپرداخت و آن را مدیریت میکرد. روزی که به تهران میرسیدند، مریم عزمش را جزم کرد تا اتفاقات قبل را فراموش کند و مثل همیشه پرانرژی زندگی کند.
-کی با من می خونه: خوشحال و...
- آقا امید اینو از من یاد بگیر. خواهرم از بچهگی تا همین حالا هر وقت میخواست به خودش انرژی مثبت بده و با روحیه بالا زندگی کنه اینو میخونده. این که الان میخواد این شعرو بخونه به فال نیک بگیر. یک، دو سه.
امید با شنیدن این حرف حال خوبی پیدا کرد و با آن دو ادامه داد:
-خوشحال و شاد و خندانم قدر دنیا را می دانم ...
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_139 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 غم چهره مریم کمرنگ شده بود. دخترخالهاش
#رمان_قلب_ماه
#پارت_140
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙
❤🌙
آقای علیپور از بین گزینههای موجود، با توجه به ملاکهایی که مریم گذاشته بود، دو مرد و یک زن را انتخاب کرده بود که مریم باید یکی را به عنوان دستیار تعیین میکرد. او قبل از آنکه ملاقاتشان کند، رزومههایشان را مطالعه و در مورد زندگی و توانمندی آنها تحقیق کرد. مریم از امید خواسته بود برای این انتخاب کنارش بنشیند و کمکش باشد. قرار شد خانم جهانی آنها را به نوبت به اتاق مریم راهنمایی کند. آقای علیپور که برای کاری به اتاق رییس میرفت، متوجه غرولندهای خانم جهانی شد. سعی کرد چیزی به او بگوید تا متوجه جایگاه مریم شود.
-خانم جهانی، شما یه منشی توی این شرکت هستی مگه نه؟
منشی با تعجب نگاهش کرد.
-بله چیزی شده؟
-یه چیزی بهت میگم همیشه آویزه گوشت کن. درسته شاید تو از خانم صدری خوشت نیاد ولی اینو یادت نره، خوب میدونین تا قبل این ایشون بدون نسبتی با رییس میتونست به راحتی با یه درخواست شما رو بیرون بندازه. اما حالا اگه نسبتشو در نظر بگیرین، خیلی نجابت خرج میکنن که با وجود توهینای هر دفعهتون، تحملت میکنن. به اینم فکر کن که بعد از آقای پاکروان، شوهرش مالک حداقل نصف شرکت میشه و رییس بعدی شرکتم شوهرشه. پس حواست به کارات باشه.
آقای علیپور اجازه حرف زدن به او نداد و به اتاق رییس رفت. منشی مکثی کرد و فکر کرد که حق با آقای علیپور است و در طول حدود دوسالی که مریم به شرکت آمده بود، مشاور رییس بود و به هر چه او میگفت، عمل میشد. اگر اراده میکرد، حتماً تا حالا این کار را از دست داده بود و از وقتی با رییس نسبت پیدا کرده بود هم توانش بیشتر شده بود اما مریم هیچ وقت به برخوردهای بدش توجه نکرد.
بعد از مصاحبه از سه نفر، مریم نظر امید را پرسید.
-به نظر من نواب از بقیه خیلی قوی تر بود. درسته حرف زدن بلد نبود اما واسه کاری که تو میخوای انجام بده عالی بود.
-درسته. منم دقیقاً همین فکرو میکنم اما خیلی دلم میخواست کسی که قراره مستقیم باهاش کار کنم، خانوم باشه. همون طور که میگی تفاوت توانمندی نواب قابل توجه بود. سختی رشتههایی مثل اقتصاد اینه که اگه خانومی مثل من استعداد خوبی توش داشته باشه همکار خانم تو سطحهای بالا واسش کمتر پیدا میشه.
-پس اگه میخوای، الان بهشون نتیجه رو اعلام کنیم که خیالشون راحت بشه.
-آره اعلام کن. من میدونم این انتظار چقدر کلافه کنندهست. فقط اون دو نفرو به خاطر توانمندیاشون به کارگزینی معرفی کن و بگو تو اولویت جذب نیرو باشن. ولو شده با ساعت کم به کار بگیرنشون.
-چشم قربان. شما امر کن.
-بچه رییس چرا بهت برمی خوره؟ شما این قسمتو زن و شوهری ببین. دستور ندادم که. راستی فردا بریم ببینم واسه اون نذرت چیکار میشه کرد.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
يا بنَ آدَمَ ، لا تَأسَفْ على مَفقودٍ لا يَرَدُّهُ إليكَ الفَوتُ ، و لا تَفرَحْ بمَوجُودٍ لا يَترُكُهُ في يَدَيكَ المَوتُ
اى پسر آدم! براى آنچه از دست رفته و باز نمى گردد، افسوس مخور و براى آنچه در دست دارى، اما مرگْ آن را در دستانت باقى نمى گذارد، شادى مكن
#امامعلیعلیهالسلام
#ميزانالحكمهجلد5صفحه56
#روایت_عشق
#حدیث
@Revayateeshg
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_140 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 آقای علیپور از بین گزینههای موجود، با ت
#رمان_قلب_ماه
#پارت_141
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙
❤🌙
روز پنجشنبه به بهشت زهرا رفتند. پسری حدود ده سال، از بچههایی که منظورشان بود را پیدا کردند. مریم با او صحبت کرد، پولی به او داد و از او خواست هر تعداد از بچههای مثل خودش که در بهشت زهرا بودند را کنار ماشین جمع کند. پسر اول ترسید که مریم بخواهد مانع کارشان شود اما امید به او اطمینان داد، به خاطر نذری که دارد می خواهد به آنها کمک کند.
چند دقیقه بعد تعداد زیادی از بچهها دور آنها جمع شدند. مریم و امید اسم، آدرس و تعداد افراد خانواده را یادداشت کردند. غروب شده بود. تا فردای آن روز لیستی به ترتیب آدرس و تعداد افراد تهیه کردند و به محلههای آنها رفتند. وضعیت زندگیشان را دیدند، از سرپرست هر خانواده یک شماره حساب گرفتند، اطمینان دادند که هر ماه مبلغی برایشان واریز خواهد شد و قول گرفتند بچهها حتماً به مدرسه بروند. مدرسه رفتن بچهها را شرط ادامه کمکها اعلام کردند تا تضمین درس خواندن آنها شود. امید از این کار خوشحال بود و از وضع زندگی این خانوادهها متعجب شد. با این دیدارهای مستقیم بر ادامه کارش جدیتر شد.
اولین روزی که آقای نواب قرار بود به عنوان دستیار کار کند، مریم با او اتمام حجت کرد.
_ببینید هر بار اطلاعاتی از ازتون میخوام. اگه اشتباه کنید یا توی تحلیل وضعیت درست عمل نکنید، فرصت زیادی واسه جبران نخواهید داشت و من توی کار خیلی سختگیرم. پس لازمه دقتتونو رو خیلی بالا ببرین تا یه وقت پشیمون نشین.
آقای نواب مردی سی و پنج ساله بود باهمسر و دو فرزند. قبل از آنجا در بورس فعالیت میکرد. کمحرف و آرام بود اما ظاهر چندان آراستهای نداشت. مریم شماره کارتی از او گرفت و به او وعده داد که هر وقت طرح و ایده خوبی ارائه دهد یا کارش را بهتر از حد انتظار انجام دهد، علاوه بر حقوقی که شرکت به او خواهد داد، پاداشی از خودش دریافت میکند. در حین صحبت، مریم پولی به حساب او واریز کرد.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_141 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 روز پنجشنبه به بهشت زهرا رفتند. پسری حد
#رمان_قلب_ماه
#پارت_142
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙
❤🌙
-الان یه مبلغی به حسابتون واریز کردم. این پاداشه به خاطر این که از بین بقیه با تفاوت بالایی انتخاب شدین. البته من زیاد دست و دل باز نسیتم و همیشه از این کار ها نمیکنم. برین با این پول لباس مناسبی بخرین که اینجا رفت و آمد میکنین واستون بد نباشه.
-دستتون درد نکنه خانم. همین خودش دست و دلبازی شما رو نشون میده وگرنه این رقابت واسه گرفتن این شغل بود ولی شما تشویقی دادید. فقط اگه میشه لباسو وقتی حقوق گرفتم بخرم.
-چرا؟ مشکلی دارین؟
-ببخشید ولی چند وقتیه درست و حسابی کار نکردم به خاطر همین خانواده چیزایی میخواستن که نتونستم تهیه کنم. اگه اجازه بدین اول به اونا برسم.
-آفرین به این خانواده دوستی. از این طرز فکرتون خوشم اومد. یه پیشنهاد واستون دارم اگه موافقین این بار یه مساعده بهتون بدم و شما آخر ماه که حقوق گرفتین بهم برگردونین. نظرتون چیه؟
-اینکه واقعاً عالیه. یعنی این کارو انجام میدین؟
چند دقیقه بعد مریم به اندازه نصف حقوقش به حسابش واریز کرد. آقای نواب در پوست خود نمیگنجید. همین که خواست از اتاق خارج شود صدای مریم او را متوقف کرد.
-آقای نواب جایی که واسه شما در نظر گرفتن، توی اتاق حسابداره. زودتر جاگیر بشین که کارای زیادی داریم. درو هم ببندین.
وقتی از اتاق خارج شد، فکرش کاملاً درگیر شخصیت و حرفهای مریم بود.
- کم سن و ساله ولی آدم عجیبیه. از طرفی میگه خیلی سختگیرم و از طرفی این همه کمک مالی اول کار به من که هنوز معلوم نیست تا حقوق اول منو نگه داره میکنه. توی این کار اقتصادی و مردونه هم چادرشو حفظ کرده. تازه همین که وقتی رفتم پیشش نذاشت درو کامل ببندم و گفت لای در باز باشه، نشون میده خیلی چیزا رو برعکس یه عده رعایت میکنه. باید دقت کنم تا درست کار کنم و بتونم ازش کار یاد بگیرم.
بعد از خروج آقای نواب، امید به اتاق مریم رفت.
-در اتاقت باز بود. فهمیدم نواب اینجا بوده. رفتم کارت تموم شد بیام. لااقل درو میبستی. خط و نشون کشیدناتو هر کی رد میشد میتونست بشنوه.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
👨👦👦انجمن نویسندگان باغ انار، تقدیم می کند:
📕رمان امنیتی #رفیق
با تمام توان از پلهها بالا رفت. به پلههای طبقه سوم رسید.قدمهایش را آرام کرد و یک دستش را گذاشت پشت کمرش، روی اسلحه. هیچ صدایی نمیآمد. از پشت دیوار راهپله، به راهرو سرک کشید. کسی در راهرو نبود. آرام قدم به راهرو گذاشت و گوش تیز کرد؛صدایی نمیآمد. هنوز نرسیده بود به مغازه که در آن باز شد و مردی از مغازه بیرون آمد. دقیقاً همان کسی بود که برای اطمینان از مرگ شیدا، بالای جنازهاش حاضر شده بود. چند ثانیه، هردو هاج و واج به هم نگاه کردند؛ اما این عباس بود که زودتر به خودش آمد و فریاد زد:
- ایست!
🔸🔸🔸🔸🔸
🖌اثر فاطمه شکیبا (🌿فرات🌿)
در «انارهای عاشق رمان» : https://eitaa.com/joinchat/3251044471C938ce7ecc6
✅ اینجا محلی است برای نشر آثار داستانی اساتید و فارغ التحصیلان «انجمن هنری باغ انار»
گروه آموزش داستان نویسی: https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741