فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_186 _مادرم چرا قضیه رو سختش میکنی؟
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_187
با عجله به طرف اتاق رفت و حسین را که خیره نگاهش میکرد، صدا زد.
_واسه چی نشستی. بدو خب.
پریچهر ایستاد. خواست به طرف اتاق برود. با احتمال اینکه حسین لباس عوض میکند، همان جا ماند. هر دو بیرون آمدند و تقریباً میدویدند.
_رضا؟
_جانم. ببین ما باید بریم ماموریت. اصلاً معلوم نیست چقدر طول بکشه. شاید طولانی بشه. تو با ماشین من برگرد خونه.
پریچهر گیج نگاهش کرد. دلشوره گرفته بود. پدر، رضا را صدا زد.
_بابا جان، تو ماشین خودتو ببر مطمئنتره. من خودم پریچهرو میبرم. این وقت شب تنها نره بهتره.
رضا تشکر کرد و سوییچ را برداشت و رفت.
روز سوم بود که پریچهر خبری از رضا نداشت. دو باری به مادرش زنگ زد که او هم بیخبر بود. فقط گفته بود حسین پیامکی روز قبل برای پدرش فرستاده و گفته حالشان خوب است. پریچهر ناراحت بود که چرا رضا حتی پیام به او نداده اما آن روز دلشورهاش آنقدر بود که این چیزها رنگی نداشته باشد. با سرهنگ تماس گرفت. جواب سربسته و نامفهومش پریچهر را بیشتر آشفته کرد.
از فاطمه خواست برای دیدنش برود. فاطمه که رسید، روی مبل نشستند و او از دلشوره عجیبش گفت. فاطمه دستهایش را گرفت.
_خل شدی دختر؟ واسه خودت فاز منفی نده. انشاءالله چیزی نیست. تو که اینقدر سوسول بودی، زن پلیس شدنت چی بود. این بنده خداها کارشون همیشه همینه دیگه.
بیبی طرف دیگر پربچهر نشست.
_خدا از دهنت بشنوه. هی بهش میگم. انگار نه انگار. شده مرغ سرکنده.
_بس که لوسش کردی بیبی جون.
پریچهر اخم کرد و لگدی به پای فاطمه زد.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_187 با عجله به طرف اتاق رفت و حسین ر
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_188
پریچهر اخم کرد و لگدی به پای فاطمه زد.
_فرصت طلبِ نون به نرخ روز خور. مثلاً اومدی منو آروم کنی.
فاطمه به پشتی مبل تکیه داد.
_کی گفته؟ گفتی بیا، خل شدم اومدم. راستی گفته بودم بابا واسه یه سمینار بینالمللی رفته اونور آب؟
_راست میگی؟ پس چرا به من نگفتن؟
فاطمه چشم غرهای رفت.
_به تو چه بچه؟ واسه چی باید میگفت؟ ولی خب بذار بگم که خیلی یهویی شد. یعنی خیلیا.
هنوز حرفشان تمام نشده بود که پیمان "یا الله"ی گفت و وارد شد.
فهیمه خانم به طرفش رفت تا برای بردن خریدها به آشپزخانه کمکش کند.
_نمیخواد. سید حسین اومده با پریچهر کار داره برین آماده بشین. زشته بیرون منتظره. پریچهر شنیدی؟
پریچهر با شنیدن نام حسین، بیهوا مثل فنر از جا پرید. به طرف در دوید. پیمان خریدها را کناری گذاشت و جلویش را گرفت.
_بابا؟ کجا؟ چادرتو بپوش بیاد. چتهتو؟
_آخ بابا، حواسم نیست.
به طرف روسری و چادر راحتی که برای این مواقع روی جالباسی میگذاشت رفت و هول هولکی سرش کرد.
فهیمه خانم که به اتاقش رفت، در را باز کرد و حسین را به داخل دعوت کرد. بعد احوالپرسی پریچهر شروع کرد.
_کجایین شما؟ رضا کو پس؟ حالش خوبه؟
پیمان او را کنار زد و با دست حسین را به داخل هدایت کرد.
_این بچه اینقدر هوله حواس نداره. بفرمایین بشینین.
حسین که نشست، پریچهر روبه رویش نشست. حسین گلویی صاف کرد.
_داداش حالش خوبه. توی ماموریته نمیشد بیاد. منم مامور شدم تا واسه یه کار فوری فوتی ببرمتون. دستور سرهنگ بود.
_رضا میدونه؟
_اون طرف قضیه حله. آقای زارعی نیستن؛ چارهای نداشتیم جر اینکه زحمتت بدین. لطفا عجله کن.
پریچهر "باشه"ای گفت و راه افتاد. صدای پیمان را هم میشنید.
_آقا سید، باز از اون کارای خطرناکتونه؟ هر وقت این طوری میاین دنبالش دلم هزار راه میره تا برگرده.
_شرمنده شما رو هم نگران کردم. خیالتون راحت. من و رضا هستیم. سرهنگم هست.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
*راننده جوان برزیلی گوشه روسری ام را بوسید و گفت : خوش به حال شوهرانتان*
طاهره اسماعیلنیا بانوی ایرانی است که به واسطه شغل همسرش، چندین سال به همراه همسر و فرزندان خود در کشور برزیل، زندگی کرده است میگوید:
در یکی از تابستانهایی که در برزیل بودیم، فاطمه دختر کوچکم بیمار شد. با توجه به مشغلاتی که همسرم داشت، با معصومه دختر سیزده سالهام، راهی مطب پزشک شدیم. در مسیر بازگشت، تاکسی گرفتیم ، من و دخترم در حالی که مانتو و روسری بلند پوشیده بودیم، سوار تاکسی شدیم. در مسیر حدس زدم که نوع پوشش ما، توجه راننده را به خود جلب کرده است.
راننده پس از دقایقی سکوت، با لحنی دلسوزانه در حالی که متوجه شده بود ما برزیلی نیستیم و خارجی هستیم، به ما گفت: الآن تابستان است و هوا بسیار گرم. شما با این لباس و پوشش خیلی اذیت میشوید. به نظر من اینجا که کشور خودتان نیست، راحت باشید. در کشور ما آزادی هست و میتوانید حجاب خود را بردارید.
من در جواب گفتم: بله ما هم گرمیِ هوا اذیتمان میکند؛ ولی ما به این پوشش اعتقاد داریم. من به خاطر کشورم حجاب ندارم، حجاب من به خاطر دین و اعتقادم به خداوند جهانیان است.
راننده مسیحی که باورِ حرفهایم برایش سنگین بود، تاملی کرد و گفت: بله متوجه شدم؛ اما من شنیده بودم که همسرانتان شما را با کتک مجبور به داشتن حجاب میکنند! من لبخندی زدم و به آرامی گفتم: خُب اگر این طور بود، الآن که شوهر من اینجا و همراه ما نیست، دیگر ترسی از همسرم نداشتم و میتوانستم حجابم را بردارم!
راننده تاکسی در حالی که با سَر حرفهایم را تائید میکرد، در فکر فرو رفت و گفت: خُب چرا دخترِ نوجوانت را مجبور کردی حجاب داشته باشد؟ گفتم: میتوانی از خودش بپرسی تا جواب سوالت را بگوید. سپس از دخترم پرسید: عزیزم! مادرت مجبورت کرده تا اینگونه لباس بپوشی؟ اینجا دخترم معصومه با لحنی قاطع و محکم به راننده گفت: نه! نه! من حجاب را دوست دارم و به حجاب معتقدم و به این نتیجه رسیدم که حجاب به من امنیت میدهد و از من محافظت میکند. من هم مثل مادرم حاضر نیستم بدون حجاب باشم و به دستورات دینم عمل میکنم.
من مثل راننده که از نگاهش معلوم بود از جواب معصومه خوشحال و فطرتش تا اندازهای بیدار شده است
در درونم از پاسخ دقیقِ دخترم به وجد آمده بودم و سکوت کردم. دقایقی بعد راننده بالحنی پُر از حسرت، آهی کشید و چند بار گفت: خوش به حال شوهرانتان، سپس ماشین را کنار خیابان نگه داشت.
من و دخترم کمی ترسیدیم، بعد دیدیم که راننده جوان، سَر بر روی فرمانِ ماشین گذاشت و با لحنی محزون گفت: من اینطور زندگی را بیشتر دوست دارم. زمانی که خانمِ من از خانه خارج میشود، نمیدانم با دوستانش کجا میرود، با چه کسانی سخن میگوید و حتی من اجازه ندارم از او این سوالات را بپرسم. من در زندگیام آرامش ندارم و خیلی ناراحتم. اوقاتی که دلم میگیرد و غصهدار هستم، به خانه مادربزرگم که مثل شما انسان معتقدی هست میروم. مادربزرگم اعتقاد دارد که نباید لباس کوتاه پوشید و پوشش نسل جدید و بسیاری از کارهای آنان را قبول ندارد.
به نظر من افرادی مثل مادربزرگ من، زنان بسیار خوب، پاک و خلاصه پایبند به همسر و زندگی خودشان هستند؛ به همین خاطر من او را خیلی دوست دارم، سر روی شانهاش میگذارم و ضمن دریافت آرامش، از او میخواهم تا برایم دعا کند.
راننده تاکسی با تمام احساس ادامه داد: واقعا خوش بهحال همسرتان. شما برای من هم خیلی محترم هستید که حتی در نبودِ او هم، پوششتان را حفظ کردید و با اینکه اینجا تنها بودید و هیچکس هم نبود، با اصرار من، حاضر نشدید حجابتان را بردارید. سپس راننده تاکسی از ماشین پیاده شد، درب ماشین را باز کرد و گوشه روسری من را گرفت و بوسید و ضمن معذرتخواهی گفت: دوست داشتم از زبان خودتان بشنوم که زن مسلمان به زور حجاب نمیگذارد، خدا شما را حفظ کند. لطفا برای من هم دعا کنید.
منبع: سایت روزنامه همشهری ۲۴ تیرماه ۱۴۰۱
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_188 پریچهر اخم کرد و لگدی به پای فاط
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_189
پریچهر آماده شد و با تجهیزاتش برگشت. بعد از خدا حافظی با بقیه و شنیدن کنایههای فاطمه از خانه بیرون رفتند. ماشین رضا را که دید، دوباره دلتنگی سراغش آمد.
همین که نشستند، حسین به طرف او برگشت.
_زنداداش جلوی بقیه نگفتم که نگران نشن اما...
کمی مکث کرد که پریچهر را آشفته کرد.
_حرف بزن. چی شده؟ دق کردم که.
_خب. خب. ببین. دنباله اون پرونده که تو شرکتشونو هک کردی، به یه باند خیلی بزرگ وصل بوده. ما جایی که کله گندههاش رفت و آمد دارنو پیدا کردیم. بچهها بیاحتیاطی کردن. اونام پیداشون کردن البته با لباس جنگلبان بودن. رضا هم آخرین لحظه واسه اینکه اونا گیر نیافتن وارد ماجرا شد. جلوی باغشون بوده و هر سه تا رو بردن تو.
پریچهر هینی کشید و به صورتش زد. اشکهایش که حاصل آن همه دلشوره بود و علتش معلوم شد، راه پیدا کرد.
_الان... الان رضا اونجاست؟ چی کار کردین؟ چی میشه حالا؟
_تو رو خدا آروم باش. ما به خاطر اینکه عملیات لو نره تا اصل کاریاشون برسن، نتونستیم جلو بریم. سر این عملیات چند تا از دوستامونو از دست دادیم. کل اون باغ و اطرافش دوربین داره حتی سر جاده اصلیشون. سرهنگ گفته باید اول جای بچهها رو پیدا کنیم و اونا رو نجات بدیم. بعد عملیاتو شروع کنیم.
_خب؟ نمیفهمم.
_زنداداش آقای زارعی رفته سمینار. نیستش. سرهنگ گفت بیام دنبال تو. کار خطرناکیه اما ما اول باید با اون دوربینا بفهمیم بچهها کجان و هم اینکه کنترل اون دوربینا رو دست بگیریم تا به موقعش بدون اینکه بفهمن بریم تو و کارو تموم کنیم.
_پس چرا وایستادی؟ عجله کن خب.
حسین برگشت و ماشین را روشن کرد. به راه افتاد.
_دمت گرم. ممنون. فقط به خاطر دوربینای سر جاده ما یه جاده فرعی تا پشت ویلا ردیف کردیم. هر ماشینی نمیره اونجا. ماشین مجهز به دستگاهها رو نمیتونیم ببریم. باید با همین دم و دستگاه خودت انجامش بدی.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_189 پریچهر آماده شد و با تجهیزاتش ب
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_190
اشکهای پریچهر تمام نمیشد. نفسی بیرون داد.
_اشکال نداره. منو ببرین اونجا. درستش میکنم.
_تو رو خدا دیگه گریه نکن. الان باید همکارمو سوارش کنم. پیادهش کرده بودم تا بهت خبر بدم و حرف بزنم. میدونستم گریه زاری راه میندازی.
_چه انتظاری ازم داری؟ من نمیتونم بیخیال باشم. رضا دست اوناست. معلوم نیست چی به سرش اومده. بعد تو میگی گریه نکن؟
_پریچهر، خواهش میکنم. رضا خوشش نمیاد بقیه تو رو توی این حال ببیننت.
پریچهر بدون آنکه ادامه بدهد، روبنده را پایین آورد و دستش را جلوی دهانش گذاشت تا بتواند بیصدا گریه کند. همکارشان که سوار شد، به زحمت جواب سلامش را داد. تازه از شهر خارج شده بودند که گوشی حسین زنگ خورد. حسین چند کلمه حرف زد و بعد آن را به طرف پریچهر گرفت.
_سرهنگه. میخواد باهات صحبت کنه.
گوشی را گرفت. گلویی صاف کرد تا صدای گرفتهاش آزاد شود. سلام و علیکی کردند.
_دخترم، ناچار بودم که بهت زحمت بدم. عذر میخوام که به خطر میندازمت.
_این چه حرفیه؟ خطرش مهم نیست. من تلاشمو میکنم اما شما هم قول بدین رضا رو برگردونین.
_ما الانم میتونیم به محض ورود سرشاخههاشون عملیاتو شروع کنیم اما جون اون بچهها واسمون خیلی باارزشه که خواستم بیای و این کارو انجام بدی.
_ممنونم.
_راستی اینم بدونین زمان خیلی مهمه. هر لحظه ممکنه وقت علمیات برسه. ما جای دیگهای مستقر شدیم. مراقب خودتون باشین. بدون هماهنگی کاری نکنین.
بعد از تمام شدن تماس، حسین ماشین را نگه داشت. نفر سوم با کیسههای غذا و خوراکی منتظرشان بود. سوار ماشین دیگری شدند. حسین عقب نشست و نفر جدید رانندگی کرد.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
#السلام_علیک_یا_باب_الحوائج✋
اي آفتـاب حُسن به زيبائيت سلام
وي آسمــان فضل به دانائيت سلام
در صبر شاخصي به شکيبائيـت سلام
تنها تو کاظمي که به تنهائيت سلام
#میلاد_امام_کاظم(ع)🌺
#مبارڪ_باد🌺
••❈❂🌿🌸❂❈••
#مجموعه_استوری سرداران عشق
2⃣3⃣
••❈❂🌿🌸❂❈••
#در_محضر_شهادت #عکسنوشته #سبک_زندگی #گروه_فرهنگی_تبار
🔗 #منگنهچی
╔═.🌸🌿.═════╗
@mangenechi
╚═════.🌸🌿.═╝
#همسرانه | قوانين قهر كردن
این قوانین قهر کردن در زندگی مشترک میتونه خیلی مفید باشه. حتما ازش پیروی کنید.
1️⃣ حق نداریم به خانوادههای هم توهین کنیم.
2️⃣ حق نداریم مسائل و مشکلات کهنه رو مطرح کنیم. تو هر دعوا فقط راجع به همون موضوع بحث میکنیم.
3️⃣ شام و ناهار نپختن و شام و ناهار نخوردن نداریم. همه اعضا مثل حالت عادی باید برای غذا حاضر باشن.
4️⃣ سلام و خداحافظی در هر صورت لازمه.
5️⃣ هیچکس حق نداره جای خوابشو عوض کنه.
6️⃣ هر کس برای آشتی پیش قدم بشه اون یکی باید براش کادو بخره.
7️⃣ حق نداریم اشتباه طرف مقابلو تعمیم بدیم . مثلا عبارت تو همیشه.... ممنوعه. چون اینکار دعوا رو به اوج میرسونه.
8️⃣ باید به هم فرصت بدیم که هرکی راجع به دیدگاهش نسبت به موضوع دعوا پنج دقیقه صحبت کنه و طرف دیگه هم پنج دقیقه زمان برای پاسخگویی داره و بعد اگه حرفی باقی موند باید به فردا موکول بشه تا سر و ته بحث مشخص باشه.
〰️🌱،، ♥،، 🌱〰️
🏠 @nasimemehr110 🌷
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_190 اشکهای پریچهر تمام نمیشد. نفسی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_191
حسین عقب نشست و نفر جدید رانندگی کرد. حسین به غذاها اشاره کرد.
_اونجا که بریم، تا کارت تموم نشد، نمیتونیم جایی بریم یا حرکتی بکنیم. اینا لازم میشه.
دو ماموری که همراهشان بودند معرفی شدند. سعید هم سن رضا نشان میداد. لاغر و قد بلند بود. هادی را هم از قبل میشناخت.
برای رسیدن به پشت ویلا، از بین درختها گذشتند و پستی و بلندی زیادی را رد کردند تا آنکه ماشین را نگه داشت.
_همین جاست. پشت این درختا ویلاشونه. بسمالله.
پریچهر تجهیزاتش را به راه انداخت و شروع به کار کرد. تمام تلاشش را برای تمرکز داشتن میکرد؛ چرا که یادآوری حضور رضا بین آدمهایی بیرحم بیتابش میکرد. سعی کرد توصیههای روانشناسش را برای نباختن خود، به کار ببرد.
هر سه نفر، پیاده شدند و گشتزنی میکردند. پریچهر تا میتوانست به کارش سرعت داد. شب شد تا پریچهر توانست به دوربینها دسترسی پیدا کند. خبرش بقیه را خوشحال کرد. سه نفر به نوبت اطراف ماشین کشیک میدادند. حسین گشت میزد و آن دو نفر استراحت میکردند تا نوبتشان شود.
پریچهر مشغول وارسی همهی دوربینها شد. به یکی از آنها که رسید، چشم ریز کرد. جایی شبیه زیر زمین بود. سه نفر را دید که دستهایشان با طناب به لولههای بالای سرشان بسته شده بود. چهرهها قابل تشخیص نبود اما فهمیدن اینکه همان سه نفر اسیر شده مورد نظرشان باشند، سخت نبود.
همان موقع مردی درشت هیکل، وارد کادر دوربین شد. در یک دستش اسلحه و شلاقی شبیه شلاق سوارکاری در دست دیگرش بود. با دیدن او، نفس پریچهر گرفت. چند لحظه بعد شلاق بر بدن هر سه نفر به نوبت مینشست.
پریچهر بیاختیار هقهق کرد و دیگر کنترلی بر صدای گریهاش نداشت. آن دو نفر از جا پریدند و دستپاچه شدند. پریچهر نمیتوانست جوابشان را بدهد.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_191 حسین عقب نشست و نفر جدید رانندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_192
حسین را صدا زدند. حسین التماسش کرد و قسمش داد تا بفهمد ماجرا چیست. پریچهر فقط توانست لپتاپ را به طرفش برگرداند. حسین مشتش را به صندلی جلو کوباند و شماره گرفت.
_سرهنگ، توی زیر زمین هستن. دوربینم داره. باید دید ورودیش کدوم طرفه.
_چرا صدای گریه میاد؟ خانم کوثری حالش خوبه؟
_چی بگم. دارن بچهها رو میزنن. خب دیده دیگه.
_خیلی خب. میام اونجا دوربینا رو چک کنم و علمیاتو راه بندازیم.
تماس که قطع شد، حسین رو به پریچهر کرد.
_تو رو خدا تمومش کن دختر. شرایط این دو تا بنده خدا رو ببین. با گریه و زاریت اعصابشونو به هم میریزی. داشتن استراحت میکردن ولی حالا پیاده شدن. تمرکز و آرامششون به هم میخوره. خواهش میکنم به جای گریه کردن بشین واسه رضا و اون دو تا دعا کن. از خدا بخواه هواشونو داشته باشه. گریه که کاری دوا نمیکنه.
_چطوری... چطوری ببینم داره رضا رو میزنه؟ اون دو نفرم میزنه. بعد من زل بزنم به دوربینو ساکت بشینم؟
_چرا به اونا زل میزنی؟ بقیه دوربینا رو چک کن ببین کجان و ما از کدوم طرف میتونیم بریم که دوربین و نگهبانش کمتر باشه؟ چاره کن دختر.
پریچهر سعی کرد به خودش مسلط شود. با خودش عهد کرد که برای موفقیت عملیات و سلامتی اسیرهای آن ویلا ختم صلوات بگیرد. از همان لحظه شروع کرد به فرستادن صلوات تا نذرش را به جا بیاورد و دلش هم با آن آرام شود.
کمی که گذشت سرهنگ داخل ماشین شد. احوالپرسی از پریچهر کرد. دوربینها را دید و شرایط را بررسی کرد.
_خانوم کوثری، این طور که فهمیدیم کسایی که دنبالشونیم فردا میان اینجا. این طور که میگی راه زیر زمین از کنار ساختمونه و انگاری بهترین راه ورود به ویلا همین پشته. دیواراش بلنده اما نگهبان میشه گفت نداره. فقط تا شروع عملیات اصلی دوربیناشونو کنترل کن که چیزی از ورود بچهها نشون نده.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞