eitaa logo
فرصت زندگی
201 دنبال‌کننده
1هزار عکس
813 ویدیو
10 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ی از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
YEKNET.IR - shoor 2 - shabe 2 muharram 1400 - eslam mirzaee.mp3
6.04M
🔳 🌴تو بیت العباس امسال شور ابلفضلی هاست 🌴بانی روضه بازم رقیه زینب زهراست 🎤 👌 🔴مرجع رسمی های روز ♨️ @Maddahionlin 👈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فرصت زندگی
🔹🔶🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶 🔶 🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸 📓رمان امنیتی #رفیق 📓 🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
🔹🔶🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶 🔶 🔸 🔸 📓رمان امنیتی 📓 🖋 به قلم: حسین رو کرد به امید: - هنوز نفهمیدی هتلی رو رزرو کردن یا نه؟ امید بدون این که از مانیتور رایانه‌اش چشم بردارد گفت: - یه اتاق دو تخته توی هتلِ«...» گرفتن. - اتاقای کنارش خالیه؟ - یکی از اتاق‌هاش بله. چطور؟ - ببین اگه رزرو نشده برام بگیرش. امید ابرو بالا انداخت و سر تکان داد که یعنی منظور حسین را فهمیده است: - چشم حاجی. حسین از همین اخلاق امید خوشش می‌آمد. زود می‌گرفت؛ حتی قبل از این که جمله‌اش تمام شود، امید تا ته خط رفته بود. دوباره روی خط عباس رفت: - کجایین الان؟ مشخص بود عباس روی موتور نشسته که صدایش سخت به گوش حسین می‌رسید: - چهارراه تختی‌ام. دارن می‌رن توی چهارباغ. حتما هتلشون اونجاست. - عباس جان، وقتی رفتن توی هتل، شما هم برو داخل لابی تا بهت بگم. - چشم آقا. - چشمت بی‌بلا. حسین دوباره امید را مخاطب قرار داد: - میلاد رو بفرست برن با عباس اتاق کناریو بگیرن و تجهیز کنن و حواسشون به دوتا دخترا باشه. و خودش را رها کرد روی صندلی. صدای عباس را از بیسیمش شنید که: - رفتن توی هتلِ «...». منم تو لابی‌ام. برم آمارشو دربیارم که کدوم اتاق رو گرفتن؟ - نه. لازم نیست. برو اتاق صد و یک رو برای سه شب بگیر. میلادم می‌آد بهت دست می‌ده. عباس خندید: پس شما جلوتر درجریان بودین؟ بابا دمتون گرم. - برو مزه نریز بچه. - باشه. ما که رفتیم. هنوز خنده حسین تمام نشده بود که صدای هشدار ایمیل از لپتاپ امید بلند شد. حسین که داشت روی وایت‌برد نام شیدا و صدف را می‌نوشت، برگشت و پرسید: - از طرف کیه؟ امید بعد از چند لحظه، هیجان زده و بلند گفت: - اویس! حسین تشر زد: - باشه! آروم! چی گفته حالا؟ - صبر کنین بازش کنم... الان می‌گم. صابری هم که مشغول پرینت یک برگه بود، کنجکاوانه به امید نگاه می‌کرد. این روزها پیغام‌های اویس برایشان حیاتی بود. پرینت برگه تمام شد اما هنوز پیام اویس باز نشده بود. صابری برگه را به حسین داد: - بفرمایید. اینم تصویر صدف سلطانی که همین الان عباس آقا از فرودگاه فرستاد. حسین عکس را گرفت و نگاهی گذرا به آن انداخت. بعد عکس را با گیره آهنربایی کنار تصویر شیدا قرار داد و زیر آن نوشت: صدف سلطانی. ماموریت: نامعلوم. همان لحظه، صدای امید درآمد: - بازش کردم! - چی فرستاده؟ - فقط یه بیت شعر. نوشته: آب زنید راه را، هین که نگار می‌رسد/مژده دهید باغ را بوی بهار می‌رسد. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2937 〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🔶 🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶🔹🔶
فرصت زندگی
🔹🔶🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶 🔶 🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸 📓رمان امنیتی #رفیق 📓 🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
🔹🔶🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶 🔶 🔸 🔸 📓رمان امنیتی 📓 🖋 به قلم: حسین به یک نقطه خیره شد و شعر را در ذهنش تحلیل کرد. اویس گفته بود قرار است زنی سارا نام که رابط حانان است به زودی از امارات به ایران بیاید؛ پس کسی که قرار بود برسد، سارا نبود. کلمات را چندبار کنار هم چید و آخر، نتیجه تحلیلش را بلند گفت: - حانان توی راه ایرانه! - خودش؟ مطمئنید؟ آخه چرا؟ - چه می‌دونم. ولی کسی غیر از سارا قرار نبوده از مرزهای رسمی کشور وارد بشه. سارا رو هم که خبرشو داشتیم و لازم نبود اویس دوباره خودشو توی دردسر بندازه. فقط یه احتمال می‌مونه، اونم خود حانانه. صابری که هنوز کنار برد ایستاده بود، نگاهی به جای خالی تصویر یکی از اعضای شبکه کرد و گفت: - شاید سرتیم ترورشون می‌خواد بیاد. - نه. اون قبلا از یکی از مرزها به صورت قاچاق وارد شده. چشمان صابری گرد شد و با حیرت پرسید: - کدوم مرز؟ الان کجاست؟ - اینا رو نمی‌دونیم. این همه چیزیه که اویس گفته. گویا این سرتیم محترم که هیچ اسم و عکسی ازش نداریم رو زودتر فرستادن ایران تا مقدمات کارش فراهم بشه و خابوندنش توی آب‌نمک. اما حالا که روی شیدا و صدف سواریم، حتما به اون سرتیم هم می‌رسیم. صابری روی صندلی نشست و به برد خیره شد. بعد از چند لحظه گفت: - خب اگه اینطوریه، یعنی اون سرتیم هم الان اصفهانه. حتما این مدت خوب توی شهر چرخیده و تموم زیر و بمش رو یاد گرفته. حسین سرش را تکان داد و لبخندش را پنهان کرد. صابری که حرف می‌زد شبیه پدرش می‌شد. لحنش، تُن صدایش، حتی شیوه استدلالش به پدرش رفته بود. حسین گفت: - الان چیزی که مهمه اینه که ببینیم حانان می‌خواد بیاد ایران چکار کنه؟ امید دستش را زیر چانه‌اش زد و به ابروهایش چین داد: - ممکنه بخوایم دستگیرش کنیم؟ حسین این بار بلند خندید: - چرا شما جوونا انقدر عجولید؟ اگه الان حانان رو بگیریم که نمی‌تونیم شبکه‌ش رو بزنیم. تا زمانی که همه اعضای شبکه شناسایی نشن هم نمی‌شه بگیریمش و اون زمان هم به احتمال زیاد از ایران رفته. اما اشکال نداره؛ تا وقتی زیر چتر ماست بذار هرچقدر دلش می‌خواد با این و اون ارتباط بگیره و توی اروپا بچرخه. خودشم نمی‌دونه با این کارش چقدر به ما توی شناسایی باندهای معاندمون کمک می‌کنه! لبخند کمرنگی روی لب‌های امید نشست. صدای عباس از بیسیم شنیده شد که: - حاجی ما الان توی هتلیم، چمدونامونم باز کردیم. می‌خوایم بشینیم باهم حرف بزنیم. این یعنی تجهیزات شنود آماده بود. حسین زیر لب زمزمه کرد: -آب زنید راه را، هین که نگار می‌رسد/ مژده دهید باغ را، بوی بهار می‌رسد... رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2937 〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🔶 🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶🔹🔶
🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴 حی علی العزا که محرم رسیده است. بسم الله
1_1165342659.mp3
2.75M
🏴 ویژه ماه ♨️روضه حضرت رقیه سلام الله 👌بسیار دلنشین 🎤حجت الاسلام 📡حداقل برای☝️نفر ارسال کنید. 🔴بهترین های روز ♨️ @Maddahionlin 👈
مداحی_آنلاین_توی_خرابه_هر_شب_منتظرت.mp3
4.31M
🔳 🌴توی خرابه هر شب منتظرت نشستم 🌴الان چند شبه بابا که چشمامو نبستم 🎤 👌بسیار دلنشین 🔴مرجع رسمی های روز ♨️ @Maddahionlin 👈
⭕تیتر خبر محرم سال ۶۱ : ضرب و شتم دختران شهدا در سرزمین کربلا که در این اتفاق چادر و روسری از سرشان برداشته شد. ⭕تیتر خبر محرم سال ۱۴۴۴: ضرب‌وشتم دختر شهید، معلم یزدی که از همایش کشوری معلمان نخبه انقلابی برمی‌گشت. چادر این بانوی محجبه را برداشته، سعی داشتند روسری از سرش بردارند. تکرار تاریخ غیرتتان را به بازی نمی‌گیرد؟ آن روز حمله کنندگان گول صحنه گردانی ابن زیاد را خورده بودند و امروز کسانی از آن سوی کوفه‌های جهان صحنه گردانی می‌کنند تا باز هم دختر شهیدی بی حرمت شود. درد اینها به کنار، درد تماشاچیانی که بی‌حرمت شدن ناموس جامعه را در دو تاریخ دیدند و دم نزدند را چگونه التیام بخشم. درد غیرت رنگ و رو رفته را چه کنیم. علیه السلام علیه السلام https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شنیدید از بس بچه را بغل کردند بغلی شده؟ کسی یاد نداشت دخترک نازپرورده حسین علیه السلام چقدر روی زمین راه رفته باشد. بی‌خود نبود همان اول راه اسارت پاهایش پر آبله شد. عادت دخترک نازپروده حسین علیه السلام نوازش و آغوش برای گریه بود. بی‌خود نبود دست بزرگ مرد حرامی صورت و دلش را باهم خون کرد. بیشتر که گفتن ندارد. هر دخترک نازپرورده که دیدید، هر ناز و طنازی که از او دیدید، روضه رقیه است برای خودش. علیه السلام سلام الله https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
5.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 این فیلم پاسخ به کسانیه که میگن؛ چرا امامزاده داود(ع) جلوی ورود سیل به حرمش را نگرفت. 🔴به کمپین فصل بیداری بپیوندید👇 https://eitaa.com/joinchat/1635647570C3725f53a3d
فرصت زندگی
🔹🔶🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶 🔶 🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸 📓رمان امنیتی #رفیق 📓 🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
🔹🔶🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶 🔶 🔸 🔸 📓رمان امنیتی 📓 🖋 به قلم: ‼️دوم: خرس‌های رقصان، بال‌های رنگی... صدف هدفون را روی گوشش جابه‌جا کرد و روی تخت دراز کشید. دکمه‌های مانتویش را باز کرد تا راحت‌تر نفس بکشد. حال عوض کردن لباس‌هایش را نداشت. شیدا اما پشت میز نشسته بود و با لپتاپش کار می‌کرد. صدف آرام و زمزمه‌وار همراه آهنگ می‌خواند: Someone holds me safe and warm (کسی مرا به گرمی در آغوشش گرفته‌است) Horses prance through a silver storm... (اسب‌ها در این طوفان نقره‌ای عبور می‌کنند...)​ صدف داشت آرام‌آرام با موسیقی خوابش می‌برد که شیدا پرسید: - چی گوش می‌دی؟ عباس هدفون را روی گوشش فشار داد و سعی کرد صدای شیدا و صدف را از هم تشخیص دهد. بعد روی خط حسین رفت: - آقا براتون بفرستم آنلاین گوش بدین؟ صدای حسین آمد که: - آره بفرست. صدف چشمان خمارش را باز کرد و با صدایی گرفته گفت: - همون آهنگ که توی هواپیما گوش می‌دادم. شیدا زیرچشمی به صدف نگاه کرد. چهره‌اش برخلاف دفعات قبل شاداب نبود. حتی چشمان قهوه‌ای‌اش کمی سرخ شده بودند و شیدا می‌دانست بخاطر خواب‌آلودگی نیست. حس کنجکاوی دخترانه‌اش را نتوانست کنترل کند: - توی هواپیما هزاربار اینو گوش دادی، دیگه منم حفظش شدم. چرا گیر دادی بهش؟ - نمی‌دونم. دوسش دارم. یاد بچگیم می‌افتم... یاد روزای خوب زندگیم. آخه این مال یه فیلمه و خواننده‌ش هم داره از بچگیش می‌گه. حس می‌کنم درکش می‌کنم. شیدا ابروهای کم‌پشتش را بالا انداخت: - اوه! چه احساساتی! یه جوری حرف می‌زنی انگار الان زندگیت خوب نیست. بعد کامل چرخید طرف صدف و به چشمانش خیره شد: - دیوونه! زندگی تو توی کانادا صدبرابر بهتر از زندگیت توی این خراب‌شده‌س! صدای آهنگ انقدر بلند بود که از هدفون صدف شنیده می‌شد. حالا آهنگ به اوجش رسیده بود. صدف تلخ خندید و صدایش بغض‌آلود شد: - آره. خیلی بهتره. هم شغل خوب دارم، هم حقوق خوب، هم خونه، هم ماشین... آزادم، هرکار دلم می‌خواد می‌تونم بکنم، هرجور دلم بخواد می‌تونم بپوشم... . شیدا با حالتی کلافه گفت: خب دیگه چه مرگته عزیز من؟ صدف نتوانست خودش را کنترل کند. اشکی از گوشه چشمش سر خورد: - نمی‌دونم... خیلی وقتا، مخصوصا وقتی توی هوای ابریِ تورنتو دلم می‌گیره. تنگ می‌شه؛ نمی‌دونم برای چی. شاید برای همین خراب‌شده! شاید برای مامان و بابام... برای خواهر و برادرام. روزای اول اینطور نبودم. تا یه سال اول، عشق و حال بود. کار و درس و همه چیزایی که عاشقش بودم. ولی کم‌کم دلم تنگ شد... وقتی مانی اومد توی زندگیم دوباره همه چی خوب شد... ولی... . ادامه نداد. دلش نمی‌خواست بغضش بشکند. خواست حرف دیگری پیش بکشد: - شیدا، تو چند وقته آلمانی؟ اونجا دلت نمی‌گیره؟ -نمی‌دونم. من روی زندگیِ توی ایرانم یه شیفت دیلیت گرفتم و خلاص. هیچوقت هم دلم برای این مملکت تنگ نمی‌شه. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2937 〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🔶 🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶🔹🔶