• راستیاتش حاجی من حِپزم. فقط بچهها نفهمن. میدونید دیگه یه زندانه و یه منوچهرخان. خوبیت نداره!
• احسنت به شما. اتفاقا خیلی هم خوبیت داره. اما خوب! چون دوست نداری چشم.
• دلمون خیلی برا نَنمون تنگ شده. ریش گرو بذارید یه تُکِ پا بریم یه سر بهش بزنیم، تا تهِ دنیا اسیرتونیم.
دستی روی شانهاش زد و گفت: خدا بزرگه منوچهرخان. خدابزرگه.
دو روز به عید فطر مانده بود. باورم نمیشد کسی بتواند از پسِ منوچهرخان برآید. لیست تخفیف مجازاتهای عیدفطر به زندانها ابلاغ شد. هیچ کس نفهمید چرا منوچهر آزاد شد.
____________________________________
[1] . رفت و آمد
#داستان_کوتاه
#بهار_معنویت
🇮🇷برای دریافت مطالب زیبا و کاربردی با ما باشید.
✅ @morsalun_ir _ 👈ایتا
✅ morsalun _ 👈تلگرام
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_27 باز هم آغوشش آرامبخش پریچهر بود
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_28
اولش گفتن شاهرخ بزرگتره و باید صبر کنه تا شاید از سرش بیافته اما نیفتاد. همش پیله میکرد. بیبی بهش هشدار داده بود. اونم بهش گفت اگه میخوان اذیت نشن باید موافقت کنه بدون اینکه بقیه بفهن مهسا رو عقد کنه. مطمئن بود اگه پدرشو توی عمل انجام شده قرار بده، نمیتونه مخالفت کنه.
اونقدر به بیبی فشار آورد که قبول کرد. مادرتم که خود شهروز خان دلشو به دست آورده بود. بدون اینکه کسی بفهمه عقد کردن. چند ماهی از عقدشون گذشته بود که شهرزاد خواهر دوقلوی شهروز خان ماجرای عقدو فهمید.
شهرزاد به خاطر خواستگاری که شهروز باعث رد کردنش شده بود، کینهکرده بود. به پدرش خبر داد. یه شاهدم جور کرد که مادرت همزمان با یه نفر دیگه ارتباط داره. اونقدر کارشو دقیق و واقعی نشون داده بود که شهاب خان سریع مادرتو با وجود التماسای بیبی از عمارت بیرون کرد. شهروز خان با دیدن اون مرد و شنیدن حرفاش توی شوک بود که مادرتو پرتش کردن بیرون. بیبی جز میزد اما فایده نداشت. موقعی که میاومد توی این عمارت بمونه ازش سفته گرفته بودن تا تضمینش باشه. به همین خاطر نمیتونست بره. بهش اطمینان دادم که دنبال دخترش میرم و مواظبش هستم. رفتم. مادرتم بهم اعتماد داشت. بردمش روستا.
تا چند وقت فقط گریه میکرد. دلش از شهروز خان گرفته بود که ازش دفاع نکرد و دنبالش نیومده بود. بهش پیشنهاد دادم طلاقشو بگیره. با وضعی که پیش اومده بود، امیدی به باور اون خانواده نبود. اعتمادی که از بین رفت برگشتنی نبود و مادرت داشت از بین میرفت. تا خواست از طریق داییش که پدر مهبده درخواست طلاق بده، فهمید تو رو بارداره. تا دنیا اومدنت نمیتونست طلاق بگیره. ازش مراقبت کردم تا تو به دنیا بیای. توی روستا و با کمک قابله به دنیا اومدی تا واسه شناسنامه گرفتنت مشکل نداشته باشیم.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_28 اولش گفتن شاهرخ بزرگتره و باید صب
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_29
دنیا که اومدی داییش بدون اینکه از اون بچه خبر بده دنبال کار طلاق رفت. مادرت میدونست اگه بفهمن، ممکنه بچهشو ازش بگیرن. خیلی زار میزد که نذاریم اونا بفهمن. کار طلاق که انجام شد، بهش پیشنهاد ازدواج دادم و قول دادم به اسم خودم برات شناسنامه بگیرم. قول دادم دخترم بشی و با همه وجودم مراقبت باشم.
هنوز یه سالت نشده بود که پدرت ماجرای حقهی شهرزادو فهمید. خودشو باخته بود. پاپیچ بیبی شد که بفهمه مهسا کجاست. بیبیام آب پاکیو ریخت دستش. بهش گفت که مادرت ازدواج کرده. اون بنده خدا که دستش به جایی بند نبود، از اشتباه خودشو و بلایی که خانوادهش سرش آورده بودن، دق کرد و مرد.
بارها به خودم گفتم اگه من با مهسا ازدواج نمیکردم، شهروز میتونست برگرده پیش مادرت و تو رو هم داشته باشه اما بعدش فکر میکردم که اون مدت مادرت خیلی تنها بود. تازه بعد دنیا اومدنت افسردگی هم گرفته بود. مدام از مردن و این چیزا حرف میزد. تازه معلوم نبود پدرت برگرده بهش. به خاطر همین بود که باهاش ازدواج کردم و درمانش کردم تا سر پا بشه.
جشن تولد یک سالگیتو که گرفتیم، فرداش سه تایی رفتیم شهر تا عکس آتلیه سه نفره بگیریم و خاطرهش بمونه. ماشین عمو پیامو قرض گرفته بودم. موقع پیاده شدن، تو توی بغل من بودی. از وسط خیابون که رد شدیم برگشت تا گیرهتو که جا گذاشته بیاره. تا خواستم بگم نره، یه ماشین با سرعت بهش خود و اون همون جا تموم کرد.
اشک روی گونههای پیمان جاری شده بود. دست دور شانههای لرزان پریچهر انداخت.
_به مادرت لحظه آخر قول دادم تا تو بزرگ نشدی، بهت چیزی نگم. قول دادم بازم دخترم بمونی اما اینجا بزرگت کنم تا اگه مشکلی برات پیش اومد، از اهل عمارت کمک بگیرم. میخواستم به شاهرخ خان حقیقتو بگم که اگه مُردم یکی باشه حواسش بهت باشه اما ماجرای پسراش که پیش اومد، بیخیال شدم. راستش دیدم داره ماجرای مادرت تکرار میشه. ترسیدم. واسه همین دورت کردم که تموم بشه.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
طرف میاد پست میذاره "لعنت به تنهایی" یا "تنها تنهایی است که تنهایت نمیگذارد"
هر کس یه جور میگه اما من میگم اگه همون طور که گفتن: دوست کسی هستی که دوستی نداره، درمان کننده کسی هستی که درمانکنندهای نداره، جواب کسیو میدی که جوابشو نمیدن، یار مهربون کسی هستی که یار مهربونی نداره، همراه بیهمرهها هستی، فریادرس کسی هستی که فریادرسی نداره، رهنمای کسی هستی که رهنمایی نداره، همدم کسی هستی که همدمی نداره، دلسوز کسی هستی که دلسوزی نداره، همنشین کسی هستی که همنشینی نداره، کاش همیشه تنهاترین و بیکسترین باشم که همه کس و کارم بشی البته تو همیشه همین بودی اما این منم که وقتی دورم شلوغ میشه رفیق تنهاییامو یادم میره.
#زینتا
#آشتی_با_خدا
پ ن: يَا حَبِيبَ مَنْ لَاحَبِيبَ لَهُ، يَا طَبِيبَ مَنْ لَاطَبِيبَ لَهُ، يَا مُجِيبَ مَنْ لَامُجِيبَ لَهُ، يَا شَفِيقَ مَنْ لَاشَفِيقَ لَهُ، يَا رَفِيقَ مَنْ لَارَفِيقَ لَهُ، يَا مُغِيثَ مَنْ لَامُغِيثَ لَهُ، يَا دَلِيلَ مَنْ لَادَلِيلَ لَهُ، يَا أَنِيسَ مَنْ لَاأَنِيسَ لَهُ، يَا راحِمَ مَنْ لَاراحِمَ لَهُ، يَا صاحِبَ مَنْ لَاصاحِبَ لَهُ.(فراز ۵۹ جوشن کبیر)
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
1.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یه یادگاری ماندگار و اسرار آمیز از استاد فاطمی نیا در این شبها
التماس دعای فرج👌👏🌹
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_29 دنیا که اومدی داییش بدون اینکه ا
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_ 30
نگاهی به پریچهر انداخت. خیره به او نگاه میکرد. کمی سکوت کرد تا به خودش بیاید. شاید آن حجم از واقعیت از ظرفیتش بیشتر بود.
در باز شد و بیبی با چهرهای درهم و آشفته آمد. وقتی آن دو را کنار هم دید، کنار پریچهر نشست.
_این مهبد خیر ندیده با توپ و تشر شاهرخخان رفت اما شاهرخ خان تا الان داشت سین جیمم میکرد که اون مدارک چی میگن.
رو به پیمان کرد و پرسید داستان را برایش گفته یا نه. وقتی تاییدش را دید، دست پریچهر را گرفت.
_مادر جان پیمان توی این سالا واقعاً برات پدری کرده. تو رو به اون خانواده نداد چون نه پدرت زنده بود و نه مادرت. معلوم نبود دست کی بیافتی و مادرت اینو نمیخواست.
پریچهر بی هیچ حرفی به اتاق رفت. رختخوابش را انداخت. دراز کشید و پتو به سرش کشید. آن شب کسی سرغش را نگرفت تا به آرامش برسد. حتی به شاهرخ خان که آمده بود تا با پریچهر حرف بزند اجازه ندادند مزاحمش شود.
روز بعد به صدا زدنهای پیمان برای رفتن به دانشگاه جواب نداد و ترجیح داد از رختخوابش جدا نشود. تا ظهر با خودش کلنجار میرفت اما از جا بلند نشد. متوجه شد پیمان و بیبی چند باری بالای سرش آمدند و سری زدند اما دیگر صدایش نمیزدند.
از روز قبل چیزی نخورده بود. ضعف کرد. از جا بلند شد. سراغ یخچال رفت. کمی غذا برداشت و برای خودش گرم کرد. بعد از خوردنش خلاف همیشه ظرفها را نشسته در سینک رها کرد و باز هم به رختخواب پناه برد.
بیبی و پیمان که ناهار خوردند، بیبی خوابید و پیمان از خانه بیرون رفت. کمی با خودش و فکر آیندهاش درگیر بود. اینکه آیا پیمان حق داشت او را از فامیلش دور کند؛ اینکه پیمان کجای زندگیش کم گذاشته بود تا بتواند او را متهم کند. این فکرها کلافهاش کرده بود.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_ 30 نگاهی به پریچهر انداخت. خیره به
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_31
لباس پوشید و بیسر و صدا بیرون رفت. سعی کرد کسی متوجه رفتنش نشود. حوصله حرف زدن با هیچ کس را نداشت.
کمی در خیابانهای اطراف دور زد. به ویترین چند مغازه که از کودکی پر از حسرتهایش بود، رسید. این فکر آزارش میداد که اگر در آن خانواده بزرگ شده بود، این حسرتها را نداشت ولی سریع به ذهنش میرسید که از کجا معلوم آنها او را میپذیرفتند. از کجا معلوم اختیارش دست چه کسانی میافتاد. یاد اخمهای همیشگی سیمین خانم افتاد. حالا میفهمید چرا با او سرد و سخت رفتار میکرد. پریچهر دختر کسی بود که همسرش دوستش داشته. حتماً او هم مثل پیمان از مهسا شدن پریچهر میترسید. اگر زیر دست سیمین بزرگ میشد، میتوانست روزهای خوشی داشته باشد. روزهایی که پیمان با دست خالی برایش ساخته بود.
پاهایش خسته شد. راه خانه را در پیش گرفت. در حیاط را که باز کرد، چهره آشفته پیمان رو بهرویش بود. به طرفش دوید و بازوهایش را گرفت. داد زد.
_دخترهی احمق، کجا میری بیخبر؟ نگفتم دق میکنم تا برگردی؟ چرا خودسر شدی.
شاهرخ خان که صدایش زد، ساکت شد. بازویش را رها کرد و برگشت تا برود. از داد زدنش دلخور شد اما رفتن و بی خیال شدن پدرش را هم نمیخواست. با بغض صدایش زد.
_بابا؟
همین یک کلمه پاهای پیمان را سست کرد. برگشت و او را حریصانه در آغوش گرفت. تنش ساعتی قبل که از رفتن و نخواستن دخترش به او وارد شده بود، آنقدر زیاد بود که "بابا"صدا زدنش تسکین التهابش شد. وقتی هر دو به آرامش قبل آن از ماجرا رسیدند، بیبی جلو آمد و دست پریچهر را گرفت.
_بسه دلمو آتیش زدین. بیا بریم دخترکم.
هنوز نرفته بودند که شاهرخ خان پریچهر را صدا زد.
_میخوام باهات حرف بزنم.
_من خیلی خستهم. میشه یه کم دیگه بشه؟
لبخندی روی لب شاهرخخان نشست. سری به تایید تکان داد.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
9.43M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
امشب از تو خدای لاابالی مهربون خودم ☝میخوام بی حساب کتاب من و عزیزانم رو ببخشی.
یا ملجاءالعاصین
#زینتا
#آشتی_با_خدا
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_31 لباس پوشید و بیسر و صدا بیرون ر
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_32
لبخندی روی لب شاهرخخان نشست. سری به تایید تکان داد. برگشت و به پسرهایش که کنارش ایستاده بودند، اشاره کرد تا به عمارت بروند. نیمه راه برگشت و رو به پیمان کرد.
_هر وقت حالش خوب شد، بگو بیام.
پیمان "باشه"ای گفت و رفتند. بعد از شام بیبی از پیمان خواست شاهرخ خان را خبر کند.
_بیبی، حالا لازم بود امشب بیاد؟
بیبی لباسهای پریچهر را که رو کاناپه افتاده بود، در بغلش انداخت.
_پاشو اینا رو ببر آویزون کن. صد دفعه بهت نمیگم شلخته نباش؟
_اِ؟ بیبی؟
_بیبی و ... اون بنده خدا ملاحظهتو میکنه. دلیل نمیشه خودتو لوس کنی و طاقچه بالا بذاری.
لباسهایش را که سر جایش گذاشت، صدای در آمد. پیمان در را باز کرد و برای راحتی آنها از خانه بیرون رفت.
با تعارفات بیبی شاهرخ خان نشست. پریچهر چای آورد و روبه روی او نشست. شاهرخ خان نگاهی انداخت و لب تر کرد.
_پریچهر، نمیدونی چقدر خوشحالم که فهمیدمتو دختر شهروزی. اینکه از برادر جوون از دست دادهم یه یادگار مونده. اونم دختری مثل تو. از ذوقش دیشب خوابم نبرد. شهروز سر ماجرای مادرت بهم نارو زد اما اونقدر مظلوم رفت و اونقدر عذاب کشید که همیشه داغش توی دلمه. اوایل کلهم باد داشت. باور نمیکردم تهمتی که به مادرت زدن رو اما نرفتم پی ثابت کردن بیگناهیش. میگفتم تقصیر خودشه. میخواست دل به شهروز نده.
وقتی حال شهروزو دیدم که با فکر حرفایی که در مورد زنش زدن داره نابود میشه دلم به حالش سوخت. رفتم دنبالش. اون آدمو پیدا کردم. با دو تا توپ و تشر و تهدید به حرف اومد. شهروز خیالش راحت شد اما دلش نه. عذاب وجدان و نداشتن مادرت داغونش کرد.
بیبی یادآوری کرد چای سرد نشود تا سر بحث عوض شود.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞