eitaa logo
فرصت زندگی
204 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
878 ویدیو
12 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_128 پیمان او را کمی عقب کشید و به چش
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 ناهار در خانه خورده شد و پریچهر به پدر برای بستن بار سفر کمک کرد. وسایل را به فهیمه خانم داد تا در یک چمدان جمع کند.هنگام بدرقه چهره خوشحال و تشکرهای پشت سر همش باعث دلگرمی پریچهر شد. اشکش از دوری پدر را برای بعد از رفتنشان گذاشت. داریوش هم تلاش کرد تا حال و هوایش را عوض کند. از صبح روز بعد، توران خانم، خدمتکاری که گاهی برای خانه تکانی‌ها می‌آمد، جای فهیمه خانم شروع به کار کرد. داریوش هم مثل قبل آزارش را از سر گرفت و بساط جنگ و کشمکش او با پریچهر به راه بود. تذکرهای بی‌بی هم بی‌اثر بود. وسط هفته کار پریچهر طول کشید. با پیام به داریوش خبر داد. شب شده بود. در حال جمع کردن وسایلش بود که رضا وارد شد. _اجازه بدین برسونمتون. شب شده. _نه ماشین خودم هست. تازه سر شبه. مشکلی نیست. _ترجیح میدم حداقل همراهتون بیام تا اینکه بعد بگم کاش تنهاتون نمیذاشتم. پریچهر که از رانندگی در شب چندان راضی نبود، با این فکرش مخالفتی نکرد. از راهرو که می‌گذشتند، متوجه شد کسی اطرافش نیست. همین استرس به وجودش انداخت. سعی کرد لرزش دست‌هایش را کنترل کند. با صدای بسته شدن یکی از درها، پریچهر جیغی کشید و سریع صدایش را با پشت دستش خفه کرد. رضا که کمی جلوتر می‌رفت، به عقب برگشت. _حالتون خوبه؟ پریچهر فقط سرش را تکان داد. صدای زنگ گوشیش حرف را تمام کرد. به طرف آسانسور حرکت کردند. آن طرف خط داریوش بود که با وصل کردن تماس، صدای دادش به گوش رضا هم رسید. وارد آسانسور که شدند، کم کردن صدا هم باعث نشد رضا حر‌ف‌هایش نشنود. _پریچهر تا الان کدوم گوری هستی؟ شب شده. من کجا دنبالت بگردم. وقتی جواب گوشیتم نمیدی. پریچهر که توقع این برخورد را نداشت و ترس از فضای اطرافش هم لرز به جانش انداخته بود، با صدایی لرزان و آرام جوابش را داد. اشک هم امان نداد تا حرفش تمام شود. _سر کارم. الان راه افتادم. گوشیم آنتن نداشت که جواب بدم. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_129 ناهار در خانه خورده شد و پریچهر
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 _می‌خوام بدونم، عمو که بود هم این موقع می‌اومدی خونه؟ الان بابات زنگ بزنه، چی بگم بهش؟ بگم بی‌غیرت بودم و نمی‌دونم کجاست؟ _داداش، دارم میام. گریه دیگر امانش نداد تا حرف بزند. رضا اشاره به گوشی کرد. _گوشیو بی‌زحمت بدین بهم. پریچهر که حالش بد بود، بدون مقاومت آن را به طرفش گرفت. از آسانسور بیرون رفتند. _سلام. جناب برادر، آقای باغیرت، غیرت به این نیست که سر خواهرت داد بزنی و بند دلشو پاره کنی. غیرت به حمایته. به اینه که وقتی دیدی به خطر افتاد، جونتو واسش بدی، به اینه که بدونی امنیت نداره و نتونی آروم بشینی. _تو کی هستی که واسه من درس غیرت میدی و این موقع و توی این شرایط، همراه خواهرمی؟ الان اگه بی‌خیال تو و بودنت بشم، بی‌غیرت نیستم؟ _من جام توی این موقع و این شرایط درسته. چون وظیفه‌م محافظت از ایشونه. به اندازه شمام غیرت سرم میشه. دستش را به طرف پریچهر گرفت و لب زد که سوییچ را بدهد. با باز شدن در، سوار شدند. رضا رانندگی می‌کرد. _آهان. تو همون آقا پلیسه‌ای که اسکورتش می‌کردی. گوشیو بده به خودش. به عقب برگشت و گوشی را به طرف پریچهر گرفت. با صدایی که از گریه گرفته بود جوابش را داد. _دارم میام الان. گفت و اجازه نداد حرف دیگری زده شود. تماس را قطع کرد. در طول مسیر پریچهر گریه می‌کرد و سرگرد کلافه فقط سکوت کرد. جلوی در، خواست پیاده شود که پریچهر با همان صدای گرفته او را منع کرد. _نمیشه الان بدون ماشین برگردین. ماشینو ببرین. فردا توی اداره ازتون می‌گیرمش. _خب صبح لازمش دارین. پیاده شد. _ماشین بابا هست، داریوش منو می‌رسونه. _پدرتون نیستن که پسرعموتون احساس مسئولیت می‌کنن؟ _بابا رفته کربلا. داریوش اومده که تنها نباشیم. ببخشید امشب زحمتتون دادم. تشکر و خداحافظی کرد. وقتی وارد خانه شد، روبنده را بالا نزد. چون می‌دانست بی‌بی طاقت دیدن اشک‌هایش را ندارد. سلامی کرد و راهِ اتاقش را در پیش گرفت. داریوش از جا بلند شد و به طرفش رفت. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨ راههای لغزش اندیشه 💯 💯 و منابع تفکر از منظر قرآن 💫 ( قسمت سوم ) زیبا🌷 🧐درست مانند یک قاضی که روی پرونده‌‏ای مطالعه می‌کند، باید نسبت به طرفین دعوا بی‌‏طرف باشد. 💟قاضی اگر تمایل شخصی به یک طرف داشته باشد به طور ناخودآگاه دلایلی که برای آن طرف است نظرش را بیشتر جلب می‌کند 😍و دلایلی که لَهِ طرف دیگر و علیه این طرف است خود به خود از نظرش کنار می‌رود و همین موجب اشتباه قاضی می‌گردد. ☝️انسان در تفکرات خود اگر بی‏طرفی خود را نسبت به نفی یا اثبات مطلبی حفظ نکند و میل نفسانی‌‏اش به یک طرف باشد، 👌خواه ناخواه و بدون آنکه خودش متوجه شود عقربه فکرش به جانب میل و خواهش نفسانی‏‌اش متمایل می‌شود. ⚠️این است که قرآن هوای نفس را نیز مانند تکیه بر ظنّ و گمان یکی از عوامل لغزش می‌شمارد. ✨در سوره النّجم می‌فرماید: إِنْ یتَّبِعُونَ إِلَّا الظَّنَّ وَ ما تَهْوَی الْأَنْفُسُ‏ پیروی نمی‌کنند مگر از گمان و از آنچه نفسها خواهش می‌کنند. { ادامه دارد 💫 }
6.82M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 پیراهنم را با قاتل عوض نمی‌کنم! ⚽️ کریستیانو در جریان بازی تیم ملی پرتقال با تیم کشور جعلی رژیم صهیونیستی از دادن پیراهنش به کاپتان این رژیم جعلی امتناع کرد. 📢 رونالدو گفت: من پیراهنم را با قاتل عوض نمی‌کنم! 🆔 @sedayehowzeh
❎ من زن ذلیل نیستم... همسر شهید «حمید سیاهکالی مرادی»: ✍️ آداب همسرداری‌اش عالی بود. احترام خاصّی برای من قائل بود. 🔷 کلمات «دوستت دارم» و «عاشقتم» را به راحتی بیان می‌کرد. 🔶 آشپز خوبی بود. در کارهای منزل به من کمک می‌کرد. وقتی به شوخی به حمید می‌گفتند زن ذلیل، می‌گفت: «من زن ذلیل نیستم، زن شهیدم!» 📚 برگرفته از کتاب «یادت باشه!» -------------------------- 🕌👨‍👩‍👧‍👦 خانواده آسمانی 👨‍👩‍👧‍👦🕌 🆔 @Khanevade_asmani
✨ راههای لغزش اندیشه 💯 💯 و منابع تفکر از منظر قرآن 💫 ( قسمت چهارم ) زیبا🌷 🔷3. شتابزدگی‏ هر قضاوت و اظهار نظری مقداری معین مدارک لازم دارد 🗂و تا مدارک به قدر کافی در یک مسئله‌ جمع نشود هرگونه اظهار نظر، شتابزدگی و موجب لغزش اندیشه است. ✨قرآن کریم مکرر به اندک بودن سرمایه علمی بشر و کافی نبودنش برای برخی قضاوتهای بزرگ اشاره می‌کند ❗️و اظهار جزم را دور از احتیاط تلقی می‏‌نماید. مثلاً می‌فرماید : 👈وَ ما أُوتِیتُمْ مِنَ الْعِلْمِ إِلَّا قَلِیلًا آن مقدار علم و اطلاعی که به شما رسیده اندک است و برای قضاوت کافی نیست. 💟امام صادق علیه السلام فرمود: خداوند در قرآن بندگان خویش را با دو آیه اختصاص داد و تأدیب فرمود : ☝️یکی اینکه تا به چیزی علم پیدا نکرده‌اند تصدیق نکنند (شتابزدگی در تصدیق) { ادامه دارد 💫 }
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_130 _می‌خوام بدونم، عمو که بود هم ای
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 سلامی کرد و راهِ اتاقش را در پیش گرفت. داریوش از جا بلند شد و به طرفش رفت. _کجا به سلامتی؟ تشریف داشتی حالا. به راهش ادامه داد. _می‌خوام لباس عوض کنم. داریوش خودش را به او رساند. دورش چرخی زد. _همیشه این طور بی‌‌خیال دیر وقت میای؟ عمو چیزی بهت نمیگه؟ دور بعدی را هم چرخید. _اون یارو، واسه چی باهات بود؟ چطور صدای منو شنید که واسه من سخنرانی کنه؟ هان؟ صدای هان گفتنش بلند بود و باعث شد پریچهر از جا بپرد. سکسکه‌اش گرفت. داریوش رو بنده‌اش را بالا زد. با دیدن چشم‌های قرمز و ورم کرده پریچهر بیشتر عصبی شد. داد زد. _چی به سرت اومده که اینقدر گریه کردی؟ دِ بگو کجا بودی؟ دادش طاقت پریچهر را تمام کرد با صدا شروع به گریه کرد. با سرعت از پله ها بالا رفت‌. صدای بی‌بی در آمد. _پدر صلواتی چرا داد می‌زنی سرش؟ این همه سال پیمان این طوری سرش داد نزده. اون‌وقت تو، چی کار داری می‌کنی؟ بهت گفتم قرارشونه بعضی روزا کارش طول می‌کشه اما تو داری به چی متهمش می‌کنی، یعنی چی که کجا بود، وقتی آب خوردنشم به ما خبر میده.؟ _آخه این چه کار کوفتیه که تا این موقع با یه مرد غریبه بمونه و الان این شکلی برگرده خونه؟ پریچهر به اتاق که رسید، در اتاق را قفل کرد. حتی با در زدن‌های داریوش هم در را باز نکرد. صبح، بعد از نماز به تنهایی صبحانه خورد و آماده شد. بی‌بی از وقتی مسکن می‌خورد، نمی‌توانست صبح زود بیدار شود. خواست تاکسی خبر کند که پیامی برایش آمد. _توی کوچه منتظرتونم. سریع و بی‌‌صدا بیرون رفت. ماشین کمی جلوتر پارک شده بود. سوار شد. سلامی کردند. _ببخشید به زحمت افتادین. _زحمتی نبود. شما دیشب لطف کردین و ماشینو دادین که ببرم. نمی‌شد که صبح بی‌ماشین بمونین. در اداره با پیمان صحبت کرد. دل‌تنگش بود و با برخورد داریوش و تفاوت رفتار آن‌ها بیشتر دلتنگی کرد. هنوز دو روز تا آمدنشان مانده بود. عصر که به خانه رفت، داریوش برای خرید بیرون رفته بود. سراغ بی‌بی رفت و در مورد شب قبل با او درد دل کرد. تا شب از اتاقش بیرون نیامد. در اتاق زده شد و داریوش در را باز کرد. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 سلامی از پریچهر شنید. سرش را به لپ‌تاپش گرم کرده بود. _علیک. پاشو بیا شام بخور. _نمی‌خورم. ممنون. داخل شد و کنارش ایستاد. _یعنی چی نمی‌خورم؟ از وقتی اومدی چیزی نخوردی. دیشبم شام نخوردی. من که می‌دونم میشینی هله هوله می‌خوری. _برو بیرون. شام نمی‌خورم. داریوش در لپ‌تاپ را بست که جیغ پریچهر را بلند کرد. _چرا این جوری می‌کنی؟ وسط کار بودما. _این جوری می‌کنم چون منو از اتاقت بیرون می‌کنی. پریچهر وقتی دید بحث فایده ندارد، از جا بلند شد و پایین رفت. به بی‌بی که داشت میز شام را آماده می‌کرد، کمک کرد. هر چه داریوش سر حرف را باز می‌کرد، جوابش را نمی‌داد یا با یک کلمه‌ سرش را هم می‌آورد. بعد از شام شب به خیر گفت و خواست برود که داریوش بازوی را کشید. _کجا؟ چه معنی داره با من سر سنگینی می‌کنی؟ حالا بدهکارم شدم؟ پریچهر دستش را کشید و رو به او ایستاد. _نه خیر. شما در کل حق داری طلبکار باشی. قدمی برداشت که داریوش دوباره دستش را گرفت. _من حق دارم طلبکار باشم؟ ناموسمی. سیب‌زمینی که نیستم. پریچهر پوزخند زد و رو برگرداند اما تقلایی برای جدا کردن دستش نکرد. _ناموستم که به خودت اجازه بدی بی‌دلیل بهم شک کنی؟ بهم تهمت بزنی؟ ناموستم که جوری سرم داد بزنی، از ترست نفسم بالا نیاد؟ کی گفته حق داری با ناموست این کارو بکنی؟ خدا و پیغمبرش ناموس سرشون نمی‌شد که گفتن از گل نازکتر به زنا نگین؟ مگه من بهت خبر ندادم که کجام؟ مگه تا حالا کسی ازم دروغ شنیده؟ چه جوری پیش خودت حساب کردی که تونستی بهم شک کنی؟ اگه آدم کج رفتن بودم، خودمو لای اون همه حجاب نمی‌پیچیدم. فهمیدنش اینقدر سخته؟ دست داریوش از دستش جدا شده بود. به چشم‌هایش زل زد. پریچهر که دید داریوش هیچ حرکتی نمی‌کند، ادامه نداد و به طرف اتاقش رفت. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
6.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 سخنان بغض‌آلود حامد سلطانی، مجری تلویزیون در مراسم ختم همسر و فرزند خردسالش ▪️همسر من کنیز امام حسین(ع) بود و در خانه ایشان نوکری می‌کرد. از محبت همه مردم عزیز ایران که لطف داشتند تشکر می‌کنم. 🔴به کمپین فصل بیداری بپیوندید👇 https://eitaa.com/joinchat/1635647570C3725f53a3d
4.14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 مسعود فراستی با غلطک از رو عنکبوت مقدس و کارگردانش رد شد٬ دمت گرم. 🔴به کمپین فصل بیداری بپیوندید👇 https://eitaa.com/joinchat/1635647570C3725f53a3d