eitaa logo
فرصت زندگی
204 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
878 ویدیو
12 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
1.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 یا مرگ یا خمینی ‌ ◾️به یاد عاشورای کفن پوشان ورامین و پیشوا که اولین فصل خونین مبارزه با طاغوت را در سال ۴۲ رقم زدند. 🔴به پویش بپیوندید👇 http://eitaa.com/joinchat/963837952Cb758f6bd13
14.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔻چرا بعضی سیاسیون با ۱۵ خرداد دشمنی دارند؟ ⚠️ چرا غرب‌زده‌ها از این روز می‌ترسند؟ ✊🏼 شعار محوری این روز چه بود؟ 🔴به پویش بپیوندید👇 http://eitaa.com/joinchat/963837952Cb758f6bd13
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_108 _ولم کن. باید جواب این بی‌نزاکتو
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 صبح با صدای کارگرهایی که میز و صندلی‌ها را جمع می‌کردند تا ببرند، بیدار شد. وقتی به سالن رسید، کسانی که برای تمیز کردن سالن خبر کرده بود، در حال تمام کردن کارشان بودند. زن‌عمو صدایش زد. _پریچهر جان، بیا صبحونه‌تو بخور. کاش نمی‌گفتی باز آدم بیاد واسه تمیزکاری و جمع کردن. ما که بودیم. فهیمه خانومم بود. ردیفش می‌کردیم دیگه. دیروزم نذاشتی کاری کنیم. به طرف آشپزخانه رفت. _مادرِ من قرار نبود بیای کارای منو برسی که. فهیمه خانومم بنده خدا کم خسته نشده. چند روزه زحمت اضافه داشتم واسش. به آشپزخانه رسید. فهیمه خانم چایش را ریخته بود و صبحانه‌اش را آماده می‌کرد. لبخند زد. _فهیمه خانوم، باز که نقض قوانین کردی. الان بی‌بی میاد میگه: صد دفعه گفتم هر کی دیر بیدار بشه خودش باید صبحونه‌شو آماده کنه. فهیمه خانم از آن لبخندهای مهربانش تحویلش داد. _بخور دخترم. بی‌بی هم می‌خواد یه چیزاییو یاد بده که این طوری میگه وگرنه خوابم که هستی دلش می‌سوزه که بچه گشنه‌شه. ضعف می‌کنه الان. چایش را که شیرین کرده بود. خورد. _می‌دونم. همین دل مهربونشه که باعث شده هنوز درست نشدم. راستی کجاست؟ _بنده خدا حالش خوب نبود. بعد صبحونه رفت اتاقش استراحت کند. پریچهر لقمه‌اش را زمین گذاشت. از جا بلند شد. _کجا عزیزم صبحونه‌تو بخور. _ممنون. برم بهش سر بزنم. نگرانش شدم. بی‌بی هر روز شکسته‌تر می‌شد. این بار سر درد داشت با کمر درد باقی مانده از راه رفتن‌های شب قبل. کمی کنارش نشست و روغن به کمرش کشید. از او خواست تا استراحت کند. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_109 صبح با صدای کارگرهایی که میز و
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 قبل از ظهر کارها تمام شد و همه در سالن جمع شده بودند. پریچهر رو به عمو کرد. _دستتون درد نکنه خیلی زحمتتون دادیم. _این چه حرفیه. کاری نکردیم که. _راستی واسه روز عاشورا یادتون نره برنج مراسمتون با ماستا. _باشه یادم نمیره. فقط خودتونم باید بیاین. _اون که حتما. نگاهی به پیمان انداخت. سرش را به مبل تکیه داده بود و گوش می‌کرد. _عمو جون، تا اینجا هستین، خواستم یه چیزیو بگم که شاهد باشین. _چی شد بابا جان؟ از جا بلند شد و کنار عمو نشست. _ببینین، من به بابا گفتم که باید ازدواج کنه. قبول نکرد. منم گفتم تا وقتی ازدواج نکنه، منم ازدواج نمی‌کنم. _تمومش کن پریچهر. به طرف پدر برگشت. _تموم نمی‌کنم بابا. جلوی بقیه هم دارم میگم. شاهد باشین که حرف اول و آخرم همینه. بعد نگین چرا. عمو نگاهش را از پیمان به طرف پریچهر برگرداند. _خب وقتی نمی‌خواد چه اصراری داری؟ اصلا آدم مناسبی که بتونه با بابات زندگی بی‌دردسری بسازه از کجا بیاریم؟ _خودش که به خودش رحم نمی‌کنه، باید اصرار کرد. آدمشم دارم. قبول کنه با طرف حرف می‌زنم. داریوش به حرف آمد. _پس بگو مورد مناسب پیدا کردی که سفت وایستادی. _خب آره. دلم نمی‌خواد بیشتر از این تنها باشه. پیمان از جا بلند شد و به حیاط رفت. فهیمه خانم اعلام کرد که ناهار حاضر است و به اتاق بی‌بی رفت تا او را خبر کند. _می‌بینین؟ هر موقع در مورد ازدواجش صحبت می‌کنم، همین جوری میذاره میره. عمو، تو رو خدا باهاش صحبت کنین. داریوش صدا نازک کرد و ادای پریچهر را در آورد. _وای عمو، اگه قبول نکنه، من بی‌شوهر می‌مونم. به دادم برسین. همه خندیدند و پریچهر به طرفش دوید. او که از قبل آمادگیش را داشت پشت مبل رفت. کمی که دنبال هم کردند، عمو حین رفتن برای ناهار، از پشت گردن داریوش را گرفت و نگه داشت. _بیا هر بلایی خواستی سرش بیار و تموم کنین. بریم ناهار بخوریم. پریچهر ابروهایش را بالا و پایین کرد و لبخند شیطانی زد. گازی از بازوی داریوش گرفت. تیشرت پوشیدنش کار را راحت کرده بود. _اینم تلافی گاز دیروزت. نوش جان. داریوش صدای گریه درآورد. _بابا، خیلی بی‌رحمی. بره‌تو دست گرگ می‌سپری؟ با هو کردن پریچهر خندیدند. داوود مامور شد پیمان را برای ناهار برگرداند. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋🌷🦋🌷🦋🌷🦋🌷🦋 روزی خواهد رسید که دیگر زود دیر نمی‌شود. روزی که لحظه‌ها برایت معنای دیگری پیدا می‌کند. در آن روز زندگی کن. آرامش بگیر و آرامش بساز. https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_110 قبل از ظهر کارها تمام شد و همه د
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 نتیجه آزمون ارشد مطلوب پریچهر بود و قبولی‌اش همان طور بود که می‌خواست‌. با شروع کلاس‌ها در همان دانشگاه قبلی دوباره سرش گرم درس خواندن شد. هنوز شروع ترمش بود که سرگرد تماس گرفت. خواسته بود او را ببیند. پریچهر برای حساس نشدن پیمان، باز هم قرار را در خانه استاد گذاشت. وقتی رسید، با اهل خانه گرم گرفت. سرگرد سر ساعت با همان تیپ اسپرت همیشگیش وارد شد. این بار داخل سالن نشستند. فاطمه کنار پریچهر نشست اما طهورا خانم به آشپزخانه رفت. _یه کاری داریم که باید توی اداره انجام بشه. یه جورایی برنامه نویسیه اما با مدل شما. یعنی برنامه‌ای که بشه نفوذ کرد. جزئیات کارو توی اداره سرهنگ واستون توضیح میدن. استاد زودتر از پریچهر حرف زد. _این کار زمان‌بریه. چرا می‌خواین توی اداره باشه؟ خب این بچه اذیت میشه. تازه، این جور کارا وقت و بی‌وقت داره. ممکنه یه روز کارش طول بکشه و نتونه رهاش کنه. _با توجه به چیزایی که از خود شما و ایشون دیدیم، با همه موارد ممکن موافقت شده. پروژه طوریه که یه سری دسترسی‌ها لازم داره و خب اجازه نمیدن این دسترسی‌ها به بیرون از اداره داده بشه. برای ایشونم اتاق جدا در نظر گرفتن با هر امکاناتی که خودشون بخوان. کمی به سکوت گذشت. طهورا خانم با میوه وارد شد. استاد برای کمک ایستاد. پریچهر رو به سرگرد کرد. _باید بیام و کارتونو ببینم. نمی‌دونم از عهده‌ش برمیام یا نه. در ضمن باید بتونم از استاد کمک بگیرم. _همکارا بررسی کردن. این کار در برابر کارایی که قبلا انجام دادین و حتی آموزشایی که دیدین خیلی کار سختی نیست؛ پس می‌تونین. در مورد استاد هم که ایشون ناظر طرح هستن. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_111 نتیجه آزمون ارشد مطلوب پریچهر بو
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 پریچهر "با اجازه‌"ای گفت. از جا بلند شد و از سالن بیرون رفت. با پیمان صحبت کرد که قرار است مدتی کار اداری انجام بدهد. پیمان هم با وجود ابراز نگرانی مخالفتی نکرد. به سالن برگشت و نشست. _مشکلی نیست. کی و کجا باید بیام و توضیحاتو بشنوم؟ _جالبه که برای قبول چنین کاری هم با پدرتون صحبت می‌کنین و اجازه می‌گیرین. _گوشی منو شنود می‌کنین؟ _اون که حتما ولی این مورد رو با شمّ پلیسیم گفتم. پریچهر رو به فاطمه کرد و حالت غر زدن گرفت. _چه راحتم میگن شنود می‌کنن. چه معنی داره آخه. آدم از همکاری پشیمون میشه. فاطمه به زحمت خنده‌اش را کنترل کرد و اسمش را صدا زد. رو به آن دو نفر که کرد، فهمید هر دو به غر زدنش ریز می‌خندند. _خانم کوثری، کارایی که به شما می‌سپریم خیلی حساس و حیاتیه. برای امنیت کار و البته امنیت خود شما دستور دادن که شنود بشین. _خب نگفتین. کی و کجا؟ _فردا بعد از دانشگاهتون، برادرم میان دنبالتون. با ماشین خودتون میاین که هماهنگی‌ها انجام بشه و دفعات بعد واسه اومدن مشکلی نداشته باشین. پریچهر برای کاری که می‌خواست انجام بدهد، کمی استرس داشت ولی بعد از رفتن سرگرد وقتی با استاد حرف زد، آرام گرفت. به خانه که رفت، با دیدن دو دختر فهیمه خانم و بچه‌هایشان لبخند زد. دختر بزرگش، فریده، یک دختر و یک پسر شش و دو ساله داشت و دختر کوچکش، فریبا یک دختر چهار ساله شیرین زبان. بچه‌ها را خیلی دوست داشت. لباس که عوض کرد، کنارشان نشست. کمی دختر فریبا را به حرف گرفت و به شیرین زبانیش خندید. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
@Elteja / اِلتجا4_5913258763510351496.mp3
زمان: حجم: 4.39M
💟ای که یک گوشه چشمت، غم عالم ببرد حیف باشد که تو باشی و مرا غم ببرد یک هندو به امام عصر علیه السلام در مهدیه تهران و عنایت عجیب مولای مهربان عالم به او. 🌷اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه🌷
3.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥ببینید| خاطره «حامد حدادی» ستاره بسکتبالیست ایرانی از حضور در لیگ NBA آمریکا | فکر می کردند ما همچنان شتر سواریم! ▫️فکر می کردیم دوره این نگاه ها به ایران و ایرانی گذشته اما گویا عمق منفی از ایران بیشتر از چیزی هست که فکر می کنیم.(حتی با فرض مبالغه در صحبت های حدادی) 🔹آمریکایی ها حوصله تحقیق ندارند و فقط پیام های رسانه ای پررنگ می‌تواند ذهنشان را کند مانند اخبار جنگ و هسته ای و فیلم های سینمایی و... که در شان ایران را کشوری جنگ طلب و عقب مانده معرفی می کند... 🆔 @sedayehowzeh
راههایی که رابطه تان را در اوج نگه میدارد. از خانواده شوهر معضل نسازید 🔷مادر شوهر و خواهر شوهر را اولویت تاثیرگذار در زندگی‌تان ندانید. 👈آنها می‌توانند خوب یا بد باشند، ممکن است شما را ناراحت کنند، ممکن است احساس کنید آنها قصد دخالت در زندگی تان را دارند. صرف نظر از اینکه آنها چه می‌کنند، خوب هستند یا نه نباید همسرتان را بخاطر رفتار خانواده‌اش تحت فشار قرار بدهید. ❌ او را مجبور نکنید پاسخگوی رفتار خانواده‌اش باشد. ❌ این کار غیرضروری است و تنها نتیجه‌اش این است که او سعی می‌کند در این تنش از شما فاصله بگیرد یا احساس حقارت کند، مقابله به مثل کند و افسرده شود. به وجود آمدن شرایطی باعث می‌شود او درکنار شما شاد نباشد و احساس آرامش نکند... 〰️🌱،، ♥،، 🌱〰️ 🏠 @nasimemehr110 🌷