#اختصاصی #خبر_بابل
(قسمت اول)
🔴 آنچه روز گذشته در بابل گذشت / روایتی از یک خبرنگار
🔹حوالی ۱۰:۳۰ صبح در محدوده خیابان اطراف دانشگاه نوشیروانی تا میدان حمزه کلا شاهد حضور افراد به صورت گروه های سه چهار نفره بودیم که برخی ها چهره خود را با ماسک پوشیده اند.
🔹 حضور ماموران امنیتی در امتداد خیابان دیده می شود که جمعیت را زیر نظر دارند.
🔹 حدود ساعت ۱۲ عده ای دورهم جمع می شوند ترکیبی از مردان و زنان است.
چند پسر جوان در گوشه ای خارج از پارک مشغول بگو و بخند هستند، به آنها نزدیک می شوم می پرسم چه خبر است؟ این جمله من آغاز گفت و گویی با آنهاست. یکی دیپلمه است یکی دیگر مرتب تجدید می آورد و هنوز دیپلمش را نگرفته. همگی اهل یکی از روستاهای بابل هستند. یکی از آنها که تیشرت و شلوار لی پاره دارد می گوید آمده تا مخ دختران را بزند و می خندد یکی دیگر هم با خنده با زبان محلی مازندرانی میگوید دختران می خواهند واسه ما لخت بشن و اندامشان را به ما نشان بدهند و باز دسته جمعی شروع به خندیدن می کنند.
🔹دسته پیرمردان و پیرزنان که ظاهرا بازنشسته هستند در پارک شادی توجهم را جلب می کند که به عنوان سرگرمی آمده اند و احتمالا می خواهند نقش تماشاچی را بازی کنند.
🔹گوشه ای از پارک هم ۲ دختر با روپوش مدرسه بودند که ظاهرا متوسطه اول نشان می دادند به سراغشان رفتم و گفتم مگه مدرسه تعطیل شد؟ یکی شان گفت : مدرسه غیردولتی هستیم و تعطیل شدیم.
پرسیدم چه خبر است گفت مگه نمی دونی قراره تجمع بشه؟
کی قرار گذاشت؟
دختر دومی گفت کلی توی پی وی ام توی اینستا و واتساپ پیام اومد که امروز دانش آموزا بیان. گفتم مگه اینترنت قطع نیست؟
با خنده و تعجب بهم گفت: وی پی ان مگه نداری؟ کند شد ولی بالا میاد!
گفتم مامورا هستند خطرناکه ممکنه شما رو بگیرند؟ خونه تون دیر میشه پدر و مادر نگران میشن!
دختری که قد بلندتری داشت گفت ما که کاری نداریم واسه کنجکاوی اومدیم. پدر و مادرمون سرکارن ۲و نیم به بعد میان.
🔹 بوغ ممتد ماشین ها از دور می اومد دقت کردم در قسمت پیاده رو از سمت میدان حمزه کلا به پارک جمعیتی در حال شعار دادن نزدیک می شدند نزدیک تر شدند.
حدود ۳۵ نفر بودند با ترکیبی از زنان و مردان! با سنین مختلف شعار های این چند روزه شان کلا همین بود.
🔹ماموران در اطراف سعی می کردند جمعیتی که به تماشا ایستاده بودند را متفرق کنند.
🔹 در گوشه صندلی پارک کنار جوانی نشستم که چند تار مو سفید لابلای موی سرش بود. سعی کردم باب گفت وگو را باز کنم گفت ۳۲سال سن دارد و بیکار و مجرد است و نمی تواند ازدواج کند. کمی بیشتر صحبت کردم راحت تر گفت پسران و مردان بیشتر مشتاق بی حجابی زنان هستند چون دسترسی به آنها راحت تر می شود...
کمی جا خوردم. .. شنیدن ابن جملات برایم عجیب بود....
ادامه دارد...
یکشنبه ۱۷ مهر ۱۴۰۱.
🔴#زن_زندگی_آزادی واقعی همین است که میگویم...
↙️#زن_زندگی_آزادی
🔷فقط حاجیمون
که دخترای #کرد ایزدی شمال عراق رو از دست داع.ش آزاد کرد تا زندگی کنن
↙️#زن_زندگی_آزادی
🔷فقط بچههایی که دخترای نبل الزهرا رو از محاصره نجات دادن
↙️#زن_زندگی_آزادی
🔷فقط مصطفی نوروزی ها که وقتی زنا و دخترای ایرانی خوابن، توی دریای عمان و هرجای این وطن جون میدن تا خواب اونا پریشون نشه
↙️#زن_زندگی_آزادی
🔷فقط اون 14 رزمنده ای که داوطلب شدن پیکر بی جان و عریان دختر ایرانی رو از تیر برقی که بعثیا آویزونش کردن توی آبادن بیارن پایین و دوازده تاشون شهید میشن
↙️#زن_زندگی_آزادی
🔷اون مادریه که 4 تا پسراش و فرستاد تا تو الان وسط خیابون عربده بکشی رفیق
↙️#زن_زندگی_آزادی
🔷یعنی جمهوری اسلامی که کلی زن موفق و قهرمان و فرهیخته و دانشمند و هنرمند زیر سایش توی عالم درخشیدن بدون عریانی و تحقیر
↙️#زن_زندگی_آزادی
🔷یعنی اون دختری که میره توی اغتشاش و برمیگرده خونه راحت میخوابه چون مطمئنه اونایی که داشت فحششون میداد امنیت اتاق خوابشو حفظ میکنن!
زن یعنی فاطمه
زندگی یعنی عشق فاطمه
آزادی یعنی مثل فاطمه به کمال رسیدن
#زن_زندگی_آزادی
📢#برای_آگاهی_جامعه_شما_نشر_دهید
◀️ پایگاه خبری تحلیلی #خیمه_گاه_ولایت
➡️ https://eitaa.com/joinchat/2868117506C71fc999fff
19.43M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سینا آبگون، رو بخاطر ساختِ این آهنگ تهدید جانی کردن!
درود بر تو مَـرد ، عــالـی بود✋🏻🌹
درد و دلای چندین ساله ما رو توی چهار دقیقه به بهترین شکلِ ممکن گفتی..
نشرحداکثری✅
بدید تا جبهه کثیفه فساد طلبان برمَلا بشه!
#ایران | #حجاب | #امام_زمان
#فتنه_شکن🏴⚔
#ایران_قوی
#جمهوری_اسلامی_ایران
#لبیک_یا_امام_خامنه_ای
#ما_ملت_امام_حسینیم
🔰کانال نوکران حضرت سجاد((علیه السلام ))
🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹
🆔@sagad313
🆔@sagad313
🆔@sagad313
فرصت زندگی
🔹🔶🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶 🔶 🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸 📓رمان امنیتی #رفیق 📓 🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
🔹🔶🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶
🔹🔶
🔶
🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸
📓رمان امنیتی #رفیق 📓
🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
#پارت111
کمیل دیگر جواب نداد تا تسبیحات بعد نمازش را تمام کند. حسام نتوانست ساکت بماند:
- من نمیفهمم تو کدوم وری هستی! از یه طرف نماز میخونی، از یه طرفم فکر کنم میونه خوبی با رژیم نداشته باشی که منو از دست مامورا نجات دادی!
کمیل گفتن تسبیحات را تمام کرد و ابروهایش را بالا داد:
- یعنی کسایی که میونه خوبی با رژیم ندارن نماز هم نمیخونن؟
حسام کلافه شد:
- چه میدونم بابا. شاید.
کمیل پوزخند زد. حسام گفت:
- راستی، خودت بچه تگزاسی؟
کمیل ابرو در هم کشید و پرسشگرانه به حسام نگاه کرد. حسام خندید:
- منو خر فرض نکن. خودتم مسلحی. چیکارهای که اسلحه داری؟
صدای زنگ موبایل، کمیل را از پاسخ به این سوال راحت کرد. موبایلش را جواب داد:
- جانم؟
- ... .
- چشم. منتظرتونم.
و قطع کرد. حسام کمی هول شد:
- کسی قراره بیاد اینجا؟
کمیل با تکیه به زمین از جا بلند شد و لبخند زد:
- نترس، بلایی سرت نمیارم.
و اسلحهاش را از پشت کمرش بیرون کشید و پشت پنجره رفت. اسلحه را آماده شلیک کرد و بیرون را نگاه کرد. صدای باز شدن در حیاط شنیده شد. حسام خواست دهان باز کند و چیزی بپرسد؛ ولی کمیل انگشت اشارهاش را روی بینیاش گذاشت:
- هیس!
حسام ساکت شد و از درون به جوشش افتاد. خودش را روی تخت جمع کرد و پلکهایش را روی هم فشرد. صدای قدم زدن کسی در حیاط را میشنید و کمی بعد، صدای پایی در راهپله آمد. کمیل پشت در اتاق رفت و آمادهباش ایستاد. صدای در زدن ریتمیک کسی که پشت در بود، حسام را از جا پراند. کمیل در را گشود و با دیدن حسین، سلاحش را غلاف کرد.
حسین وارد اتاق شد و نگاهی به حسام انداخت. حسام با تعجب به حسین نگاه میکرد. حسین با کمیل دست داد و مختصری از اوضاع پرسید:
- خسته نباشی. اوضاع چطوره؟
- الحمدلله تا الان مشکلی نبوده و مزاحم نداشتیم. شما چی حاجی؟ خبری نشده؟
حسین کنار کمیل بر زمین نشست و لبانش را جمع کرد و مرمی سلاح را از جیب شلوارش بیرون کشید:
- حدسمون درست بود. یکی از بچههای خودمون حسام رو زده. این مرمی، مال یه اسلحه کمری با کالیبر نُه میلیمتریه؛ ولی شیدا رو با سلاح دوربردِ هفت و نیم میلیمتری زده بودن.
حسام خواست حرفی بزند؛ اما پشیمان شد. میدانست جواب نمیگیرد. کمیل نفسش را بیرون داد و خودش را بر دیوار آوار کرد: ای وای من... .
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#فاطمه_شکیبا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2937
〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🔶
🔹🔶
🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶🔹🔶
فرصت زندگی
🔹🔶🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶 🔶 🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸 📓رمان امنیتی #رفیق 📓 🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
🔹🔶🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶
🔹🔶
🔶
🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸
📓رمان امنیتی #رفیق 📓
🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
#پارت112
حسین با صدای خشخورده و خستهاش زمزمه کرد:
- یه خبر بدتر هم دارم...میلاد رو زدن!
کمیل از جا پرید:
- چی؟ چطوری؟
- از روبهرو زدن به ماشینش. فعلا توی کماست. دعا کن شرمنده زن و بچهش نشیم. همینطوری توی این پرونده زیاد کشته دادیم و بخاطرشون تحت فشارم.
حسام دیگر مطمئن بود گیر نیروهای امنیتی افتاده است. کمیل پرسید:
- ببینم، کسی سراغ حسام رو نمیگیره؟
حسین خنده تلخی کرد:
- چرا، بخاطر اونم دارم فحش میخورم. نیازی گیر داده که چطوری نتونستم بگیرمش. کلا خیلی تحت فشارم. مخصوصاً که چندتا جنازه هم روی دستمه که بابتشون ازم توضیح میخوان.
- چرا برای حاج آقا نیازی توضیح نمیدین همه چیز رو؟
حسین فقط به کمیل نگاه کرد؛ از آن نگاههایی که باعث میشد طرف مقابل سوالش را قورت دهد و از گرفتن پاسخ ناامید شود. کمیل سوال دیگری پیش کشید:
- خب الان باید چکار کنیم؟
- نمیدونم. کمکم داریم به یه جاهایی میرسیم. تو فقط چهارچشمی حواست به این حسام باشه.
و خواست بلند شود که کمیل پرسید:
- حاجی، تا کِی باید قایمش کنیم؟
حسین در را باز کرد:
- نگران نباش. تو فقط مواظبش باش، شاید لازم بشه طعمهش کنیم تا ببینیم میان سراغش یا نه. بهت خبر میدم.
و بلند شد. کمیل، حسین را تا دم در همراهی کرد و برگشت کنار حسام. به محض این که حسین از اتاق خارج شد، تلفن همراهش زنگ خورد. عباس بود:
- حاجی، من الان خونه پدرخانم میلادم. کاری که گفتید رو انجام دادم.
- خیلی خب، بمون همونجا تا بیام.
کمتر از یک ربع طول کشید تا خودش را برساند به خانه پدرهمسر میلاد. با عباس تماس گرفت تا در را برایش باز کنند. تردید کرد که برود داخل یا نه. نمیدانست باید با چه رویی با خانواده میلاد مواجه شود. در حیاط را هل داد و یا الله گفت. زنی چادر به سر در ایوان ایستاده بود که میخورد مادر خانم میلاد باشد. حسین سرش را پایین انداخت و گفت:
- سلام حاج خانم.
- سلام جناب سرهنگ.
حسین فهمید عباس خودش را پلیس جا زده است؛ تعجب نکرد. زن به حسین تعارف زد که بیاید تو:
- بفرمایید جناب سرهنگ، همکارتون توی اتاق منتظرتونن.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#فاطمه_شکیبا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2937
〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🔶
🔹🔶
🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶🔹🔶
🔴از امروز دیگر،
آشوب، چشمان توست!
اغتشاش، در دل توست!
آتش گرفتن و شکستن، حال هر روز توست!
🔹ببار که سیل چشمانت، آشوبگران را در خود غرق خواهد کرد...
پ.ن: فرزند شهید #سلمان_امیراحمدی که روز شنبه توسط آشوبگران به شهادت رسیدند.
فقط امیدوارم صورت پدرش رو بعد از شهادت ندیده باشه!
✍️#محمدجوادمحمودی
◀️ پایگاه خبری تحلیلی #خیمه_گاه_ولایت
➡️ https://eitaa.com/joinchat/2868117506C71fc999fff
15.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥زن زندگی آزادی
🔴به پویش مردمی #بیداری_ملت بپیوندید👇
http://eitaa.com/joinchat/963837952Cb758f6bd13
9.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕️ بررسی علمی اثرات بدحجابی بر ذهن مردان و زنان
هرزگی در پوشش چه بلایی بر سر سلول های مغزی می آورد؟
🔻رسوایی بزرگ برای ۵ رسانه ضدانقلاب/ ۱۷۳۱۲ دروغ فقط در ۲۵ روز!
گزارش مرکز افکارسنجی فارس:
🔹بررسی عملکرد ۵ رسانه (بیبیسی فارسی، ایراناینترنشنال، صدای آمریکا، رادیو فردا و منوتو) و صفحات مجازی آنها نشان میدهد این رسانهها در ۲۵ روز گذشته مجموعا بیش از ۱۷ هزار دروغ را درباره حوادث اخیر ایران منتشر کردهاند.
▫️در این پیمایش صرفا وبسایت، کانال تلگرام، صفحات توئیتر و اینستاگرام رسمی این ۵ رسانه بررسی شده و شبکههای تلویزیونی آنها مورد بررسی قرار نگرفته.
🔸۵ دروغی که در ۲۵ روز گذشته بیشترین بازنشر را از این رسانه ها داشتهاند به ترتیب شامل:
1⃣ ادعای دروغ ضرب و شتم مهسا امینی
2⃣ ادعای دروغ درباره فوت و بیماری رهبر انقلاب
3⃣ ادعای دروغ درباره سقوط شهر اشنویه
4⃣ ادعای دروغ درباره علت مرگ نیکا شاکرمی
5⃣ ادعای دروغ «به خاک و خون کشیده شدن دانشگاه شریف»
➖مطابق رتبهبندی بیشترین انتشار اخبار خلاف واقع نسبت به حجم کل اخبار متعلق است به:
1⃣ شبکه بیبیسی با مجموع ۵۸ درصد
2⃣ ایراناینترنشنال با مجموع ۵۳ درصد
3⃣ شبکه منوتو با مجموع ۴۹ درصد
4⃣ صدای آمریکا با مجموع ۴۳ درصد
5⃣ رادیو فردا با مجموع ۴۱ درصد
➖بدین ترتیب در این ایام به طور متوسط ۴۸.۸ درصد اخبار منتشر شده این رسانهها خلاف واقع بوده یعنی تقریبا از هر ۲ خبر یک خبر صحت نداشته است.
➖این رسانهها مجموعا در ۲۵ روز گذشته به طور متوسط هر دو دقیقه یک دروغ منتشر کردهاند.
➖مطابق این پیمایش شبکه سعودی ایران اینترنشنال با ۱۱۴۲۶ مطلب بیشترین میزان تولید را در ۲۵ روز گذشته داشته و صدای آمریکا و رادیو فردا رتبه بعدی را به خود اختصاص دادند.
⬅️ متن کامل گزارش را اینجا بخوانید.
🆔 @sedayehowzeh
5.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
وقتی بچه سیاستزدههایی را برای کارشناسی مسائل ایران میآورند.
البته کمی تخصصیتر که نگاه کنیم، میفهمیم آنقدر هم ناشی نیستند. آنها ژورنالیستهایی دوره دیده هستند که میدانند کجا را هدف بگیرند.
آنها می دانند ایرانی که برای ندادن یک وجب خاک صدها هزار شهید داده، ایرانی که حتی فراتر از مرزهایش سینه سپر میکند و شهید میدهد تا کسی به مرزهایش چپ نگاه نکند، آن امارات پیشکش شده نمیشود تا مفت به دستش بیاورند.
ایران اسلامی شده، یادآور مرزهای شرق تا غرب کشیده شده قدیم است. با این تفاوت که دیگر شاه بی خاصیتی وجود ندارد تا به وعدهای مرزهای مملکتش را بفروشد.
نظر همین جوجه تحلیلگر ها چه خواهد بود اگر مرزهای بیاهمیت به دوران قدیم برگردد.
ترکیه، امارات، افغانستان و ...
#ایران
#وطن
#مرز
#زینتا
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
🔹🔶🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶 🔶 🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸 📓رمان امنیتی #رفیق 📓 🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
🔹🔶🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶
🔹🔶
🔶
🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸
📓رمان امنیتی #رفیق 📓
🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
#پارت113
خانه، ساده و سنتی بود؛ با حیاطی که هرچند بوتهها و درختهایش طراوت روزهای ابتدای بهار را از دست داده بودند؛ اما هنوز زیبا بودند. حسین پلههای ایوان را بالا رفت، کفشهایش را درآورد و وارد پذیرایی خانه شد. زن پشت سرش پرسید:
- سرکار، چه بلایی سر دامادم اومده؟
- ما هم هنوز دقیقاً نمیدونیم؛ اما نگران نباشید به زودی معلوم میشه. شما هم بعد که ما رفع زحمت کردیم تشریف ببرید بیمارستان ببینیدش.
زن زیر لب غر زد:
- خدایا این دیگه چه بلایی بود...دو روز دیگه قراره زن و بچهش بیان. حالا چی بگم بهشون؟ چه خاکی به سرم بریزم؟
میان غر زدنهایش، حسین را راهنمایی کرد به سمت اتاقی که عباس داخل آن نشسته بود. عباس و پدرهمسر میلاد جلوی پای حسین بلند شدند. حسین با دست اشاره کرد:
- بفرمایید حاج آقا.
چهره پیرمرد شکستهتر به نظر میآمد. چشم حسین افتاد به خرس عروسکی صورتی و بزرگی که کنار اتاق نشسته بود و به همه میخندید. پدرهمسر میلاد، چند قدم به سمت حسین آمد و پرسید:
- آقا! تو رو خدا درست بگید چی شده؟ قضیه این عروسک چیه؟
حسین دستش را سر شانه مرد گذاشت:
- نگران نباشید. انشاءالله سر موقعش همه چیز رو براتون توضیح میدیم. فقط...اگه میشه من و همکارم رو چند دقیقه تنها بذارید.
مرد که مستاصل شده بود، در مقابل ابهت و اقتدار کلام حسین چارهای جز تسلیم ندید و سر تکان داد:
- چشم.
و از اتاق خارج شد. حسین بلافاصله به سمت عروسک رفت و با دست، بدن عروسک را لمس کرد. عباس دلیل این کار حسین را نمیفهمید و سردرگم شده بود. حسین با دقت و وسواس، روی عروسک دست میکشید و آن را فشار میداد تا بالاخره پشت گردن عروسک متوقف شد. بیشتر دقت کرد و باز هم گردن عروسک را فشار داد. لبخند کمرنگی زد و زیپ پشت گردن عروسک را پایین کشید. عباس فهمیده بود احتمالا چیزی داخل عروسک است که حسین دنبال آن میگردد؛ اما نمیدانست چه چیزی و چرا.
حسین دستش را در بدن پنبهای خرس فرو برد و بعد از چند ثانیه، همزمان با عمیقتر شدن لبخندش، دستش را بیرون کشید. عباس چیزی که حسین آن را پیدا کرده بود را نمیدید. حسین زیپ عروسک را بست و چیزی که داخل مشتش بود را داخل جیبش گذاشت. عباس بالاخره تاب نیاورد و پرسید:
- من واقعاً سر درنمیارم حاجی! میشه یه توضیحی بدین برام؟
حسین به طرف در اتاق رفت:
- بیا بریم، کمکم میفهمی.
عباس میدانست اگر حسین نخواهد حرفی بزند، نمیزند. پشت سر حسین راه افتاد و از خانه خارج شدند. عباس که خواست سوار موتورش شود، حسین صدایش زد:
- عباس جان، ببخشید که اذیتت کردم. حالام آماده باش، من میرم اداره، تو هم اینجا نمون. برو یکم بگرد تا بهت بگم چکار کنی!
عباس کلاه کاسکت را بر سرش گذاشت:
- چشم آقا!
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#فاطمه_شکیبا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2937
〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🔶
🔹🔶
🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶🔹🔶
فرصت زندگی
🔹🔶🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶 🔶 🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸 📓رمان امنیتی #رفیق 📓 🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
🔹🔶🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶
🔹🔶
🔶
🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸
📓رمان امنیتی #رفیق 📓
🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
#پارت114
حسین سوار ماشینش شد و با تمام سرعتش به سمت اداره راند. در راه، فکری به ذهنش رسید. باید تیم خودش را میسنجید؛ میخواست مطمئن شود تیم خودش آلوده نیست. یک بار همه را سنجید؛ چندروز بود که سعی داشت با کم و زیاد کردن دسترسیهایشان امتحانشان کند و تا آن لحظه، به نتیجهای نرسیده بود. این میان، فقط یک نفر بود که حسین را به شک میانداخت. تا از او هم مطمئن نمیشد، نمیتوانست ادامه دهد. با امید تماس گرفت:
- امید جان، اون نفوذیای که میخواست صدف رو بکشه، مراحل درمانش تقریبا تموم شده. باید منتقلش کنن خونه امن شاهزید. یه هماهنگی با بچههای اونجا بکن، چک کن مسیر از بیمارستان تا خونه امن هم سفید باشه.
امید چند لحظه مکث کرد:
- چشم آقا. الان انجامش میدم.
- فقط امید، حواست باشه کسی نفهمه ها!
- چشم آقا.
تماسش را قطع کرد و با عباس تماس گرفت:
- عباس جان، همین الان یه ون بردار و برو در بیمارستانِ «...»، بعدم بیا سمت خونه امن شاهزید.
- چشم حاجی.
- فقط...مسلحی دیگه؟
عباس جا خورد: بله قربان. چطور؟
حسین دو انگشتش را بر پیشانیاش گذاشت:
- ممکنه لازم بشه درگیر بشی. مواظب خودت باش.
- چشم.
عذاب وجدان داشت از این که دارد عباس را در موقعیت خطر قرار میدهد؛ اما چاره نداشت. زیر لب شروع کرد به آیتالکرسی خواندن. از ته دل آرزو میکرد حدسش اشتباه باشد. خودش هم راهش را به سمت خانه امن کج کرد. وارد کوچه پس کوچههای خیابان شاهزید شد و زنگ خانه را زد. صدای امید را از بیسیمش شنید:
- قربان، مسیر سفیده، خونه هم هماهنگه. خیالتون راحت.
- دستت درد نکنه امیدجان.
مراحل ورود را طی کرد و پا به خانه گذاشت. پلههای آپارتمان را دوتا یکی کرد تا به طبقه دوم رسید. نفسش به شماره افتاده بود و خسخس میکرد. وقتی ابراهیمی در را باز کرد، سرفههای خشک حسین شروع شده بود. ابراهیمی با دیدن این حالِ حسین، در را باز گذاشت و دوید تا آب بیاورد.
حسین در آپارتمان را پشت سرش بست. هیچوقت دنبال کارت جانبازیاش نرفته بود؛ شاید چون میزان جانبازیاش در حدی نبود که بخواهد آن را به حساب بیاورد. عوارض گازهای شیمیایی در میان انبوه کارها و ماموریتهای حسین جرأت عرض اندام نداشتند. هرچند به صورتش که نگاه میکردی، میتوانستی فرو رفتگی کوچکی روی صورتش ببینی که اثر ترکش بود و یکی دو ترکش دیگر هم بر تنش یادگاری گذاشته بودند؛ ولی حسین انقدر مشغله داشت که نمیتوانست زخمهای یادگار از جنگش را بشمرد.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#فاطمه_شکیبا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2937
〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🔶
🔹🔶
🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶🔹🔶