eitaa logo
فرصت زندگی
204 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
877 ویدیو
12 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
📢📢📢📢📢📢📢📢📢📢📢 💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 خبر خبر: با تشکر از همه بزرگوارانی که توی نظرسنجی شرکت کردند، نتیجه‌ای که از این نظرات ارزنده دریافت کردم این بوده که: علاوه بر متن کوتاه، کلیپ و استوری که طرفدار زیادی داشته، تقریباً همگی درخواست رمان و داستان داشتند. خیلی‌ها هم اصرار داشتند رمان جدید بنویسم. به احترام درخواستتون در عین درگیری شدید کاری و برنامه‌های در دست اقدام، رمان جدیدی رو طراحی کردم و شروع به نوشتن کردم. تا تقدیم نگاهتون کنم. شروع پارتگذاری از اول ماه مبارک رمضان نکته: این رمان خلاف بقیه رمان‌هام که قبلا نوشته بودم و یک دور بازنویسی شده بود، تقربیا آنلاین نوشته میشه. پس ممکنه یه روزایی ارسالش دیر یا زود بشه. گفتم که پیشتون بدقول و بی‌نظم دیده نشم و در ضمن امکان ارسال پارت برای جمعه‌ها نخواهم داشت که ان‌شاءالله برای اون روز هم برنامه‌خواهم داشت. در پناه حضرت حجت‌ عج‌الله موید و سلامت باشید و حال دلتون خوب باشه. دعام کنید تا بتونم خوب و مطلوب قلم بزنم و حال و هواتونو عوض کنم.
💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋 ماشین مردان عمارت در حال بیرون رفتن بود. پیمان دست دخترش را گرفت و سرعتش را کمتر کرد. _ببین پریچهر، این‌همه سال بهت گفتم نپرس اما از اهالی عمارت فاصله بگیر. حالا نمی‌دونم چه تقدیریه که باهاشون روبه‌رو شدی و تو رو دیدن. پریچهر دری که بسته شده بود را باز کرد و اخمی در هم ‌کشید. _اِ بابا؟ تقصیر من بود مگه؟ اونا رفته بودن سفر. از کجا می‌دونستم یهو برمی‌گردن. گفتی نپرس، نپرسیدم اما این همه سال زندانی اون خونه بودم. چی‌کار می‌کردم؟ 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ داستان دختری زیبا که در کودکی مادرش را از دست می‌دهد. پدر بی‌آنکه دلیل بگوید، او را از چشم اهالی عمارتی که باغبانش بوده دور نگه می‌دارد. اما تقدیر، سرنوشت مادر را برای دختر رقم می‌زند. 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ رمانی جدید و متفاوت از بانو زینتا (رحیمی) نویسنده رمان‌های: ترنم، حاشیه پر رنگ، قلب ماه، دختر مهتاب و برگی از درخت. https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
10.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥ببینید| ۹ توصیه عالی از آیت‌الله کشمیری برای ماه مبارک رمضان آیت الله 🆔 @sedayehowzeh
💎🌸💎🌸💎🌸💎🌸💎🌸 امشب خط تلاقی بهار طبیعت با بهار معنویت است. تلاقی خطی میان زنده شدن جهان با زنده شدن جان. جان جهان را دریاب ای مهمان ویژه معبود بهارآفرین. https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 چشم‌هایش دو دو می‌زد. تقلای زیادی می‌کرد. توان کنار زدن پسر روبه‌رویش را نداشت. روز روزش زورش به آن هیکل مردانه نمی‌رسید؛ چه برسد به وقتی که حال او غیر عادی بود. سعی کرد دستی که جلوی دهانش قرار گرفته را پس بزند تا شاید با صدای جیغش کسی به دادش برسد. نمی‌شد که نمی‌شد. صدا در گلویش خفه شد و اشکش جاری. فقط به خدا خدا کردنش امید داشت. صدای پریچهر گفتن‌های بی‌بی امیدی به جسم بی‌جان شده‌اش بخشید. تمام توانش را جمع کرده بود تا قبل از نجات یافتن از هوش نرود. آن لحظه باز شدن در و فریاد بی‌بی به او جان دوباره داد. _خاک به سرم. آقا شاهین داری چیکار می‌کنی. ول کن بچه‌مو. هر چه یقه او را از پشت کشید نتوانست او را هوشیار کند. به طرف در رفت و فریاد زنان کمک خواست. تا رسیدن کسی که کمک کند، با هر چه دستش بود به سر و صورت شاهین می‌زد اما پسر از حال رفته بود و به خودش نمی‌آمد. چند لحظه‌ای نگذشته بود که شایان وارد خانه شد. با یک حرکت برادرش را از جا کَند و با خودش به طرف در برد. _پسره‌ی احمق ببین چکار کردی؟ کاش داداشم نبودی تا حقتو می‌ذاشتم کف دستت. شاهین بی‌تعادل از در بیرون رفت. شایان لحظه آخر دست به در گرفت و برگشت. نگاهی به بی‌بی که عصبی و دست به کمر ایستاده بود و پریچهر که در خود جمع شده بود و مثل بیدی می‌لرزید انداخت. سر به زیر گرفت. _معذرت می‌خوام تو حال خودش نبود. تا حالا همچین کاری نکرده بود. رفت و با رفتنش بی‌بی به خودش آمد. نشست و دختر لرزان پیش پایش را در آغوش گرفت. 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_1 چشم‌هایش دو دو می‌زد. تقلای زیادی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 اشک امان پریچهر را بریده بود. هنوز می‌لرزید که پیمان از در وارد شد. با دیدن پریچهر در آن حال و خانه‌ای که نشان درگیری داشت، خرید‌هایش از دستش رها شد. به سرعت سمتشان دوید. دست‌های دخترک را در دستانش گرفت و به چشم‌های گریانش خیره شد. _چی شده بابا جان؟ گریه نکن عزیز دلم. حرف بزن. وقتی دید از او صدایی جز هق هق بیرون نمی‌آید، رو به بی‌بی کرد. _اینجا چه خبره بی‌بی؟ این بچه چشه؟ پیرزن حلقه دستش را باز کرد تا پیمان بتواند دخترش را آرام کند. پریچهر با همان حال خود در آغوش پدر غرق کرد و گریه‌هایش شدیدتر شد. نوازش‌های پدرانه پیمان مسکنی بود که آرام‌بخش روح ترسان پریچهر شد. کم‌کم در همان آغوش به خواب رفت. بی‌بی رختخواب او را انداخت و پیمان او را در جایش گذاشت. وقتی برگشت، رو به بی‌بی کرد که در حال بردن خریدها به آشپزخانه بود. _بهم بگو چی‌ شده؟ تا حالا این طوری ندیده بودمش. چه بلایی سر بچه‌م اومده؟ _پیمان جان، من تازه رسیدم که... هنوز چیزی نگفته بود که صدای در مانع ادامه حرفش شد. شاهرخ خان پدر شاهین بود که در چارچوب در پیدا شد. _پیمان، اومدم بابت کار پسرم ازت معذرت بخوام. نمی‌دونم چی شد. شرمنده‌ شدم. پیمان هاج و واج به دهان شاهرخ خان خیره شد. نمی‌خواست حدسی که در ذهنش شکل پیدا کرده بود را باور کند. روبه بی‌بی کرد. _بی‌بی شما که نمی‌خواین بگین بچه‌مو ... _مادر جان، خدا رو شکر زود رسیدم... پیمان اجازه نداد ادامه دهد. فریادش را کنترل کرد اما به طرف شاهرخ خان خیز برداشت. برای اولین بار مقابلش قد علم کرد. دست به یقه برد. _شاهرخ خان، از چی معذرت می‌خوای؟ هان؟ رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_2 اشک امان پریچهر را بریده بود. هنو
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 بی‌بی خودش را وسط انداخت و پیمان را عقب کشید. _بیا کنار. ربطی به ایشون نداشت که. تیز به طرف بی‌بی برگشت. _ربط نداره؟ می‌تونست بچه‌شو آدم بار بیاره حد و حریم ناموس دیگرانو بفهمه. شاهرخ خان خلاف جذبه همیشگی‌اش ساکت ایستاده بود و نگاه می‌کرد. _منم دختر دارم پیمان. می‌فهمم چه حالی داری که الان اینجام. صدای در اتاق باعث شد هر سه به طرف در برگردند. پریچهر بین چارچوب ایستاده بود و نگاه پر التماسش را به پدر دوخت. پیمان طرفش دوید. _چیه بابا جان چیزی می‌خوای؟ حالت خوبه؟ دخترک هر چه تلاش کرد تا جواب پدر را بدهد نتوانست. وقتی تقلایش را بی‌فایده دید، اشکش جاری شد. پیمان دستش را گرفت و به چهره او دقیق شد. _پریچهر؟ چرا حرف نمی‌زنی؟ نمی‌تونی؟ ببین منو. سرش را به معنی نتوانستن تکان داد. اشاره به گلویش کرد. شوک و ترس وارد شده باعث شده بود زبانش بند بیاید. شاهرخ خان و بی‌بی هم خودشان را رساندند. _باید ببریمش دکتر. من میرم آماده بشم. هنوز قدمی بر‌نداشته بود که صدای پیمان در آمد. _زحمت نکشید. از شما به ما رسیده. بی‌بی اعتراض کرد. _بس کن دیگه الان وقت این حرفا نیست. این بچه رو دریاب. شاهرخ خان "منتظرم"ی گفت و رفت. تشخیص دکتر قفل شدن زبان به خاطر شوک بود. حالتی که رفع آن مدتی زمان می‌برد. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞