eitaa logo
فرصت زندگی
201 دنبال‌کننده
1هزار عکس
812 ویدیو
10 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ی از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_170 در مطب روانشناسی که رضا گفته بود
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 _وا؟ مگه چند سالشه؟ تازه‌شم دختر هر سنی که باشه عروسک دوست داره. _آره یادم نبود که اتاقتو پر عروسک کردی. اون بغلیشم قشنگه. _چرا جو میدی چهار تا دونه عروسکه‌ ها. پریچهر از فروشنده خواست تا هر دو عروسک را بیاور و کاراییش را بگوید. یکی را انتخاب کردند. تا فروشنده آن را کادو می‌کرد؟ با راهنمایی رضا که کمیل ماشین پلیس دوست دارد، ماشین مورد علاقه‌اش را انتخاب کردند. بیرون که آمدند منشی تماس گرفت. مجبور شدند برگردند. صحبت با روانشناس از استرس اولش کم کرد و راضی شد چند جلسه‌ای به دیدنش برود و در آن مدت به توصیه‌های او عمل کنند تا مرحله به مرحله پیش بروند. آن شب مهمان رودابه خانم بودند. کارشان که تمام شد، پریچهر که اولین بار بود به خانه رضا می‌رفت، به بهانه میلادهای ماه شعبان که زمانش بود، کیک خرید. موقع ورود، رودابه خانم اسپند دود کرد و به گرمی استقبال کرد. خانه آن‌ها آپارتمانی بود در یک مجتمع. سبک ساختمان جدید بود و چیدمانش که سلیقه رودابه خانم را نشان می‌داد، ترکیبی از سنتی و مدرن بود. مبلمان راحتی استیل کنار نورگیر پر از گل، تخت و بالشتک‌های سنتی خانه را دوست داشتنی کرده بود. انتهای سالن راهرویی بود که اتاق خواب‌ها را در خود جا داده بود. آشپزخانه هم به سبک مدرن بود اما رودابه خانم با دکوری‌های سنتی آن را متفاوت کرده بود. بعد از احوالپرسی با خانواده، چشم چرخاندن پریچهر که تمام شد، رضا کنار گوشش آرام حرف زد. _پسندیدی خانم جان؟ لبخند به لب پریچهر نشست. رودابه خانم را مخاطب قرار داد. _خونه‌تون خیلی قشنگه. واقعاً حس خوبی داره. معلومه سلیقه‌تون حرف نداره. رودابه خانم از تعریف او خوشش آمد. کیک را در یخچال گذاشت و به طرفش رفت. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_171 _وا؟ مگه چند سالشه؟ تازه‌شم دخت
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 _ممنون عزیزم. نظر لطفته. حسین از راهرو صدا زد. _معلومه که سلیقه‌ش خوبه. یه نگاه به بابام بندازی متوجه میشی چقدر خوش سلیقه‌ست. همه به حرفش خندیدند. رودابه خانم پشت چشمی نازک کرد. بابا علی اشاره کرد. _بیا بشین خانم. این بچه درست نمیشه خودتو اذیت نکن. مادر کنارش نشست. رضا دست پریچهر را گرفت و به طرف راهرو برد.اتاق اول اتاق پدر و مادر بود و روبه‌رویش سرویس و حمام. عقب‌تر دو اتاق روبه‌روی هم که یکی اتاق ریحانه بود و دیگری اتاق مشترک رضا و حسین. در زدند و وارد اتاق شدند که حسین سریع گوشی و کتاب و چند وسلیه دیگر را روی هم ریخت و از اتاق بیرون رفت. هنوز بیرون نرفته بود که مادرش را صدا زد. _مامان، بیا زودتر این ریحانه رو شوهرش بده بره. به مشکل کمبود اتاق برخورد کردیم. جیغ ریحانه را از همان سالن خانه به هوا برد. _خودت برو زن بگیر. دست از سر ما برداری، دیگه نبینیمت. _اِ راست میگی. اینم پیشنهاد خوبیه. چرا به فکر خودم نرسیده بود. اون وقت تو رو از اتاقت میندازم بیرون. رضا سری به تاسف تکان داد و در را بست. هر دو خندیدند. اتاقش نورگیر بود با دو تخت و تابلوهای بزرگ بالای سرش که تخت هر کدام از دو برادر را مشخص می‌کرد. عکس‌ها در ژست و مکان مشترکی گرفته شده بود. از هر چیز دو سری در اتاق بود. _وای چه جالب! من تا حالا با کسی اتاق مشترک نداشتم. رضا خندید. _واسه همینم به نظرت جالبه. پیرمو در آورده. هر روز دنبال یه چیزم می‌گردم. تازه یه خواب راحت ندارم از دستش. من می‌خوابم اون بیداره؛ من بیدار میشم اون خوابه. _بذار ازش دور بشی، اون وقت دلت واسه همین چیزاشم تنگ میشه. رضا کمک کرد پریچهر چادر و روبنده‌ و روسری‌اش را باز کند. _آخه وقتی تو بشی هم اتاقی جدیدم، دلم واسه حسین تنگ میشه؟ این بار پریچهر خندید. شانه‌ای را از کیف در آورد و دست رضا داد. موهایش را باز کرد. _بیا شونه بزن. از صبح که رفتم سر کار زیر روسریه. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
7.12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 قربانی شگفتی‌ساز در تاریخ رهبر معظم انقلاب: 🔻نوبت میرسد به روز ، این قربانی شگفت‌انگیز و شگفتی‌ساز در تاریخ که بی‌نظیر است. 🔹 مأمور میشود که نوجوان خودش را به دست خودش به قتل برساند -امر الهی است، آزمایش الهی است- آن هم فرزندی که سالهای متمادی از وجود او محروم بوده و در پیری اَلحَمدُ لِلَّهِ الَّذی وَهَبَ لی عَلَى الکِبَرِ إِسماعیلَ وَإِسحاق؛خدای متعال این بچّه را به حضرت ابراهیم داده بود و خب پیدا است چقدر انسان به فرزندِ اواخر عمر و دوران پیری دلبسته است. 🔺️ به این فرزند که حالا «فَلَمَّا بَلَغَ مَعَهُ السَّعْیَ» -یک جوانی و یا نوجوانی شده- گفت میخواهم تو را به قتل برسانم، این دستور خدا است. آن هم گفت: یا أَبَتِ افْعَلْ ما تُؤْمَرُ سَتَجِدُنی‌ إِنْ شاءَ اللَهُ مِنَ الصَّابِرین. ببینید اینها حوادث عجیب تاریخ دین، تاریخ دین‌داری، تاریخ ایمان، تاریخ اسلام است. / ۱۳۹۹/۵/۱۰ 🆔 @sedayehowzeh
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_172 _ممنون عزیزم. نظر لطفته. حسین ا
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 _بیا شونه بزن. از صبح که رفتم سر کار زیر روسریه. رضا او را روی تختش نشاند و پشت سرش نشست. مشغول شانه زدن شد. _این موهای به این قشنگی حیفن که برن زیر روسری. الان بذار یه کم هوا بخورن بعد روسری بپوش. _می‌خوای کشف حجاب کنم و در کل بی روسری بگردم؟ کار رضا که تمام شد، روبه‌روی پریچهر نشست و شانه را به او داد. دست بین موهایش برد. _نه ممنون گلم. اون‌وقت کشته مرده‌هاتو کی جمع کنه؟ در ضمن مگه کسی غیر من حق داره این قشنگا رو ببینه. چشاشو در میارم. لبخند پریچهر عمیق شد. در چشم هم خیره بودند که در زده شد. ریحانه بود. با سینی قهوه و شیرینی وارد شد. _بفرمایید. سفارشی واستون آوردم. به دستور مادرشوهر. گفتن شما خسته‌این. تا رضوانه اینا بیان استراحت کنین. تشکری کردند و رضا سوییچش را به طرف ریحانه گرفت. _بیا اینو بده به حسین بگو بره دنبالشون. نخوان آژانس بگیرن. _خب اون ماشین که هست. ماشین بابا هم هست. _نمی‌شناسیش تنبل خانو؟ اگه بهش بگی تا شب غر میزنه که آخرش نره. اینو ببینه انگیزه می‌گیره و میره. با حرفش هر سه خندیدند. رضا توضیح داد. _کیان چند وقت پیش با ماشینش تصادف کرده. هنوز درست نشده. خدا رو شکر خودش چیزیش نشده اما ماشین داغون شد. سفارشی‌هایشان را که خوردند، پریچهر مانتو‌اش را در آورد و روی تخت رضا استراحت کرد. کمی که گذشت، با صدای در، پریچهر بیدار شد. چشم چرخاند. رضا هم روی تخت حسین خواب بود. نشست. با بفرماییدش مادر وارد شد. _ای وای خواب بودین؟ کاش نیومده بودم. بچه‌ها ذوق داشتن ببیننت. به طرف رضا رفت و بالای سرش ایستاد. _نگاه بچه‌م چه خسته‌ست. همیشه با یه صدا بیدار می‌شدا؛ ول کن بذار بخوابه. بیدار شد، بیاین. _من الان آماده میشم میام. مادر که رفت، لباس پوشید. قبل از بیرون رفتن. چند لحظه کنار رضا نشست و نگاهش کرد. خم شدو آرام گونه‌اش را بوسید. هنوز نایستاده بود که مچ دستش کشیده شد. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_173 _بیا شونه بزن. از صبح که رفتم سر
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 هینی کشید و روی تخت نشست. _کجا خانوم خوشگله؟ فکر نمی‌کردی یه ماده شیر ممکنه اسیر دست شکارچی بشه؟ _آقای شکارچی، میشه آزادم کنی؟ بچه‌ها منتظرن. رضا نشست و گونه‌اش را بوسید. _اینم دستمزد اون نگاه عمیق و بوسه یواشکیت. پریچهر ایستاد و دست به کمر زد. _از کی بیداری؟ آقا پلیسه از کجا فهمیدی عمیق نگات می‌کردم؟ _از وقتی داشتی لباس می‌پوشیدی و شونه‌ت از دستت افتاد. نگاه عمیقتم از صدای نفسات فهمیدم. _حساب نیست. تو همه چیزو با شمّ پلیسیت می‌فهمی. رضا ایستاد و نگاهی در آینه انداخت. به موهایش شانه زد. _مگه بازیه که میگی حساب نیست؟ اول اینکه من این حسو از اول داشتم و وقتی پلیس شدم و آموزش دیدم، تقویت شده. دوم اینکه همه چیزو نمی‌فهمم. خیالت راحت. بیا بریم. کادوها یادت نره. بچه‌ها با دیدن کادوها و کیک حسابی ذوق کردند و بقیه را هم سر ذوق آوردند. حسین برای بازی با ماشین، حرص کمیل را در آورد. گفتند و خندیدند و شادی کردند. آخر شب رضا بعد از رساندن رضوانه، پریچهر را به خانه‌اش رساند. صبح، همین که وارد اتاق شد، چشمش به رضا افتاد که پشت میز او نشسته بود. با ورودش از جا بلند شد. _به به سلام و صبح به خیر سرکار خانم کوثری! چه مرخصی قشنگی! _به به علیک سلام جناب سرگرد عزیزم. دیدم جام خالیه؛ گفتم بیشتر دلتنگم بشی ظلمه. رضا خندید و با پریچهر دست داد. بعد از احوالپرسی، رضا رفت تا او به کارش برسد. ظهر که شد، رضا با ظرف غذایش وارد اتاق پریچهر شد. غذای پریچهر روی میز بود و دست نخورده. _پاشو بیا که امروز وقتم تنظیم شده تا با همسر جان ناهار بخورم. غذات یخ میشه. _وسط کارم. چند لحظه صبر کن. چند دقیقه‌ای منتظر ماند. دوبار که صدایش زد، پریچهر از جا بلند شد. سر میز دیگر اتاق نشست. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
❤️✨❤️ نگذارید سکوت بینتان حاکم شـود! 🌹نگذارید کار به جایی برسد که هیچ حرفی با همسرتان نداشته باشید. صحبت نکردن از اولین جرقه های سردی در زندگی زناشویی‌ است. ✨به بهانه های مختلف با همسرتان صحبت کنید. درباره فرزندان، کار، آب وهوا و... باهم صحبت کنید. 〰️🌱،، ♥،، 🌱〰️ 🏠 @nasimemehr110 🌷
دوست خوبم که توییت میزنی . بعد توی عکس پروفایلت که هیچی نداری. توی خیابونم یه وجب روسری که یه وقتایی هست و آستینم که تا آرنج وجود نداره. پاچه‌ها بیشتر یه وجب آب رفته. زاپ و حریر لباسا هم که بماند. عزیزم موضع‌تو مشخص کن. "نه" گفتن شما دقیقاً سر چیه؟ سر حجاب ما؟
12.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 مد لباس زنان امروزی به سبک برده جنسی و قوم لوط تأمل برانگیز است 🤔
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_174 هینی کشید و روی تخت نشست. _کجا خ
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 سر میز دیگر اتاق نشست. رضا طرف مقابلش روی صندلی نشسته بود. _روز بعد عقد، با کمک حسین همه فهمیدن مزدوج شدم، یه شیرینی انداختن گردنم؛ ولی خب خیلی کم می‌دونن با تو ازدواج کردم. _نوش جونشون. مگه می‌خواستی شیرینی ندی؟ _مگه جرات دارم؟ خب بیا شروع کنیم. می‌خوام یه بازیو شروع کنیم. _اوه چه جذاب! جناب سرگرد سر کار با همسرش یه بازیو شروع می‌کنه. _الان ساعت ناهاره و واسه بازی آزادم؛ پس بذار بگم. یه دست همدیگه رو بگیریم و با اون یکی دستمون بدون کمک غذامونو بخوریم. ببینم کی تمیزتر و زودتر غذا می‌خوره. پریچهر که از هیجان خوشش می‌آمد، شروع کرد. وسط خوردن، رضا به اداهای پریچهر می‌خندید. تقه‌ای به در خورد. صدای مردانه پشت در باعث شد، پریچهر روبنده‌اش را تنظیم کند. با ورودش اخم رضا درهم رفت. _کاری داشتی جناب سرگرد؟ _انگار مزاحم شدم. دارابی گفت اینجایی اومدم وگرنه محفل دوستانه‌تونو به هم نمی‌زدم. انگار خانم با شما جور شدن. حواست هست جناب علوی؟ در حال خارج شدن بود که رضا صدایش زد. _جناب سرگرد یزدانی، خانم کوثری همسرم هستن. لطفا اول احتمالاتو در نظر بگیر؛ بعد تهمت بزن. یزدانی چشم گرد کرد. دهانش باز مانده بود. _پس شیرینی مال عقد شما دو تا بوده. مبارکه. سرهنگ هم می‌دونه؟ _به نظرت ممکنه ماها ازدواج کنیم و ایشون ندونه طرف کیه و چه جور آدمیه؟ خیالت راحت مو لا درزش نمیره. تلاش نکن. سرگرد یزدانی رفت و رضا با عجله بقیه غذایش را خورد. _رضا؟ مشکلش با تو چیه؟ رضا سر بلند کرد و نگاهش کرد. _ولش کن عزیزم. یه سری کَل‌کل و بچه بازی واسه ماموریتاییه که بهم دادن. غذاتو بخور. _راستی رضا کار این برنامه نویسی تموم بشه، باید بیای خونه‌مون هر روز ببینمتا. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_175 سر میز دیگر اتاق نشست. رضا طرف
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 _چرا خودتو اذیت می‌کنی جانم؟ عروسی می‌گیریم کلا هر روز میام ور دلت. _رضا، نمی‌خوام قبل از این‌که درمانم تموم بشه عروسی بگیریم. خب؟ غذایش تمام شد. الهی شکری کرد و ایستاد. _خب بانو. هر چی شما امر کنی. فقط درمانو سرعتش بده که حاجیت خیلی صبرش کمه. پریچهر چشم‌غره‌ای رفت و زیر لب غر زد. تمرین‌های روانشناس در حال انجام بود. هم برای ارتباط گرفتن با رضا و هم مدیریت ترس و استرسش. بعضی روزها که رضا کارش تا ساعت اداری تمام می‌شد و کار اضافه نداشت، با هم به خانه پریچهر می‌رفتند تا تمرین‌هایی که شبیه بازی بود و هیجان داشت را انجام دهند. این کار برای آن دو که عاشق هیجان بودند، دوست داشتنی بود و سرعت نتیجه‌گیری را بالا می‌برد. وارد سالن که شدند، شاهین و شایان با پیمان نشسته بودند. رضا نگاهی به پریچهر کرد و جلو رفت. سلام و احوالپرسی کرد. پیمان آن‌ها را معرفی کرد. _آقا سید، آقا شاهین و آقا شایان پسر عموهای پریچهر هستن. رضا چشم ریز کرد و نگاهی به هر دو انداخت. بدون آنکه تغییری در چهره‌اش بدهد، "خوشوقتم"ی گفت و دست پریچهر را گرفت تا به اتاقش بروند که پیمان پریچهر را صدا زد. _بابا جان، این بنده‌ خداها اومدن با تو کار دارن. پریچهر به طرف پدر برگشت. _مگه کارا با شما نبود؟ شما هر تصمیمی بگیری، صاحب اختیاری. دیگه نیازی به من نیست. _این دفعه می‌خوان با خودت حرف بزنن. بمون بشنو بعد برو. رضا دوباره دست پریچهر را گرفت و کشید. _تازه رسیده. اجازه بدین آماده بشه چشم. او را به همان شکل و دوان دوان تا اتاق برد. به اتاق که رسیدند، در را بست. دستش را رها کرد و دست به سینه به در تکیه داد. _میشه بگی اینا اینجا چی کار می‌کنن؟ رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا