#آیین_همسرداری_در_کلام_ائمه
🌸پیامبر اسلام حضرت محمدصلیاللهعلیهوآلهوسلّم میفرمایند:
« هر کس به صورت زنش سیلی بزند، خداوند به آتشبان جهنم دستور میدهد تا در آتش جهنم هفتاد سیلی بر صورت او بزند.»
📖مستدرک الوسائل،جلد۱۴، صفحه۲۵۰
🍃🌸🍃
〰️🌱،، ♥،، 🌱〰️
🏠 @nasimemehr110 🌷
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_45 _آخرش که چی؟ این پسره با این مدرکی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌷🌪🌷🌪🌷
🌪🌷🌪
🌷
#رمان_ترنم
#پارت_46
دانههای اشک از یکدیگر سبقت گرفتند و تا روی دستهای مادر هم رسیدند. مادر خوب میتوانست آرامش بدهد. در آغوشم گرفت و مدتی هیچ نگفت تا اشکم تمام شد. حامد به سالن آمده بود و با تعجب به ما نگاه می کرد.
_مامان آبجیو دعوا کردی؟
_نه مامانجان. آبجی حالش خوب نیست. داره گریه میکنه. الان خوب میشه. شما میشه بری دنبال نخود سیاه؟
_آها. برم تو اتاقم تا حرفای شما رو نشنوم. مگه نه؟
_آفرین به پسر عاقلم. ممنون که حرفمو گوش میدی.
حامد رفت و مادر مرا از آغوشش جدا کرد.
_اگه حالت بهتره، گوش میدم.
مجبور شدم کل ماجرا را برای مادر تعریف کنم. چشمهایش از تعجب گرد شده بود و غم بزرگی به چهرهاش نشست. حرفم را که تمام کردم، سکوت حکمفرما شد. سرم را پایین گرفتم. کمی گذشت.
_اون عکسو نشونم بده.
_نه مامان خواهش میکنم.
_ترنم چی میگی؟ باید بدونم چه عکسیه که باهاش تهدیدت میکنه.
عکس را از قسمت مخفی گوشی به مادر نشان دادم. با حرص چشمهایش را بست و به هم فشرد. قطره اشکی از گوشهی چشمش فرو آمد که دلم را لرزاند. من باعث اشک مادرم شدم. کاش آن روز عقلم درست کار میکرد و نمیرفتم. مادر بلند شد و به طرف آشپز خانه رفت. مشغول چیدن میز ناهار شد. به کمکش رفتم تا بتوانم از او بپرسم تکلیفم چیست که پدر وارد خانه شد.
مادر بیهیچ حرفی ناهار را کشید و خوردیم. پدر چند باری از سکوت و ناراحتی مادر پرسید اما او حرفی نزد. بعد از ناهار پدر آماده رفتن شد که مادر دستش را کشید و به اتاقشان برد.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1924
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🌷
🌪🌷
🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_46 دانههای اشک از یکدیگر سبقت گرفتند
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌷🌪🌷🌪🌷
🌪🌷🌪
🌷
#رمان_ترنم
#پارت_47
از ترس قلبم در دهانم میزد. یعنی مادر همه چیز را به او گفت؟ کمی گذشت روی مبل نشسته بودم و خیره به در اتاقشان ماندم. مادر بیرون آمد و با عجله به آشپزخانه رفت. با لیوان آبقند به اتاق برگشت. در دل به خودم لعنت میفرستادم که با کارم این همه فشار برای خودم و ناراحتی برای خانوادهام درست کرده بودم.
در اتاق با ضرب زیاد باز شد. پدر با سرعت به طرفم آمد. از ترس خودم را جمع کردم. مطمئن بودم که برای اولین بار کتکی نوش جان خواهم کرد. وقتی کنارم رسید، چشمهایم را بستم.
_اون عکسو ببینم.
چشم باز کردم. پدر روبهرویم ایستاده بود و دست دراز کرد. مادر اشاره میکرد که نشان ندهم. با لکنت حرف زدم.
_حذفش کردم.
مادر هم کمک کرد.
_حبیبجان من دیدم. بهش گفتم حذفش کنه.
پدر به طرفش برگشت.
_شما بیجا کردی. به جای همدستی باهاش، بهش یاد میدادی هر گورستونی که بهش بفرما میگن سرشو نندازه بره.
اولین بار بود که پدرم با این لحن و الفاظ صحبت میکرد. دوباره چشمه اشکم جوشیدن گرفت.
_با این الدنگ قرار بذار. فقط نفهمه به ما گفتی. فهمیدی؟
به هق هق افتادم. پدر به اتاق برگشت. حتی از پشت پرده اشکهایم میتوانستم صورت برافروخته و عصبانی پدر را ببینم. وقتی در اتاق را بست، مادر سریع گوشی بیسیم را گرفت و در آشپزخانه تماس گرفت. از گوش کردن به حرفهایش فهمیدم با عمو صحبت میکند. وقتی برگشت اعتراض کردم.
_کاش بهتون نگفته بودم. شما همه رو خبر کردین. دستتون درد نکنه که آبرومو میبرین.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1924
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🌷
🌪🌷
🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
بـِهدَفتـرگُمشـدگـآنرَفـت.
خـآدمپـُرسیـد:مـۍتـُونـمڪُمڪـتونڪُنـم؟
بـآبُغـضگُفـت:سـآلهـآسـتگُـمشُـدم..
ڪسۍامـآمزَمـآنمَنـونَـدیـده؟
•ــــــــــ••ـــــــــــــ•
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_47 از ترس قلبم در دهانم میزد. یعنی م
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌷🌪🌷🌪🌷
🌪🌷🌪
🌷
#رمان_ترنم
#پارت_48
_کاش بهتون نگفته بودم. شما همه رو خبر کردین. دستتون درد نکنه که آبرومو میبرین.
_تو چی میفهمی بچه. به عموت گفتم چون آرومتر از باباته و میتونه آرومش کنه. اگه بخواد بره با اون پسره روبرو بشه باید یکی هواشو داشته باشم. عموت از همه عاقلتره. دهنشم قرصه. اگه بگیم چیزی نگه حتی زنعموتم نمیفهمه. اون عکسم حذفش کن. نمیخوام بابات ببینه. وای اگه میدید از غصه دق میکرد. سخته ناموسشو دست نامحرما ببینه. اونم بابات. یادت نره همین حالا پاکش کن.
در همان حال بدم عکس را حذف کردم. حرفهای مادر درست بود اما از روبهرو شدن با عمو راضی نبودم البته چارهای هم نداشتیم. سلامتی پدر مهمتر بود.
عمو که رسید به اتاقم پناه بروم. صدای نگرانش را میشنیدم.
_زنداداش مُردم و زنده شدم تا برسم. چی شده؟
_تو اتاقه. حالش خوب نیست. نگرانش بودم که مجبور شدم به شما زحمت بدم. ببخشید.
عمو سریع خود را به برادرش رساند و کمی کنارش ماند. مادر در این فاصله به سراغم آمد. کارم فقط گریه بود.
_کِی و کجا؟
بین گریهها نفسی گرفتم و جوابش را دادم. نزدیک ساعت قرار بود. صدای در آمد. پدر و عمو رفته بودند. چند دقیقه بعد مادر گفت که باید آماده باشم شاید نیاز به رفتن من باشد. لباس پوشیدم و روی تختم نشستم. ساعت چهار که شد گوشیم زنگ خورد. مادر از من تایید گرفت که بداند خودش است. سفارش کرد که عادی حرف بزنم. گوشی روی بلندگو گذاشت.
_سلام پلنگ جان. چرا نمیای پس. خشکم زده.
_من ... دارم میام.
_آفرین عشقم.
_ماشینت چیه؟
_تو بیا خودم پیدات میکنم.
_ببینم صدات چرا میلرزه؟ نکنه میترسی؟
_آره.
_حرف که نمیزدی، حالا دیگه تلگرافیتر حرف میزنی. ببین نگران چیزی نباش فقط چند دیقه تو ماشین میخوام باهات حرف بزنم و یه چیز بهت بدم. اومدی؟
_باشه.
_آ قربونش. دختر خوب.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1924
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🌷
🌪🌷
🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌷🌪🌷🌪🌷
🌪🌷🌪
🌷
#رمان_ترنم
#پارت_49
تمام بدنم از حرص و خجالت میلرزید. مادر نگران نگاهم میکرد.در آغوشم گرفت. کمی آرام شدم. با پدر تماس گرفت. پدر گفت تا سر خیابان اصلی که آنها منتظر بودند بروم. با ترس از خانه خارج شدم. هنوز کمی تا سر خیابان مانده بود. سامان از یک ماشین پیاده شد. لبخند گشادی به لب داشت.
سلام عزیزم. خوشم اومد. میبینم که دختر خوبی شدی و اومدی. بیا بشین.
به سر خیابان نگاه کردم. قبل از آنکه تصمیمی بگیرم به طرفم آمد. دستش را به پشتم برد که به ماشین ببرد.
_دست به من نزن.
_خب کوچولو. کارت ندارم که. خودت بیا سوار شو. قول میدم سریع برگردونمت.
با ترس سوار شدم. میلرزیدم و او دستش را روی دستم گذاشت. سریع دستم را کشیدم. با صدای بلند خندید.
_خب حالا. نخوردمت که.
حرکت که کرد، عمو زنگ زد. صدای تماس را کم کردم که نشنود.
_کجایی عمو؟ نیومدی؟
چطور باید جواب می دادم.
_بیرونم.
از کنار ماشین پدر رد شدیم. عمو نگاهی به خیابان ما انداخت.
_نمیبینمت. کجایی پس.
_بیرونم.
عمو تازه متوجه میشد.
_ترنم، نکنه اون سوارت کرده.
_آره. درست میگین.
_یا ابا الفضل. ترنم ببین عمو عادی باش. فقط لوکیشن زنده بفرست. از ماشینم پیاده نشو. خب؟
_چشم.
تماس که تمام شد. سریع اینترنت را فعال کردم و موقعیت زنده را فرستادم. سامان به من نگاه میکرد.
_چی شده؟ کی بود؟
اخمهایم را درهم کردم
_به تو چه؟ مگه خانوادهم بهم زنگ میزنن باید به تو توضیح بدم. برادرم خونهست باید زود برگردم.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1924
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🌷
🌪🌷
🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌸🍃🌼💐🌷🌹
🔴 #آقایان_بدانند
مردی در زندگی موفق است که احترام همسرش را رعایت کند. زنی که از زندگیاش راضی باشد، خانه را بهشت میکند...
〰️🌱،، ♥،، 🌱〰️
🏠 @nasimemehr110 🌷
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_49 تمام بدنم از حرص و خجالت میلرزید
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌷🌪🌷🌪🌷
🌪🌷🌪
🌷
#رمان_ترنم
#پارت_50
_آها. خوبه توام. چقدر اخم میکنی؟ یه لبخند بزنی قول میدم پررو نشم. راستی اینقدر بداخلاقی میکنی که آدم یادش میره واسه چی اومده.
از روی داشبورد جعبه کوچک شیرینی را روی پایم گذاشت. سوالی نگاهش کردم.
_بخور تا مناسبتشو بگم.
_اول بگو.
_تا نخوری نمیگم.
عصبی بودم. شیشه ماشین را پایین کشیدم. شیرینی را از پنجره به بیرون پرت کردم. به طرفش برگشتم.
_فکر کن خوردم حالا حرفتو بزن.
ماشین را نگه داشت. با چهرهای برافروخته نگاهم کرد. ترسیدم و ترس به تمام بدنم نفوذ کرد.
_درسته گفتم از چموشیت خوشم میاد اما نگفتم از وحشیگری خوشم میاد. هی هیچی بهت نمیگم دور برداشتی. فکر کردی کی هستی هی نازتو میکشم و تو رَم میکنی.
دستم را به طرف دستگیره بردم که پیاده شوم. با صدای فریادش در جا خشک شدم و اشکم راه افتاد.
_بشین سر جات. برت میگردونم خونهت. بار آخرت باشه این جور تخسبازی درمیاری. حالمو خراب کردی. یه بار دیگه...
هنوز حرفش تمام نشده بود که پدر در ماشین را باز کرد. یقه سامان را کشید و او را بیرون برد. عمو در کنارم را باز کرد و مرا به داخل ماشین خودمان رساند.
_بشین عمو جون. اصلا بیرون نیا. باشه؟
چشمم به پدر که با سامان درگیر شده بود، افتاد.
_عمو، بابام.
_باشه تو بشین خیالم راحت بشه. درو هم قفل کن.
نشستم. پدر سامان را زیر به ضرب کتک گرفت و او هم بعد از خوردن چند ضربه در صدد جواب دادن برآمد. قبلم از جا کنده میشد. پدرم به خاطر اشتباه من ضربه خورد. عمو که رفت آنها را جدا کرد. پدر تهدیدهای جدی کرد و او به کمک مردم از آنجا فاصله گرفت.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1924
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🌷
🌪🌷
🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_50 _آها. خوبه توام. چقدر اخم میکنی؟
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌷🌪🌷🌪🌷
🌪🌷🌪
🌷
#رمان_ترنم
#پارت_51
عمو، پدر را که خون از دماغش راه افتاده بود، سوار ماشین کرد و خودش رانندگی کرد. از عصبانیت پدر میترسیدم اما بسته دستمال کاغذی را به طرفش گرفتم. با دستهای لرزان برداشت و نیم نگاهی به طرفم کرد. دستهای قوی و محکم یک جراح قلب به خاطر حفظ ناموسش به شدت میلرزید. باز هم به حماقت خودم لعنت فرستادم.
پدر از وقتی قضیه را فهمید هیچ حرفی با من نزده بود. هم از اینکه دعوا کند، میترسیدم و هم از قهر و حرف نزدنش عذاب میکشیدم. در سکوت به خانه رسیدیم. مادر با دیدن پدر در آن وضع خونین جیغی زد و خودش را به او رساند. لباسش را در آورد و مشغول درمانش شد اما من با شانه افتاده و شرمنده به اتاقم پناه بردم. لحظهای فکر کردم کاش نمیگفتم تا پدرم به این وضع نمیافتاد اما صدایی در درونم نهیب میزد اگر بلایی سرم میآمد و پدر میفهمید حتماً حال بدتری پیدا میکرد.
سرم را در بالش فرو کردم و باز هم هق هق بود و گریه. شرمنده بودم اما دیگر استرس نداشتم. سبک بودم در امنیت. عمو در زد و وارد اتاقم شد. نشستم. کنارم نشست. سرم را در آغوش گرفت. کمی که گذشت از خود جدایم کرد.
_ببین عمو جون، هر چی بوده تموم شده. بذار دیگه تموم بشه. باباتو که دیدی. دخترم واسه یه مرد خیلی سخته که ناموسشو همراه یه آدم عوضی دزد ناموس ببینه. منم به خاطر آروم کردن باباته که سعی میکنم خودمو آروم نشون بدم.
_عمو من فقط اون روز...
با دستش اشکم را گرفت.
_هیس هیچی نگو. میدونم یه بار اشتباه کردی ولی تو این دو سه ساعته بارها بابات گفته خدا رو شکر اونقدر عاقل بودی که قبل از اینکه باهاش بری به خانوادهت گفتی. دیگه آروم باش.
عمو پیشانیام را بوسید و رفت.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1924
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🌷
🌪🌷
🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪