eitaa logo
فرصت زندگی
201 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
880 ویدیو
12 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
🔺باشه ولی اسنپ تو مسیر مسافر نمیزنه! 🔴به کمپین فصل بیداری بپیوندید👇 https://eitaa.com/joinchat/1635647570C3725f53a3d
سمت راستی مالیات میده، سمت چپی مالیات نمیده!، جفتک هم میندازه... ‏⁧✍فرزين لواسانی 🔴به کمپین فصل بیداری بپیوندید👇 https://eitaa.com/joinchat/1635647570C3725f53a3d
🔸تشویق زیادی ممنوع! تا تشویق برای کودک بی ارزش نشود و نیز او پرتوقع نشده و برای هر کاری تشویق نخواهد. 🔸کودک را تشویق کنید؛ ولی نه آن قدر که مغرور و خودبین شود. 🔸به کودک پاداش بدهید نه رشوه؛ رشوه، باج دهی است و محتوی یک قرار قبلی، بنابراین نگویید " اگر این کار رو بکنی من..." پاداش، بدون قرار قبلی صورت می گیرد. 🔸 بین نوع تشویق و عمل کودک، تناسب برقرار کنید. 🔸 بد قولی نکنید. 🔸 قدردانی کنید نه ارزیابی. نگویید " تو بهترین..." بگویید "این کار تو مرا خوشحال کرد." -------------------------- 🕌👨‍👩‍👧‍👦 خانواده آسمانی 👨‍👩‍👧‍👦🕌 🆔 @Khanevade_asmani
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_146 _شما همه چیزو با شَمّ پلیسیتون
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 پریچهر ایستاد و در را باز کرد. _لطفا اجازه فکر کردن بدین. من هیچ تصمیمی واسه ازدواج نداشتم. با اصرار بابا این خواستگاری گذاشته شد. _پدرتون در مورد دلیل اعتماد نداشتنتون به مردا گفتن. با این‌که بهتون حق میدم خوش‌بین نباشین اما ازتون می‌خوام اعتماد کردن به منو امتحان کنین. قول میدم پیشمون نشین. از آن‌که رضا ماجرای شایان را می‌دانست، خوشش نیامد. از پله‌ها پایین رفتند. در برابر نگاه‌های منتظر بقیه، رضا اعلام کرد که قرار به فکر کردن گذاشته شده. مادرش پوفی کرد. _پس آخرشم قراره بهشتو ندیده بخری؟ آخه نمی‌دونم این چه مدلیه. رضا سعی کرد مادرش را به سکوت دعوت کند. پدرش دستور رفتن داد و تماس برای جواب به سه روز بعد موکول شد. در آن سه روز، پیمان از سرهنگ و تعدادی از همسایه‌ها در مورد اخلاق رضا پرسید و تایید گرفت. پریچهر در دو برزخ گیر کرده بود. برزخ بی‌اعتمادی و برزخ حرف دل. نمی‌دانست به کدام رو کند. پیمان دلش را قرص کرد که رضا می‌تواند ایده‌آل او باشد؛حتی اگر چهره پریچهر می‌دید. قرار بعدی برای ملاقات و حرف زدن گذاشته شد. این بار پریچهر سوالات جدی‌تری از دغدغه‌هایش را پرسید و جواب گرفت. اعتماد نداشته‌اش کمی‌ ترمیم شد. در آخر به خاطر دودلی‌اش جواب نهایی را به پیمان سپرد. می‌دانست این شک و زمینه بدبینی‌اش نسبت به مردها باعث می‌شود هیچ وقت در مورد ازدواج نتواند تصمیم درستی بگیرد. روز سوم، پیمان جواب مثبت داد و قرار بله برون گذاشت. توافق کردند که خودمانی برگزارش کنند و برای عقد فامیل را دعوت کنند. در مراسم، عمو پیام و همسرش، سیمین‌ خانم زن‌ِ عمو شاهرخ و خاله خانم، خاله پدرش، آمدند. پریچهر همان پرده‌پوشی را حفظ کرده بود و این مادر رضا را کلافه کرده بود. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_147 پریچهر ایستاد و در را باز کرد.
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 توافق شد که عقد در خانه پریچهر و روز جمعه همان هفته که میلاد امام حسین ع بود، باشد. مهریه هم به توافق عروس و داماد موکول شد. آخر مراسم رودابه خانم، مادر رضا، برای خداحافظی که روبه‌روی پریچهر قرار گرفت، گله کرد. _آخرش نذاشتی ببینیمت. ان‌شاءالله مادر میشی درک می‌کنی وقتی بچه‌‌ای می‌خواد ازدواج کنه مادرش چقدر استرس داره واسه آینده‌اش. _لطفاً یه لحظه بیاین. پریچهر پشت رودابه خانم را هل داد و را به طرف خلوت سالن هدایت کرد. _من هیچ وقت نخواستم باعث استرس و ناراحتی کسی بشم. دوست ندارم شما نگران باشین‌. من به هیچ مردی اعتماد ندارم و این کارم فقط یه امتحانه واسه این‌که مطمئن بشم پسرتون منو به خاطر خودم می‌خواد نه چیز دیگه. حالام اگه قول بدین مهربونی مادرانه‌تون جلوی رازداریتونو نمی‌گیره یه چیزی بهتون بگم. _اگه خیال منو راحت کنه و بدونم بچه‌م اشتباه نمی‌کنه، حاضرم قسم بخورم به کسی چیزی نگم. _خب مادر جان، باید بهتون بگم این رو بنده واسه اینه که کسی منو به خاطر زیباییم نخواد. کسی طمع نکنه که یه دختر ترگل و ورگل رو به هر کلکی مال خودش کنه. رودابه خانم دست پریچهر را گرفت و با صدایی که سعی می‌کرد بلند نشود، ابراز احساسات کرد. _وای خدایا. یعنی تو به خاطر زیباییته که روبنده میذاری؟ صورتت سوخته یا داغون نیست؟ پریچهر به زحمت خودش را کنترل کرد تا قهقهه نزند. ریز خندید. _نه. فکر بد نکنین. همه چی خوب خوبه. _پس بذار ببینمت. _نه مادر جان. اجازه بدین اگه کسی پرسید، راحت بتونین بگین منو ندیدین. این طوری رازداری براتون راحت‌تره. _تو دیگه چه دختری هستی؟ باشه‌. ممنون که خیالمو راحت کردی. کنار بقیه برگشتند و خداحافظی ادامه پیدا کرد. پریچهر متوجه رضا شد که به مادرش پیله کرده بود تا متوجه حرف‌های آن‌ها شود. آخر هم با چشم غره و اخم مادر او را رها کرد. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❇️ خاطرات زیبا از شهید بهشتی 🔹کتاب «صد دقیقه تا بهشت» به بیان خاطراتی کوتاه از شهید بهشتی پرداخته است که بخشی از آن تقدیم نگاه شما خواهد شد: 💬 گفتند حالا که «مرگ بر شاه» همه‌گیر شده؛ شعار جدید بدیم. «شاه زنازاده است، خمینی آزاده است». آشفته شد و گفت: رضاخان ازدواج کرده، این شعار حرام است. از پلکان حرام که نمی‌شود به بام سعادت حلال رسید. 💬 بنی‌صدر که فرار کرد زنش رو گرفتند. زنگ زد که زن بنی‌صدر تخلفی نکرده باید زود آزاد بشه. آزادش نکردند. گفت با اختیارات خودم آزادش می‌کنم. می‌گفت: هر یک ثانیه که او در زندان باشه گناهش گردن جمهوری اسلامیه. 💬 به جمع رو کرد و گفت: قدرت اجرایی و مدیریتی رجوی به درد نخست‌وزیری می‌خوره. حیف که نفاق داره، اگر نداشت مناسب بود. 💬 الآن بهترین موقعیته برای کمک به پیروزی انقلاب، نیت بدی هم که نداریم. آمار شهدای ١۵خرداد رو بالا می‌گیم، این ننگ به رژیم هم می‌چسبه! بهشتی بدون تعلل گفت: با دروغ می‌خواهید از اسلام دفاع کنید؟ اسلام با صداقت رشد می‌کنه نه با دروغ!- به قاضی دادگاه نامه زده بود که: «شنیدم وقتی به مأموریت می‌روی ساک خود را به همراهت می‌دهی. این نشانه تکبر است که حاضری دیگران را خفیف کنی.» قاضی رو توبیخ کرده بود. حساس بود، مخصوصاً به رفتار قضات… 💬 رفته بودند سخنرانی، منافقین هم آدم آورده‌بودند. جا نبود. بیرون شعار می‌دادند. آخر سر گفتند، حاج آقا از در پشتی بفرمایید که به خلقیها نخورید. گفت: این همه راه آمده‌اند علیه من شعار بدهند. بگذارید چند «مرگ بر بهشتی» هم در حضور من بگویند. و از همان در اصلی رفت… 💬 یکنفر با بی‌ادبی بلند شد به توهین کردن به شریعتی. بهشتی سرخ شد و گفت: حق نداری راجع به یک مسلمان اینطور حرف بزنی. هول شدند و چند نفر حرف تو حرف آوردند که یعنی بگذریم. گفت: شریعتی که جای خود! غیر مسلمان را هم نباید با بی‌ادبی مورد انتقاد قرار بدیم.
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_148 توافق شد که عقد در خانه پریچهر
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 صبح روز بعد رضا برای آزمایش دنبال پریچهر رفت. پریچهر طبق عادت همیشگی عقب نشست. رضا از آینه نگاهش کرد. _نمی‌خوای بیای جلو بشینی؟ _نه هنوز. مونده تا وقتش بشه. نوچی کرد و به راه افتاد. _فکر کنم تا تو بخوای با من مثل بقیه زوج‌ها رفتار کنی، پیر بشم. _یعنی سه روزه پیر میشین؟ _اول این‌که من یه نفرم و حداقل دیگه باهام رسمی حرف نزن. دوم اینکه باور نمی‌کنم وقتی عقد کردیم هم بهم اجازه بدی مثل بقیه رفتار کنم. _نگران نباش. تا اون موقع پیر نشو بعدش حله. رضا سری تکان داد و خندید. _راستی بعد آزمایش میریم حلقه بخریم؟ _نه باید بریم سر کار. واسه خرید، عصر امروز یا فردا بشه که فاطمه، دختر استاد، هم همراهمون باشه. _باشه پس واسه امروز هماهنگ می‌کنم. مشکلی نداری اگه خواهرم بیاد؟ ریحانه خیلی دوست داشت که باشه. _منم دارم دوستمو میارم‌. چه مشکلی می‌تونم داشته باشم؟ بعد از گرفتن جواب آزمایش، برای عصر همان روز قرار خرید گذاشته شد. خریدها را چهار نفره انجام دادند. ریحانه و فاطمه نظرشان را تحمیل می‌کردند و اجازه نمی‌دادند پریچهر و رضا نظر بدهند. موقع خرید حلقه، رضا اعتراض کرد. _ای بابا، ما رو هم آدم حساب کنین. ناسلامتی خرید ما دوتاست. حلقه رو دیگه اجازه نمیدم نظر شما باشه. دِهَه این یکی فرق داره. پریچهر خندید و آن دو نفر که با هم جور شده بودند، حالت قهر گرفتند. _ریحانه جون، بیا بریم بیرون بشینیم. معلوم نیست ما رو واسه چی آوردن. حالا بدهکارم شدیم. بیرون رفتند و پریچهر به حرف آمد. _کاش این طوری نمی‌گفتی. ناراحت شدن. _بی‌خیال. اینا پرروتر از این حرفان. بحث حلقه‌ست. یه عمر قراره هر روز ببینیمش. باید یه چیز باشه که خوشمون بیاد دیگه. حالا تا دوباره نیومدن، انتخاب کن. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 هنوز حرفش تمام نشده بود که ریحانه سرش را داخل مغازه کرد. _داداش اون حلقه ردیف اولیا خیلی قشنگن. اونا رو هم ببینین. رضا که اسمش را صدا زد، در را بست و رفت. هر دو خندیدند و شروع به انتخاب کردند. چند حلقه را که پریچهر به دست کرد، فروشنده رو به رضا کرد. _ماشاءالله هر چیزی که انتخاب کنین به دست خانومتون میاد. پس بگین چه سبکی می‌خواین که از همونا بیارم. رضا اخمی کرد و به پریچهر اشاره کرد که بروند. خداحافظی کرد و به راه افتاد پریچهر هم دنبالش حرکت کرد. بیرون که رفتند صدای رضا در آمد. _مردتیکه چشم چرون، نگاه می‌کنه تو چشم من میگه ماشاءالله همه چی به دست خانومت میاد. پریچهر سعی کرد نخندد. ریحانه نزدیک شد. _چی شد؟ اینجا که حلقه‌هاش قشنگ بودن. پریچهر اشاره کرد که چیزی نگوید. _بخوره تو سرش قشنگی حلقه‌هاش. رو به پریچهر کرد. _لطفا دیگه جلوی فروشنده حلقه رو دستت نکن. پریچهر لبخندی به لبش نشست. "چشم"ی گفت و دنبال او به راه افتادند. خرید که تمام شد، رضا جلوی یک کافی شاپ ایستاد. _با توجه به اینکه واسه پریچهر خانوم سخته توی کافی‌شاپ چیزی بخوره، سفارشتونو بگین تا بگیرم و بیارم توی ماشین. ریحانه رو به پریچهر که عقب کنار فاطمه نشسته بود کرد. _تو واقعاً هیچ وقت کافی شاپ نمیری؟ _چرا میرم البته جاهایی که می‌دونم جای دنج داره و البته با کسایی که قرار نباشه پیششون روبنده داشته باشم. رضا به خودش اشاره کرد. _الان دقیقاً منظورش من بودم که نمی‌خواد جلوم پرده برداری کنه. پس سفارش بدین که تو ماشین خاطره انگیزتره. _وا داداش؟ ماشین چه خاطره انگیزی داره؟ رضا با صدای بلند خندید. از آینه نگاه کرد. _با من موافق نیستی که خاطره انگیزه. _بله موافقم. به همین خاطر واسه من قهوه لطفاً. _حیف جای لقمه‌ها خالیه. صدای فاطمه در آمد. _قبول نیست. شما رمزی حرف میزنین. باید به ما هم بگین. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♦️خدای سال ۶۰ همان خدای امسال است، خدای دوران‌های سختی یکی است ▪️رهبر انقلاب امروز در دیدار با مسئولان دستگاه قضا فرمودند که خدا با کسی قوم و خویشی ندارد. اینکه ما بگوییم ما مسلمانیم و شیعه هستم و جمهوری اسلامی هستیم. پس ما هر کاری که دلمان می‌خواهد بکنیم، نه. ما با دیگران هیچ فرقی نداریم. ما در سال ۶۰ در مقابل این همه حادثه و شدت عمل توانستیم بایستیم روی پای خودمان و دشمن را ناامید بکنیم، امروز هم می‌توانیم. خدای سال ۶۰ همان خدای امسال است، خدای دوران‌های سختی و دوران‌های گوناگون یکی است. ▪️سنت‌های الهی همه سر جایش است. خب؛ سعی کنیم خودمان را مصداق سنت‌های الهی در راه پیشرفت قرار بدهیم سعی‌مان این باشد. 🔴به کمپین فصل بیداری بپیوندید👇 https://eitaa.com/joinchat/1635647570C3725f53a3d
🔰 آموزش صبر و خودکنترلی به کودکان بالای دوسال: 🔹هر زمانی کودک چیزی خواست:👈 باید به نوعی برای انجام آن کار زمان بخریم؛ یعنی مثلا بگوییم؛ ➖اول به بابا زنگ بزنم بعد بهت بستنی بدم... ➖اول دستات را بشور تا من میوه بیارم.... 🔺 بهتره زمان خریدن برای انجام کارهای کودک، از زمانهای کم شروع شود، تا با توان و تحمل کودک هم‌خوانی داشته باشد. 🔸 به مرور زمان را بیشتر کنید، مثلا بگویید؛ ➖صبر کن تا بابا بیاد، با هم میوه بخوریم... ➖(سر سفره) همه صبر کنند تا مامان هم بیاد بعد غذا را شروع می‌کنیم... ➖برسیم خونه بعد بستنیت را بخور... کودکانی که از 2سالگی صبرکردن را یادمی‌گیرند و تمرین می‌کنند، لذتهای زودگذر و موقتی را برای پاداشهای بزرگتر به تعویق می‌اندازند و در آینده بسیار موفقترند. 〰️🌱،، ♥،، 🌱〰️ 🏠 @nasimemehr110 🌷