eitaa logo
فرصت زندگی
204 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
877 ویدیو
12 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تازه واردین عزیز خوش اومدین. رمان‌های تموم شده منتظرتونن. ☝بخونید و با رمان جدیدم همراه باشید. از نظرات ارزنده‌تون استقبال می‌کنم. ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
4.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
••🚌✨ اگر به یه موفقیتی رسیدی 👌 یه سریا آدم گفتن: ماهم میتونستیم ، کار خاصی نکردی😒 بگو : میدونم شمام میتونستین🙂 مهم اینکه من انجامش دادم 💪 🌱 ⋅⋅⋅⋅⋅⋅⋅•❅•⋅⋅⋅⋅⋅⋅⋅⋅ •@chchchk 🌱🌻
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_95 قطع که کرد، نگاهی با لبخند به من
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 نگرانی در چهره‌شان بیداد می‌کرد. پیاده که شدم، یاسین هم پیاده شد. با آقاجون دست داد و با هر دو احوالپرسی کرد. _بنده یاسینم. دوست آقا حمید. این پسر خوش غیرتم تحویل شما. خوش به حالتون با این شیر پاک خورده‌ای که تربیت کردین. یا علی. از او تشکر کردم. سوار ماشین می‌شد که گوشی‌اش زنگ خورد. جواب داد. _سلام بر بانوی نگران خودم... لبخندی به زن ذلیلی‌اش و نگرانی زیاد همسرش زدم. بعد از تمام شدن بازجویی پدر و مادر عزیزم و دعای خیری که برایم کردند، با درد، خودم را روی تختم جا کردم. خوابم نبرد. نه از درد جسمی‌ام بلکه از درد زندگی که بی‌رحم بود. از فکر خانواده‌هایی که مجبور بودند عزیزانشان را برای کار میان آن همه گرگ بفرستند. از درد غیرت آن پدرها خوابم نمی‌برد. از درد بی‌غیرتی گرگ‌هایی که از بی‌چارگی آن‌ها سوءاستفاده می‌کردند، خوابم نبرد. به لطف مراقبت‌های عزیزجون زود سرپا شدم. تصمیم گرفتم با یاسین صحبت کنم. با او تماس گرفتم. _سلام مرد بزرگ این روزها. با تعجب به گوشی نگاه کردم. با من بود؟ _الو حمید خان؟ هستی برادر؟ _سلام هستم. شما با من بودین؟ _نه پس با آقابزرگ خدا بیامرزم بودم. آخه توی این دور و زمونه مگه چند تا مرد پیدا میشه که بخواد... ولش کن. مرد بزرگ، خوب و سر حال شدی؟ _آره خوبم. می‌خوام ببینمتون. _آ آ آ شیطون شدی بلا. خانواده‌م ممنوع کردن با غریبه‌ها قول و قرار بذارم. اونم دم غروب. وای خاک به سرم. از مدل حرف زدنش خنده‌م گرفت. _لابد اون شب کتکم خورین. _اوف چه جورم. سیاه و کبودم. حالا که اصرار می کنی، چی کارت کنم. آدرسو پیام می‌کنم جلدی بیا. دیر بیای از دهن می‌افتما. خداحافظی کردم. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1924 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🌷 🌪🌷 🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_94 نگرانی در چهره‌شان بیداد می‌کرد. پ
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 به با مزگی‌هایش خندیدم. به عزیزجون خبر دادم و راه افتادم. آدرسی که داد با خانه ما فاصله کمی داشت. مسجدی بود و دم اذان به آنجا رسیدم. خواستم از کسی سراغش را بگیرم. خودم تعجب کردم. من فامیلی او را نمی‌دانستم. حالا چه می‌پرسیدم؟ نماز شروع شد. ترجیح دادم نماز را با جماعت بخوانم و بعد دنبال یاسین بگردم. نماز که تمام شد، تماس گرفتم. صدای او از مسجد می‌آمد. همان جا بود. پس چرا من ندیدمش؟ _آقا یاسین، دعوت می‌کنین و رخ نشون نمیدین؟ _به به، پس اومدی مرد. حالا فکر کنم روتو برگردونی درست میشه. برگشتم. با لبخند نگاهم می‌کرد. دست داد و احوالپرسی کرد. _می‌خوای همین جا وایستی یا میای بریم؟ با او به طرف خروجی همراه شدم. _کجا میریم؟ _عزیزم نترس جای بدی نمیریم. من خانواده دارم آقا. اهل کارای بدم نیستم. _اِ آقا یاسین... _خب حالا. داریم میریم خونه‌ ما. از اون شب عیال اجازه نمیده دیر برم خونه. باهات که قرار گذاشتم، دستور داد ببرمت خونه که نگرانم نشه. _انگار بد جوری ازشون حساب می‌برین. _اوه. آره بابا حسابی. رسیدیم به یک آپارتمان نقلی. در که باز شد، خانمی چادری را دیدم سلام و احوالپرسی کرد. در سالن نشستم. یاسین با همسرش به آشپزخانه رفت و با چای و مسقطی برگشت. با صدای بلند همسرش را مخاطب قرار داد. _خانوم، ایشون همون حمید آقا هستن که باعث دعوای بین من و شما شدنا. چشم‌هایم را گرد کردم. همسرش اعتراض کرد. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1924 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🌷 🌪🌷 🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
6.98M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📲🕊 گریه‌های فرزند خردسال شهید فلاحی در فراق پدر در مراسم تشییع صبح امروز در تبریز
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 همسرش اعتراض کرد. _آقا یاسین، منو شما دعوا کردیم؟ _آهان. نه. یادم نبود فقط شما با من دعوا کردین. همسرش با حرص اسمش را صدا زد. او چشمکی به من زد و خندید. رابطه‌ آن‌ها صمیمی بود. خلاف تصورم از حرف‌هایشان فهمیدم آن همه سخت‌گیری و تماس‌ها به خاطر علاقه و محبت بینشان بود. فکر کردم آیا فاطمه هم برایم چنین همسری خواهد شد؟ بعد به فکر خودم خندیدم. اصلاً فاطمه خبری از دلم نداشت. اصلاً او را به من می‌دادند که محبتش را تصور می‌کردم. (آخ آخ آخ عمو شیطون بودی و رو نمی‌کردیا) _هی آقا پسر، کجا سیر می‌کنی که لبخند به این پهنی می‌زنی؟ خودم را جمع کردم. _از اون شب یه سوالایی توی سرم دور می‌خوره. _مگه من حل‌المسائلم که اومدی سراغ من؟ سرم را پایین گرفتم. دستش را روی شانه‌ام گذاشت. _بابا شوخی کردم. بغ نکن. اصلاً من حل المسائل. هر چی می‌خوای بپرس. نگاهش کردم. شاید حق داشت. چرا باید سراغ او می‌آمدم؟ به خودم جواب دادم که لابد به خاطر همراهیش در آن شب بوده و این‌که بقیه دوستانم اگر حرفم را می‌فهمیدند، تنهایم نمی‌گذاشتند. _چرا این همه آدم فقیر و بیچاره هست؟ چرا خدا یکیو فقیر می‌کنه و یکیو تیلیاردر. _اوهو. کی گفته خدا این کارو می‌کنه؟ _پس کی؟ طرف خودش می‌خواد فقیر باشه؟ _نه _پس چی؟ _یه سری دلایل از محیط، اجتماع و چیزای دیگه باعث فقر میشه. _خب چرا خدا به همه اندازه نیازشون نمیده؟ _اگه خدا بیاد وسط و خودش دست به کار بشه، تو نمی‌پرسی پس اختیار و تصمیمای من کجای قصه‌ست؟ _آخه... رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1924 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🌷 🌪🌷 🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 یاسین لبخندی زد و به فنجان چای اشاره کرد. _انگار سوزنت گیر کرده فعلا. بخور دهنت خشک نشه داداش. چای را که خنک شده بود، برداشتم و یک ضرب تمام کردم. _هی برادر، فرار که نمی‌کنم. به خودت رحم کن. امان ندادم. _خب یه عده فقیر و سطح پایین جامعه میشن اما... _آقا ترمز. کی گفته کسی که فقیره سطحش پایینه؟ این همه آدمای بزرگ، پی‌پول بودن و هستن. دلیل نمیشه که. در ضمن، یک کلام بهت بگم. اگه پول دارا حق پی‌پولا رو نمی‌خوردن، فقیری وجود نداشت و البته خدا قول داده واسه فقیرا به جاش جبران کنه و از خجالتشون در بیاد. اون‌قدر که راضی بشن. این حرف ها برایم تازگی داشت. هنوز داشتم در ذهنم مرور می‌کردم که همسر یاسین با ظرف میوه آمد. یاسین سریع از جا بلند شد و از او گرفت. میوه‌ها را روی میز گذاشت. و باقی دیدارمان به پذیرایی و شوخی‌های یاسین گذشت. گذشت اما ذهنم درگیر حقی بود که به فقیر داده نمی‌شد و باعث ‌آشغال‌گردی دخترک می‌شد. تا یک هفته جواب تلفن‌های دوستانم را ندادم. حتی اگر اعتقادم را قبول نداشتند، به حساب مرام و رفاقت نباید پشتم را خالی می‌کردند. تا یک هفته جواب تلفن‌های دوستانم را ندادم. حتی اگر اعتقادم را قبول نداشتند، به حساب مرام و رفاقت نباید پشتم را خالی می‌کردند. داشتم آماده می‌شدم تا از خانه بیرون بزنم. از تنهایی و خانه نشینی کلافه شده بودم. صدای زنگ در آمد. آقاجون جواب داد. چند لحظه بعد بین چارچوب در ایستاد‌. نگاهی عجیب و سوالی انداخت‌. چشم از آینه برداشتم و سشوار را خاموش کردم. _جانم آقاجون؟ چیزی شده؟ _حمید، این پسره نادر دوستته؟ با تعجب به آقاجون زل زدم. _چی شده؟ _اومده اینجا. دم دره. تو دوستای این مدلی داری؟ رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1924 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🌷 🌪🌷 🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪