1.84M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔘کسانی که شب قدر حال دعا ندارند.
🎤 استادپناهیان
#شب_قدر
13.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌙چگونه در آخرین شب قدر، امام زمانی(ع) دعا کنیم؟
👈🏻 امشب با این نیت به استغفار و دعا بپردازیم ...
#شب_قدر
@Panahian_ir
از در که وارد شد، بلند و پشت سر هم صدا میزد. عادت کرده بود تا وارد خانه شود، روی خندان کوثر را ببیند اما آن روز به استقبال نیامده بود. جواب هم نمیداد. غر زدن را شروع کرد.
_حالا میدونه معتاد محبتای وقت اومدن هستما. بازم خودشو میگیره. انگار هر بار باید تذکر بدم که منو منتظر دیدنش نذاره.
وقتی در اتاق را باز کرد کوثر را دید که روی تخت خوابیده. عجیب بود. هیچ وقت آن موقع نمیخوابید. با دستی که به صورتش کشید، فهمید همسرش تب دارد. تا صبح درگیر پایین آوردن تب او شد.
آن شب عادت استقبال که هیچ عادت شام گرم و دلبری با لبخند دلگرم کننده همه را از یاد برده بود. نگران بود.
_تو از جا بلند شو. هر روز یه ساعت منو یه لنگه پا دم در نگه دار؛ اگه چیزی گفتم.
#زینتا
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_37 کنار که رفت پریچهر با چهره حق به
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_38
عمو سر میز نشسته بود و شایان و سیمین خانم دو طرفش. شایان اشاره کرد تا کنارش بنشیند. پریچهر چشم غرهای داد و کنار سیمین خانم نشست. غذاها برایش تازگی نداشت چون سالها بود به خواست سیمین خانم بیبی از غذاهای عمارت برایشان میبرد تا نخواهد دوباره کاری کند.
مشغول خوردن بود که نگاه سیمین خانم را احساس کرد. غذایش را فرو برد و نگاهش کرد.
_چیزی شده؟
سیمین خانم خودش را مشغول غذا خوردن کرد.
_نه چیزی نیست. غذاتو بخور.
کمی مکث کرد و پریچهر هم به خوردن ادامه داد. عمو اصرار کرد تا بیشتر بکشد اما پریچهر عادت به پرخوری نداشت. همان مقدار کم را هم به توصیه پدر و بیبی زیاد و آرام میجوید.
_رفتارات همیشه منو متعجب میکرده. غذا خوردنتم همینطوره.
پریچهر از حرف سیمین خانم تعجب کرد.
_کدوم طور؟
_اشرافی رفتار میکنی. لابد این چیزام ژنتیکه و ما خبر نداریم.
_الان تعریف بود یا چی؟
عمو وسط حرف وارد شد.
_ژنتیک یه بحث دیگهست اما بیبی تربیتش حرف نداره. مادر پریچهر رو هم همین طوری بار آورده بود.
نگاه تیز سیمین خانم به عمو را حتی پریچهر که روبهرویش نبود هم فهمید. دیگر مطمئن شد که سیمین خانم از علاقه قدیمی عمو به مادرش خبر دارد. نگاهش که به روبهرو افتاد، شایان چشمکی تحویلش داد. پریچهر چنگالش را تهدید وار به طرفش گرفت و چرخاند. شایان دستش را به تسلیم بالا برد. صدای عمو در آمد.
_سیمین خانم، به پسرت یاد بده ادب سفره و مهمونداریو.
_من؟ مگه چی کار کردم؟
با دستور سکوت عمو، به خوردن ادامه دادند.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_38 عمو سر میز نشسته بود و شایان و س
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_39
_پریچهر، با وکیلم صحبت کردم. اگه مشکلی نداشته باشی، من سهم خودم از ارثو از سهام شرکتمون به نامت کنم. شرکت الان وضع خوبی داره. سود بالاییم داره. این کار به نفعته.
پریچهر لبش را به پایین بیرون داد.
_من که سر در نمیارم. خودتون هر جور صلاحه انجام بدین دیگه.
_یه حساب واست باز کنم یا حساب داری؟
_حساب دارم.
_خوبه شمارهشو بده سودتو واریز کنن. در ضمن باید بری لباس و وسایل شخصی هم بخری. وقتی جواب آزمایش بیاد و اعلام کنم، سرک کشیدنای بقیه هم شروع میشه. نباید کم بیاری. از فردا حسابتو پر میکنم.
پریچهر خواست اما و اگر کند که عمو اجازه نداد و شماره حساب گرفت. بعد از ناهار با بیبی به خانه برگشت. فکرش درگیر حسابی بود که قرار بود پر شود و سودی که ماهانه نصیبش میشد. فکر آنکه چه چیزهایی باید بخرد. فکر آنکه زندگی جدید تجملاتی را میپسندید یا نه. حتی به برخورد فامیل هم فکر میکرد. شب نشده بود که پیامک واریز مبلغ قابل توجهی رسید.
تا عصر کلاس داشت. نمیتوانست غذای بیرون را بخورد. به دستپخت بیبی عادت داشت. گرسنه به خانه برگشت. از حیاط رد نشده بود که شایان صدایش زد.
_پریچهر، بابا گفت باهات بیام واسه خرید.
_دیگه چی؟ همینم مونده با تو برم خرید.
_من چمه؟ خیلیم دلت بخواد. در ضمن اینو بدون ملت سر و دست میشکنن من باهاشون برم و مشورت بدم توی خریدشون.
پریچهر اخم کرد و دست به کمر گرفت.
_با همونا برو. چیکار به من داری؟
_خداییش چرا اینقدر تخسی؟ راننده مفت، مشاور مفت، همراه مفت، آخر سرم حمال مفت که باراتو بیاره، خجالت نمیکشی نازم میکنی.
دست پیمان روی شانهاش نشست.
_چته باز دست به کمر شدی؟
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🍃برای زندگی
قانون مهربانی بگذاریم!
هر که اخم کند
جریمه اش لبخند
و هر که لبخند بزند
پاداشش، عشق باشد
قانون مهربانی،
"پاداش و مجازاتش"
شیرین ست🌷
〰️🌱،، ♥،، 🌱〰️
🏠 @nasimemehr110 🌷
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_39 _پریچهر، با وکیلم صحبت کردم. اگه
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_40
_چته باز دست به کمر شدی؟
سلامی کرد و ماجرا را گفت.
_خب بابا جان، این بنده خدام حق داره. الان من تجربه خریدای این طوری و جاهایی که بلده رو دارم یا بیبی؟
با صدای بلند پدرش را صدا زد.
_جانم. باز گشنه موندی اعصاب نداری؟ بیا برو ناهارتو بخور. برو خرید.
غر غر کنان به طرف خانه حرکت کرد.
_من موندم؛ نه به اون موقع؛ نه به حالا؛ خب پدر من، میدونی نمیخوام باهاش جایی برم، بازم موافقت میکنی؟ یکی نیست بگه آدم قحطه که من با این برم خرید؟
صدای خنده پیمان را که شنید، لبش را غنچه کرد و نگاهش کرد.
_به من میخندی؟ بایدم بخندی. ببین باهام چی کار میکنی؟
_دختر گلم، میخوای با کی بفرستمت؟ شاهین یا سیمین خانم. کس دیگهای داریم که سر در بیاره؟ این یه بار رو برو باهاش. حواستو جمع کن یاد بگیر تا بعد از این خودم باهات بیام.
به طرف خانه رفتند.
_تو توی دانشگاه دوستی، رفیقی پیدا نکردی که بتونی با اون بری خرید؟
_نه بابا. یه عده زیادی لوسن. یه عده زیادی مغرورن. یه عده هم که یخشون دیر باز میشه. بقیه هم که پسرن و با این شایان فرقی ندارن. دوستای مدرسهم که اون یه سال باهاشون نبودم باعث شده ازم دور شدن.
بعد از خوردن ناهاری که به عصرانه وصل شده بود، دراز کشید. پیمان خبر آورد که شایان منتظر اوست. پوفی کرد. آماده شد. لباسهایش کم بود اما به طور معمول شیک و زیبا بود. نگاهی به خودش انداخت. سر و وضع مناسبی داشت.
به حیاط که رسید، شایان و شاهین کنار هم ایستاده بودند. هنوز هم با دیدن شاهین بدنش میلرزید. ترسید که نکند او هم بخواهد بیاید. سلام که کرد، شاهین با لحن خاصی جوابش را داد. سرد و کنایهوار.
_سلام دخترعمو. همیشه به گشت.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_40 _چته باز دست به کمر شدی؟ سلامی ک
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_41
_گشت نیست. خرید اجباریه. اونم همراه یه دیانی.
شایان خودش را جلو کشید.
_اوهو. مگه من چمه؟ مگه ما چمونه؟ خوبه حالا خودتم یه دیانی هستیا.
_متاسفانه بله اما خوشبختانه هنوز یدک نمیکشمش.
_کوتاه بیا دختر. بیا سوار شو که خدا به دادم برسه با این شمشیر از رو بسته شده.
شاهین به طرف عمارت رفت و بین راه خداحافظی کرد. نفسش را محکم بیرون داد. شایان متوجه شد. وقتی نشستند، رو به پریچهر کرد.
_پریچهر، تو هنوز با شاهین مشکل داری؟ به خدا اون آدم بدی نیست. یه بار از دستش در رفته و حالش خراب بود. وگرنه اهل آزار و اذیت نیست. از منم بیشتر قابل اعتماده.
پریچهر که نمیتوانست نظرات شایان در مورد برادرش را بپذیرد، چشم غرهای داد و به روبهرو خیره شد. هر چند با چیزهایی که شنید کمی از ترسش کم شده بود.
روی صندلی وسط پاساژ نشست. شایان روبهرویش ایستاد.
_چرا نشستی؟ پاشو ببینم. هنوز نصف چیزایی که میخواستیو نخریدیم.
_خسته شدم دیگه نمیام. از صبح دانشگاه بودما. باشه یه وقت دیگه.
_پاشو بابا. با این سخت پسندیت کی حوصله میکنه باهات بیاد بازار.
_بابا پیمانم. تا حالا با اون میرفتم. بعد اینم با اون میرم. یه بار اومدیا چقدر غر میزنی.
_چشم بازارو کور گردی با این خرید کردنت. جیگر منو خون کردی حالا میگی غر میزنم؟ خیلی خب باشه یه بار دیگه. تا اومدن جواب آزمایش و رونمایی از دختر شهروز خان هنوز وقت داریم.
دست به سینه نشست و بغ کرد.
_خجالت نکش. هر چی دیگه هم میخوای بارم کن. عمراً اگه دیگه با تو اومدم خرید.
_اوف پریچهر، غلط کردم. ول کن. پاشو بریم یه چیز بخوریم لااقل. گشمنه.
_من یه قدمم نمیام.
شایان یک بار دور خودش چرخید و به پیشانیاش زد.
_تا پیش ماشین چی؟ تا اونجام لابد باید کولت کنم دیگه. پاشو این سوییچو بگیر برو. منم برم چیزی بگیرم بیام.
پریچهر سوییچ را از دست دراز شده شایان گرفت و با چشم غره از او دور شد.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
7.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔺 کلاس جغرافیا مدارس آمریکا
🔹این درس: شناخت کشور ایران
🔹توجه کنید به چه نکات جالبی میپردازند که الآن خیلی از بچههای مدارس ایران و حتی خیلی از بزرگترها این اندازه ایران را نمیشناسند!!
🔺از همه بدتر اینکه کشوری با این عظمت به همت مسئولان نالایق در حوزه فضای مجازی به مستعمره آمریکا تبدیل شده است!
#⃣ #صیانت_از_ایران
جبههٔ #انقلاب اسلامی در فضای مجازی
✊🏻 @jebheh
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_41 _گشت نیست. خرید اجباریه. اونم هم
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_42
تا قبل از رسیدن جواب آزمایش یک بار دیگر برای خرید رفت اما این بار با پبمان. پدر قلق خرید کردنش را میدانست و راحت با هم کنار میآمدند.
با آمدن جواب آزمایش، شاهرخ خان مهمانی خانوادگی را ترتیب داد تا پریچهر را معرفی کند. آن روز بعد از دانشگاه به عمارت رفت تا خود را آماده رویارویی کند. سفارشات پیمان را با خودش مرور میکرد تا در ذهنش بماند.
_پریچهر، لباسات باز نباشه. یه وقت به وضع اونا نگاه نکنی. نکنه چهار نفر بیروسری شدن تو هم زلف به باد بدی. بابا جان در هر شرایطی مودب برخورد میکنی. اونا دنبال بهونه میگردن تا به تربیتت ایراد بگیرن و زیر سوال ببرنت. عزیزم به پسراشون رو نده. مگس دور شیرینی زیاده. فکر میکنن لقمه مفت گیرشون اومده. تازه با این حرف که شاهرخ خان میخواد در مورد ارثت بگه، دندون طمع خیلیا تیز میشه.
حرفهایش حق بود و پدرانه. پدر بود و دلواپسیهایش برای دخترش طبیعی. به خاطر وان که جزء فانتزیهایش بود، حمامش را کمی طولانیتر کرد.
با کرم و آبرسان به پوستش کمی شادابی داد. قصد هیچ آرایشی نداشت. چرا که زیبایی او به طور عادی چشمگیر بود و او نمیخواست بیشتر به چشم بیاید. به خصوص در آن شب که مرکز نگاه همه بود. آرزو میکرد کاش مجبور به این رونمایی نبود.
غرق در افکارش بود که در اتاق زده شد. تاپ تنش بود. سریع به طرف لباسها رفت صدای بیبی از پشت در باعث شد خیالش راحت شود. با بفرماییدش بیبی آمد.
_بیبی، چرا در میزنی؟ این حرفا رو نداریم که.
_یادت رفته دختر؟ هر جا دری بسته بود، باید در بزنی. حتی اگه این حرفا رو نداشته باشی.
_بله بانو جان. امر امر شماست. بیا بشین که به موقع اومدی. کارت دارم.
بیبی روی مبل اتاق نشست و گره روسریاش را باز کرد.
_چی شده عزیز دلم؟ کارت چیه؟
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞