eitaa logo
فرصت زندگی
204 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
876 ویدیو
12 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_47 از ترس قلبم در دهانم می‌زد. یعنی م
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 _کاش بهتون نگفته بودم. شما همه رو خبر کردین. دستتون درد نکنه که آبرومو می‌برین. _تو چی می‌فهمی بچه. به عموت گفتم چون آروم‌تر از باباته و می‌تونه آرومش کنه. اگه بخواد بره با اون پسره روبرو بشه باید یکی هواشو داشته باشم. عموت از همه عاقل‌تره. دهنشم قرصه. اگه بگیم چیزی نگه حتی زن‌عموتم نمی‌فهمه. اون عکسم حذفش کن. نمی‌خوام بابات ببینه. وای اگه می‌دید از غصه دق می‌کرد. سخته ناموسشو دست نامحرما ببینه. اونم بابات. یادت نره همین حالا پاکش کن‌. در همان حال بدم عکس را حذف کردم‌. حرف‌های مادر درست بود اما از روبه‌رو شدن با عمو راضی نبودم البته چاره‌ای هم نداشتیم. سلامتی پدر مهم‌تر بود‌. عمو که رسید به اتاقم پناه بروم. صدای نگرانش را می‌شنیدم. _زن‌داداش مُردم و زنده شدم تا برسم. چی شده؟ _تو اتاقه. حالش خوب نیست. نگرانش بودم که مجبور شدم به شما زحمت بدم. ببخشید. عمو سریع خود را به برادرش رساند و کمی کنارش ماند. مادر در این فاصله به سراغم آمد. کارم فقط گریه بود. _کِی و کجا؟ بین گریه‌ها نفسی گرفتم و جوابش را دادم. نزدیک ساعت قرار بود. صدای در آمد. پدر و عمو رفته بودند. چند دقیقه بعد مادر گفت که باید آماده باشم شاید نیاز به رفتن من باشد. لباس پوشیدم و روی تختم نشستم. ساعت چهار که شد گوشیم زنگ خورد. مادر از من تایید گرفت که بداند خودش است. سفارش کرد که عادی حرف بزنم. گوشی روی بلندگو گذاشت. _سلام پلنگ جان. چرا نمیای پس. خشکم زده. _من ... دارم میام. _آفرین عشقم. _ماشینت چیه؟ _تو بیا خودم پیدات می‌کنم. _ببینم صدات چرا می‌لرزه؟ نکنه می‌ترسی؟ _آره. _حرف که نمی‌زدی، حالا دیگه تلگرافی‌تر حرف می‌زنی. ببین نگران چیزی نباش فقط چند دیقه تو ماشین می‌خوام باهات حرف بزنم و یه چیز بهت بدم. اومدی؟ _باشه. _آ قربونش. دختر خوب. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1924 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🌷 🌪🌷 🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 تمام بدنم از حرص و خجالت می‌لرزید. مادر نگران نگاهم می‌کرد.در آغوشم گرفت. کمی آرام شدم. با پدر تماس گرفت. پدر گفت تا سر خیابان اصلی که آن‌ها منتظر بودند بروم. با ترس از خانه خارج شدم. هنوز کمی تا سر خیابان مانده بود. سامان از یک ماشین پیاده شد. لبخند گشادی به لب داشت. سلام عزیزم. خوشم اومد. می‌بینم که دختر خوبی شدی و اومدی. بیا بشین. به سر خیابان نگاه کردم. قبل از آن‌که تصمیمی بگیرم به طرفم آمد. دستش را به پشتم برد که به ماشین ببرد. _دست به من نزن. _خب کوچولو. کارت ندارم که. خودت بیا سوار شو. قول میدم سریع برگردونمت. با ترس سوار شدم. می‌لرزیدم و او دستش را روی دستم گذاشت. سریع دستم را کشیدم. با صدای بلند خندید. _خب حالا. نخوردمت که. حرکت که کرد، عمو زنگ زد. صدای تماس را کم کردم که نشنود. _کجایی عمو؟ نیومدی؟ چطور باید جواب می دادم. _بیرونم. از کنار ماشین پدر رد شدیم. عمو نگاهی به خیابان ما انداخت. _نمی‌بینمت. کجایی پس. _بیرونم. عمو تازه متوجه می‌شد. _ترنم، نکنه اون سوارت کرده. _آره. درست می‌گین. _یا ابا الفضل. ترنم ببین عمو عادی باش. فقط لوکیشن زنده بفرست. از ماشینم پیاده نشو. خب؟ _چشم. تماس که تمام شد. سریع اینترنت را فعال کردم و موقعیت زنده را فرستادم. سامان به من نگاه می‌کرد. _چی شده؟ کی بود؟ اخم‌هایم را درهم کردم _به تو چه؟ مگه خانواده‌م بهم زنگ میزنن باید به تو توضیح بدم. برادرم خونه‌ست باید زود برگردم. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1924 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🌷 🌪🌷 🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🍃🌼💐🌷🌹 🔴 مردی در زندگی موفق است که احترام همسرش را رعایت کند. زنی که از زندگی‌اش راضی باشد، خانه را بهشت می‌کند... ‌‌ 〰️🌱،، ♥،، 🌱〰️ 🏠 @nasimemehr110 🌷
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_49 تمام بدنم از حرص و خجالت می‌لرزید
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 _آها. خوبه توام. چقدر اخم می‌کنی؟ یه لبخند بزنی قول میدم پررو نشم. راستی اینقدر بداخلاقی می‌کنی که آدم یادش میره واسه چی اومده. از روی داشبورد جعبه کوچک شیرینی را روی پایم گذاشت. سوالی نگاهش کردم. _بخور تا مناسبتشو بگم. _اول بگو. _تا نخوری نمیگم. عصبی بودم. شیشه ماشین را پایین کشیدم. شیرینی را از پنجره به بیرون پرت کردم. به طرفش برگشتم. _فکر کن خوردم حالا حرفتو بزن. ماشین را نگه داشت. با چهره‌ای برافروخته نگاهم کرد. ترسیدم و ترس به تمام بدنم نفوذ کرد. _درسته گفتم از چموشیت خوشم میاد اما نگفتم از وحشی‌گری خوشم میاد. هی هیچی بهت نمیگم دور برداشتی. فکر کردی کی هستی هی نازتو می‌کشم و تو رَم می‌کنی. دستم را به طرف دستگیره بردم که پیاده شوم. با صدای فریادش در جا خشک شدم و اشکم راه افتاد. _بشین سر جات. برت می‌گردونم خونه‌ت. بار آخرت باشه این جور تخس‌بازی درمیاری. حالمو خراب کردی. یه بار دیگه... هنوز حرفش تمام نشده بود که پدر در ماشین را باز کرد. یقه‌ سامان را کشید و او را بیرون برد. عمو در کنارم را باز کرد و مرا به داخل ماشین خودمان رساند. _بشین عمو جون. اصلا بیرون نیا. باشه؟ چشمم به پدر که با سامان درگیر شده بود، افتاد. _عمو، بابام. _باشه تو بشین خیالم راحت بشه. درو هم قفل کن. نشستم. پدر سامان را زیر به ضرب کتک گرفت و او هم بعد از خوردن چند ضربه در صدد جواب دادن برآمد. قبلم از جا کنده می‌شد. پدرم به خاطر اشتباه من ضربه خورد. عمو که رفت آن‌ها را جدا کرد. پدر تهدیدهای جدی کرد و او به کمک مردم از آنجا فاصله گرفت. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1924 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🌷 🌪🌷 🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_50 _آها. خوبه توام. چقدر اخم می‌کنی؟
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 عمو، پدر را که خون از دماغش راه افتاده بود، سوار ماشین کرد و خودش رانندگی کرد. از عصبانیت پدر می‌ترسیدم اما بسته‌ دستمال کاغذی را به طرفش گرفتم. با دست‌های لرزان برداشت و نیم نگاهی به طرفم کرد. دست‌های قوی و محکم یک جراح قلب به خاطر حفظ ناموسش به شدت می‌لرزید. باز هم به حماقت خودم لعنت فرستادم. پدر از وقتی قضیه را فهمید هیچ حرفی با من نزده بود. هم از اینکه دعوا کند، می‌ترسیدم و هم از قهر و حرف نزدنش عذاب می‌کشیدم. در سکوت به خانه رسیدیم. مادر با دیدن پدر در آن وضع خونین جیغی زد و خودش را به او رساند. لباسش را در آورد و مشغول درمانش شد اما من با شانه‌ افتاده و شرمنده به اتاقم پناه بردم. لحظه‌ای فکر کردم کاش نمی‌گفتم تا پدرم به این وضع نمی‌افتاد اما صدایی در درونم نهیب می‌زد اگر بلایی سرم می‌آمد و پدر می‌فهمید حتماً حال بدتری پیدا می‌کرد. سرم را در بالش فرو کردم و باز هم هق هق بود و گریه. شرمنده بودم اما دیگر استرس نداشتم. سبک بودم در امنیت. عمو در زد و وارد اتاقم شد. نشستم. کنارم نشست. سرم را در آغوش گرفت. کمی که گذشت از خود جدایم کرد. _ببین عمو جون، هر چی بوده تموم شده. بذار دیگه تموم بشه. باباتو که دیدی. دخترم واسه یه مرد خیلی سخته که ناموسشو همراه یه آدم عوضی دزد ناموس ببینه. منم به خاطر آروم کردن باباته که سعی می‌کنم خودمو آروم نشون بدم. _عمو من فقط اون روز... با دستش اشکم را گرفت. _هیس هیچی نگو. می‌دونم یه بار اشتباه کردی ولی تو این دو سه ساعته بارها بابات گفته خدا رو شکر اون‌قدر عاقل بودی که قبل از اینکه باهاش بری به خانواده‌ت گفتی. دیگه آروم باش. عمو پیشانی‌ام را بوسید و رفت. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1924 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🌷 🌪🌷 🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🦋⚡🦋⚡🦋⚡🦋⚡🦋⚡ رمان‌های موجود کانال فرصت زندگی: پارت اول رمان کامل شده (رحیمی) https://eitaa.com/forsatezendegi/466 پارت اول رمان کامل شده (رحیمی) https://eitaa.com/forsatezendegi/1037 پارت اول رمان کامل شده: (رحیمی) https://eitaa.com/forsatezendegi/1924 پارت اول رمان در حال پارت‌گذاری: (رحیمی) https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 🦋⚡🦋⚡🦋⚡🦋⚡🦋⚡🦋 منتظر نظراتتون هستم: @zeinta_rah5960 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 عقربه‌های ساعت برای رسیدنت مسابقه گذاشته‌اند. آماده‌اند که مثل همه‌ی مردم شهر فریاد بزنند: امام آمد. آمدی مسیحای این جان‌های خسته. آمدی تسکین دردهای بی‌قرارشان باشی. دردهایی که تاریخ فراموش خواهد کرد. تو لمسشان کردی که آمدی اما گوش تاریخ کر است و دست‌هایش ناتوان از ضبط و ثبت ظلمی که به مردم این دیار شده. بشکند قلم تاریخ که نتوانست این همه درد را ثبت کند تا آیندگان نگویند شوق بی‌حد ملت برای آمدنت از سر علاقه به یک انسان نبوده. این شوق از باور به نجاتشان با دست‌های مسیحاییت بوده. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
2.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
گرامی باد بازگشت امام امت و شروع افقی رو به ظهور حضرت حجت‌ عج الله https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_51 عمو، پدر را که خون از دماغش راه اف
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 عمو پیشانی‌ام را بوسید و رفت. چند دقیقه بعد صدای در خانه نشان داد که عمو رفته. مادر وارد اتاقم شد و روبه‌رویم ایستاد. دستانش را به طرفم گرفت. _ترنم گوشیتو بده. _مامان آخه... _آخه چی؟ بابات ناراحته فعلاً هیچی نمیگی. یه مدت باید بگذره تا بتونه بهت فرصت دوباره بده. حدس اینکه پدر گوشی را از من خواهد گرفت، کار سختی نبود. _بذار لااقل شماره سعیده رو بردارم. مادر روی صندلی کامپیوتر نشست. _قفلشم بردار ممکنه دوباره گرفتن گوشیت طول بکشه و تو رمزشو یادت بره. فهمیدم قرار نیست به این زودی گوشیم را ببینم. تا فردای آن روز از اتاق خارج نشدم. از پدر خجالت می‌کشیدم. قبل از ناهار روز بعد مادر در چارچوب در قرار گرفت. _ترنم پاشو قبل از اومدن بابات بیا تو آشپزخونه باش. _من نمی‌تونم. از بابا... _از بابا چی؟ تا کی می‌تونی ادامه بدی؟ می‌دونی از این‌که یکیمون سر غذا نباشه چقدر حرص می‌خوره. دیشبم خودش شام نخورده خوابید. پاشو کم حرصشو در بیار. به آشپز‌خانه رفتم. پدر که وارد شد خودم را مشغول نشان دادم. وقتی سر میز رسید، سلامی کردم و او سرد جوابم را داد. با سردی سلامش یخ زدم. به او حق دادم. سر میز با غذا بازی می‌کردم. به چهره‌ پدر خیره شده بودم. زخم‌های کنار لب و گردنش بی‌فکری‌ام را به رخم می‌کشید. فکرم به سامان رفت و هیولایی که بعد انداختن آن جعبه شیرینی دیدم. _غذاتو بخور. با صدای پدر رشته‌ افکارم پاره شد. سرم را به غذا مشغول کردم. بعد از ناهار پدر روی مبل نشست تا مادر آماده‌ رفتن شود. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1924 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🌷 🌪🌷 🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_52 عمو پیشانی‌ام را بوسید و رفت. چند
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 چشم‌هایش بسته بود. به طرفش رفتم. رو به‌رویش روی زانو نشستم. صدایش کردم. _بابا. چشم باز کرد و سرش را جلو آورد. تقریباً چشم در چشم شدیم. ترسیدم اما با دیدن زخم‌هایش از نزدیک، ترس جایش را به شرم داد. دستم را به طرف زخمش بردم. نوازشش کردم. حرکتی نکرد و فقط نگاه می‌کرد. _بابا من دختر بدی‌ام. به خاطر من اذیت شدین. معذرت می‌خوام بابا. پدر دستم را گرفت و مرا کنار خود نشاند. به جلو خم شد. دست‌هایش را در هم گره زد. _نمی‌خواستم حالا حالاها باهات حرف بزنم. ازت دلخورم خیلی زیاد اما حالا که خودت اومدی و داری حرفاتو می‌زنی پس بذار منم بگم. دختری توی سن تو ممکنه اشتباه کنه اما هر اشتباهی یه تاوانی داره. یکی کمتر یکی بیشتر. اینو بدون بعضی اشتباهات تاوان سختی داره و قابل جبران نیست. تو تازه اول راه زندگیت هستی. یه جاهایی ما هستیم؛ یه جاهایی خودت تنهایی. توی لحظه باید تصمیم بگیری. قبل از اینکه کاریو انجام بدی، به عواقبش فکر کن. شاید کم تجربه باشی و همه‌ عواقب یه چیزو نتونی درک کنی اما یه چیزیو که می‌خوام همیشه بهش فکر کنی اینه که کاری که می‌کنی درسته یا غلط. توی این ماجرا تو می‌دونستی کارات غلطه مگه نه؟ سرم را پایین گرفتم. _قول بده کاری که می‌دونی غلطه رو انجام ندی. چیزی که نمی‌دونی غلطه رو از ما بپرسی. همان‌طور سر‌به‌زیر با گوشه‌ چشمم نگاهش می‌کردم‌. به طرفم برگشت. _با تو بودم. قول میدی؟ دلم آغوش امنش را می‌خواست. بغضم از این همه نگرانی که برای پدرم درست کرده بودم، ترکید. خودم را به سینه‌اش چسباندم و سفت بغلش کردم. انتظارش را نداشت. این کار را در کودکی زیاد می‌کردم اما سال‌ها بود خودم را این طور در آغوشش نیانداخته بودم. _قول میدم بابا. قول میدم اذیتتون نکنم. دست‌های پدر دورم حلقه شد تا امنیت این آغوش را بیشتر درک کنم. تا بفهمم آغوش افرادی مثل مسعود و سامان و هر مار خوش خط و خال دیگری هیچ‌گاه امنیت آغوش کسی که محرمم است و قلبش برایم بی‌ادعا می‌تپد را ندارد. با خودم قرار گذاشتم به خاطر قلب نگران این جراح قلب کسی را بدون اجازه و تاییدش به قلبم راه ندهم. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1924 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🌷 🌪🌷 🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪