19.93M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥ببینید| پدر و مادرم قربون قدم های حضرت معصومه (س)
#ولادت_حضرت_معصومه سلام الله علیها
#استوری
#روز_دختر
🆔 @sedayehowzeh
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_102 پریچهر به طرفش برگشت. _وایستادین
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_103
_ممنون استاد. ولی زحمتتون میشه. شما خستهاین. برین استراحت کنین. قول میدم تا شب زنده بمونم که بیاین واسه دفاع.
هر سه به طرف در رفتند. استاد خندید.
_اگه تضمین میکنی آقا پیمان بلایی سرت نیاره باشه.
_شانس آوردم عمو و داوود و داریوش هستن. امنیت برقراره.
به پارکینگ رسیدند. با استاد خداحافظی کرد و سوار ماشین سرگرد شد.
وقت پیاده شدند، او را دعوت کرد.
_امشب به بهونه شب اول محرم واسه پدر و مادرم مراسم یادبود گرفتیم. اگه دوست داشتین تشریف بیارین. مجلس روضهست.
_پدرتون؟
_نگین در مورد پدرم نمیدونین که باور نمیکنم شما کسی رو به همکاری گرفتین که در موردش خبر ندارین.
رضا لبخندش را جمع کرد.
_باورتون درسته. ما تحقیق کردیم. البته فقط میدونیم که آقای کوثری ناپدریتون هستن و شما وقتی کوچیک بودین پدر و مادرتونو از دست دادین.
پیاده شد و در را نگه داشت.
_آقای کوثری پدرم هستن. این قابل انکار نیست.
_اوه. ببخشید. بله درست میگین. امشبم انشاءالله خدمت میرسم.
_با خانواده تشریف بیارین. مجلس بیریاست. جناب سروان فخر فراموش نشن.
داریوش از در بیرون آمد. نگاهش به پریچهر و ماشین کنارش افتاد. رضا "چشم"ی گفت. خداحافظی کرد و رفت.
_پریچهر، این کی بود؟
دستش را کشید و طرف در برد.
_بیا ببینم چی کار کردین؟ چه واسه من فاز برمیداره.
_آهان. این همون آقا پلیسه بود که عمو گفت اسکورتت میکنه؟ حقم داره شاکی باشه.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_103 _ممنون استاد. ولی زحمتتون میشه.
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_104
_اِ؟ داریوش؟ چیچیو حق داره. اسکورت کدومه؟
_ول کن دستمو. باید برم گلاب بگیرم. کم آوردن. اومدم خدمتت میرسم ببینم چه خبره اینجا.
پریچهر خندید.
_جوگیر نشو برادر من. همه جا امن و امانه.
پریچهر با وجود خستگی شدیدش سعی کرد خود را پرانرژی نشان دهد و البته سعی کرد به پیمان نزدیک نشود. برای مردها در حیاط میز و صندلی گذاشته بودند تا زنها در سالن راحت باشند. سرکی به کارها کشید. مثل همیشه پیمان بار کم کاریش را به دوش کشیده بود. همه چیز مرتب بود. به اتاقش میرفت که با صدای پیمان سر برگردند.
_بیا همراه داوود برو حلوا و خرماها رو تحویل بگیر. نمیدونه کجاست. پیش آقای وفایی سفارش دادم.
برگشت و به طرف در رفت.
_چشم. چیز دیگه هم هست بگین یهسره بگیریم.
پیمان که "نه" گفت، دنبال داوود گشت. از او خواست با ماشین خودش بروند اما داوود رانندگی کند. آدرس را داد. تحویل که گرفتند، پریچهر چشمش را بست و سرش را به صندلی تکیه داد.
_خستهای؟
چشم باز کرد و نگاهش کرد.
_آره خیلی. یعنی دارم نابود میشم.
_خب استراحت میکردی. آدرسو با لوکیشن بهم میگفتی.
_بابا مثل انبار باروته. کبریت بکشم که منفجر بشه؟ فعلا فقط باید بگم چشم.
داوود از خندههای نادرش کرد و سری تکان داد.
_جالبه تو با وجود اینکه صاحب تمام این بریز و بپاش و مراسم و تمام اون زندگی و درآمدش هستی، عمو میگه کارت حساب اصلیتو دادی دست اون و واسه هر کاری ازش اجازه میگیری. در صورتی که اون حتی پدر واقعیتم نیست.
_این چه حرفیه. همون طور که تو داداشم هستی، اونم پدرمه. در ضمن بیشتر از هر پدری واسم پدری کرده.
_راستی عمو از چه کاری شاکیه؟ مگه چیکار میکنی؟
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
دفتر خاطرات را که روی میز بود برداشتم. نشستم روی تخت و لحاف ابی رنگ را روی خودم کشیدم.
دلم برایش تنگ شده بود. برای چایی که میان تمام حرف های تمام نشدنی و عاشقانه هایمان سرد می شد و مجبور بودم یکی دیگر بریزم. اما مگر می گذاشت، باید خودش میریخت. یک جورایی، من تصمیم را میگرفتم و او عمل میکرد. دلم برای عزیزم گفتن هایی که، تا ته سلول های قلبم نفوذ میکرد، تنگ شده. دلم ارامش چشمان سیاهش را میخواست.
بغض گلویم را دربرگرفته. اشک های بیامان شده اند همراه همیشگی ام، درست برعکس وقتی که بود. همیشه با حرف هایش حالم را خوب میکرد، حتی اگر در ته باتلاق غم فرو رفته بودم. دلم میخواهد زمان برگردد عقب و بنشینم و یک دل سیر نگاهش کنم. بی هیچ حرفی. زل بزنم به چشمانش و بگویم:
- دوستت دارم!
او هم لبخند بزند و دستانم را مهمان گرمی دستان مردانهاش کند. نمیدانم کی رفت و اصلا چطور رفت. هنوز هم عصرها به شوق آمدنش و حرف های تمام نشدنیهایمان، برایش چای دم میکنم و منتظر رو به در ابی رنگ حیاط مینشینم. اما یادم میآید که رفته و قرار نیست برگردد. دفتر را در اغوشم میچلانم. دلتنگم...
#آیت_الله_فاطمی_نیا
#غریب_طوس
#دریا
#تلنگر
محتاط باشیم در سرزنش و قضاوت کردن دیگران،
وقتی نه از دیروز او خبر داریم،
نه از فردای خودمان...
〰️🌱،، ♥،، 🌱〰️
🏠 @nasimemehr110 🌷
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_104 _اِ؟ داریوش؟ چیچیو حق داره. اس
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_105
_راستی عمو از چه کاری شاکیه؟ مگه چیکار میکنی؟
_ببین داداش، پیش خودت بمونه. من دوره هک دیدم و الانم گاهی سر کارای اورژانسی و حساس با پلیس همکاری میکنم. یادت باشه کسی اگه بفهمه همچین کاری بلدم ممکنه جونم به خطر بیافته و منو واسه کارای خلاف ببرن. بابا هم نگران این چیزائه که دلش نمیخواد باهاشون کار کنم.
_اوف. چه کار پر ریسکی. پس حق داره اینقدر ناراحت باشه. تا قبل اومدنت، کلافه بود. همین که برگشتی آروم شد.
_دلم نمیاد اذیتش کنم اما وقتی من توان اینو دارم که با کارم جلوی خلافو بگیرم، بیمسئولیتی نیست اگه دریغ کنم؟ امروز کارمون حیثیتی بود. باید میرفتم. تونستم کار مهم و سختی رو پیش ببرم. میگفتم نمیام؟
به خانه رسیدند. پیاده شدند و وسایل را برداشتند.
_چی بگم؟ خب حرف توام درسته.
با اصرار داوود، پریچهر کمی استراحت کرد. با احساس چیزی روی صورتش چشم باز کرد. داریوش بود. دست به صورتش میکشید. چشمش کامل باز شد.
_چه عجب! تو یه بار منو دوستانه از خواب بیدار کردی.
_آخه زیادی معصوم خوابیده بودی، دلم نیومد اذیتت کنم. عمو میگه مهمونا دیگه میرسن بیا پایین.
دست داریوش را گرفت و از جا بلند شد.
_باشه. برو. من الان میام.
به طرف مستر اتاق رفت. صدای داریوش را شنید.
_پریچهر، اون یاور کی بود امروز تو رو رسوند؟
صدای خنده پریچهر بلند شد.
_داداش زشت نیست؟ یارو چیه؟
_جواب منو بده. اشکال نگیر.
در حالی که صورتش را خشک میکرد، جوابش را داد.
_آقا پلیسه بود. همون اسکورت که بابا گفت.
_آهان. پس پلیس خوش تیپ و جوون اسکورتت میکنه که عمو شاکیه. هیچ کس دیگهای نیست که این باید بیاد؟
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_105 _راستی عمو از چه کاری شاکیه؟ مگه
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_106
پریچهر پشت پاراوان رفت و مشغول پوشیدن لباس مجلسی مشکیاش شد. اهل فخر فروختن و تجملات نبود اما برای فامیلی که چشمشان رنگ و لعاب آدمها را در اولویت قرار میدادند، کمی رنگ و لعاب لازم بود.
_چی بگم؟ دارن منو میبرن و میارن؛ بگم از سن و درجه رانندهتون خوشم نیومد. یکی دیگه بفرستین؟
لباس را که پوشید به طرف آینه رفت. چشمش به داریوش افتاد که عطرهای پریچهر را تست میکرد.
_دیوونه، این عطرا زنونهست چی کار میکنی؟
نگاهش کرد.
_پریچهر، تو که بیرون میری عطر نمیزنی، پس این عطرا چی میگن؟
_واسه نامحرم نمیزنم اما مثل امشب که زنونهست میزنم یا توی خونه.
_خب میگفتی.
_چیو؟ آهان. داریوش، طرف سرگرده. احساس مسئولیت میکنه که وقتی براش کار میکنم، خودش منو میرسونه. این بده؟ بگم با تاکسی میرم از تو مطمئنتره؟
_تو کارت چیه که پلیس میاد سراغت؟ چرا نمیگی بدونم چه کاره شدی؟
موهایش را که شانه کرده بود، تاب داد و مدل داد و یک طرف جمع کرد.
_دورت بگردم. به کسی نگی با پلیس کار میکنم. باشه؟
_کشتی اون موها رو که. آخه کدوم خل و چلی اون همه مو رو میچپونه یه گوشه کلهش.
پریچهر از ته دل خندید.
_چرا نگم؟ بگو خب. بگو چه خبره.
_گفتنی نیست. اگه کسی پرسید بگو کارش برنامهنویسی کامپیوتره. بقیهشو بیخیال شو.
داریوش سرش را خم کرد و گازی از بازوی لخت پریچهر گرفت که جیغش بلند شد.
_دو دیقه نمیشه باهات مثل آدم حرف بزنم؟ این چه کاریه؟
_این به خاطر اینه که میگی گفتنی نیست و ازم مخفی میکنی. حقته.
_اِ؟ اینجوریه؟ بذار تا بگم.
همین که پریچهر سراغ راکت بدمیینتونش رفت، داریوش از اتاق فرار کرد و در را بست. لبخندی زد. به دستش که جای گاز داریوش مانده بود، نگاه کرد. باید با کِرِم درستش میکرد تا حرف و حدیث نشنود. لباسش تک آستین بود و داریوش از این فرصت استفاده کرد.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
13.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نکات فوق العاده مهم در مورد کودکی که در سطل زباله پیدا شد.
چشمها را باید شست. جور دیگر باید دید.
#سواد_رسانه
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥یه سکانس از فیلم عنکبوت مقدس رو ببینید تا با آشغال بودن فیلم حتی از لحاظ فنی آشنا بشید
▪️فقط ببینید توی ۴۵ ثانیه چند تا سوتی داره
▪️این فیلم رو توی جشنوارههای محلی هم راه نمیدن با این کیفیت بعد جایزه کن هم گرفته
🔴به کمپین فصل بیداری بپیوندید👇
https://eitaa.com/joinchat/1635647570C3725f53a3d
🧑🔬👨🔬نتایج مقاله دو دانشمند دانشگاه #اورگان_آمریکا نشان میدهد:
دختران و زنان جوانی که عکسهای عریان یا آشکار در رسانههای فضای مجازی مانند فیس بوک به #اشتراک میگذارند از نگاه زنان هم سال خود برای انجام وظایف کمتر صلاحیت داشته و از نظر جسمی و اجتماعی هم کمتر #جذاب میباشند.
👩⚖ 🤳 🧕
📕 برگرفته از کتاب علوم نوین در اسلام